۱۷۴ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات» ثبت شده است

#155

شاید اگه اسم اون بیست و چهار ساعت تنهایی (یا کمتر) رو «رویایی» بذارم، یه مقدار زیاده روی به نظر برسه. ولی واقعاً هیچ کلمه‌ی بهتری برای توصیفش پیدا نمی‌کنم. حتی شاید اگه به مامان قول نداده بودم، یه روز بیشتر تو خوابگاه می‌موندم. به هرحال توی این مدت، اونقدر روی «ارتباط گرفتن با آدم‌ها» تمرکز کرده بودم که فکر نمی‌کردم بتونم تنهایی دووم بیارم. و حقیقتش، تا لحظه‌ای که ناظم خوابگاه برای حضور غیاب بیاد زیادی غر زده بودم. 

احتمالاً اگر برای جمع کردن وسایلم مجبور نبودم از جام بلند شم، دوباره می‌خزیدم زیر پتو، بدون این که لباسم رو عوض کنم یا حتی مسواک بزنم، منتظر می‌شدم خورشید طلوع کنه تا با اولین ماشین برگردم خونه.

ولی از تختم پایین اومدم (تخت بالا می‌خوابم بله)، چای درست کردم و راستش، جمع کردن همه‌ی لباس‌هام، مرتب کردن کمدم، تمیز کردن شیشه‌ها، شستن ظرف‌ها، جاروبرقی کشیدن و مرتب کردن کفش‌ها زیاد سخت نبود. اتفاقاً، خیلی کمتر از چیزی که فکر می‌کردم زمان برد. حقیقتش فکر می‌کردم راهرو‌های خالی و تاریک خوابگاه باید خیلی برام دلگیر باشه. ولی نبود. بیشتر احساس یه شخصیت فانتزی رو داشتم که تصمیم گرفته یه جایی دور از هیاهو و آشفتگی زندگی کنه.

و بعدش، بارون شدید‌تر شد. هوا سرد بود و لباس خوابم خیلی نازک بود. ولی فکر کردم «این اصلاً بهونه‌ی خوبی نیست. چون این فرصت دیگه پیش نمی‌اد. اگه بچه‌ها اینجا بودن، امکان نداشت بتونم پنجره رو باز کنم.» پس بازش کردم، پرده رو کشیدم چون بیدار شدن با نور خورشید جالب به نظر می‌رسید. و بعد تشکم رو پایین آوردم. دلم می‌خواست رو زمین بخوابم. و خب نمی‌دونم حرف زدن در موردش درسته یا نه. ولی اون شب دقیقاً ساعت دوازده و نیم پیام دادی. و تا دو ساعت بعد هنوز داشتیم حرف می‌زدیم. چیزهای جالبی گفتی، هرچند نتونستم بفهمم چرا این‌ها رو داری برای من تعریف می‌کنی. به قول هیونگ «من که نفهمیدم، ولی انشالله که می‌فهمم.» و بعد از اون یه بار دیگه، اون احساسِ «به درد نخور و حال به هم زن بودن» سراغم اومد، چون انگار دوباره داشتم چرت و پرت می‌گفتم. «شکل یه احمق به نظر می‌رسم؟ یه لطیفه‌ی کسل کننده‌ام؟»

بعدش هم خوابم نبرد. البته شاید هم به خاطر سرما بود ولی به هرحال صدای بارون ارزشش رو داشت. 

 

 

پی‌نوشت: روز بعدش با صدای زنگ مامانم بیدار شدم. ساعت نزدیک دوازده بود و من هنوز زیر پتو بودم. بعدش اونقدر هول هولکی پا شدم و جهیدم که نه فرصت شد ناهار بخورم، و نه برگه‌ی خروجمو تحویل نگهبان بدم.

پی‌نوشت: الان که بهش فکر می‌کنم یه سیب چلوسیده و یه پرتقال رو یادم رفت بخورم و موندن توی یخچال. وای خدا. 

پی‌نوشت: کم کم می‌خوام از تو غار بیرون بیام. اونقدر کند که نور تند آفتاب چشممو کور نکنه. 

پی‌نوشت: عید داره می‌اد... و برای سال جدید... به برنامه‌های جدید نیاز دارم. و صد البته یه ماتحت تنگ‌تر.

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۱ اسفند ۰۱

    #154

    از آخرین باری که پست گذاشتم بیشتر از یه ماه می‌گذره. *هه‌هه*

    یادمه اوایل که اومده بودم بیان هر روز پست می‌ذاشتم، گاهی روزی بیشتر از یه دونه. الان تقریباً یادم نمی‌اد اون موقع زندگی چجوری بود، روزهامو چجوری می‌گذروندم یا به چیا فکر می‌کردم و اصلاً دغدغه‌هام چیا بودن. راستش فقط دوسال از اون موقع می‌گذره، و قطعاً توی این دو سال خیلی چیزها عوض شده. اونقدری که اصلاً یادم نمی‌اد روزهایی که به خودم قول داده بودم تغییر نکنم چجور آدمی بودم.

    راستش من همیشه در مقابل "تغییر کردن" گارد می‌گرفتم. و وقتی حتی یه چیز کوچیک و احمقانه عوض می‌شد واقعاً واقعاً عصبانی و ناراحت می‌شدم. دلیلش هم فقط یه چیز بود، من از خودم راضی بودم و نمی‌خواستم کس دیگه‌ای باشم. و فکر می‌کردم اگر چیزی در موردم تغییر کنه من دیگه خودم نیستم. و این خیلی خیلی ناراحتم می‌کرد. 

    شاید به خاطر این بود که از عوض شدن آدم‌های اطرافم ضربه دیده بودم. و واقعاً متوجه این واقعیت نبودم که نمی‌‌شه جلوی این سیر رو گرفت. و همینه که مسیر آدم‌ها رو از هم جدا می‌کنه یا به هم وصل می‌کنه. علاوه بر این که هیچکس نمی‌تونه فقط با یه عده‌ی محدود زندگی کنه و به آدم‌های بیشتر و متفاوتی نیاز داره. 

    در هر صورت من الان اینجام، و خب تقریباً هیچ چیز اونطوری که تصور می‌کردم پیش نرفته. و گاهی اوقات به خودم می‌گم شاید باید دست از این همه فکر کردن در مورد «همه چیز» بردارم. چون واقعاً هیچوقت نه اتفاقات طبق تصوراتم پیش می‌رن و نه مکالمات و نه هیچ چیز دیگه‌ای. تنها نتیجه‌ی تمام این‌ها، زندانی کردن خودم داخل یه حباب متشکل از یه مشت فکر و خیاله که از ترس ترکیدن این حباب هیچوقت جلو نمی‌رم. اینجوریه که از خودم یه ترسو ساختم. 

    شیرین امشب گفت که «چرا امروز اینقدر ساکت شدی؟ همیشه کلی چرت و پرت می‌گی.» 

    حالا کار ندارم حرفش تایید بود یا تخریب، *تمشاخ* ولی چطوریه که چرت و پرت گفتن با بعضیا اونقدر راحته و حتی نیاز به فکر کردن هم نداره اما بعضیای دیگه نه؟

    نمی‌دونم اسمش رو چی بذارم، فاز «من به هیچ دردی نمی‌خورم»؟ یا همچین چیزی. مال وقت‌هاییه که یهو به این فکر می‌کنم «اگه واقعاً به درد نخور و رو اعصاب باشم چی؟» و برای این که کمتر رو مخ بقیه باشم خودم رو از همه هی دورتر و دورتر می‌کنم. گاهی گریه می‌کنم، گاهی هم برای چند ساعت گم و گور می‌شم. و راستش هیچوقت نفهمیدم همه‌ی اینا واقعاً فقط تصورات مسموم خودمه یا حتی درصدی واقعیت داره. 

    دو ماه آخر سال رو رسماً به هیچ کاری نکردن پرداختم و برگه‌های بولت ژورنال نازنینم رو صرف جزوه‌های درب و داغون میکروب شناسی، بهداشت عمومی، محاسبات پخش و پلای برنامه‌ی غذایی، مشق‌های ژاپنی و نقاشی‌های کج و کوله کردم. راستش عمیقاً احساس می‌کردم لازمه که به خودم استراحت بدم، انگار واقعاً به یه دوره‌ی بیکاری و بی‌عاری لازم داشتم تا از خودم بیرون بیام و ببینم توی دنیای اطرافم چی می‌گذره. برای همین بود که اینجا هم زیاد نمی‌نوشتم، شاید هنوز هم نیاز دارم این دوره یه کم بیشتر ادامه پیدا کنه. نمی‌دونم، ولی به هرحال انگار تا یه نقطه‌ای زیادی خودم رو منقبض کرده بودم و دیگه نمی‌تونستم نفس بکشم. و خب با این که این روزها رو هدر دادم، زیاد از دست خودم عصبانی نیستم. احتمالاً بهش نیاز داشتم. و می‌خوام تا عید به این روند ادامه بدم. انگار هنوز خستگیم در نشده و برای بغل کردن بالشتم و خزیدن زیر پتو، غر زدن در مورد صورت و بدنم، مرور کردن چت‌های قدیمی برای بار هزارم، بیدار موندن تا چهار صبح، درس نخوندن و پشت گوش انداختن تکالیفم، ول گشتن توی سالن و قربون صدقه‌ی کراشم رفتن *تمشاخ*... بازم زمان می‌خوام. 

    (هرچند که حس می‌کنم مدتیه که آدم "سطحی"ای شدم. از اونایی که همیشه بهشون چشم‌غره می‌رفتم. اما... نمی‌دونم. درست می‌شم. نه؟)

     

     

    پی‌نوشت: دلم واقعاً برای نوشتن تنگ شده بود. ای کاش مثل قبلاً بتونم بنویسم. 

    پی‌نوشت: موهامو دوباره آبی رنگ کردم. بچه‌ها طوطی صدام می‌کنن. *تمساخ*

    پی‌نوشت: هر وقت اینجا یه چیزایی می‌نویسم و بعد مثلاً جلوی دوستام مزحرف می‌گم با خودم فکر می‌کنم کسی که فقط وبلاگمو خونده باشه احتمالاً اصلاً باورش نشه همچین آدمی باشم. *تمشاخ* نمی‌دونم انگار اینجا یه کم متفاوتم؟ نمی‌دونم.

     

    بعداً نوشت: ایهیهیهی.

  • ۲۲
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۵ اسفند ۰۱

    #153

    من از وقتی سنم کم بود همیشه دندون‌هام مشکل داشتن. همیشه از دندون درد ناله می‌کردم و اگر مدرسه خونه‌ی دوم آدم باشه، دندون‌پزشکی خونه‌ی سوم من بود. یادمه وقتی کوچیک‌تر بودم وقتی دندونم درد می‌گرفت، معمولاً مامانم منو پیش چندتا دکتر مختلف می‌برد و معتقد بود اگر نظر دکتر‌های مختلف رو بپرسیم بهتره. و گاهی اوقات به این فکر می‌کنم شاید مامانم می‌خواست چیزی که از نظر خودش بهتره رو از زبون دکتر بشنوه.

    نمی‌دونم اسمش لجبازیه یا چی، شاید مثل این می‌مونه که بخوای یه عقده‌ای که داخل ذهنته رو آروم کنی، بتونی به تصمیمی که گرفتی اعتماد داشته باشی و بتونی حداقل برای درست بودن فکر یا تصمیمت یه دلیل پیدا کنی. 

    انگار بعضی وقت‌ها مسائل فقط وقتی درست یا غلط به نظر می‌رسن که از یکی دیگه بشنویمشون.

    چند روزیه زیاد دارم به این موضوع فکر می‌کنم. تقریباً هر روز در مورد «یه موضوع خاص» با خیلی‌ها حرف می‌زنم. بیشترشون حرفشون یه چیزه، "احمق نباش لطفاً! البته که جواب نمی‌ده!"

    ولی من باز سراغ آدم‌های دیگه می‌رم تا بالاخره بتونم یکی رو پیدا کنم که بگه حق با منه، بگه تصمیمم درسته و اشتباه نمی‌کنم. و خب دروغ چرا، این تایید رو بالاخره از یکی دو نفر گرفتم. گاهی به این فکر می‌کنم شاید دلیلش این باشه که دنبال مقصر می‌گردم، مثل این که اگر کار اشتباهی کنم، ته دلم بتونم خودمو قانع کنم که نه، تقصیر من نبود، اونا بهم گفتن این تصمیم درستیه. 

    و می‌دونم که واقعاً خیلی احمقانست.

    امشب می‌شه گفت اون تاییدی که دنبالش بودم رو بالاخره با همون قاطعیتی که می‌خواستم گرفتم.

    ژیلا ترم قبل هم‌اتاقیم بود. این ترم اتاقش رو عوض کرد و روابطمون کمرنگ شد. تقریباً نه دیگه با هم حرف زدیم، نه بیرون رفتیم و نه انیمه دیدیم. نه این که واقعاً مشکلی بینمون باشه. فقط انگار موقعیتش نبود. انگار یه چیزی همش این وسط جا می‌افتاد. و راستش رو بگم اصلاً حس خوبی نداشتم چون مدام حس می‌کردم ناراحتش کردم. امشب وقتی رفته بودم تو برف‌ آهنگ گوش بدم، دیدم که اون طرف داره با تلفن حرف می‌زنه. وقتی کارش تموم شد باهم حرف زدیم. و با این که هوا واقعاً سرد بود و دماغمون یخ زده بود، اون لحظات انگار واقعاً گرم بودن. مثل پیدا کردن یه چیز خیلی قدیمی که یادت رفته بود گمش کردی. 

    وقتی «موضوع خاص» رو بهش گفتم، گفت «هی. مگه چقدر اینجاییم؟ در بدترین حالت قراره ضایع شی دیگه.»

    و چیزی گفت که شاید واقعاً نیاز داشتم بشنوم:

    پشیمونی بهتر از حسرته.

    پی‌نوشت: وقتی الانم رو با سال قبل همین موقع مقایسه می‌کنم می‌بینم قبلاً چقدر همه چیز یکنواخت‌تر و روتین‌وارتر بود. از تلاطم الان خوشم می‌اد. حتی اگه مثل یه قایق چوبی بی‌پناه باشم که تو یه طوفان وسط دریا گم شده و نمی‌دونه باید چجوری خودش رو نجات بده.

    پی‌نوشت: پروانه‌ها انگار دیواره‌ی داخلی معده‌مو گاز می‌گیرن. نمی‌‌تونم تصمیم بگیرم حس خوبیه یا بد. ولی در هر صورت دلم براش تنگ شده بود. 

    پی‌نوشت: وضع غذا خوردنم افتضاحه. ارگان‌های گوارشیم به فنا رفتن.

    پی‌نوشت: تا هشتم امتحان دارم. اهه‌هه‌هه. 

     

     

    +درکل فعالیتم خیلی کم شده. ولی تو این مدت بعضیاتون بهم خصوصی دادین، بوس به کله‌ی همتون. راستش خوشحالم کرد. «من فراموش نشدم.» این دقیقاً حسی بود که داشتم.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲ بهمن ۰۱

    #152

     

    گر دست رسد در سر زلفین تو بازم

    چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم

    زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست

    در دست مویی از آن عمر درازم

    فکر کنم حضرت حافظ باهام شوخیش گرفته. می‌گه خودت رو تنها و ناامید می‌بینی، ولی اگه سراغ آدم‌های درست بری و تلاش کنی، به چیزی که می‌خوای می‌رسی.

    این روزها یه جور عجیبی شدم، علی‌رغم این که می‌خوام ویژگی‌های مثبت درون خودم ایجاد کنم، انگار یه چیزی جلوم رو گرفته و حالا مغزم برای پیدا کردن کلمات و ساختن جمله‌ها خسته و زبونم برا چرخیدن و ادا کردن حتی خسته‌تر شده. و به عنوان کسی که از سال 94 یا 95 بی‌وقفه وبلاگ نوشته و جلوی خودشو برای نوشتن هیچ چرت و پرتی نگرفته، این وضعیت خب یه مقدار قمر در عقربه.

    خب شاید عادی باشه. به هرحال اتفاقات زیادی افتاده. چه توی دنیای اطرافمون، و چه توی دنیای خودمون. حداقل برای من که اینطور بوده. مخصوصاً حالا که دایره ارتباطاتم نسبت به قبل گسترده‌تر شده، بیشتر می‌فهمم که چقدر کوچیکم، چقدر دنیا بزرگ‌تر و پیچیده‌تر از چیزیه که تو ذهنم بوده. و خب این هم شگفت‌انگیزه و هم ترسناک.

    می‌گن حافظ اون غزلش رو توی روزهای سخت غربت و دوریش نوشته. از غصه‌هاش گفته. از دردی که توی سینش بوده. شاید فهمیده که این یلدا مثل یلداهای قبلی نیست. به دلایل مشخص البته. خب من نمی‌دونم شما چقدر به فال و طالع و اینجور چیزا معتقدین. خیلی‌ها می‌گن خرافاته و این چیزا. ولی من قبول ندارم. راستش به قدرت انرژی‌های اطرافمون خیلی بیشتر باور دارم تا مغز‌های کوچیک و ناچیزمون. و خب این صحبت‌ها گاهی منو می‌ترسونه. "غم‌زدگی و غربت"... چون به هرحال، من یه نیتی کردم و به شاخه‌نبات قسمش دادم که راستشو بهم بگه و حالا نمی‌دونم باید چطوری برداشت کنم:"]

    بگذریم...

    به مدت سه هفته برای فرجه‌ی امتحانات برگشتم شهر خودمون، با خودم قرار گذاشتم توی این سه هفته کارهای مفید بکنم و یه سری تغییرات توی خودم ایجاد کنم... (که البته یه هفته‌ش گذشت و تنها کاری که کردم خوابیدن بوده. هه هه.) اتفاقاتی افتاد که باعث شد سعی کنم اجتماعی‌تر باشم. دوستام می‌گن توی سال گذشته پیشرفت خوبی داشتم، ولی کافی نیست. من هنوز بابت موقعیت‌هایی که به خاطر منزوی بودنم از دست می‌دم از دست خودم کفری می‌شم. و بابت احمق بودنم ساعت‌ها گریه می‌کنم و کابوس می‌بینم. (اوه توی این مدت عجیب‌ترین خواب‌های کل زندگیمو دیدم. یکی از اون یکی پشم ریزون‌تر!)

    درکل... اگه پیشنهاد و راهکاری دارین حتماً بهم بگین. اگه کتابی‌، پادکستی، چمیدونم یوتیوبری چیزی هم می‌شناسید که در این زمینه توصیه‌های سازنده داشته باشه... خب خیلی خوشحال می‌شم باهام به اشتراک بذاریدش:")...

    +یادمه راهنمایی که بودم، خب زیادی اسکل بودم. یعنی اسکل به معنی واقعی‌ها! الان واقعاً برام سواله که اون زمان چطور اینقدر شوت بودم. اون زمان انتخاب رشته کردم و به خودم می‌گفتم که خب واقعاً پیچیده نیست. تجربی می‌خونم، یا دکتر می‌شم یا پرستار. شاید باورتون نشه ولی تمام تصورم از "آینده" همین بود:)))... تو سه سال دبیرستانم خیلی رشد کردم. آروم آروم فهمیدم کانسپت "آینده" و این که "می‌خوای با خودت چیکار کنی؟" چقدر پیچیده و سردرگم کنندست. چقدر ترسناکه. از اون ترسناک‌هایی که ترجیح می‌دی یه گوشه وایستی نگاه کنی ولی متاسفانه این هزاتوی توئه و خودت باید راه خروج رو پیدا کنی. هرچی جلوتر رفت آرزوهای بیشتری افتادن توی دلم و هربار این هزارتو، حتی تو در توتر شد. الانم که وضعیت اینطوری قر و قاتیه. خلاصه که الان که دارم اینو می‌نویسم، به شدت از آینده ترسناک هستم^^ (احمق نباید با یه مسئله‌ی جدی اینطوری شوخی کنی.)

    جدی وقتی یه جمله از معضلاتم رو به بابا گفتم اونقدر به نظرش احمقانه و دور از دسترس اومد که کلاً سکوت کرد و اجازه داد منظورش رو از تو چشماش بخونم:))) واضح‌تر از این نمی‌تونست باشه. یعنی.

    پی‌نوشت: ولی واقعاً، توی این مدت چندتا پست نوشتم. ولی منتشر نکردم. هیهی. احساس گناه کل وجودمو گرفته.

    پی‌نوشت: ببینید. این فقط در حد یه پی‌نوشته. واقعاً می‌گم. ولی احساس می‌کنم یه عالمه پروانه داخل معده‌م دارم. یه عالمه‌ها! از 22 آذر به این ور. شاید یه کم زودتر. شایدم فقط تحت تاثیر محیط قرار گرفتم. نمی‌دونم><

    پی‌نوشت: کلی پست گوگولی مگولی هست که نخوندم:")... سعی می‌کنم همشونو بخونم. دوستتون می‌دارم><

    پی‌نوشت: یلداتون مبارک. و این که... خیلی مراقب خودتون باشین:")

  • ۲۴
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱ دی ۰۱

    #151

    اعصابمو به هم می‌ریزه، از حالت "ش" گفتنش بدم می‌اد. راستش خیلی داغونه. فکر می‌کردم تو این مورد واقعا تنهام. مشکل از منه؟ هی من اصلاً با تو حرف نمی‌زدم. نفر بعدی منم؟ ممکنه این یه نمایش باشه؟ یعنی تا کجا می‌خواد ادامه بده؟ خوابم می‌اد. یادم نمی‌مونه. درد داره درد داره. هنوز جاش سوراخه. اون کثیف نیست. داخل کیف پولم نگهش می‌دارم. چرا اینقدر پیگیره؟ شلوارتو بکش بالا. کمربند تو خونتون پیدا نمی‌شه؟ گفته بود موهاشو کراتین نکرده. دو سه روزه انگار خوشگل‌تر شده. داشت ظرف می‌شست. شاید راست می‌گفت. اون واقعاً یه نعمت بود؟ رقت‌انگیزه. سردمه. پالتوی قرمزمو نیاوردم. مامانم می‌گه چرا سراغ داداش پیرتو نمی‌گیری. خاله برگشته تهران. گفتم خطرناکه. گفت طوری نیست. مثل این که فایده نداشت. منم از اون شکلات ژله‌ای‌ها دارم. گوش‌هام یخ زدن. الکی گفتم بابام پلیسه. لعنتی اون واقعاً ترسید. من دارم تلاشمو می‌کنم. پامو زخمی کردم. چیزهای ارزشمندمو داخل کیف پولم نگه می‌دارم. مامان گفت خطرناکه ولی من گوشم بدهکار نیست. نه نمی‌میرم طوری نیست. مسخره‌ان. کمر خونی؟ درو پست سرت ببند. ازت متنفرم. جورابمو گم کردم. باید پرتش کنیم بیرون. احمق نون منو خورده. معذرت خواهی بلد نیست؟ چرا اینقدر حرف می‌زنی؟ هفتاد روزه که ازت خبر ندارم. عدد مورد علاقم بیست و دوئه. بعد از نه البته. از ناخوناش خوشم نیومد. ورقه‌های طلایی؟ ای کاش یا تو لال باشی یا من مدام چیزی تو گوشم باشه. شبیه ژله‌ی توت‌فرنگی شده. پول ندارم. گرسنمه. اینو هیچ‌جا راه نمی‌دن. چرا فکر می‌کنه اینقدر داناست؟ پروفایل سیاه گذاشته. پرسید اونی که کوچیکتره نظرش چیه؟ اسرا گفته بود چرا ریش داره. منو متهم می‌کنی؟ چی می‌دونی از اتفاقاتی که افتاده؟ ساعت سه صبحه احمق. ول نمی‌کنه. یه سال کامل گذشته. حتی بیشتر. خیلی بامزه می‌خنده. ولی زیاد نمی‌خنده. بیشتر درس می‌خونم. نباید میانترم رو حذف می‌کردید. مسئول کتابخونه جدی جدی منو شناخته! اسممو می‌دونست. یه جورایی ترسناکه. درد داره درد داره درد داره. با بعض حرف می‌زد. براش ناراحتم. برای یه عالمه آدم ناراحتم. ترسناکه خیلی ترسناکه. نمی‌فهمم. چطور ممکنه؟ واقعاً بهشون مواد می‌دن؟ شنیدن صدای فریاد چه کمکی می‌کنه وقتی نمی‌تونی بدویی؟ دعوا؟ دیگ به دیگ می‌گه روت سیاه. از اول هم حس بدی بهش داشتم. فکر می‌کردم مشکل از منه ولی نمی‌شه که همیشه مقصر باشم. شاید بتونم بهتر باشم. زشتم. کاش لاغرتر بودم. الیسا گفت کثیفه. کثیف نیست کثیف نیست کثیف نیست. خودم شستمش. گربه که ترس نداره. به جای سفید سیاه و قهوه‌ای بود. اولین بار ازش ترسیدم. واقعاً اینو گفت؟ بیستم این ماه برمی‌گردم. این هفته باید درس بخونم. باید بیشتر درس بخونم. تاریخ مصرف پنیرهامون داره می‌گذره. اونا دروغ گفتن. دلم براش تنگ شده ولی بعید می‌دونم دلم هیچوقت واسه این یکی تنگ شه. شاید از اولشم چهار نفر بهتر بود. نه ارائه ندادیم. من مسائلو بزرگ می‌کنم. من خیلی خوب می‌تونم اغراق کنم. گفت چه صدای خوبی. مگه اونقدر بلند بود؟ حال به هم زن و چندشه. از خودم راضیم که دهنمو بستم. وگرنه می‌شد پیش داوری. آره درسته مگه من چقدر می‌فهمم؟ انگار فراموش شده. شاید امسال بشه ردیفش کرد. این درست مثل یه رویا می‌مونه. با تصور کردنش گریم می‌گیره. زیادی قشنگه. اونقدر قشنگ که تیزه و قلبمو سوراخ می‌کنه. دوباره اون بحثو باز کرده. چرا همه چیز باید یه جوری به اون مربوط شه؟ سردمه ولی گفتم سردم نیست. ترجیح می‌دم اونم سردش باشه. دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم و بپرسم چی شده؟ مهنا پرسید ولی اون خندید و من هنوز دارم بهش فکر می‌کنم ولی قرار نیست کار خاصی کنم. جدی جدی شکلات خرید. به تو هیچ ربطی نداره. چرا اینقدر به زبان مادریت می‌نازی؟ نه تو برتر نیستی. نمی‌خوام مثل من باشی. پروفایل نداره. برای شام زوده. باید بیشتر درس بخونم. خیلی وقته عکس نگرفتم. اون درخت نارنجی بود. پاییز هنوز نرفته. 

     

     

    پی‌نوشت: اگر اشتباه نکنم اولین بار این مدل پست رو تو وب سینیور دیدم. جالبه به نظرم. 

  • ۲۳
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۹ آذر ۰۱

    #150

    هیچوقت قصد نداشتم توی این وب مستقیماً در مورد وضعیت کشور و این که من طرف کی‌ام و کجا وایستادم چیزی بنویسم. 

    ولی این فقط در مورد وضعیت آشفته‌ی امروز نیست،

    از یه سریاتون متنفرم که معلوم نیست از کدوم ننه قمری یه جمله یا یه شعار شنیدین و چسبیدین به همون و حتی به خودتون زحمت فکر کردن و سبک سنگین کردن چیزی که به زبون می‌ارید رو نمی‌دید! 

    چقدر می‌تونید وقیح باشید؟ عقل تو سرتون نیست؟ 

    نمی‌تونید یه ثانیه کله‌ی پوکتونو از پنجره بیرون ببرید تا بفهمید اون جملات به ظاهر شاخ و باحال و منتقدانه چقدر با وضعیتی که جلوی چشماتون می‌بینید هماهنگی داره؟

     

    پی‌نوشت: توی پست ثابت وب قبلیم نوشته بودم اگر از آخرین باری که مسواک زدین یا کتاب خوندین 24 ساعت می‌گذره استدعا دارم دهنتونو بسته نگه دارید.

    حالا کتاب که هیچی، منبع موثق هم هیچی، مغز که دارید. نه؟

    پی‌نوشت: بله این پست مخاطب داره. بعضیاشون ممکنه اینو بخونن و بعضیاشون حتی نمی‌دونن این وب وجود داره. در هر صورت امیدوارم کسایی به خودشون بگیرن که مخاطب بودن؛ پس خواهشاً مزخرفات تحویلم ندید.

    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۵ آبان ۰۱

    #149

    - بزرگداشت کوروش. -

    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۷ آبان ۰۱

    #148

    شیرین یه نفر که از کنارمون رد شد رو نشونم داد.

    «عه، اون دختره هم شال نداشت.»

    موهاش کوتاه و پسرونه بودن، و بلوز چهارخونه پوشیده بود.

    گفتم:«چقدر کیوته...»

    دوتا دختر غریبه درست پشت سرمون بودن. 

    یکیشون گفت:«تو هم خیلی کیوتی عزیزم.»

    و یه کم بعد اضافه کرد:«مسخره نکردمااا. جدی گفتم!»

    هوا تاریک بود، خیلی تاریک. و سرد.

    یه خانواده‌ی سه نفره از رو به رومون اومدن.

    مامانه بهمون نگاه کرد. 

    و وقتی رد شد، کاملاً شنیدم که تو گوش دخترش گفت:«چقدر خوشگل بود.»

    شام نداشتیم و رفتیم ساندویچ بخریم.

    صاحب اونجا، یه خانوم و دختر نوجوونش بودن.

    وقتی خواستیم سفارش بدیم، خانومه گفت:«شهرمون چه دخترای قشنگی داره!»

    پالتوی سبز و شال و کلاه داشتم.

    موهای صورتیم کاملاً بیرون بودن.

    شیرین گفت:«کاملاً شبیه آدمی هستی که تازه کلاس طراحیش تموم شده.»

    پگاه تایید کرد:«انگار داری تو ژاپن هنر می‌خونی.»

     

     

    +دخترای زیادی هستن که توی این وضعیت همو تحسین کنن. شاید چون بهتر از هرکسی درک می‌کنن که چه حسی داره که چیزی که به هیچ وجه نمی‌خوای سال‌های زیادی مثل پتک توی سرت کوبیده بشه. شاید حتی اگه چیزی به اسم گشت ارشاد یا امثالش هم نبود، برای خیلی‌ها سخت باشه که بخوان موهاشونو باز کنن. چون مدت زیادیه که موهای باز یه چیز ممنوعست، یه گناه بزرگ و نابخشودنی. تمام چیزی که می‌خوام بگم اینه که فقط سرکوب‌های بیرونی نیست، گاهی اوقات پشت سر گذاشتن بعضی موانع ذهنی و قبول کردن این که این واقعاً کار اشتباهی نیست سخته. 

    جدا از اون، کسایی که همچنان لقب‌های زشت روی دخترهایی که حجاب ندارن بذارن هستن، همون‌هایی که با نگاه نفرت‌انگیزشون جوری به آدم زل می‌زنن که انگار کسی رو کشته. اما تعداد آدم‌های خوب خیلی بیشتره. همون‌هایی که حرف‌های قشنگ می‌زنن و می‌‌دونن زبونشون می‌تونه چقدر زخم زننده باشه پس ازش درست استفاده می‌کنن. قبلاً هم گفتم، حمایت شدن حس خیلی قشنگی داره. هم برای کسی که حمایت می‌شه و هم کسی که حمایت می‌کنه. پس بیاین از حساسیت‌های هم سوءاستفاده نکنیم و کنار هم باشیم.

    موضوع دیگه این که... پسرهای بیشماری هستن که با دیدن چهارتا تار مو خوشمزه بازیشون می‌گیره و چرت و پرت می‌گن. خواهش می‌کنم از این‌ها نباشید. واقعاً چندشه. چرا وقتی می‌تونید آدم خوبی باشید رو بی‌شعور بودن تاکید دارید؟

  • ۲۴
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۵ آبان ۰۱

    #147

    جیم‌جیم عزیزم.

    نمی‌دونم چطوری برات توضیح بدم هفته‌های آخر هیجده سالگی چطوری داره برام می‌گذره. مثل این می‌مونه که اتفاق‌هایی که باید در طول سال می‌افتادن یادشون افتاده که برای رخ دادن زیادی دیر کردن و الان روزهام به قدری شلوغ شدن که از یه لحظه بیکار موندن هم کلافه می‌شم. مثل این می‌مونه که ثانیه‌ها دور گردنم پیچیدن و هر لحظه این حلقه داره تنگ‌تر می‌شه و منو خفه می‌کنه.

    من آدم درونگرایی هستم. اما با این مقدار درونگرایی نمی‌تونم زنده بمونم و زندگی کنم. برای اون دوره از زندگیم که راحت روی تختم لم می‌دادم و می‌خوابیدم و گوش می‌دادم و تصور میکردم و باقی روز رو پشت میزم می‌نوشتم و می‌خوندم و می‌دوختم و می‌کشیدم و می‌نوشیدم خوب بود، راستش فوق‌العاده بود چون مثل این بود که در داوودی‌های پژمرده‌ی روی میزم هم زیبایی می‌دیدم. اما متاسفانه، اون روزها تموم شده و من این رو قبول کردم که باید آدم بهتری باشم، یا به بیان ساده‌تر، کمتر از بقیه متنفر باشم. اما جیم‌جیم، آدم‌ها منو می‌ترسونن. درست وقتی که سعی می‌کنم قدمی جلو بذارم، فرش رو از زیر پام می‌کشن. و من فکر می‌کنم واقعاً حقم نیست، نبود، نباید اینطوری می‌شد و نباید فقط من قربانی این ماجرا می‌شدم. این جور موقع‌ها حتی نمی‌دونم برداشتن اون قدم کار درستی بوده یا نه. 

    راستش سنتاکو همیشه بهم می‌گفت نباید خودِ گذشته‌مو برای اشتباهی که کرده سرزنش کنم چون منِ الان فردی متفاوت از منِ گذشتست. منِ گذشته در لحظه‌ای که اشتباه کرده حتماً چیزی احساس کرده، فکری توی سرش بوده و دلیلی داشته، هرچند غیرمنطقی. و من نباید سرزنشش کنم. مامان هم تقریباً همین رو می‌گه، اگر کسی فرش رو از زیر پات کشید و با سر زمین خوردی، زخمت رو پنهان نکن و هر روز توی آینه به اثر باقی مونده ازش نگاه کن تا یادت باشه برای کی قدم برمی‌داری. 

    در هر صورت، بگذریم از این ماجرا چون واقعاً بعد از اینش از دست من خارجه و شاید فقط سازش و خیره شدن به جای زخمِ روی سرم از دستم بر بیاد. هرچند که ترجیح می‌دم بیشتر بجنگم، انگار آتشی درونم هست که می‌خواد بزرگتر بشه و گسترده‌تر. اما بقیه می‌گن بهتره بنزین روش نریزم چون دودش توی چشم خودم می‌ره. 

    گفتم هفته‌های آخر هیجده سالگی و عجایبش. اما تا اینجا فقط از مسائل تکراری حرف زدم. توی این دو هفته تجربه‌های جدید زیادی داشتم. و حالا حس می‌کنم احساسات جدید اما غریبی داره درونم جوونه می‌زنه. چیزی گسترده‌تر از شورش هورمون‌ها یا مسائل قورباغه‌ای. و راستش وقتی این موضوع رو به هیونگ گفتم، در جواب بهم گفت ترسناک بود. و من خندیدم و گفتم که نه، ترسناک نیستن و فقط جدیدن. اما الان دارم به این فکر می‌کنم مگه چیزهای جدید نمی‌تونن ترسناک باشن؟ 

    جدا از این‌ها، مدتیه بدون پوشش سر می‌رم بیرون. آخر هفته شهر خودم بودم، و با کیدو رفته بودیم بیرون. و آدم‌هایی رو دیدم که به خاطر پوشش انتخابیم تشویقم کردن. اما می‌خوام از اون خانوم لباس فروشِ خوش‌قلب بیشتر برات تعریف کنم. که کلی تخفیف داد و گفت که بهم افتخار می‌کنه. من برگشتم و بغلش کردم، بغض کرده بودم اما اشکم نمی‌ریخت، این بار نمی‌ریخت. و اون خانوم بهم گفت که چرا می‌لرزی؟ نگران نباش همه‌ی این‌ها تموم می‌شه، روزهای خوب می‌رسن بهت قول می‌دم. خیلی مراقب خودت باش دختر شجاع. و یا همین امروز، که با مرجان خانم قدم زنان رفتیم زیر بارون تا شکلات‌داغ بخوریم. و یه دختر رهگذر که کاپشن سفید پوشیده بود بهم گفت که چه موهای قشنگی دارم. 

    جیم‌جیم عزیزم. اتفاقاتی که افتاد بهم ثابت کرد تغییر اونقدرها هم غیرممکن نیست. چیزی که ما تصور می‌کنیم هم با چیزی که واقعاً هست یا به نظر می‌رسه هم یکی نیست. و اینبار یه قدم فراتر از امید رفتم، حالا بین اون همه امید، رگه‌هایی از اطمینان هم هست. اطمینان به یه تغییر. 

    من دلم می‌خواد تا ساعت‌ها بعد در مورد مسائلی که جسته و گریخته بهشون اشاره کردم باهات صحبت کنم، با جزئیات تمام چیزهایی که دیدم رو تعریف کنم و حتی حرف‌های خاله زنکی بزنم و آخرش هم بزنم زیر گریه. اما خب، باید چراغ رو خاموش کنم چون بچه‌ها خوابن، خودم هم بخوابم چون فردا روز شلوغی دارم، و به این فکر کنم که چقدر دلتنگت هستم. 

    مراقب خودت باش.

     

    مگلونیای تو3>

     

    پی‌نوشت: این روزها بیشتر درس می‌خونم. استاد مشاورمون کم کم داره ازم خوشش می‌اد. احتمالاً.

    پی‌نوشت: موهام رو صورتی رنگ کردم. اونجوری که می‌خواستم نشد. اما باز هم صورتیه. و من نگران اینم که با یکی دو بار حموم رفتن پاک شه.

    پی‌نوشت: بعضی از دوستام گفتن شبیه لیسای بلک‌پینک شدم. راستش... نمی‌دونم. 

     

    بعداً نوشت: این روزها برات زیاد نامه می‌نویسم، امیدوارم حوصلتو سر نبرده باشم.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱ آبان ۰۱

    #146

    اتفاقی که افتاده اینه که...

    آدرس اینجا رو به هم اتاقی‌هام دادم:>

    حیحی.

  • ۲۲
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۸ مهر ۰۱
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: