۱۷۴ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات» ثبت شده است

#165

اون لحظات، واقعاً شبیه یه فیلم کسل کننده‌ی قدیمی بودن که از یه تلوزیون برفکی پخش می‌شدن. سیاه و سفید، بدون رنگ، با صدای خش‌دار. اونقدر خش‌دار که باید به تک تک کلماتش دقت کنی، کنار هم بچینی تا بتونی جملاتش رو درک کنی. دهم آبان، با تک تک اشک‌هایی که می‌ریختم، به این فکر می‌کردم که اگر روی اون صندلی نمی‌نشستم، اگر اون روز توی اتاق می‌موندم، اگر هیچوقت نگاهت نمی‌کردم و نمی‌شنیدمت، اون موقع باز هم اینقدر درد داشت؟

اما الان احساس می‌کنم اشکالی نداره. غصه‌هامو خوردم. گریه‌هامو کردم. قلبم دیگه درد نمی‌کنه. منتظر دیدنت نیستم تا روزم ساخته بشه. راستش توی این مدت، تقریباً فراموش کرده بودم که بدون تو هم می‌تونم خوشحال باشم. 

نخوام دروغ بگم، شاید یه مقدار زیاده‌روی هم کردم. خیلی ولخرجی و ولگردی کردم. بیشتر از حالت نرمالم آرایش کردم. رنگ‌های غیر معمول به پشت پلکم زدم و نقطه‌ها رو بزرگ‌تر و پررنگ‌تر کردم. لباس‌های جدید خریدم، گوشواره‌های جدید، خط چشم گرون، ماسک صورت و چیزهایی مثل این. 

«چه اهمیتی داره که چه فکری می‌کنی؟ من در هر صورت خیلی خوشگلم.» 

بعد از اون با دوست‌هام بیشتر بیرون رفتم. باهاشون صمیمی‌تر شدم و بلندتر خندیدم. حتی با آدم‌های جدید آشنا شدم. کارگاه سفال رفتم. چیزهای بیشتری درست کردم. بیشتر درس خوندم، بیشتر ژاپنی خوندم، حتی بلند بلند آواز خوندم و با کفش پاشنه‌دار رقصیدم. موهامو با خودکفایی کامل توی خوابگاه رنگ کردم، چهارتا پیرسینگ جدید هم زدم. 

«می‌بینی؟ من نیازی بهت ندارم. بدون تو اتفاقاً خوشحال‌تر هم هستم.»

نمی‌دونم عزیزم، نمی‌دونم.

شاید داشتم با خودم لجبازی می‌کردم. در طول روز سعی می‌کردم اونقدر خودم رو مشغول کنم که وقتی برای یادآوری موهای سیاه و انگشتر سنگی‌ت نداشته باشم.

اما وقت غروب، وقتی آروم آروم مغزم خسته می‌شد، وقتی دیگه حروفات کانجی رو از هم تشخیص نمی‌دادم و اسم داروها روی جزوه‌هام تکون تکون می‌خوردن، وقتی سرفه می‌کردم، وقتی تب داشتم، وقتی دندونم شکست، وقتی حتی برای چای خوردن نمی‌تونستم از تختم بلند شم، وقتی بهم تهمت می‌زدن، وقتی مجبور بودم برم بین تمام اون آدم‌ها و داد و بی‌داد راه بندازم، وقتی مجبور بودم از خودم دفاع کنم، عزیزم؛ کیوراکا؛ انگار تنها کسی که ذهنم می‌تونست بهش چنگ بزنه، فقط تو بودی. 

«ای کاش می‌ذاشتی بغلت کنم. ای کاش منو می‌بوسیدی. ای کاش می‌شد به موهات دست بزنم یا بهت بگم به جای این کاپشن گوجه‌ای، اون سفیده رو بپوشی.»

من شاید تک تک حرف‌هایی که می‌زدی رو می‌بلعیدم. از دستگاه گوارشم می‌گذروندم و وارد خونم می‌کردم و سلول به سلول تو تمام بدنم می‌چرخوندم.

ولی خب. تو تهش چیکار کردی؟ وقتی ازت پرسیدم چرا این کار رو کردی چه جوابی بهم دادی؟ وقتی بهت گفتم ازت دلخورم، چرا ازم معذرت خواهی نکردی؟ چرا فقط با بند کیف و بطری آبت بازی می‌کردی و حداقل محض رضای خدا نگاهم نمی‌کردی؟ کیوراکا. اگه اینقدر ازم متنفر بودی، چرا جواب سلامم رو دادی؟ چرا کنارم نشستی؟ چرا همراهم خندیدی؟ چرا نگاهم کردی؟ 

می‌دونی؛ من فقط دوستت داشتم. از ته دلم. حقم این نبود. واقعاً حقم دیدن همچین رفتاری نبود. فقط کسی رو می‌خواستم که بشینه کنارم، باهام حرف بزنه و اجازه بده موهاش رو به هم بریزم. و بعد حفره‌های خالی وجودم رو پر کنه، مادی و معنوی. اجازه بده بهش عشق بورزم، محبتی که بهش می‌دم رو با دست‌هاش بگیره، جوری محکم فشار بده که نوک انگشت‌هاش سفید شه. 

ولی تو هیچوقت اینطوری نبودی. قرار هم نیست که باشی. 

«اگه رفتی دیگه هیچوقت برنگرد، چون پات روی تیکه‌های شکسته‌ی قلبم زخمی می‌شه.»

می‌بینی؟ این رو گفتی ولی آخرش کسی که همه چیز رو خراب کرد، تو بودی. مهم نبود چقدر تیکه‌های شکسته‌ی قلب بیچاره‌م رو بردارم و دنبالت کنم. تو دورتر و دورتر می‌شدی. خودت رو قایم می‌کردی. انگار فرار می‌کردی. نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم. هنوز وقتی بهت نگاه می‌کنم انگار صورتت می‌درخشه، درست مثل روز اولی که دیدمت. هنوز خوشگلی، هنوز برق می‌زنی. روز به روز انگار لاغر مردنی‌تر می‌شی. دلم نمی‌خواد کنار بذارمت، دلم نمی‌خواد باهات خداحافظی کنم. می‌خوام هنوز توی دلم باشی، به صدات گوش بدم، پیشونی بلندت رو ببوسم. 

راستش، از این که دوستت داشتم یا دارم ناراحت یا پشیمون نیستم. نمی‌دونم اگه زمان به عقب برگرده باز هم انتخاب می‌کنم که تمام این اتفاق‌ها بیفتن یا نه. هنوز نمی‌دونم چرا وارد زندگیم شدی. نمی‌دونم چرا هر کاری می‌کنم بیرون نمی‌ری. ولی روزی که رفتی، ازت می‌خوام دیگه هیچوقت برنگردی. چون پات روی تیکه‌های شکسته‌ی قلبم زخمی می‌شه. اون وقت دل نازکم دوباره برات می‌سوزه. و بعد چسب زخم‌های طرحدارم رو برمی‌دارم و روی زخم‌هات می‌زنم. اون موقع اگه دوباره با چشم‌های گرد و سیاهت نگاهم کنی و یه باد ملایم بوزه و موهای قشنگت رو به هم بریزه، دوباره پروانه‌هام متولد می‌شن. یه بار دیگه خودم رو جمع می‌کنم و دنبالت می‌دوم. بدون این که کفش بپوشم. این بار خودم رو زخمی می‌کنم. در صورتی که چسب زخمی برام باقی نمونده. 

ولی مهم نیست، می‌دونم که دیگه وقت خداحافظی رسیده. هیچ راه دیگه‌ای درست به نظر نمی‌رسه.

کیوراکا؛ من خوب می‌شم. 

تمام اتفاقاتی که افتاد رو بالاخره یه روزی پشت سر می‌ذارم. اون روز دیگه درد ندارم. وقتی می‌بینمت پروانه‌ها دیواره‌ی معده‌مو سوراخ نمی‌کنن. ولی بهت قول می‌دم، هیچکس، هیچوقت نمی‌تونه اندازه‌ی من، یا بیشتر از من دوستت داشته باشه. هیچکس به رگ نازکی که از زیر سوراخ سمت چپ دماغت گذشته توجه نمی‌کنه. به پوسته‌های کنار ناخن شستت. به ترک کوچیک گوشه‌ی لبت. به تارهای سفید لای موهات یا جهت رویششون.

بهت قول می‌دم. هیچوقت. هیچکس.

  • ۲۷
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۶ دی ۰۲

    #164

    روز خیلی خیلی شلوغی بود. پر سر و صدا، رقص، آهنگ، برو و بیا. 

    یه صندلی خالی پیدا کردم. نشستم. تنها بودم. بلند شدم. در رو باز کردی. درست جلوی صورتم بودی. موهای سیاهت رو عقب دادی. احتمالاً اصلاً منو ندیدی. راهت رو کشیدی و رفتی.  

    من هم رفتم. توی جهت مخالفت. از دور با انگشت نشونت دادم.

    «هی بچه‌ها! اون یارو رو ببینید چقدر تمیزه!»

     

    الان دقیقاً یک سال گذشته. 

    و تو هنوز سفید، لاغر مردنی و تمیزی.

    با موهای بلند. 

  • ۲۶
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۷ آذر ۰۲

    #163

    کوراگه‌ی عزیزم.

    فکر کنم جواب اون سوال رو پیدا کردم. تو تمام این بیست سالی که زندگی کردم، امروز، بدتر از همیشه قلبم شکست. ناراحت شدم و فراتر از حد انتظارم گریه کردم. 

    ولی فکر کنم اشکالی نداره. اشک برای ریخته شدن ساخته شده.

  • ۳۰
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۰ آبان ۰۲

    #162

    آخر هفته‌ها رو دوست نداری؛ چون روزها زیادی ساکت، خلوت و کسل کننده‌ان. خوابگاه خالی‌تر از همیشه‌ست، اتاق تاریک‌تر، سلف خلوت‌تر و غذا هم بدمزه‌تر. 

    آخر هفته‌ها از اون روزهای خالی و سردی هستن که وقتی چشم‌هات رو باز می‌کنی می‌بینی صبح زوده. به خودت می‌گی «چرا بیدار شم؟» پهلو به پهلو می‌شی. پتو رو روی بازوهات می‌کشی. دستت رو زیر گوشِت می‌ذاری که گوشواره‌های فلزی اذیتت نکنن و سعی می‌کنی بخوابی؛ اما بیشتر از یک ساعت توی تختت غلت می‌خوری. 

    -«شیرین... می‌گم. واقعنی می‌خوای برگردی خونه؟»

    -«آره. گفتم که باید برم پیش دکتر پوست. و خب... یکی هست که این چند روز باید پیشش باشم. ولی قول می‌دم هفته‌های بعدی بمونم.»

    -«خب، امیدوارم همه چیز بهتر شه.»

    -«آره. مرسی.»

  • ۲۴
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲۰ مهر ۰۲

    #161

    -«الهی... تو چرا اینجوری شدی آخه؟»

    -«نمی‌دونم. فکر کنم من خیلی داغونم.»

    -«کار کیوراکاست؛ نه؟ احساس می‌کنم اون یه چیزی بهت گفته. آره؟ حرفی زده؟»

    -«نه... البته که نه. حرفی نزده. اون اصلاً حرف نمی‌زنه.»

     

    به خودم نگاه می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چقدر عجیبه. 

    زنجیره‌ی اتفاقاتی که تمام این مدت افتاده و حرف‌هایی که زدم و حرف‌هایی که شنیدم رو، هر روزی که نمی‌بینمت بیشتر و دقیق‌تر مرور می‌کنم. از خودم می‌پرسم کجای این زنجیره رو باید پاره می‌کردم که اینجوری نشه؟ 

    نه. نمی‌دونم. چندین ساعته که دارم با کلمات وَر می‌رم. این وسط حتی یه دور بسته‌ی اینترنتم تموم شد ولی من همچنان نمی‌دونم. 

     

    پی‌نوشت: از پگاه ممنونم. زیاد حرف نمی‌زنیم ولی اون شب فکر کنم واقعاً داغون بودم و حتماً باید پیش یه نفر به جز هم‌اتاقی‌هام زار می‌زدم. نمی‌دونم شاید واقعاً تحت فشار بودم. راستش حتی نفهمیدم کی شروع کردم به اشک ریختن. یه کم بچگونه به نظر می‌رسید. ولی وقتی خوب بهش فکر می‌کنم می‌بینم دلایل زیادی برای گریه کردن داشتم. (شاید اون بین به کیوراکا هم فکر می‌کردم، ولی راستش... بهونه‌های خیلی جدی‌تری توی زندگیِ یه شکست خورده وجود دارن که بخواد براشون عزا بگیره. از خودم خسته شدم.) در هر صورت ممنون. آلوها خوشمزه بودن و ماه هم زیبا بود.

  • ۲۶
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۶ مهر ۰۲

    #160

    «چرا باید واست مهم باشه اصلاً؟»

    اینو می‌پرسی و من خیلی بهش فکر می‌کنم. واقعاً چرا برام مهمه؟ چرا اینقدر اهمیت می‌دم؟ اینم یکی دیگه از سوالاتیه که نمی‌دونم باید چطوری بهش جواب بدم. از خودم می‌پرسم تو اصلاً از کجا پیدات شد؟ و یه سوالِ دیگه به مجموعه سوالاتِ بی‌پاسخم اضافه می‌کنم. 

    هرچقدر بیشتر فکر می‌کنم، بیشتر نمی‌فهمم. هر چیزی که به تو مربوط می‌شه انگار زیادی سخت و پیچیده و گزنده‌ست. 

    «گزنده»

    راستش خیلی فکر کردم. هیچ توصیف بهتری پیدا نکردم. اما به هرحال اینطوری که نمی‌تونم جوابت رو بدم نه؟ نمی‌شه که بگم برام مهمه چون تو گزنده‌ای. چون مثل زخمی می‌مونی که پوست اطرافشو با رضایت می‌خارونم، قلقلکم می‌اد ولی خونریزی می‌کنم. 

    چی باید بهت بگم؟

    سعی می‌کنم باهات عادی حرف بزنم ولی در نهایت از خودم یه دلقک می‌سازم؟ و بعد تو جوابی می‌دی که به مذاقم خوش نمی‌اد، و بعد تا طلوع خورشید بیدار می‌مونم، بیشتر از همیشه بهت فکر می‌کنم، به خودم می‌گم چقدر ازت متنفرم؛ دیگه نمی‌خوام ببینمت؛ برو به جهنم.

    ولی درست فردای اون روز می‌بینمت. پیراهن سبز لجنی‌تو پوشیدی. سالن خالیه. فقط من و توییم و صندلی‌های زهوار در رفته. نگاهم می‌کنی، گوشه‌ی لبت بالا می‌ره ولی سعی می‌کنی لبخند نزنی. بهم سلام می‌دی. و من در جواب سرم رو تکون می‌دم. نمی‌دونم صدای ضعیفی که از گلوم بیرون می‌اد رو می‌شنوی یا نه؛ ولی به هرحال برام مهم نیست. چون من ازت متنفرم؛ دیگه نمی‌خوام ببینمت؛ برو به جهنم.

    پامو مثل بچه‌ها روی زمین می‌کوبم. به زبونی که نمی‌فهمی می‌گم «دیگه نمی‌خوام ببینمت.» نمی‌دونم می‌شنوی یا نه. نمی‌دونم اهمیت می‌دی یا نه. ولی به خودم می‌گم برام مهم نیست، چون من ازت متنفرم؛ دیگه نمی‌خوام ببینمت؛ برو به جهنم.

    اما وقتی سینی غذا رو می‌ذارم جلوم، می‌فهمم شکمم پرتر از چیزیه که بخوام غذا بخورم. چون می‌دونی چرا؟ معده‌م پر از پروانه‌ست. این کاریه که تو باهام می‌کنی. با غذام بازی می‌کنم، به خودم می‌گم ای کاش بهت گفته بودم با لباسِ رنگ روشن قشنگ‌تری. و بعد به این فکر می‌کنم که تو واقعاً نگاهم کردی؟ واقعاً چشم‌های گرد و سیاه و قشنگت رو سمتم چرخوندی؟

    چند بارِ دیگه پامو روی زمین می‌کوبم. به خودم سیلی می‌زنم. به خودم می‌گم اهمیتی نداره که چه موهای قشنگی داری. چون من ازت متنفرم؛ دیگه نمی‌خوام ببینمت؛ برو به جهنم.

    یه کم دیگه با غذام بازی می‌کنم. یادم می‌افته چقدر لاغر شدم. یادم می‌افته دو روزه غذا نخوردم و از شدت گرسنگی نمی‌تونم کمرم رو صاف کنم. برای همین تند تند قاشقِ پر از غذا رو توی حلقم فرو می‌کنم. به خودم می‌گم چرا باید اجازه بدم باعث بشی به خودم آسیب بزنم؟ غذا رو تا ته می‌خورم. اما انگار معده‌م بهم می‌گه این دیگه چه کاری بود؟ حالت تهوع دارم. انگار می‌خوام بالا بیارم.

    وقتی دوباره وارد سالن می‌شم، دیگه نیستی. رفتی. یادم می‌افته کوله‌پشتی داشتی. اوه پسر امروز چهاشنبه‌ست. برمی‌گردی شهر خودتون. و من تا چند روز نمی‌بینمت. بهتر. چون من ازت متنفرم؛ دیگه نمی‌خوام ببینمت؛ برو به جهنم.

    هم‌اتاقیم ازم می‌پرسه «دوستش داری؟»

    با اطمینان جواب می‌دم «البته که نه! ازش متنفرم. می‌خوام تیکه تیکه‌ش کنم. اصلاً دیگه نمی‌خوام ببینمش. ازش متنفرم. بره به جهنم.»

    هم‌اتاقیم می‌خنده. «آره. باور کردم.»

    می‌بینی؟ از جواب دادن بهت طفره می‌رم.

    می‌پرسی چرا باید برام مهم باشه؟ عزیزم چطور می‌تونه مهم نباشه؟

    وقتی با اون چشم‌های کوفتی بهم نگاه می‌کنی و ازم می‌پرسی «الان می‌تونم سیگار بکشم؟» 

    می‌گم «نه. گفتم که. بوی سیگار خیلی خیلی اذیتم می‌کنه.»

    می‌خندی. پاکت سیگار رو از جیب شلوارت بیرون می‌اری. احساس می‌کنم توی دلت می‌گی عجب گرفتاری شدیم. و ده قدم دورتر می‌ری. می‌پرسی «هنوز هم اذیتت می‌کنه؟»

    می‌خندم. می‌خندی. و چند قدم دیگه دورتر می‌ری. حالا به قدری دوری که از یه وجبم هم کوچیک‌تر دیده می‌شی. سیگارت رو روشن می‌کنی و بعد از این که سوخت و تموم شد بر می‌گردی. عجیبه. بوی آدامس نعنایی می‌دی. ازم می پرسی تنهام؟ 

    نگاهت می‌کنم. چشم‌هات زیادی برق می‌زنن. موهات رو دادی پشت گوش‌هات. بلندترین پیشونی‌ای رو داری که تا حالا دیدم. 

    «نه. تنها نیستم. الان می‌رسن.»

    «مطمئنی؟ می‌خوای برات اسنپ بگیرم؟»

    «نه ممنون. راحتم. گفتم که. تنها نیستم.»

    می‌گی «باشه» و سوار ماشین می‌شی و می‌ری؛ و من تنها می‌مونم. سردمه و می‌لرزم؛ فکر می‌کنم. به تک تک ثانیه‌های چند ساعتی که گذشت فکر می‌کنم. سعی می‌کنم حرف‌هاتو با صدای خودت یادم نگه دارم. 

    اما خب. تو هیچکدوم این‌ها رو نمی‌دونی مگه نه؟ شاید برای همینه که می‌پرسی چرا برام مهمه. 

    «ای کاش خودم هم می‌دونستم.»

    از این جمله خسته شدم. حالم ازش به هم می‌خوره. سعی می‌کنم دوباره طفره برم و امیدوار باشم بفهمی چه احساسی دارم. 

    «چرا نباید مهم باشه؟»

    می‌پرسی «مگه چه فرقی به حال تو می‌کنه؟»

    دوباره نمی‌دونم چه جوابی بدم. دوباره از خودم یه دلقک می‌سازم. نمی‌دونم چه فکری در موردم می‌کنی. ولی به هرحال بحث رو عوض می‌کنی.

    بابتش ازت ممنونم.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۰۲

    #159

    آخرین پستم برای بیشتر از یه ماه قبله.

    خیلی با پست گذاشتن غریبه شدم، خیلی از فضای اینجا فاصله گرفتم، راستش اصلاً دوست نداشتم اینجوری بشه. توی تمام سال‌هایی که وبلاگ می‌نوشتم، این اولین باریه که اینقدر نسبت به نوشتن و پست گذاشتن بی‌میل شدم. در واقع شاید «بی‌میل» کلمه درستی نباشه، چون دوست دارم که مثل قدیما بتونم ذهنمو اینجا خالی کنم، ولی راستش، نمی‌دونم. انگار فرصتش پیش نمی‌اد. 

    توی این هفت هشت ماه گذشته، به قدری اتفاقات مختلف افتاده که نمی‌دونم دقیقاً از کجا شروع به گفتن کنم، چقدرش رو بگم و چقدرش رو پیش خودم نگه دارم؟ 

    به هرحال هرچی بیشتر می‌گذره، ابراز کردن خودم بیشتر به نظرم ترسناک می‌رسه. نمی‌دونم شاید از بین تمام فضاهای عمومی‌ای که توشون حضور دارم نهایتش فقط زورم به وبلاگ رسید و اینجا آروم آروم سکوت کردم. ولی راستش فکر کنم شاید، به این خاطر بود که همیشه، اینجا بیشتر از هر پلتفرم دیگه‌ای "خودم" بودم.

    و حالا این "خودم بودن" یه مقدار ترسناک شده، طرز نگاه آدم‌ها بهم گاهی اوقات واقعاً منو می‌ترسونه. هرچقدر هم که بگم "چه اهمیتی داره چه فکری می‌کنن؟" در نهایت می‌دونم که اهمیت داره. چون این که در موردت چه فکری می‌کنن، با این که چه رفتاری باهات دارن، ارتباط مستقیم داره. 

    چند شب پیش اتفاقاً با سنتاکو در مورد همین قضیه حرف می‌زدم. یه جورایی دلم برای فازِ دو، سه سال پیشم تنگ شده. اون زمان که تقریباً هر روز از جزئیاتِ کم‌اهمیتِ روزهام می‌نوشتم. این که چه ساعتی از خواب بیدار شدم، صبحونه چی خوردم، سر کلاس چه اتفاقی افتاد، یا چه کتابی خوندم و چه انیمه‌ای دیدم. راستش نسبت به اون روزها خیلی خیلی تغییر کردم. عقایدم، برخوردم با آدم‌ها و داستان‌هاشون، صد البته ظاهرم، سلیقه‌م و خیلی چیزهای دیگه. می‌تونم به جرئت بگم قوی‌تر و مستقل‌تر شدم. درسته کافی نیست؛ -هنوز حتی گواهینامه ندارم. *تمشاخ*- ولی به هرحال تغییر مثبتیه.

    یه نکته‌ای که خیلی در مورد نوشتن تو این مدت اذیتم کرد، در مورد آدم‌های واقعی‌ای بود که اینجا رو می‌خونن. 

    به این نتیجه رسیدم بهتره نذارم پاشون به جایی باز بشه که بی‌شیله پیله در مورد خودم نوشتم. بیشتر چیزهایی که در موردم وجود داره رو... دلم نمی‌خواد بدونن. به جز یه عده‌ که تعدادشون زیاد نیست. و خب شاید نه فقط آدم‌های دنیای واقعی، اون زمانی که زندگیم زیادی ساکن بود و هیچ اتفاق خاصی توش نمی‌افتاد مهم نبود چی می‌نویسم. اما الان حداقل برای خودم، مهمه، چون راستش... نمی‌دونم. عمومی کردن "همه چیز" الان دیگه زیاد جالب نیست. 

    به علاوه‌ی این که خب؛ تا مدت‌ها یه جورایی، احساس گناه می‌کردم شاید؟ 

    روزایی که آدم‌ها رو زندگیشون قمار می‌کردن واقعاً مسخره بود در مورد ساعت خوابم یا علاقه‌ی بی‌حد و حصرم به چایی چرت و پرت بگم. و خب آروم آروم انگار خشک شدم. تلگرام تمایلم به گزافه گویی رو ارضا می‌کرد. هر چرتی به ذهنم می‌رسید رو راحت در حد یکی دو جمله می‌نوشتم. "هر چرتی" به معنی واقعی کلمه.

    و خب خیلی راحت‌تر بود، لازم نبود حتماً هوش و حواسم رو سر طومار نوشتن جمع کنم یا لپ‌تاپ صد کیلوییمو روشن کنم و به فکر عکس و چیزهای دیگه باشم. و وقتی فرصت پست نوشتن رو پیدا می‌کردم، دیگه حرفی برای گفتن نمونده بود. می‌نوشتم، پاک می‌کردم، دوباره و صدباره می‌نوشتم و پاک می‌کردم و تهش هیچی. به درد نمی‌خورد. همون چند جمله‌ای که باقی می‌موند هم توی پیش نویس‌ها می‌موند و خاک می‌خورد.

    رسماً... تبدیل به یک انسان راحت طلب و به درد نخور شدم. 

    به هرحال! ...

    من تقریباً از 12 سالگیم دارم می‌نویسم و الان اواسط 19 سالگیمم. بعد این همه مدت نمی‌خوام بی‌دلیل ول کنمD": ...

    نمی‌دونم این مدت اینجا چه خبر بوده، 48تا ستاره اون بالا می‌بینم. سعی می‌کنم یکی یکی بخونمشون، اگه چالشی چیزی بود شرکت کنمD": ...

    ایهیهی.

     

     

    پی‌نوشت: قبلاً محتوای پی‌نوشت‌هام بیشتر از خود پست بودن. *تمشاخ* هعی جوونیTT

    پی‌نوشت: الان که نطقم باز شده دیگه هی می‌خوام حرف بزنم. از کارایی که شروع کردم و چیزایی که یاد گرفتم و همچنان بی‌مصرف بودنم. *تمشاخ* ولی خب بمونه برای بعد؟

    پی‌نوشت: یه جورایی دلم می‌خواد تشکر کنم و ممنون باشم که تا اینجای پست رو خوندیدTT بوس بهتونTT

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۷ مرداد ۰۲

    #158

    سلام^-^...

    اهم اهم... فکر کنم یه مدته کلاً یادم رفته محتوای این وب از همون اول "روزمرگی" و چیزایی شبیه به این بوده. به قول آرتی، (اگه اشتباه نکنم) انگار یه جایی به خودم گفتم تا چیزی رو حس نکردی در موردش ننویس. و حالا نه می‌تونم حس کنم و نه می‌تونم بنویسم. حالا شاید نه همیشه حس کردن. بیشتر به این فکر می‌کردم که باید یه چیزی بنویسم که حداقل ارزش خوندن داشته باشه. و بعد دیگه هیچی از نظرم ارزش خوندن نداشت. *تمشاخ* 

    به هرحال دوست دارم مثل قدیما جفنگیات بنویسم. چون اینجا همیشه بهم توی مرتب کردن ذهنم کمک کرده، آدم‌هاش هم تا اینجا معمولاً... دوست داشتنی بودن. 

    وقتی اومدم پست رو بنویسم ببشتر قصد داشتم غر بزنمD": ... ولی خب به نظرم بهتره کمتر حرص بقیه رو بخوریم^-^\

    تقریباً از پاییز به این ور بود که آروم آروم حس نوشتنم رفت، که البته دلایل زیادی داشت *گریه* از اون موقع تا الان اتفاقات خیلی خیلی زیادی افتاده و رفت و آمدم با آدم‌ها نسبت به قبل هم بیشتر شده و هم پیچیده‌تر. راستش برای سال چهارصد و یک، یکی از مهم‌ترین هدف‌هام این بود که اجتماعی‌تر باشم؛ سر همین انرژی خیلی زیادی روی زندگی واقعیم و روابطم با "آدم‌ها" گذاشتم. و راستش تا قبل از اون، فکر می‌کردم به حد کافی می‌تونم در این زمینه خودم رو کنترل کنم، به حد کافی در مورد این که چقدر و تا چه حد باید به بقیه اعتماد کنم می‌دونم. ولی در نهایت، اصلاً اینطوری نبود. هرچقدر با آدم‌های بیشتری آشنا شدم و بیشتر خودمو قاتیشون کردم، بیشتر فهمیدم که چقدر همه چیز می‌تونه پیچیده و در هم برهم باشه. خصوصاً این که به بهونه‌‌ی "اجتماعی‌تر بودن" زیادی گاردم رو باز گذاشته بودم.

    تقریباً هر بار به خودم می‌‌گفتم هه. تو چقدر ساده‌ای دختر. آره. ولی به هرحال جریان جالبی بود. آدم واقعاً یه چیزایی رو تو گذر زمان یاد می‌گیره. یه وقت‌هایی هم واقعاً لازمه سرت بخوره به سنگ. به قول سنتاکو تا وقتی توی آب دست و پا نزنی هیچوقت شنا کردن یاد نمی‌گیری.

    امسال از همون شروعش انگار همه چیز زیادی با عجله و سریع سریع داشت اتفاق می‌افتاد. اینقدر که حتی وقت نکردم خودم رو برای نوروز و چمیدونم هدف گذاری و اینجور چیزها آماده کنم. همینجوری فی‌البداهه وارد چهارصد و دو شدم. نمی‌دونم واقعاً قراره چطور بگذرهTT اصلاً همینجوریشم باورم نمی‌شه تقریباً سه ماهش گذشته!

    امسال فارغ‌التحصیل شدن یه سری از دوستامونم دیدیم. حس عجیبی داشت، با فارغ‌التحصیل شدن از مدرسه فرق می‌کرد. منظورم اینه که وقتی باهاشون خداحافظی کردیم، اون یه خداحافظی واقعی بود. چون اکثراً از شهرهای مختلف بودن، بعضی‌هاشون از راه خیلی دوری اومده بودن. و راستش چیزی که باعث می‌شد با دیدن بچه‌ها توی لباس فارغ‌التحصیلی بیشتر touched بشم، تصور این بود که دو سال دیگه، من قراره مثل اونا بشم و باید با همه خداحافظی کنم و بچه‌هایی که الان رسماً باهم یه جا زندگی می‌کنیم رو شاید دیگه نتونم ببینم. هع. غم‌انگیزهTT...

    (راستی باورتون می‌شه؟ سال دوم دانشگاهم تموم شده دیگه! رسماً نصف راه رو اومدمT-T)

    دیگه این که... نمی‌دونم چی بگم*تمشاخ*

    فقط رسماً بزرگ‌تر شدن و تغییر کردن خودم رو دارم حس می‌کنم. حس جالب و تازه‌ای داره. مثل وقتی که تازه کار خونه‌تکونی و تغییر دکور تموم شده، حموم رفتی و با لباس نو نشستی رو تخت و سعی می‌کنی به منظره‌ی جدید عادت کنی.

     

     

    پی‌نوشت: اگه بشه اسمش رو "کار" گذاشت، چند ماه قبل تونستم کار پیدا کنم. ولی در مدت زمان بسیار کوتاهی با صاحب کارم دعوام شد و پرت شدم بیرونXD... عکاسی می‌کردم اگه براتون سوال شد/._. الانم دوباره برگشتم به روزهای طلاییِ بی‌کاری و بی‌پولی^^

    پی‌نوشت: توی فضاهای عمومی زیاد در مورد ت*** حرف نزدم نه؟ خداروشکر البته. تا با چشم خودم نمی‌دیدم باورم نمی‌شد، ولی گاهی اوقات آدم‌های کریپی‌ای پیدا می‌شن. حتی اینجا.

    پی‌نوشت: امتحاناتم هنوز شروع نشدن^-^... الان تو فرجه‌ام و مثلاً باید درس بخونم و تکالیفمو انجام بدم و واحدهای مجازی کوفتیمو پاس کنم. ولی سورپرایز سورپرایزززز^-^... هیچکدومو انجام نمی‌دم تقریباً کل روز مشغول نخ و سوزنمXD... 

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۳ خرداد ۰۲

    #157

    یه بار توی یکی از درس‌هامون در مورد این می‌خوندیم که وقتی یه بچه توی سن کم (کمتر از 11) چاق می‌شه، در واقع تعداد سلول‌های چربی‌ش زیادش می‌شن. برای همین اگه در آینده بخواد وزن کم کنه، خیلی براش سخت می‌شه. ولی آدم‌ها اگه توی سن بالاتر چاق بشن، فقط اندازه‌ی سلول‌های چربیشون بزرگتر می‌شه. برای همین اگه بخوان لاغر بشن، به نسبت راحت‌تره کارشون.

    حالا می‌خوام در مورد یه بچه کوچولوی بی‌نوای فرضی حرف بزنم.

    که خانواده‌ش طرز تفکر مادربزرگی دارن. یعنی معتقدن بچه هرچی تپلی‌تر باشه، خوشحال‌تر و سالم‌تره. خب این بچه وزن اضافه می‌کنه... اولش به نظر چیز خیلی مهمی نیست، ولی بعدش همین مسئله باعث می‌شه وقتی بزرگتر شد، جامعه زیاد تحویلش نگیره، مدام این تفکر بهش القا بشه که "تو چاقی، پس زیبا نیستی" و روابط اجتماعیش، آدم‌هایی که درگیرشون می‌شه، دوست‌هایی که پیدا می‌کنه، اعتماد به نفسش و خیلی چیزهای دیگه تحت تاثیر این قضیه قرار می‌گیرن. شاید حتی تصمیم بگیره جراحی لاغری انجام بده یا چیزهای دیگه. و تمام اینا خارج از کنترل این آدم بودن. اینطوری نبوده که خودش تصمیم بگیره که اینجوری بشه.

    حالا شاید اگه خانواده‌ش تفکرِ به اصطلاح مادربزرگی نداشتن، خیلی از اون اتفاق‌ها نمی‌افتاد. در جریان خیلی از اون اتفاقات قرار نمی‌گرفت و شاید خیلی از اون آدم‌ها رو حتی ملاقات نمی‌کرد. مشخصاً... یه آدم کاملاً متفاوت می‌شد. احتمالاً خانواده‌ش هیچوقت فکر نمی‌کردن اینجوری بتونن کل مسیر زندگی بچه‌شونو عوض کنن. و این فقط یه مثال ساده و پیش پا افتاده‌ست. زندگی به طور مسخره‌ای تحت تاثیر تفکرات و تصمیم گیری‌های آدم‌های دیگه قرار می‌گیره؛ بیشتر وقت‌ها بدون این که ما حتی بدونیم چه تاثیر بزرگ و مهمی دارن رومون می‌ذارن. اون آدم‌ها هم خانواده‌مونن، هم دوست‌ها و فامیل، هم غریبه‌ها، و حتی اون‌هایی که خیلی سال قبل زندگی می‌کردن و حتی از وجودشون خبر نداشتیم. (به هرحال... فرهنگمون رو شکل دادن...)

    چیزی که می‌خوام بگم اینه... 

    این زندگی مال ماست... این منم که دارم زندگی می‌کنم. ولی واقعاً چقدر می‌تونم در موردش تصمیم بگیرم؟ چقدرش دست خودمه؟...

    و فکر می‌کنم جوابش اینه، خیلی کم. 

    و این راستش یه کوچولو... غمگینم می‌کنه. 

    چون شاید حتی اگه واقعاً خودم آزاد بودم که در مورد همه‌شون تصمیم بگیرم، ممکن بود زندگیم بهتر شه؟ اگه از همون اولش آزاد بودم که انتخاب کنم که کجا به دنیا بیام و پدر مادرم کی باشن و تمام این‌ها؛ اون موقع من کی بودم؟ کجا وایستاده بودم؟ اصلاً چقدر می‌فهمیدم که بخوام انتخاب کنم؟

  • ۲۳
  • نظرات [ ۲۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۷ خرداد ۰۲

    #156

    می‌خوام در مورد یک نظریه‌ی کم‌طرفدار حرف بزنم.

    یکی از چیزهای ارزشمندی که در طول سال 1401 یاد گرفتم، در مورد "قضاوت کردن آدم‌ها" بود. این بار نه همون کلیشه‌های تکراری در مورد قضاوت "نکردن"، اتفاقاً در مورد قضاوت "کردن". 

    راستش نمی‌دونم این موجِ «دیگران رو قضاوت نکنیم» دقیقاً از کجا شروع شد یا دقیقاً کی شروعش کرد. ولی اون زمان، خیلی منطقی به نظر می‌رسید. بله زندگی بقیه به ما ربطی نداره. این که چی می‌پوشن و چی می‌خورن و با کی می‌گردن و چیکار می‌کنن کوچکترین ارتباطی به ما نداره. پس اصلاً کی باشیم که «قضاوت» کنیمشون؟ و تصمیم بگیریم چجور آدم‌هایی هستن؟

    خب... حداقل من یکی نتونستم اینطوری زندگی کنم. و فکر می‌کنم واقعاً نمی‌شه آدم‌ها رو قضاوت نکرد. چون به هرحال، هرکسی باید بتونه تصمیم بگیره آدمی که جلو روشه برای معاشرت باهاش مناسبه یا نه؟ لزوماً به این معنی نیست که روی هر کس و ناکسی برچسب خوب یا بد بزنیم. 

    چون آدمی که توی داستان من یه ابر شروره، توی داستان یکی دیگه یه قهرمانه. 

    چیزی که ازش حرف می‌زنم قضاوت در مورد خوب یا بد بودن کسی نیست. در مورد مناسب یا نامناسب بودنشه. بله سبک زندگی و طرز تفکر یه آدم دیگه تا وقتی به کسی آسیب نزنه قابل احترامه، حتی اگر از نظر ما اشتباه باشه. ولی واقعاً معنیش اینه که حق نداریم توی ذهنمون در موردش تصمیم بگیریم؟ من فکر می‌کنم که... چرا حق داریم. 

    این حق داشتن به این معنی نیست که برای کسی تعیین تکلیف کنیم، به این معنیه که به خودمون اجازه بدیم از یه سری افراد بدمون بیاد. و این افراد رو بذاریم توی دسته‌ی افرادی که تا حد امکان باید ازشون دوری کنیم. 

    راستش سال قبل این موقع خیلی به اون اصلِ «هرگز کسی رو مورد قضاوت قرار نده چون تو نمی‌دونی تو زندگیش چی گذشته.» معتقد بودم. و این باعث شده بود بتونم تقریباً با هرچیزی که از هرکسی می‌دیدم کنار بیام. سازش پذیری‌ای که اون زمان داشتم مثال زدنی بود. باعث شده بود بتونم به راحتی هر رفتار سمی و تاکسیکی رو نادیده بگیرم. و حتی بیشتر اوقات روی خودم عیب بذارم. و فکر کنم که چقدر «زود رنج» و «بی‌جنبه» هستم. اما این قضیه باعث نشد بتونم زندگی اجتماعیمو بهتر کنم یا با آدم‌ها خوب باشم. صرفاً فرصت «سوءاستفاده کردن» رو به راحتی در اختیارشون قرار داده بودم. و خب مشخصه که بعدش چه اتفاقی می‌افتاد.

    چیزی که سعی دارم بگم اینه که آدم باید بتونه در مورد رفتارهایی که از بقیه می‌بینه تصمیم بگیره. و بتونه توی ذهن خودش تصمیم بگیره که از نظرش رفتارهای این آدم درست هست یا نه؟ و از روی همین درست و غلط‌هایی که طبق استانداردهای خودش تعیین کرده به این نتیجه برسه که چقدر باید به این آدم نزدیک شه؟ چقدر باید باهاش هم صحبت شه؟ شاید اصلاً لازم باشه دورش رو خط بکشه و حذفش کنه؟

    این اون قضاوتیه که در موردش حرف می‌زنم. این که بتونی در مورد حضور کسی توی زندگیت قاطعانه تصمیم بگیری. 

    فکر می‌کنم حتی اشکالی نداره که پیش خودت بگی «فلانی آدم مزخرفیه.» چون به هرحال اینجوری نیست که همه‌ی آدم‌ها از نظرت نازنین باشن. مشخصاً عده‌ای هستن که استانداردهای برعکس متفاوتی دارن و نمی‌تونی باهاشون کنار بیای. پس اشکالی نداره ازشون بدت بیاد یا حتی متنفر باشی.

     

     

    پی‌نوشت: بله سال جدید داره شروع می‌شه و من نشستم یه گوشه و دلم می‌خواد تا صبح غر بزنم. 

    پی‌نوشت: رنگ کنونی موهامو زیاد دوست ندارم، تقریباً سبز زیتونی شده. دلم می‌خواد باز رنگ کنم ولی خب تاحالا اونقدرررر موهامو رنگ کردم که الان شبیه دسته جارو شدن و خیلی آسیب دیدنTT...

    پی‌نوشت: قالب جدید چطوره؟<": ...

  • ۲۲
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: