۱۷۴ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات» ثبت شده است

#74

در واقع دلم نمی خواست اولین پست 1400 مشتی اعتراض و ناله باشه و خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این متن رو ننویسم ولی آخرشم تسلیم شدم و الان اومدم که رسما خودم رو خالی کنم!

ببینید دوستان...

واقعا نظرتون چیه که یه مقدار، فقط یه کوچولو سعی کنید طرف مقابلتونو درک کنید هوم؟ 

نظرتون چیه وقتی دارید یه حرفی می زنید اندازه ی یه اپسیلون از اون مغزتون استفاده کنید و به خودتون بگید اگه فلانی این حرف رو بشنوه چه حسی پیدا می کنه؟ یه لحظه می شه تصور کنید خودتون چه حسی پیدا می کنید وقتی یکی بیاد همون حرف رو بهتون بزنه؟

به پیر... به پیغمبر اگه یه لحظه فکر کنین رو حرفی که می زنین و اگه چس مثقال به عواقبش فکر کنید به هیچ جا بر نمی خوره!

خواهش می کنم بفهمید اینو!

خسته شدم از این که هر روز دارم می بینم آدماییو که بریدن از انتظارات بیجایی که بقیه ازشون دارن! ملت ماشین برآورده کننده ی خواسته های شما نیستن که هرچی هوس کردید رو برآورده کنن! 

هیچکس وظیفه نداره بیش از حد بهتون خوبی کنه و تا آخر عمر به این خوبی کردنا ادامه بده، هیچکس وظیفه نداره بیش از حد براتون مایه بذاره، اگرم یه روزی یه بنده خدایی از سر لطف و مهربونی یا هر کوفت دیگه ای چنین کاری کردن به این معنی نیست که باید این کارو مادام العمر انجام بده!

می فهمید؟

واقعا می فهمید؟ می فهمید هر آدمی غرور و عزت نفس داره و نمی تونه تا ابد آویزوننتون باشه و چپ بره راست بیاد به فکرتون باشه؟ آره... اونم یه جا کم می آره، اونم یه روزی به کمک احتیاج پیدا می کنه، یه روزی یه جایی یه طوری زندگی به اونم فشار می آره پس خواهش می کنم اگه برای اون آدم کمکی از دستتون بر نمی آد خفه خون بگیرید و اینقدر گیر ندید که "چرا تو این حال خرابت سراغمو نمی گیری؟" 

می فهمید اون تو این نقطه در آسیب پذیر ترین حالت خودشه؟ می فهمید چه حسی پیدا می کنه وقتی بعد این همه درد و بدبختی یکی می آد بهش می گه چرا به فکرم نیستی؟ می دونستید خواسته یا ناخواسته عذاب وجدان می گیره و می ترسه که نکنه تو این وضع کسی رو ناراحت کنه؟ بعد تازه فاز روشنفکری هم بر می دارید و می گید که فلانی چرا همه چیزو می ریزی تو خودت؟...

فکر کنید یه کم، محض رضای خدا یه کم فکر کنید... به خدا اگه یه وقتایی سکوت کنید خیلی بهتر از اینه که گند بزنید به همه چی!

بفهمید که هر کسی لایق دوست داشته شدن از طرف خودشه، این حقشه پس با این رفتاراتون این حقو ازش نگیرید!

اه...

 

 

پی نوشت: دومین باریه که با کامپیوتر پست می ذارم|: لاکردار اصلا کار با کیبوردش راحت نیست...

پی نوشت: نهایت تلاشمو کردم که از به کار بردن ناسزا و سخنان ناجور خودداری کنم|:

پی نوشت: ذبعانتسیاب

 

 

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۳ فروردين ۰۰

    #73

    این داستان: آوا و روابط اجتماعی طلایی.

     

     

    *کلاس ادبیات دارم که حضوریه*

    *من تنها کسی هستم که آب می بره سر کلاس*

    *معلم تشنش می شه و لیوانشو می آره جلو که من آب بریزم براش*

    *منم کورم، تازه سرمم پایینه و از دنیای اطرافم خبر ندارم*

     

    آقای ندایی: پس هرگاه اسم خاص توی بیت یا نثر دیدیم به احتمال زیاد اون بیت یا نثر توش تلمیح داره... درسته آوا؟

     

    *لیوانشو تکون می ده*

    *همچنان نمی بینم لیوانو*

     

    بغل دستیم که نمی دونم اسمش چیه: آب...

    پشت سریم که بازم نمی دونم اسمش چیه: آوا آب...

    من:*چرا همه جا سکوت شد یهو؟*

     

    *سرم رو بلند می کنم*

    *یک ساعت به لیوان زل می زنم و تازه می فهمم جریان چیه*

    *خنده ی عصبی ای می کنم و آب می ریزم براش*

     

    آقای ندایی: حتما تو خونه بهت گفتن خاک تو سر این ندایی که همش آب دخترمون رو چپاول می کنه آره؟ آخ آخ حتما مامانت گفته خدا بکشه این نداییو!

    من:*خنده عصبی*

    آقای ندایی: آره؟ مامانت گفت خدا نداییو بکشه؟

    من: بعـــــــلهههه ^----^

    آقای ندایی:

    آقای ندایی:

    آقای ندایی:

    آقای ندایی: بله؟"-"...

    من:"-"...

     

     

    پی نوشت: همین که هنوز بلدم فارسی حرف بزنم خودش جای شکر داره"-"

     

     

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۹ اسفند ۹۹

    #72

    این داستان: آوا و پارتی لیدر.

     

    *به داداشم قول دادم امشب با هم بازی کنیم*

    *وقتی فیلم مادربزرگم تموم می شه شروع می کنیم*

    *قرار بود مورتال کمبت بازی کنیم ولی نشد*

    *تصمیم گرفتیم فورتنایت بازی کنیم*

     

    من: ای ای ای!!!... دیوانه زون داره می آد... اینا دیگه چی ان؟ شیلد می دن؟

    داداشم: آبجـــی!!! اسکل اونارو بذار زمین حشره ان!

    من: خب چیکار می کنن؟

    داداشم: نه نباید...

    من: چرا آتیش گرفت؟ نهههه دارم می سوزم!

    من: این چه وضعیه.__. مردم که|: بیا ری وایوم کن...

    داداشم: خودم دارم دمیج می خورم|: الان فقط سه نفر تو بازی ان بذار بکشمشون...

    من: بیا ناک شدم|: روانی...

     

    *داداشم اون سه نفر رو می کشه و ویکتوری رویال می گیریم*

    *ینی اول می شیم*

     

    داداشم: حال کردی چطوری تک نفری زدمشون؟

    من: من نمی دونستم اون حشره ها آتیش می گیرن|:

    داداشم: بیا دست بدیم همکار!

    *دست می دیم*

    داداشم: من نینجا عم و تو بوگا!

    من: چرا من بوگا ام؟ .___.

    داداشم: چون اسمش مسخره تره.__.

    من: میو]:

    داداشم: اشکال نداره... من اگه رابین اول باشم، تو رابین دومی(":

    من: نه خیر.__. من بتمنم .__.

    داداشم: بتمنی که هیچی کیل نگرفت.__.

    من: بتمن آدما رو نمی کشه._. نجاتشون می ده.__.

    داداشم: و جنگل و خودش رو آتیش می زنه.__.

    من: عام "-"...

     

     

    پی نوشت: اونقدر پاره شدم که نتونستم مقاومت کنم و ننویسمش._.

    پی نوشت: ینی خیلی وقت بود فورتنایت بازی نکرده بودم، چقدر آپشن اضافه شده بهش XD وسط مچ پاشیده بودم اونقدر که خندیده بودم"-"...

    پی نوشت: می دونستید کیم لیپ روی انگشتش تتو داره؟((""": ...

    پی نوشت: هنوز داره برف می آد._. یه دیقه رفتم بیرون دراز کشیدم روی برفا کلا آدم برف شدم._.

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۲ اسفند ۹۹

    #71

    جنگیدن با احساسات کار مسخره ایه. چون هیچ نتیجه ای نداره.

    هیچ نتیجه ای نداره. فقط همه چیزو تشدید می کنه، هورمون هارو وحشی می کنه و جلوی هیچ چیز رو نمی گیره.

    هرچقدر بیشتر سعی کنی جلوی چیزی رو بگیری همونقدر بیشتر گر می گیره. 

    به قول یکی ماها برده ی احساساتمونیم. نه می تونیم کنترلش کنیم و نه در اکثر شرایط می تونیم باهاش کنار بیایم. مزخرفه ولی حتی وقتی سعی می کنیم افسارشو بگیریم دستمون حتی از قبل هم بیشتر از کنترل خارج می شه و فقط همه چیز رو شدید تر و شدید تر از قبل می کنه. 

    ای کاش فقط می شد وقتی به مغزم می گم دست از فکر کردن در مورد فلان چیز بردار و کمتر خودت و اطرافیانت رو عذاب بده به حرفم گوش می کرد و اینقدر لجباز نبود...

     

     

    پی نوشت: لیدی جیزلم... 3/>

    پی نوشت: کاش منم شماره ۳ بودم3/>

     

    بعدا نوشت: یه جمله بود توی کتاب عربیمون که می گفت:"أَضعَفُ النّاسِ مَنْ ضَعُفَ عَن کِتمانِ سِرِّهِ." و در موردش باید بگم مــود... به خدا که مـــود...

  • ۲۶
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۳ اسفند ۹۹

    #70

    همیشه به این فکر می کردم که چقدر خودخواهانست این که بخوای بمیری. 

    این که بخوای وجود نداشته باشی و بعدش اهمیتی ندی که با رفتنت چه بلایی سر اطرافیانت  می آری. 

    ولی جدیدا شرایط بدجوری داره می زنه تو ذوقم. و راستش به نظرم کار خوبی می کنه چون همون بهتر که این باور های توهمی هرچه سریعتر از بین برن.

    آخرش که چی؟ 

    چرا همیشه وقتی کسی می میره مردم یادشون می افته باید بهش اهمیت بدن؟ چرا وقتی یکی می میره براش گل می آرن؟ برای روحش آرزوی شادی می کنن؟ به خاطر مراسم کفن و دفنش از دور ترین شهر ها می آن؟ 

    تازه وقتی مرد دلشون تنگ می شه؟ تا حالا کجا بودن؟ 

    چرا وقتی که داشت داغون می شد به دادش نرسیدن و براش آرزوی شادی نکردن؟ وقتی زنده بود بیشتر به اون دسته گل نیاز نداشت؟ وقتی زنده بود بیشتر به بودن کنار کسایی که رفتن جاهای دور نیاز نداشت؟

    چرا تا وقتی زنده بود به خودشون اجازه می دادن هر تهمت و هر قضاوتی رو نثارش کنن ولی حالا که مرده می گن مرحوم چه آدم خوبی بود؟ وقتی زنده بود بیشتر به کلمات محبت آمیز نیاز نداشت؟ 

    آره حقشونه سختی بکشن. حقشونه دلتنگی بکشن. حقشونه عزادار باشن. 

    همیشه فکر می کردم این که بخوای بمیری ولی هیچ توجهی نداشته باشی که اطرافیانت بعد مرگت چه حسی پیدا می کنن زیادی خودخواهانه و ظالمانست.

    ولی حالا می فهمم که اشتباه بوده. اگه وقتی زنده ای اهمیتی بهت نمی دن، چرا تو باید بعد مردن بهشون اهمیت بدی؟

     

     

    پی نوشت: خیر، فعلا قصد ندارم بمیرم.

  • ۳۳
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱ اسفند ۹۹

    #69

    این داستان: آوا و چتری های قاجاری.

     

     

    *چتری هام اونقدر بلند شدن که به دماغم رسیدن*

    *به مامانم می گم کوتاهشون کنه*

    *حالا چتری هام چند سانت بالای ابرو هامن*

     

    *سر سفره ی ناهار*

    مامانم:*رو به داداشم*

    مامانم: احساس نمی کنی آبجیت یه تغییری کرده؟

    داداشم: هممم...

    من: بهت سه تا فرصت می دم که حدس بزنی!

    داداشم: سرمه کشیدی؟*-*

    من:

    داداشم: رژلب زدی!

    من: 

    داداشم: آهان آهان فهمیدم! آرایش کردی!

    من:

    مامانم: اینا که سه تاشونم یه چیز بودن...

    همچنان من:

    من: چتری هام شبیه مینی شده...

    داداشم: *البته که نمی دونه مینی کیه*

    داداشم: *به غذا خوردن ادامه می ده*

     

    پی نوشت: آه~

    پی نوشت: چنین چیزی پدیده کاملا عادی ایه، می دونم...

    پی نوشت: امروز روز خوبیه... می دونم<=

     

  • ۲۴
  • نظرات [ ۳۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۳۰ بهمن ۹۹

    #68

    یه روز از این خراب شده می رم و پشت سرمم نگاه نمی کنم.

    مهم نیست کدوم قبرستونی، فقط می رم. می رم یه جایی که هیچ احد الناسی نشناستم. آدمای جدیدم پیشکش. نخواستم.

    تو تیمارستان بین دیوونه ها به تخت بسته بشم بهتر از اینه که بین آدمایی که نمی فهمن سرمو تا مرز کبودی به کاشی های دیوار آشپزخونه بکوبم.

    متنفرم.

    متنفر.

    متنفر.

    متنفر.

     

     

     

  • ۲۶
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۸ بهمن ۹۹

    #67

    این اواخر اونقدر این جمله رو گفتم و اونقدر از این و اون شنیدم که رسما می خوام بالا بیارم با شنیدنش، دنیا پر از تناقضه!

    در واقع من نظر دیگه ای دارم، این دنیا خود تناقضه. هیچ چیز اونطوری که به نظر میاد نیست. در واقع برعکس، دقیقا اونجوری به نظر می آد که به هیچ وجه من الوجود اونجوری نیست!...

    حتی در مورد ساده ترین تجربه های روزمرمون که اتفاقا توسط علم هم ثابت شده صدق می کنه. نیازی نیست خیلی هم راه دوری بریم، همین رنگ های محدودی که هر روز دور و ورمون می بینیم هم بخشی از این تناقض رو تشکیل می دن. 

    یه جورایی حس می کنم عادت کردیم به غلط غلوط یا شایدم با مجاز و کنایه حرف زدن. مثلا وقتی می گیم گل رز قرمزه در واقع اشتباهه... اون گل هر رنگی هست به جز قرمز... شاید عجیب و مسخره به نظر بیاد ولی واقعا همینه.

    حتما می دونین که اگه نور نباشه نمی تونیم چیزی ببینیم. حالا چه بسا بزرگترین منبع نوریمونم که همین خورشید خانوم باشه، (که البته نمی دونم کی به جنسیتش اقرار کرد ولی به هرحال...) نور کور کنندشو می تابونه رومون ما که همشو نمی تونیم ببینیم... فقط یه بخش مرئیشو می تونیم ببینیم که طی یه اتفاق بسیار جذاب و پشمکی رنگین کمون گذاشتیم اسمشو... حالا کاری ندارم.

    هر چیزی که بهش نگاه می کنیم یه قسمت از اون بخش مرئی رو جذب می کنه و بقیشو بازتاب می کنه... ینی اگه ما گل رز رو قرمز می بینیم به این دلیله که تمامی رنگ های رنگین کمون رو جذب خودش کرده به جز قرمز که اونو بازتاب کرده و اومده رسیده به گیرنده های مبارک مخروطی چشم ما و تاداااا ما گله رو قرمز دیدیم...

    جالبه که تمامی این رنگ ها فقط بین طول موج 400 تا 700 هستن. حالا فکر کنین تو اون همه طول موج باقی مونده چقدر رنگ نهفته که ما روحمونم خبر نداره و اصلا حتی نمی تونیم تصورش کنیم((=...

    کاری ندارم حالا... 

    دیشب مطمئن بودم که امروز قراره روز خوبی باشه. حتی وقتی نیم ساعت از کلاس شیمیمو گرفتم کپیدم و بقیشم توی تختم گوش دادم بازم گفتم که نه بابا، بقیه ی روز رو گند نمی زنم. 

    اتفاقا همین دیروز پریروز به آقای آبی گفتم که گاهی اوقات فکر می کنم حتی واکنش های رفتاری آدما هم یه جورایی شبیه مکانیسم های مختلف بدنشونه. اصلا تمامی این اصل و اصول به طرز عجیبی توی هم تیلیک! قفل شدن و هی بیشتر و بیشتر با هم جور در میان.

    نگفتم؟ همه چیز دقیقا اونجوری به نظر می آد که نیست. هرچی بیشتر می گذره بیشتر به این نتیجه می رسم که آدمایی که باهاشون ارتباط دارم چقدر از حیطه ی پیش بینی و انتظار من فراتر رفتن. و دقیقا اونجوری هستن که به نظر نمی آد باشن.

    به طرز مسخره ای اعصابم باز خورده. هیچ کاریشم نمی تونم کنم. از صبحه قلبم یه ریز داره تند تند می زنه دیگه خسته شدم از تحمل ضربانش. یه لحظه آروم نمی گیره و من حتی نمی دونم آخه بنا به چه دلیلی این هورمون مزخرف باید تو بدنم ترشح شه؟ (اصن وایسا ببینم... شایدم هورمون نیست... به هرحال هیچ چیز اونطوری که به نظر می آد نیست...)

     

    +یادمه یه زمانی با پسر خاله ی کوچیکم خیلی رفیق بودم. همیشه کلی با هم بازی می کردیم. بعد تو تمام اون بازی ها من رئیس بودم، من دستور می دادم و اینا. حتی دیگه از یه جایی به بعد دیگه کلا اسممو نمی گفت و با چیزایی که به رئیس بودن مربوط می شدن صدام می کرد. و کلا از اونجایی که یه مقدار جیغ جیغو و تا حد زیادی اعصابم سگی بود دیگه به حرفم گوش می دادن(((=... حالا انگار این ویژگی لنتی تو ضمیر ناخودآگاهم مونده. برای همین وقتی می بینم حتی یه ذره هم روی این اوضاع کنترل ندارم مغزم فکر می کنه اگه دوباره اون روی سگش بالا بیاد همه می آن اطاعت می کنن ازم|: یکی از دلایل اعصاب نداشتنم این روزا هم به همین بر می گرده^^

     

     

    پی نوشت: امروز تولد هانی بانچه هَ؟D: ... چه تاریخ باحالی به دنیا اومدی اونه...((=

    پی نوشت: چی می شد اگه منم می تونستم مثل بقیه یه تبریک ژیگول و عاشقانه برای ولنتاین بذارم و برم باقی مونده ی زیستمو بخونم؟

    پی نوشت: گاهی اوقات فکر می کنم آدما هم مثل یه متحرک با حرکت نوسانی ان. به صورت کاملا کنترل شده و قابل محاسبه یه وقتایی شتاب و سرعتشون ماکسیممه، یه جا خلاف جهت همه و چیزای دیگه که دیگه حوصله ندارم توضیح بدم.

    پی نوشت: آقا شما آکینِیتور رو می شناسین؟ دیشب با داداشم رفته بودیم تو بهرش. دوتا از شخصیتایی که انتخاب کرده بودمو نتونست بشناسه، یکیش بلو دی بود و اون یکی مینوری، یوتیوبر ژاپنی مورد علاقم<:

    پی نوشت: شخصیتای دیگه ای که تونست حدس بزنه هیونا و وانگ ییبو و کنتو یامازاکی و هیجو بودن. یه جورایی هیچ امیدی نداشتم که کنتو یامازاکی رو بشناسه، ولی شناخت"-" تازه یکی از سوالاش این بود که شخصیتتون پا داره؟|:

    پی نوشت: کنتو یامازاکی تنها بازیگر ژاپنی ایه که از لحظه ای که دیدمش روش کراش پیدا کردم تا الان. بعد اون وقت داداشم بدون اطلاع من اومده با مامانم نشسته یه سریال شروع کرده که اون توش بازی کرده|: برم خودمو بکشم یا زوده؟

     

    بعدا نوشت: چیزی که تو عکس پایین مشاهده می کنین به صورت صد در صدی تصور من از کلوده... گفتم که بدونین<:

     

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۴۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۹

    #66

    نصیحت کردن و دلداری دادن بزرگترا هم اینجوریه که میان میگن زمان ما فلان چیز نبود، فلان چیز اینجوری بود، فلان چیز اونجوری بود، این نبود، اون نبود، یدونه فلان چیز نداشتیم، یدونه اینو نداشتیم، یدونه اونو نداشتیم و در انبوهی از نداشتیم ها غرق شده بودیم و برای فلان کارو کردن باید فلان سختی رو میکشیدیم و از فلان راه وارد میشدیم و این بدبختی و اون مصیبت رو تحمل میکردیم و خلاصه که زمان ما زمان نداری و بدبختی و فلاکت بود و زمان شما زمان زندگی در لای پر قو و رفاهه چون تمام امکانات لازم رو فراتر از حدی که لازم دارین در اختیار دارین و بلا بلا بلا...

    رسما اونقدر از این توصیفات کلیشه ای و اغراق آمیز بدم میاد که میخوام مغزمو در بیارم بندازم تو مخلوط کن و بعدش که تبدیل به یه مایع لزج زرد-خاکستری شد باهاش رو دیوار بنویسم: "مـــیــدونــــم!!!"

    یه جوری این حرفا رو میزنن انگار فقط من از دماغ فیل افتادم و این امکانات فقط برای منه|: خب همه این امکاناتو دارن دیگه... چه فرقی با زمان شما کرد؟ اون زمان همه نداشتن، الان همه دارن. الانم ما مشکلاتی داریم که شما اون زمان نداشتید. نکنه باید به خاطر این که در مسیر رسیدن به مدرسه کوه می کندید کلا قضیه ی پیشرفت و استفاده از تکنولوژی روز (!) رو منتفی کنیم؟!

     

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۴ بهمن ۹۹

    #65

     

    .I don't even let him finish

    ?How long I live my life afraid of wfat-ifs

    .I'm tired of living without really living

    .I'm tired of wanting things

     

    چهارتا جمله ی بالا از کتاب Five feet apart عه... اولین رمانی که به صورت رسمی به انگلیسی خوندم... شاید یه مقدار مسخره باشه که خودم رو با آدم هایی مثل استلا و ویل مقایسه کنم. گاهی اوقات حس می کنم فقط دارم شلوغش می کنم. ولی راستش، کل کتاب یه ور، این دوتا جمله یه ور((=... 

    خسته شدم از زندگی کردن بدون این که واقعا زندگی کنم...

    می دونم این معضلاتو خودم دارم برای خودم درست میکنم... بازم افتادم توی همون گردابی که هرسال می افتم توش. کلی فکر یهو هجوم می آرن سمتم، چیزایی که کنترل هیچکدومشون دست من نیست و شاید اصلا مهم هم نیست... ولی همیشه اذیتم می کنن... چند ماه پیش یه جعبه درست کردم، روش نوشتم Black box! و بعدش به خودم گفتم هر فکر مزخرفی که به سمتم اومد رو می نویسم و فقط می ندازمش تو بلک باکس... ولی می دونین کنترل ذهنتون و افکاری که از شیار های مغزتون نشتی پیدا می کنن کی از همیشه سخت تر می شه؟ این که برن سراغ جسمتون... شروع کنین به زخم و زیلی کردن خودتون... این که نتونین جلوی لرزش های عصبیتونو بگیرین... اون موقعست که حتی اگه ذهنتون بیخیال شه اثرش هنوز رو بدنتون هست... و با هربار نگاه کردن بهش هی یادتون می افته... هی یادتون می افته تا وقتی که فقط بخواین برین یه دنیای دیگه، شاید یه ستاره یا اصلا یه کهکشان دیگه که توش نه شما کسی رو می شناسین و نه کسی شمارو می شناسه...

    آره می دونم بازم دارم شلوغش می کنم... چون واقعا آدمی نیستم که تو زندگیش اونقدرا مشکل داشته باشه... مشکل خود منم... مشکل منم که اینجوری هر لحظه رو برای خودم زهر می کنم... برای همینه که حتی رفتن به یه کهکشان یا ستاره ی دیگه هم نمی تونه مشکل رو حل کنه چون به هرحال این منم که مشکلم... 

    نمی خوام درد و بلای بقیه رو انکار کنم و بگم فقط منم که با خودم درگیرم... نه اصلا... ولی عصبی می شم وقتی می بینم همه دارن رو به جلو حرکت می کنن و من فقط یه گوشه نشستم و دارم با خودم می جنگم... 

     

  • ۱۹
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۴ بهمن ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: