۱۷۴ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات» ثبت شده است

#24

این واقعا غم انگیزه که با وجود تمامی تنبیه ها و نکوهش هام بازم تا ساعت 5 صبح بیدار میمونید.

اصلا جالب نیست که در نبود من در رفاه کامل به سر میبرید.

یه کاری میکنید دلم بخواد کل تابستون باهاتون حرف نزنم.

آدم باشید اندکی...

 

 

پی نوشت: دیر خوابیدن خر است.

پی نوشت: البته اسرا هم خر است.

پی نوشت: حالا که فکرشو میکنم هاله هم خر است.

پی نوشت: احساس میکنم پیشرفت چشم گیری (مجاز از چس مثقال) در ریاضی داشتم. حس میکنم جاوید داره بهم ایمان میاره...

پی نوشت: امروز که داشتم به ویدیو ی ضبط شده ی کلاس ریاضی نگاه میکردم فهمیدم وقتی میخوام رسمی و مودبانه حرف بزنم صدام مثل بچه 3 ساله میشه|:

پی نوشت: چجوریه که از مسائل اصطکاک اصلا سر در نمیارم... چرا اینجوری...

پی نوشت: من یه روز مدیر یه شرکت بستنی سازی میشم و بستنی با طعم چایی تولید میکنم^^ #نه_به_اعتیاد_به_چای

پی نوشت: پند امروز اینه که هیچوقت به من کار خونه ندید. امروز کل خونه بو سبزی گندیده گرفت. البته تا وقتی مامانم بیاد هرچی گند بالا آورده بودمو ماست مالی کردم و فعلا اثری از سرکوفت نیست... 

پی نوشت: فقط میخوام به دایره ی اطلاعات عمومیتون بیفزایم که هه جین به اوربیتا آهنگ My ceiling disappeared از استلا جانگ رو پیشنهاد داده که گوش کنیم چون فک کرده قشنگه و باید بگم... خرگوش خوش سلیقه ی منننننن T^^^^^T این خیلی قشنگه... 

پی نوشت: هنوز دارم فکر میکنم چرا اسم بابای یی فولینگ، جیشو عه؟ جیشو هم شد اسم؟!

پی نوشت: بورت یکی از ژذاب ترین گوهر های Houseki no kuni بود... آه...

پی نوشت: دارم شور پی نوشت رو در میارم آره؟ خودم میدونم^^

 

  • ۸
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۲ مرداد ۹۹

    #23

     

    من کلا آدمیم که هر نوع جک و جونوری دوس داره. 

    از حیوونای کیوت پشمالو تا حشره ها (البته به جز هزارپا"-")...

    خب من تا حالا حیوون خونگی اونجوری نداشتم، وقتی بچه بودم چنتا جوجه رنگی داشتم که همشون سقط شدن و بعد از حدودا چهار پنج سالگیم تصمیم گرفتیم دیگه نخریم. 

    و یه بار هم لاک پشت داشتم... که خب همه ی اینا مربوط میشه به دوران قبل از شیش سالگیم، ینی قبل از زمانی که داداشم به دنیا بیاد.

    چن دفه که تو مسافرت هامون یا همین گشت و گذار های خونوادگی جنگل رفتیم، چنتا لیسه (از این حلزون بی صدفا) پیدا کردم و یادمه که اون موقع میخواستم ازشون کرم یا ماسک حلزون تولید کنم برای همین همیشه میذاشتمشون رو صورتم و رد لزجشون قشنگ روی لپام میفتاد((=

    چرا یهویی شروع کردم این حرفا رو زدن؟ 

    خب در وهله ی اول اشاره کنم که داشتم قسمت های باقی مونده از زیستم رو که نرسونده بودم رو میخوندم و به یه چیز جالب برخوردم((=

     

    سامانه ی لیمبیک فقط با خاطرات و چیزهایی که در حافظه مان ثبت شده اند ارتباط ندارد. در واقع همه ی حواس با لیمبیک در ارتباط هستند. این سامانه در احساساتی مانند ترس، خشم و لذت نقش دارد مثلا وقتی بویی به مشامت می خورد و از آن لذت می بری، این کار لیمبیک است. اجزای سامانه ی لیمبیک و مخصوصا هیپوکامپ مراکز پاداش و تنبیه در مغز هستند. کار هایی که با حس خوب همراه باشند ادامه پیدا می کنند و کار هایی که با حس بد همراه باشند دیگر انجام داده نمی شوند. لیمبیک باعث می شود تجربه هایی که موجب پاداش و تنبیه می شوند در حافظه مان ثبت شوند.

     

    نمیدونم چقدرشو فهمیدید ولی کلا سامانه لیمبیک یه بخشی از مغزه و هیپوکامپ هم یه بخشی از سامانه لیمبیکه. حالا خیلی نمیخوام وارد اون فاز علمی و زیست شناسیش بشما.

    ولی من سال پیش سه تا حلزون دریایی داشتم((=

    همونطور که گفتم از بچگیم حلزون خیلی دوس داشتم و چی بهتر از حلزون دریایی برای منی که عاشق موجودات آبزیم؟

    اون سه تا حلزونو توی تنگم نگه می داشتم، اسماشونم ایکی و لری و میکی بود((=...

    یه جورایی وقتی ازشون نگه داری میکردم حس زندگی بهم دست میداد، وقتی شاخکاشونو تکون می دادن یا وقتی یه ذره تنگو تکون میدادم و سریع میرفتن تو صدفشون((=

    مامانم ازشون متنفر بود. فک میکرد زیادی چندشن. حتی یادمه وقتی هاله یه بار اومده بود خونمون داشتیم در مورد این بحث میکردیم که دستگاه تنظیم اسمزیشون از نوع پروتونفریدیه یا نه؟((=

  • ۷
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۸ مرداد ۹۹

    #22

    فقط داشتم به این فک میکردم که گل آفتابگردونمون از وقتی باز شده یه بارم روی خورشید رو ندیده.

    این اواخر کلا هوا ابری بوده و منم از این بابت بسیار خوشحال و خرسندم. دارم سعی میکنم بیشترین استفادمو از روزام بکنم و خب... تا حد قانع کننده ای موفق بودم!

    امروز داشتم به این فک میکردم که من این همه این هوای سردو دوس دارم.

    میدونین زمستونای اینجا وحشتناک سرده. خیلی خیلی سرد.

    وقتایی که برف میاد تا حد زیادی از مقدار سرما کمتر میشه و تحملش راحت تر. ولی وقتی که به قول خودم برفه باهامون قهر کنه عملا زنده زنده قندیل میبندیم.

    نمیخوام بگم من خیلی آدم خیر و نیکوکاری هستم. نه اصلا.

    فقط اینو میخوام در قالب یه خاطره تعریف کنم. چون دیروز به شدت منو تو فکر فرو برده بود دیدن یه سری صحنه ها.

    دیروز وقتی داشتم دقیقا طبق برنامم زیست میخوندم مامانم اومد و گفت که با همکارش داره میره مناطق محروم. منم باهاش رفتم. یه مقدار غذا براشون خرده بودن و قرار بود اونا رو پخش کنیم.

    بابای همکار مامانم یه سررسید خیلی قدیمی داشت که تک تک ورقاش پر از نوشته بود. چجور نوشته هایی؟ آدرس و شماره تلفن کسایی که احتیاج به کمک دارن. از صبح حدود ساعت 9...10 اینا رفتیم و برای ناهار برگشتیم خونه.

    من یه نایلون پر از بیسکوئیت با طعم سبزیجات و چوب شور کنجدی داشتم که به بچه ها میدادمشون.

    ببینید ما حدود 20 تا خونه رفتیم.

    خانواده هایی رو دیدم که اصلا تصور نمیکردم وجود داشته باشن. وضع یکی دوتاشون اونقدر خراب بود که اون آقاهه نذاشت من پیاده شم گفت بمون تو ماشین! این صحنه هارو نبینی بهتره.

    این اولین بارم نبود که به اون منطقه میرفتم. دو تا تابستون اخیر کلا میرفتم اونجا ها. منتها با این فرق که اون زمان برای رنگ کردن دیوارای مدرسه هاشون میرفتم. 

    اولین تابستونی که رفتم اون منطقه بابت رنگ کردن دیوارا حتی حقوق گرفتم، ولی خب این اولین باری بود که زندگیشونو از نزدیک میدیدم.

    بعدش فقط به این فکر میکردم که چجوری توی سرما ی هوا دووم میارن. 

    چرا واقعا یه عده باید به این حال و روز بیوفتن... تو راه برگشت همش داشتم به این فک میکردم چقدر خوب میشه اگه بتونم یه شغل درست حسابی داشته باشم تا بتونم کمکشون کنم.

    با تقریب خوبی همه حداقل یه فرد مریض تو خونه داشتن. فک کنین حتی دوتا دختر بچه رو دیدم که نمیتونستن از راه بینی نفس بکشن. گلوشون سوراخ شده بود و با یه دستگاهی نفس میکشیدن که همش خر خر میکرد.

    و فک میکنم هیچوقت خنده های اون بچه هارو وقتی که بهشون بیسکوئیت و چوب شور میدادم یادم نره. یه جوری با یدونه چوب شور ذوق میکردن که انگار خیلی چیز باارزشی بهشون دادم(("=...

    ...

     

     

    پی نوشت: دیروز طی یه حرکت انتحاری اسرا رو از همه جا بلاک کردم. دلیل خوبی هم براش دارم^^

    پی نوشت: دو نفر از دوستای بسی عزیزم پریروز کام اوت کردن. بسی براشون خوشحالم^-^

    پی نوشت: بله... یکی دیگه از دوستامم خانوادتن کرونا گرفتن... براش دعا کنین خواهش میکنم(("=... این بچه امسال کنکور داره... خیلی زحمت کشیده(("=

    پی نوشت: تو قسمت 603 لونا تی وی، گو وان ترکی حرف زد(("=... خونه زندگیمونو به خاک و خون کشیدم...

    پی نوشت: پیکوفایل بازم ریده.... خاک تو سرش^^

     

     

     

  • ۶
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۷ مرداد ۹۹

    #21

    دست و جیغ و هورااااا((=

    ببینید کی اینجاست((=... 

    خب خب خب... بذارین ببینم آخرین پستم مال چه روزی بود... بیشتر از یه هفته پیش!!!

    خیلی برام جالب بود این که این مدت تونستم به همین راحتی از فضای بیان دور بمونم... راستشو بخوام بگم دلم خیلی برای اون گزینه ی سبز رنگ "ذخیره و انتشار" اون گوشه تنگ شده بود((=...

    این برای کسی که هر روز حداقل یدونه پست میذاره خیلی تحول شگفت انگیزیه نه؟....

    احساس میکنم کلی چیز هست که میخوام بگم((=...

    اولش که چالش "هرزصد" رو شروع کردم، دلم میخواست مثل چالش شرح حال یه طرفشو بگیرم و تا آخر باهاش بدوئم. بخوام ساده تر بگم، دلم میخواست ده تا پست پشت سر هم همش مربوط به انیمه سینمایی باشه.

    ولی خب اون دو سه روز آخر یه  سری مسائلی بودن که بهم فشار میاوردن و خیلی دلم میخواست در موردشون بنویسم. ولی جلوی خودمو میگرفتم که تو پست مربوط به انیمه مووی از جفنگیات روزانم نگم و همین باعث شد یه جورایی... آماس کنه مغزم((=...

    برای همون گفتم یکی دو روز گم و گوز شم شاید درست شه... ولی بعدش باورتون نمیشه چه اتفاقی افتاد((=...

    لپ تاپ ترکید! وقتی میگم ترکید، منظورم این نیست که خراب شد، منظورم اینه که به معنی واقعی ترکید((= 

     

    پی نوشت: حس کردم این پست خیلی قراره طولانی بشه سو... ادامه؟!

    پی نوشت: اعتیاد وی به چایی همچنان پا برجاست....

    پی نوشت: حالا که بهش فک میکنم یادم میوفته که چند وقت پیش به اسرا قول داده بودم معرفی آخرین کتابی که خوندم رو بذارم اینجا... منتظرش باشین{"= 

    پی نوشت: OST چوو خداست میفهمین؟... اصن خودتون بگین چیکارتون کنم که Spring flower رو گوش کنین؟

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۲ مرداد ۹۹

    #20

    صادقانه بگم... این دو سه روز اخیر یه افسرده ی بدبخت مودی بودم، ولی دیشب بعد از اتفاقی که افتاد تصمیم گرفتم که احیا بشم و کمتر به زندگی به سبک جلبک قرمز ادامه بدم(("=...

    سو...

    امروز زود از خواب بیدار شدم همون کاری که یه مدت کلا دیگه انجام نمیدادم... چن روز پیش یه برنامه ی درست حسابی نوشتم که خب در واقع فشرده ترین برنامه ایه که تاحالا نوشتم، نمیدونم قراره از پسش بر بیام یا نه...

    به هرحال... باید تمام تلاشمو کنم چون این یه ماه تابستونو واقعا نابود کردم...

    دیشب یه امتحان ریاضی خیلی مهم داشتم. البته اینجوری نیست که نمره امتحان جایی ثبت بشه یا هرچی... نمیدونم برام خیلی مهم بود و دلم میخواست به بهترین صورتی که میتونم بدمش...

    و تقریبا یه هفته هم براش خر زده بودم و شاید جالب باشه براتون اگه بدونین که دیشب ساعت 10 شب شروع امتحان بود و من... اصلا نرفتم که امتحان بدم((=...

    اولش فک کردم میتونم از پسش بر بیام ولی بعدش فهمیدم واقعا نمیتونم، حتی نتونستم درست حسابی پشت میز بشینم شاممو بخورم.

    زانوم، مچ پا و مچ دستم و کتف چپم در حد مرگ درد میکرد... هوف... 

    در مورد درد مچ دستم مامان میگه به خاطر اینه که خیلی مینویسم... راست میگه! خیلی مینویسم و این درد قبلا هم تو مچم بوده، ولی اینقدر شدید و طولانی نبوده. خلاصه دیشب در حالت مرگ بودم ولی سعی کردم بهش فک نکنم چون رفته رفته داشت بدتر میشد... و هلیا هم ک آنلاین بود و شروع کردم یه کم باهاش زر زدم و نمیدونم چجوری اسرا هم اومد وسط و بحث به جاهای باریک کشید"-"...

    بحثمون خیلی داغ بود ولی من دریافتم که رسما دارم میمیرم حتی دیگه نمیتونم تبلت دستم بگیرم"----"... هیچی دیگه... نفله طوری افتادم روی تخت و صبح که پا شدم... درد پام کلا خوب شده بود ولی مچ و کتفم همچنان درد میکردن... و درد مچم تا همین الان ادامه داشته... هعی...

     

     

    پی نوشت: Stylish جز بهترین و خفن ترین و گوش نواز ترین آهنگای لوناست... بی همه چیز بازی در نیارین و برین گوش بدین...

    پی نوشت: تو رنکینک CHOEAEDOL لونا چهارمه(("=... خدایا... 

    پی نوشت: شب یه پست دیگه میذارم... برای چالش هلن(("=

    پی نوشت: دعا کنین آدم شم...

    پی نوشت: کلاس ریاضیم دوباره غیرحضوری شد(("=

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۵ تیر ۹۹

    #19

    همین الان داشتم یه ویدیو ی انگیزشی میدیدم.

    میگفت فک کن پنج سال بعد، میخوای برگردی به پنج سال قبل؛ ینی همین الانت و اشتباهاتی که الان کردی رو جبران کنی و کارایی که باید  میکردی و نکردی رو انجام بدی.

    البته من هیچوقت آدمی نیستم که دلم بخواد به گذشته برگردم. اصلا اصلا دلم نمیخواد. حتی اگه اشتباهی هم مرتکب شده باشم، مطمئنم که اون اشتباه باعث شده یه چیزی توی من به وجود بیاد پس تمامی اشتباهاتمم برام عزیزن چون منو تبدیل به من میکنن.

    ولی الان دارم به این فک میکنم... که من نمیدونم دقیقا تا پنج سال بعد چه اتفاقایی برام میوفته و چقدر تفکراتم عوض میشن... نکنه واقعا واقعا پنج سال بعد... ساعت 00:00 آرزو کرده باشم که برگردم به پنج سال قبل و همونجا آرزوم برآورده شده باشه؟...

    نکنه من پنج سال بعد از من الان میخواد که یه کار مهم رو انجام بدم؟...

     

    پی نوشت: میرم بقیه ویدیو رو ببینم...

    پی نوشت: نظراتتونم جواب میدم، قول میدم^^

     

    http://s13.picofile.com/file/8402489534/3a0df757907ee8aeed871aa9ee3cb529.jpg

  • ۱۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۰ تیر ۹۹

    #18

    آزمونمو دادم...

    نمیدونم چطور شد که یه ساعت خواب موندم و یه ساعت هم زود تموم کردم|:

    البته شاید دلیلش این باشه که از 270 تا سوال فقط 60 تا جواب دادم|:...

    ایش... اصلا حس آزمون نداشتم امروز... 

    و خب نمیدونم چن روزه انگار خودم نیستم... یه حس داغونی دارم اصلا، نمیدونمم از کجا نشات میگیره، نه با کسی دعوام شده نه کسی چیزی گفته در واقع واقعا اتفاق خاصی نیوفتاده"-"...

    بازم نمیدونم این حس مسخره چیه که دارم...

    امروز هوا خیلی خوبه، همونطور ابری و خنک، منم دوباره ژاکت پوشیدم((=...

    هام...

    نمیدونم واقعا... هیچ حرف خاصی ندارم...

     

    همین الان یادم افتاد قرار بود درباره ی اون سریاله پست بذارم|:

    ولی حسش نیست میدونین|:

    بمونه برای فردا اصن|:

    *یاد بابابزرگه افتادم"-" هرچی میشد میگفت بمونه برای فرداXDDDD*....

    نام نام...

    همین... میرم کتاب بخونم...

    و شایدم تضاد سیرک نوشتم"-"...

     

     

    پی نوشت: به حالت عادی باز خواهم گشت... ایح...

    پی نوشت: Play چونگها رو گوش کنین اه|: ... 

    پی نوشت: همت و اراده ی هلیا رو جهت ورود به بیان تحسین میکنم XD *تشویق^^*

    پی نوشت: نمیدونم چی|: حس کردم باید یه پی نوشت دیگه داشته باشم ولی حرف خاصی نبود|:

    پی نوشت: الان یادم افتاد که مدت ها پیش ایده ی یه چالش تو فکرم بود... به زودی اونم میذارم"-"... 

     

    http://s12.picofile.com/file/8402469534/13d35bec2fac8fcf4961659e9b1e09e6.jpg

  • ۸
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۰ تیر ۹۹

    #17

    امروز از اون روزاییه که زیاد حس درس خوندن ندارم ولی شدیدا پتانسیل اینو دارم که یه سری کارا که یه مدته همش پشت گوش میندازمو انجام بدم، پس میشه گفت روز خوبیه!

    الان دقیقا میخواستم بنویسم که هوا اونجوری که دلم میخواد ابریه ولی تا این جمله رو تموم کنم یهو آفتاب درومد|:

    *پنکه پارس خزر را روشن کرده و همراه با آهنگ جیغ میزند*

    امروز میخواستم صحونمو تو حیاط بخورم ولی خب... اصلا یادم نبود که کله سحر کلاس دارم"-"...

    و خب تمرینامم ننوشته بودم، آللاه بوینمی سندرسن XDDD ولی خب از شانس جذابم امروز جز یکی هیچکش ننوشته بود"-" واااو...

    بابام امروز به خاطر سهام عدالت و این مسخره بازیا یادش افتاده که من کارت ملی ندارم... هیچی دیگه فردا هم کله سحر باید پاشم برم برای احراز هویت و چمد اقدام برای کارت ملی و از این مزخرفات -.-

    دیروز داداشم تو اینستا یه عروسک نمدی لاما دیده بود و آویزون من شده بود که آبجی بیا اینو باهم درست کنیم"^"...

    خب من خودم به شخصه تا حالا... آم... وایسید بشمرم|:... بله من تاحالا سیزده تا عروسک نمدی دوختم. یه مدت خیلی شدید رفته بودم تو فاز این چیزای نمدی، علاوه بر عروسک کلی خرت و پرت دیگه هم درست کرده بودم... یادش به خیر چه دورانی بود(("=...

    به هرحال دیشب بهش گفتم برادر من نمیتونم من! وقت ندارم باید درس بخونم وگرنه دوباره اون مشاوره زنگ میزنه قهوه ایم میکنه|: 

    هیچی دیگه، مامانم که اومد رفت آویزون اون شد که بیا اینو باهم بدوزیم، مامان بیچارمم تو اتاق من بود حتی روسریشو در نیاورده بود|: هیچی دیگه، نشست براش دوخت منتها چون رو صندلی من نشسته بود دیگه منم نتونستم بشینم پشت میز درسمو بخونم|: و اینجوری شد که تمرینامم ننوشتم... انی وی... حداقل تستامو بعد از ظهر کامل زده بودم"-"...

    حتی دیشب نتونستم سریال ببینم-.- 

    و خب در عوض با غزل حرف زدم، همون دختره که قبلا تو کلاس ریاضیم بود و گفتم که اوتاکو عه... نشستیم کلی برای اتک و لیوای عر زدیم D=

    یه مقدار مزخرف هم تو ادامه مطلب نوشتم"-" همین دیگه...

     

     

    پی نوشت: فردا امتحان ریاضی دارم اه "-"

    پی نوشت: ولی فک کنم دارم تو ریاضی پیشرفت میکنم"^"

    پی نوشت: وای وای دیروز هاله یه ویس برام فرستاد مال زمانی بود که هشتم بودیم XDDD هانیه از این آی واچ ها داشت، با اون سر کلاس ویس گرفته بودیم XD یادمه یه بار که داشتیم سر کلاس همینجوری با اون ساعته ادا در میاوردیم هانیه گفت خانوم میفهمه ها! و منم گفتم نه بابا اسکله نمیفهمه... همون لحظه خانوم برگشت سمت من آستینشو یه ذره داد بالا، دیدیم خانوم خودش از اون ساعتا داره XDDD تازه ردیف جلو هم بودیم.. عررررر XDDDD

    http://s12.picofile.com/file/8402123150/6280f92d8d94d2a3dcbce44d8087abc0.jpg

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۶ تیر ۹۹

    #16

    اومدم فقط یه سلامی عرض کنم که بدونید زنده ام XDDD

    این دو روز نمد چی شده بود، لپ تاپ بیانو نمیاورد|: دیشب درست شد ولی من حوصله نداشتم بیام و زر بزنم...

    هرچند الان حس میکنم تو این دوروز کلی چیز شده که باید به اطلاع برسونم"-"...

    بعضی وقتا فک میکردم چرا و چگونه به این همه اطلاع رسانی در مورد زندگی شیتیم عادت کردم"-"... ولی خب خیلی فکرمو درگیرش نمیکنم اصلا همینه که هست...

    دیروز بابام شلیل خریده بود منم ک عاشق شلیل... هیچی یدونه خوشگل و گوگولیشو برداشتم و تر تمیز شستم و یه گاز زدم و همون ثانیه یه کرم خیلی گنده از توش پرید بیرون|: منم جیغ زنان اون تیکه شلیلی رو که هنوز تو دهنم بودو نجویده بودمش رو تف کردم فشار دادم روی کرمه و جیغ زنان داشتم دور خونه میگشتم|: 

    چرا باید اون کرمه اینقدر گنده باشه؟

    تازه بابام برگشته میگه خب کرمه رو هم بخور، تو شیکم کرمه هم شلیله دیگه|: #منطق

    هیچی... پرتش کردم روی داداشم اونم برداشته با کرمه بازی میکنه میگه ببین خیلی کیوته|: رسما دارم کنار یه موجود بی مغز دیوانه زندگی میکنم... 

    اون مشاوره رو یادتون میاد که وقتی داشتم باهاش حرف میزدم مرغ و خروسا سر و صدا میکردن؟ 

    دیروز زنگ زد دوباره، مثلا اولین جلسه ی مشاوره بود"-"...

    اولا که با تقریب بهترین مشاوری بود که تا حالا باهام حرف زده بود، قشنگ زد تخریبم کرد از اول ساخت"-"

    برگشت بهم گفت تو شبکه های اجتماعی عضوی؟

    -بله

    خب تلگرام داری؟ بله"-"

    واتساپ چی؟ واتساپم داری؟ بله"-"

    خیلی خوب... اینستا چی؟ اونم داری دخترم؟ بله"-"...

    حالا یه جوری بهش گفته بودم به تلفن خونه زنگ بزن چون تبلتم همیشه خاموشه این فک کرده بود من دور کل محازی رو خط کشیدم ینی رسما ازم نا امید شد وقتی دید همه چی دارم XD تازه شانس آوردم فکرش طرف وب نرفت وگرنه کافی بود بهش بگم وب دارم تا همونجا تلفونو بکوبه تو سرم"-"...

    قابل ذکره که اون اول شماره خونه رو هم اشتباه داده بودم به بدبخت XDDD خدایا منو گاو کن...

    جدا از تمام اینا...

    حدود دوماهه که کلا از فرم درومدم، کلا یه برنامه ی درست حسابی ندارم ایش -.-... و خب یادمه اون زمان که با هلیا مبارزه ی شیرین میدیدیم چقدر رو فرم بودم... چون کل روز درس میخوندم به امید این که شب ساعت 10 به خودم جایزه بدم سریال ببینم"-"...

    برای همون رفتم یه مینی سریال ژاپنی شروع کردم XDDDD

    خیلی باحاله لنتی... تا اینجا که کلی خندیدم بهش XD ... تفاوت اصلی سریال های ژاپنی با کره ای اینه که از هر ده تا سریال ژاپنی نهایتش یکی یا دوتاش قابل دیدنه|: کلا ژتپن تو فیلم و سریال خیلی پیشرفت نداشته...

    و خب این مینی سریال 10 قسمتی هم که شروع کردم از اوناییه واقعا ارزش دیدن داره XD البته وقتی که داشتم نظرات کاربران"-" رو میخوندم دیدم که اکثرا خوششون نیومده و گفتن که خیلی بچگونست و اینا. 

    حالا خودم که فقط تا قسمت 6 دیدم ولی خیلی ازش خوشم اومده، در اصل کمدیه ولی خب به نظرم بیشتر آموزنده باشه تا کمدی... 

    خلاصه این که وقتی تا ته دیدمش و از پایانشم خوشم اومد حتما کامل معرفیش مینمایم"-"...

     

     

    پی نوشت: دیروز داشتم اعضای لونا رو به آیلی میشناسوندم... آخرشم ازش امتحان گرفتم ببینم کامل یاد گرفته یا نه XD

    پی نوشت: هلیا موزیک ویدیو ی سولو ی اولیویا رو ندیده بود"-"... منم مجبورش کردم ببینه و اونم مجبورم کرد یه سناریو از بی تی اس بخونم که البته هنوز نخوندم"-" مطمئنم محتوای مناسبی نداره، خلاصه اگه از راه رستگاری منحرف شدم و خوار و ذلیل شدم بدونین تقصیر هلیاست "-"...

    پی نوشت: چرا هلیا فک میکرد تو موزیک ویدیو اونی که اولیویا گاز میگیره سیبه؟|: پس من یه ساعت در مورد میوه های YYXY و تئوری های Love4eva داشتم گل لگد میکردم؟"-"... 

    پی نوشت: اونقدر توی این یه هفته نوشتم که مچ دست راستم دو روزه که خیلی درد میکنه... این اتفاق قبلا هم افتاده بود ولی تا حالا اونقدر شدید نشده بود که بخوام به دوا درمون و پماد و کوفت و زهرمار روی بیارم|:

    پی نوشت: سه شنبه امتحان ریاضی دارم"-"... فردا هم کله سحر کلاس دارم و حدس بزنین چی؟ هنوز تمرینامو ننوشتم"-"...

    پی نوشت: آی ســــییی یو... آی ســــــــــاااا یو... دتس رایت... ویچ وان ایز ترو؟ آی لاو اور لاود یو؟... آه... See Saw ی لونا رو گوش کنید"-"... همین الان"-"...

    http://s12.picofile.com/file/8401987334/6fbbd922bdb824db5c67c9dbca9769a4.jpg

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۵ تیر ۹۹

    #15

    *در هر صورت! شما که تصور نمی کردین نامه رو به پای یه پرنده ی نامه رسون ببندم؟ نکنه فکر کردین یکی که شبا رو کنار سنگ قبر می خوابه به پرنده ی نامه رسون احتیاج پیدا می کنه؟!*

     

    امروز رو مود خوبیم!

    پس قصد دارم امروزمو بپاچونم... تازه کلاسم ندارم که خسته بشم و فلان... میخوام کلی درس بخونم D=....

    یسسسس...

    دیروز یه جوری جنازه طور از کلاسم برگشتم که فقط ولو شدم روی تخت"-"...

    بعدشم که نشستم با هلیا حرف زدم و فلان... بعد باورتون نمیشهXD... من یه مدت طولانیه دارم از این که برای لونا استیکر میم طور تو تلگرام نیست رنج میبرم"-"...

    و خب همیشه تو چتا هم از عکسای میم استفاده میکردم که خیلی رو اعصاب بودن XD... 

    و خب دیروز طی یه حرکت انتحاری نشستم یه پک استیکر 94 تایی درست کردم XDDD... وای خدا خیلی خوشحالم... به یکی از آرزو هام رسیدم"-"...

    نمیدونین که... من حتی از اون موقعی که اصلا تلگرام نداشتم آرزوم این بود که بتونم استیکر برای تلگرام درست کنم XD...

    و دیشب حدودا ساعت 12 اینا به آرزوم رسیدم|""": هق هق*.....

    قراره یه ملت رو با استیکرام زخمی کنم XDDDD...

    بعله...

    امروزم دوباره ساعت هفت بیدار شدم ولی مثل همیشه تا ساعت 8 رو تختم در حالت لودینگ بودم XDDD... هوف...

     

    پی نوشت: اون هلیای نادون امروزم برنداشت، ولی میبخشمش، چون دیروز که خیلی خود شاخ پندار شده بودم زدم بلاکش کردم که ببینم چه حسی داره XDDD هیچی... تمام گنجینه های چتمون به فنا رفت... یه ساعت فقط داشتیم خنده عصبی میزدیم XDDD

    پی نوشت: واتا واتا واتانوکی.. واتانوکی نوکی نوکی... XDDD

     

    http://s13.picofile.com/file/8401706976/f214570157c12997caffa10355aa122b.jpg

     

  • ۷
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱۲ تیر ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: