۱۷۴ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات» ثبت شده است

#54

این داستان: آوا و علایقِ به درد نخورش.

 

*داریم صبونه میخوریم*

*داداشم یه اسکین جدید توی فورتنایت خریده و میخواد عکسشو تو گوشی بهم نشون بده*

داداشم: ببین آبجی!!! اسکین جدیدم اینه ها!!

من: آهان.

داداشم: نگاه کن دیگه!

من: نمیخوام.

داداشم: *یه قیافه ی داغون به خودش میگیره*

داداشم: مرسی که اینجوری میزنی تو ذوقم...

من: دقیقا کاری که خودت میکنی!

داداشم: من؟! من کی زدم تو ذوقت؟

من: آخرین باری که در مورد لونا خواستم یه چیزی بهت بگم کی بود؟ پریشب آره؟ بعد اصن گوش دادی چی گفتم؟ نه چون به نظرت همیشه اونان که فلجن و ادا در میارن، چون همیشه میگی آهنگاشون چرت و پرته و خیلی چیزای دیگه!

داداشم: خب من از لونا خوشم نمیاد!

من: خب منم از اسکین جدیدت خوشم نمیاد!

داداشم: ولی من مطمئنم اگه ببینی خوشت میاد ببین...!!!

من: گفتم نه! نگاه نمیکنم؛ صبونتو بخور. 

داداشم: مرسی واقعا... اون فقط یه بار بود.

من: من که یادم نمیاد یه بار من از لونا حرف زده باشم و تو مسخره نکرده باشی. حالا لونا به کنار، تو کلا از دخترای کره ای بدت میاد ولی پسراشون چی؟ اون موزیک ویدیو ی کای رو یادته اون روز نشونت دادم؟

داداشم: نه... کدوم؟

من: دقیقا نکته همینه! اون فقط یه موزیک ویدیو ی سه دیقه ای بود ولی تو حتی نخواستی سه دیقه ساکت بشینی ببینی چی میخوام بهت نشون بدم و سر تا تهشو راجب بازی ها و دوستای مزخرف توی بازیت و تعداد لول آپ هات توی یه روز حرف زدی. اصن نفهمیدی موزیک ویدیوعه چیه!

داداشم: کی گفته؟ حرف میزدم ولی نگاه هم میکردم! 

من: آهان! اگه نگاه میکردی بگو ببینم اولش چجوری شروع شد؟

داداشم: همونی که یه صحنه ی گرد و خاکی شبیه اینفیتی وار داشت دیگه...

من: دقیقا برعکس. اولش یه سری ساختمون های مدرن و بلند رو نشون میداد.

*صدامون خیلی بالا رفته و مامانم میاد ببینه چرا اینقدر داد و بیداد میکنیم*

*در همین حین من دارم به حرفام ادامه میدم*

من: وقتی تو خوشت نمیاد من بزنم تو ذوقت و برای چیزایی که دوسشون داری اینجوری واکنش ندم انتظار دارم تو هم نزنی تو ذوقم!!! 

مامانم: مگه تو ذوقم داری؟

داداشم: راست میگه، تو که اصن احساس نداری راجب هیچی. مث سنگ میمونی.

من: اوکی من سیرم.

*دارم برمیگردم توی اتاقم و داداشم افتاده دنبالم*

داداشم: حالا بیا این اسکین رو ببین خوشت میادا... لباسش مثل لباسای لوناست!...

من: تنها کسی که میتونه مثل لونا لباسای با ابهت بپوشه خود لوناست!

داداشم: تا دیروز که میگفتی از استایلیست اولیویا تو سو وات متنفری که موهاشو اون شکلی بسته بود تو همه ی اجرا ها.

*درو میبندم چون دیگه اشکم درومده*

 

 

پی نوشت: بعد از این که صبح دیدم جسی بعد از اون همه هیتی که بهش دادن از لیتل میکس رفته فک کردم امروز بدتر از این نمیشه ولی ظاهرا اشتباه میکردم.

پی نوشت: اصلا لازم ندارم که بیاید و همدردی کنید یا سعی کنید بگید که بهشون اهمیت نده چون رسما این حرفا رو مخمن.

پی نوشت: نمد شاهین صمد پور رو میشناسید یا نه ولی یه مستند ساز و خبرنگاره. انی وی دیروز یه استوری توی اینستاش گذاشته بود و گفته بود که به چی جانگ کوک (بله... همون کوکی بی تی اس، تازه اسمشم اشتباه نوشته بود) میگید جذاب؟ چی این جذابه؟ حالا کاری ندارم آرمی ها ریخته بودن تو دایرکتش و هرچی تونستن بهش گفتن خودشم آخر سر کلی معذرت خواهی کرد. ولی کاش بفهمید که اگه من یا هرکس دیگه ای به یه چیزی علاقه داریم حتی اگه مسخره باشه ارث باباتونو نخوردیم پس احتیاجی هم به نظرتون نداریم و لازم نیست شما بهمون بگید علایقمون به درد لای جرز میخوره یا احساس نداریم.

پی نوشت: امروز روز افتضاحی خواهد بود. از این زندگی متنفرم.

 

 

  • ۲۱
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۶ آذر ۹۹

    #53

    این داستان: آوا و دایرکت جادویی.

     

    *یه نفر با یه اسم اجق وجق پرت میشه تو دایرکتم و شروع میکنه در مورد یه چیزی توضیح دادن*

     

    یارو: باتوجه به شرایط پیش آمده و تعطیلی کلاس ها و دانشگاه ها در صورت تمایل میتوانید از دوره های تدریس و پشتیبانی بلا بلا بلا...

    من: خب؟

    یارو: *لیست کلاس ها و زمان بندی و استاد هاش رو میفرسته*

    یارو: کلاس های آزمون ورودی دکترا و همچنین دوره های مجازی مقاله نویسی با بلا بلا بلا بلا...

    من: باشه ولی من هنوز کنکور ندادم.

    یارو: یعنی چی؟

    من: خب یعنی چی نداره کنکور ندادم دیگه "-"

    یارو: کنکور چی رو ندادین؟

    من: *ینی چنتا کنکور توی این ممکلت هست؟*

    من: دانشجو نیستم خب. دیپلم هم نگرفتم...

    یارو: آهان موفق باشید. در صورت تمایل به دایرکت پیغام بدین.

    من: ممنون...

    من:*مردک من در صورت تمایل به دایرکتت پیغام بدم؟ تو اول پیغام دادی|:*

     

     

    پی نوشت: مشاور های چهل تا یه غاز موسسه های کنکوری کم بود، مقطع دکترا هم اضافه شد. خدایا شکرت^^

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۵ آذر ۹۹

    #52

    داشتم فیزیک میخوندم، یهو این به ذهنم رسید که چی میشد اگه هسته ی ماه آهنربایی بود و همه ی مردم دنیا توی یه نقطه رو به روی ماه جمع میشدن و قطب مخالف آهنرباشونو سمت ماه میگرفتن تا ماه به سمت زمین بیاد؟!

     

    #افکار_سمی

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۴ آذر ۹۹

    #51

    این مسخره نیست که همیشه فقط بلدم از خودم حرف بزنم؟

    من سه جلسه در هفته کلاس زبان میرم. تقریبا هر جلسه یه speaking داریم و هرجلسه دوتا دوتا باید با هم حرف بزنیم. معلممون خیلی روش تاکید داره. نمیدونم این کتابا دقیقا برای چه رده ی سنی ای طراحی شدن، ولی اکثر سوالاتش جورین که من هیچ جوابی براشون ندارم. مثلا در مورد مصاحبه های شغلی چی باید بگم؟ یا مشکلاتی که حین پرواز برام پیش اومده در حالی که آخرین باری که هواپیما سوار شدم فقط 6 سالم بود؟

    معلممون همیشه میگه حتی اگه هیچ جوابی ندارین هم باید یه چیزی بگین.

    اولش همیشه فکر میکنم خلاقانست. این که هیچی نداشته باشی، ولی همینجوری شروع کنی به حرف زدن، تازه حرف زدن نه به زبان مادریت، نه به زبان دومت، بلکه به زبان سومت!... 

    معلممون میگه موضوعات مختلفو به هم ربط بدین، گاها یه سری چیزا رو از خودتون در بیارین و از imagination استفاده کنین...

    نمیدونم...

    بدم میاد از این که همیشه در مورد خودم حرف میزنم. 

    اونقدر تو اونجور بحثا توی کلاس زبان عادت کردم که هر سوالی که شد در مورد خودم یه چیزی بگم، (صرفا به این دلیل که یه درونگرای بدبختم واقعا آدمایی که میشناسم اونقدری نیستن که بخوام یا بتونم راجبشون حرف بزنم...) وقتی توی زندگی واقعی هم یکی میاد که صرفا یه چیزی بهم بگه، سریع میپرم و میگم: آره اتفاقا منم... 

    و این خودآگاه نیست.

    بعد از این که اون دکمه ی send شیتی رو زدم تازه میفهمم که به خودم قول داده بودم که دیگه این کارو نکنم. 

    مامانم میگه لجبازم. میگه کمی تا حدودی بی رحمم. مامانم میگه بعضی وقتا اصلا منو نمیشناسه و تبدیل به یه آدم دیگه میشم...

    یه اعترافی کنم؟

    بعضی وقتا خودمم نمیدونم دارم راستشو میگم یا دروغ...

    بعضی وقتا خودم به این فکر میکنم که نکنه این چیزی که تو ذهن منه فقط زاده ی تصوراتم باشه؟

    تو کلاس زبان عادت کردم یه سری چیزا رو از خودم در بیارم فقط به خاطر این که تو بخش speaking کم نیارم و کلاس تو سکوت نره. بعضی وقتا همون تصوراتم اونقدر واقعی و طبیعی به نظر میان که خودم واقعا شک میکنم، نکنه اینا واقعا وجود داشته باشن؟

    و سرایت میکنه به زندگی واقعیم... و همش به این فکر میکنم نکنه وقتی دارم با یکی حرف میزنم مثل وقتایی که سر کلاسم همونجوری از تصوراتم استفاده کنم و چیزایی رو بگم که هیچوقت وجود نداشتن؟ یا اتفاق نیوفتادن؟...

     

    بعدا نوشت: یه چیزی بگم؟((= روی دکمه های کیبوردم استیکر چسبوندم... بالاخره... رزینی ان و باعث میشن حس کنم لپ تاپم دکمه کاشته((=... یه چیزی مثل همون کاشت ناخون خودمون...

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۳ آذر ۹۹

    #50

    این داستان: آوا و مشاور گیج.

     

    *یه مشاور از موسسه ی نمیدونم چی چی بهم زنگ میزنه و موعظه میده*

    مشاور: خب عزیزم گفتی رشتت چیه؟

    من: تجربی.

    مشاور: خب هدفت چیه؟

    من: داروسازی.

    مشاور: خب چه عالی... آزمون شرکت میکنی؟

    من: آره.

    مشاور: خب ترازت چقدره؟

    من: پنج هزار و __

    مشاور: پنـــــــــــــــج هزاااار؟؟؟ خــــــــــیلی کمــــــــــهههه!!!!

    من: میدونم.

    مشاور: میدونی برای یه رشته ی خوب باید چقدر باشه ترازت؟

    من: آره.

    مشاور: باید حدودا هشت هزار باشه!!!

    من: آهان.

    مشاور: کسایی که ترازشون بین هفت و هشت هزاره راحت پزشکی قبول میشن.

    من: خب من داروسازی میخوام قبول شم.

    مشاور: اگه از ما سی دی بخری صد در صد از پزشکی قبول میشی!

    من: باشه ولی من میخوام داروسازی قبول شم.

    مشاور: خب چیزی سفارش نمیدی؟

    من: نه.

    مشاور: چرا؟

     

    *قطع میکنم*

     

    پی نوشت: رسما چه مرگشونه اینا|: 

    احساس میکردم دارم با ربات حرف میزنم|: همش حرفای تکراری و کلیشه ای...

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۹

    #49

    داره دیوانه وار برف میاد.

    و من دارم به این فکر میکنم که چرا توی یه همچین هوایی نباید کلاه هودیمو سرم بکشم و پتو زمستونیمو دورم بپیچم و درحالی که فیلچه رو بغل کردم و چای هورت میکشم، یه انیمه ی جدید شروع کنم؟

    و چرا باید به جای این کار نگران کنکور شیتیم باشم؟

    هوا هوای انیمست...

    تو این هوا باید بشینم کلی انیمه ببینم.

    نه این که برای امتحان عربی خر بزنم.

     

    پی نوشت: ولی چرا یه روز ببعی اعظم به چس قال گفت کم تفاله خوری سنگین تری؟...

    پی نوشت: دلم میخواد عروس جادوگر ببینم. یا یورو کمپ... یا حتی میرای نیکی.

     

    بعدا نوشت: الان فهمیدم... امتحان عربی مال هفته بعده|: خدایا شکرت... 

    بعدا نوشت: چقدر شانسم خوب شده این روزا /:

    بعدا نوشت: نه حرفمو پس میگیرم اصلا خوب نیست... فردا امتحان فیزیکه "-" اه...

     

  • ۱۴
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۹ آذر ۹۹

    #48

    این داستان: آوا و کلاس جبرانی ریاضی

     

    *روز پنجشنبه*

    من: بچه ها فردا ساعت 4 کلاس جبرانی داریم!

     

    *روز جمعه*

    من: خب بهتره تبلت رو سایلنت بذارم که بتونم خوب رو درسم تمرکز کنم!

    *بعد از نیم ساعت درس خوندن جلوی تلوزیون ولو شده و فورتنایت میزند*

    من: خب دیگه ساعت هفت شد... برم یه ذره دیگه هم درس بخونم.

    *تبلت را بر میدارد*

    *3 تا میس کال + شونصد تا پیام ناخوانده*

    من: اوه شت... ساعت چهار جبرانی داشتم...

    *همینطور که در پی وی همکلاسی هایش پخش شده و زاری میکند، علاقه مند است که دلیل خنده ی آنها را بداند*

    آنیتا: عجب آدام سان XD... عاشقتم لنتی... کلاس امروز تعطیل شد چون به ملیکا اطلاع نداده بودنXDDD

    من:

    من:

    من: واقعا؟"-"

    هانیه: آره XD

     

    *قر در کمر فراوان طور به پیشگاه الهی میرود تا دین این خوش شانسی را ادا بنماید*

     

    پی نوشت: اصلا نمیخوام به میهن بلاگ فکر کنم((":

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۸ آذر ۹۹

    #47

    من همین الان فهمیدم.

    چنگیز جلیلوند دیروز فوت شده به خاطر کرونا.

    بهتر از این نمیشه.

     

     

    پی نوشت: دوبلر و بازیگر بوده اگه نمیدونستید... دوبلر ایرانی مورد علاقم بود آخه((":

    کلی خاطره داشتم با صداش...

    پی نوشت: اگه نمیدونستید باید بگم که جانی دپ و رابرت داونی جونیور از معروف ترین کسایی بودن که دوبله کرده بود...

    پی نوشت: سنتاکو. میدونستی دوبلر ناپلئون بناپارت هم بوده؟(=

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳ آذر ۹۹

    #46

    احتمالا اگه الان سال پیش بود و زنگ آخر در حالی که تو دلم دارم به معلم التماس میکنم که یه مقدار استراحت بده بهمون که بتونم برای حتی یه ثانیه سرمو بذارم رو میز، با دیدن اولین برف امسال انرژی دیوانه واری میگرفتم.

    هرچند که وقتی بهش میگم اولین برف سال یه مقدار عجیب به نظر میاد چون واقعا این اولین برف سال نیست. چون سال از فروردین شروع شده و امسالم ما کلا بهار برفناکی داشتیم. 

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، بعد از خوردن زنگ بدو بدو میرفتم سمت دفتر و به بابا زنگ میزدم که نیاد دنبالم چون میخوام پیاده برگردم. و بعدشم نعره زنان سمت فاضله میرفتم و میگفتم: امروز منم باهاتون پیاده میام! 

    و اونم ذوق میکرد.

    و کل راهو جیغ جیغ کنان در مورد این حرف میزدیم که میون بهتره یا کال.

    آخرشم هیچوقت به نتیجه نرسیدیم.

    اون نمیخواد جذابیت های میون رو درک کنه و از این کم سعادتی خودشه^^

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، با نشستن روی صندلی کنار پنجره اتوبوس و نگاه کردن به دونه های برف غرق فکر هام میشدم. فکر هایی که نهایتش به امتحان فیزیک اون روز و به موقع حموم رفتن و سر ساعت رسیدن به کتابخونه محدود میشدن. 

    و مسلما درگیری های بزرگتری نداشتم.

    شایدم داشتم. 

    روز های برفی... نمیدونم.

    یه چیز عجیبی دارن توشون. سال پیش این موقع ها... همونطور که نهایت تلاشمو میکردم از شر یه سری چیزا خلاص شم، همزمان همه ی تلاشمو میکردم که بهشون برسم. با این که میدونستم همش یه درجا زدن بی فایدست و خواستن و نخواستن من تفاوتی ایجاد نمیکنه که بلاتکلیف بودنم بخواد ایجاد کنه.

    تمام راه اون آهنگ چینی لنتی دوره ی کامبرین رو که هاله برام فرستاده بود رو زمزمه میکردم و موهام از به یاد آوردن ریتمش سیخ میشد.

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، بعد از این که عین جسد رسیدم خونه با سرعت لباس مدرسمو پرت میکردم توی کمد و میرفتم سیب پوست میکندم و فلاکسمو پر از چای سبز میکردم و خودمو برای التماس کردن به بابا آماده میکردم تا منو ببره کتابخونه. 

    گاهی هم مامانم. یا شایدم مثل بعضی روزا با هر جفتشون لج میکردم و با اسنپ میرفتم.

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، هر هفته در انتظار قسمت جدید ایروزوکو سکای پودر میشدم و از گوش دادن به اندینگش که از ناگی یاناگی بود به نهایت احساس عر زنی و خود زنی میرسیدم. 

    و همونطور که سعی میکردم به درد پریودم اهمیت ندم و در مقابل خودن مسکن مقاومت کنم، به معنی اوپنینگ همون انیمه فکر میکردم و دوباره عر میزدم. به دلایل مختلف حالا...

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، بعد از این که بساتمو پخش کردم رو میز کتابخونه و برای هاله و اسرا جا گرفتم، جوری ژاکت کامواییمو به خودم میپیچیدم و غرق درس خوندن میشدم که حتی پچ پچ کسایی که بغل دستم میشستن و از دیدن نوشته های ریز و کتاب پر از استیک نوت و نوشتم به وجد میومدن هم نمیتونست حواسمو پرت کنه. 

    حتی یادمه یه بار یه دختره که اتفاقا از مدرسه خودمونم بود تو گوش دوستش گفت: این دختره از مدرسه ماست؟ و وقتی دوستش گفت آره، دوباره گفت چقدر کیوته((=

    و من اونقدر ذوب شدم با این حرف که کتابمو بستم و مایلد لاین جدیدمو پرت کردم اون ور و فقط چایی خوردم((=

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، تا هر نکته ی جالب و خفن درسی ای میدیدم به هاله و اسرا میگفتم و درست وقتی که سرمو بلند میکردم با دیدن بلو جوری هورمون هام برانگیخته میشدن که تا یه مدت لرزش دستم ادامه پیدا میکرد و نمیتونستم تمرکز کنم((=...

    اسرا دستمو میگرفت و میگفت: وای بابا چته تو!...

    چرا با دیدن بلو این همه میلرزیدم...

    چرا سعی میکردم خودمو غرق کنم...

    چرا روزای برفی این حسو بهم میدن...

    راستش چرا های خیلی خیلی بیشتری هست که اون زمان بیشتر از الان ذهنمو مشغول کرده بودن(=

    چون هیچ جوابی براشون نداشتم.

    و نمیتونستم داشته باشم. نه یه دلیل و نه حتی یه نشانه.

    با این حال هنوزم عاشق هوای ابری و برفی ام. 

    روزایی که بدو بدو میرفتم کتابفروشی و تا اون فروشنده منو میدید میگفت: نه خانوم! جلد دوم ملکه سرخ رو نیاوردیم!...

    و من دوباره سر شکسته تر از همیشه برمیگشتم و سعی میکردم با خوردن دونه های برفی که از آسمون می افتن از شدت نا امیدیم کم کنم...

    و به این فکر کنم که چرا باید این همه درگیر یه داستان بشم و چرا باید این همه باهاش همدردی کنم؟

    احتمالا اگه الان سال پیش بود... هنوز خیلی چیزا رو نفهمیده بودم. و انجام یه سری کارا برام خیلی سخت تر از الان بود. 

    ولی خوشحالم که یه سری چیزا هنوز به قوت خودشون باقی ان.

    مثل چای سبز، مثل چشمای سبز بلو، مثل این حس عجیبی که به هوای ابری دارم، و یا حتی علاقه ی شدیدم به انگشت کردن شکم حنانه که همیشه مثل یه حسرت تو دلم موند((= 

    من هنوزم برف دوست دارم. و میخوام همینطور که به جای روسری، شال و کلاه سرم کردم پالتوی قهوه ایمو با پوتین پاشنه دار مامانم ست کنم و لبلو ی شاه توت بزنم و از بوی ادکلن هلوم لذت ببرم. درست همون وقتی که هاله کت زرد پشمالوشو پوشیده و اسرا از این که اون زنه به شلوار کرمی رنگش گیر داده اخلاقش سگی شده؛ تا دریاچه با هم راه بریم و نوشته های جدیدو روی جدول های اطراف چمن ها کشف کنیم((=

    احتمالا اگه الان سال پیش بود... بیخیال.

    نمیخوام با شک و احتمال حرف بزنم.

    منو برگردونین به سال پیش. 

    به وقتی که هنوز شونزده سالم بود.

     

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳ آذر ۹۹

    #45

    این داستان: مامان و پی اس فور.

     

    *داداشم پی اس فور رو روشن میکنه*

    *خشتک دران به سمت من میاد*

    داداشم: آبــــجی!!! بیا اینو ببین!!! آرامش بخش ترین بازی سال شده!...

    *با شور و شعف به سمتش میرم و از دیدن بازی به وجد میام*

    *اونقدر بازی خوبیه که به مامانم نشونش میدم*

    مامانم: این بازیه؟ 

    داداشم: آره.

    مامانم: پس چرا شبیه کارتونه؟ چرا اینقدر صورتیه؟ چرا همه جا پر شنه؟ چرا این یارو نارنجی پوشیده؟ چرا شخصیتش دختره؟ این کوهه چیه؟ این آفتابه؟ ینی صبحه؟ یا بعد از ظهره؟ چرا شخصیت دیگه ای نداره؟ این سنگا چی ان؟ چرا این قرمزه پرواز میکنه؟ چرا اینجا دایره رو میزنی پرواز نمیکنه؟ وایسا ببینم اصن چرا پرواز میکنه؟ مگه آدم نیست؟ چرا باد میاد؟ چرا سر میخوره؟... etc

    من و داداشم: مامان... این بازی رو همین الان شروع کردیم...

     

     

    پی نوشت: اسم بازی Journey هست.

    انحصاری پی اس فوره، برای همون اگه پی اس فور دارین حتما حتما بازی کنین چون خیلی قشنگ و آئستیکه... به شخصه عاشقشم...

    حتما یه سرچی بزنین عکساشو ببینین(=

    هشدار: با مامانتون بازی نکنین^^

    پی نوشت: عکساش اینقدر قشنگه که نمیدونم کدومو بذارم "-"

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۸ آبان ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: