-بسمه واقعا. خسته شدم. واقعا خسته شدم. حتی از این که بگم خسته شدم هم خسته شدم و هر بار که می گمش بیشتر از دفه ی قبلی خسته می شم. این چرخه ی لنتی پس کی قراره تموم شه؟ چرا هر بار به خودم می گم خب این بار دیگه تموم شد! و دوباره چند روز بعدش همون عصبانیتا و اعصاب خوردیا می آن سمتم؟ متنفرم از این که نمی تونم هیچی رو عوض کنم و فقط نشستم یه گوشه و دارم حرص می خورم.

-بازم همون داستان همیشگی؟ بیخیال دیگه! مگه نگفته بودی دیگه برات مهم نیست؟ 

-آره، گفته بودم دیگه برام مهم نیست. و واقعیت هم همینه، اون موضوع خودش به خودی خود کوچکترین اهمیتی برام نداره و به هیچ کجام نیست، این پیامد هاشه که عذابم می ده و لحظه به لحظه ضربان قلب و تعداد تنفس در دقیقم رو می بره بالا. شناختن آدما واقعا کار سختیه مگه نه؟

-بستگی داره چجور آدمی مد نظرت باشه.

-آره خب، اگه اونی که جلو رومه یه عوضی و لاشی تمام عیار باشه که ماسک خوشرویی به صورتش زده حتما کارم سخت خواهد بود، ولی می دونی، دیگه گول نمی خورم، از آخرین باری هم که به کسی فرصت برگشت داشتم خیلی می گذره و حالا توی جزیره ای وایستادم که هیچ احد الناسی نمی تونه واردش شه. خوب خودمو زندانی کردم و دورم حصار کشیدم، و واقعا هم این بار مشکل من نیستم چون می دونم چجوری باید کسی رو بشناسم.

 

 

-پس مشکل چیه؟ هنوز قلبت داره تند می زنه.

-آره تند می زنه چون عصبانی ام. عصبانی ام از این که نمی تونم چیزی رو عوض کنم. عصبانی ام از این که نمی تونم چیزی رو که خودم به چشم دیدم رو به اطرافیانم بفهمونم. متنفرم از این که دارن همون اشتباهی رو می کنن که مدت ها پیش کردم و 4 سال تموم چوب سادگی اون موقعمو خوردم. متنفرم از این که ورودی عروسک ها بسته نشده و هر روز تیکه های چینی جدیدی داره بهمون اضافه می شه. متنفرم. واقعا متنفرم از این که نمی تونم اون طینت پست یه سریا رو نشون بدم چون متاسفانه بازیگر های خوبی هستن. 

-خب تو که پیامبر نیستی. وظیفه ای در قبالش نداری.

-درسته، من پیامبر نیستم. ولی یه جورایی گذشته ی خودمو دارم می بینم. شناختن بعضیا سخته چون دورو و دروغگو های خوبی هستن. اونقدر خوب و ماهرانه نقش بازی می کنن که آدمای جدید اطرافشون که هیچ شناختی ازشون ندارن باورشون می شه که این ماسک نیست و فقط بخشی از صورتشونه. در نهایت هم اونقدر مظلوم نمایی می کنن که حتی وقتی یکی عاقل تر از خودشون می آد می گه فلانی اون کسی نیست که فکر می کنی فاز روشنفکری بر می دارن و می گن که اوه! تو چقدر بدبین و منفی باف و زود قضاوت گرایی! نمی بینی فلانی چه آدم سافتیه؟ نمی بینی چقدر داره بهمون خوبی می کنه؟ 

-و در نهایت کسی حرفتو باور نمی کنه هوم؟

-می خوام بهشون بفهمونم مراقب باشن دارن احساساتشونو صرف دل سوزوندن و نگران شدن برای کی می کنن! از کجا می دونن اونی که با همون بهونه های کلیشه ایِ "من دیگه نمی تونم ادامه بدم و این تنها راهیه که برام مونده" می ذاره و می ره توی پشت صحنه داره چیکار می کنه و اصلا برای چی ترکشون کرده؟ می خوام بهشون بفهمونم همون کسی که از رفتنش این همه دارن نگرانی و ناراحتی به خرج می دن اون پشت نشسته و داره به ریششون می خنده و قهوه بیسکوییت نوش جان می کنه! همینقدر رقت انگیز و همینقدر منفور!

 

 

-متاسفم که این اتفاق می افته. بعید می دونم بتونی چیزی رو عوض کنی.

-و این دقیقا دلیل عصبانیتمه! تمام این مدت نه تنها آدم بده ی قصه نبودم بلکه هیچ کجای قصه هم نبودم و نه حتی یه شخصیت منفی و همین حالا هم نیستم و متنفرم از این بابت! متنفرم که نمی تونم باطن کثیف این آدما رو نشون کسی بدم! نمی تونم این کارو کنم چون کسی باورم نمی کنه و در نهایت به ضرر خودم تموم می شه. 

-خودتم یه زمان همینطوری بودی. نمی تونی انکارش کنی. کم نبودن آدمایی که برات حکم درس عبرت رو داشته باشن و تو در مقابلشون لجبازی کرده باشی.

-آره. بدم می آد از خودم. بدم می آد از این که اون زمان تا همین عمق حقیر بودم. اونقدر حقیر که حتی این زجه زدنامو به یه نفرم نشون نمی دادم چون از قضاوت شدن می ترسیدم. حتی از این که یکی باهام همدردی کنه هم می ترسیدم. بماند که چرا، ولی آره. منم لجباز بودم، منم باور نکردم و منم الکی الکی برای یه عوضی دل سوزوندم و به مدت 4 سال تقاص پس دادم.

-پس می خوای بگی دیگه نمی خوای آدمای دیگه ای مثل اون روزای تو دلشون بشکنه؟

-نه بابا. مگه من می تونم جلوی شکسته شدن دل کسیو بگیرم؟ گفتم که، من اصلا عددی نیستم که بخوام تاثیرگذار باشم. بیشتر متنفرم از اون حس خودبرتر بینی و توهم خود خداپنداریه که در اثر همین دل سوزی های بیجا به یکی دست می ده. می فهمی چی می گم؟ وقتی یه نفر اونقدر عوضی باشه که هر روز و هر روز دل آدم های بیشتری رو بشکونه و از این کار لذت ببره، خوشش می آد وقتی کسی نگرانش می شه و سراغشو می گیره. لذت می بره از این که به کسی قولی می ده و می زنه زیرش و زجه زدن اون آدمو تماشا می کنه و پفیلا می لمبونه. حس می کنه اونقدر موجود برتر و خارق العاده ایه که همه ی دنیا عاشق چشم و ابروشن و جلوش سر خم می کنن و اینم مثل یه شاهزاده می تونه بین خیل عظیمی از برده ها قدم بزنه و هر کدومو که دلش خواست انتخاب کنه. حس می کنه خداست، خدایی که همه شیفتش می شن ولی بتی بیش نیست، بتی که از سنگ ساخته شده و جز خودش هیچ احد الناس دیگه ای براش مهم نیست. 

-مولوی یه بیت قشنگ داره که می گه:

"چون بسی ابلیس آدم روی هست/ پس به هر دستی نشاید داد دست"

 

 

-مولوی خیلی خوب می گه... ولی کیه که حرف گوش کنه؟

-حرص نخور، نفس عمیق بکش، برای قلبت خوب نیستااا(=

-شوخی های مسخره رو بذار کنار! خودت باشی همینقدر عصبی نمی شی؟ عصبی نمی شی وقتی می بینی آدمایی که از کیش و قبیله ی خودت هستن دارن جلوی یه بت خم و راست می شن و خدا صداش می کنن؟ در حالی که تو حقیقت پشت اون بت رو دیدی و می فهمی که در باطن چجور چیزیه، و متاسفانه همینایی که اون بت رو می پرستن اونقدر صاف و ساده هستن که گول اون مار هفت خط و خال رو خوردن و هیچ جوره نمی تونی از این جهالت بیرون بیاریشون؟ در صورتی که حتی حضرت ابراهیم هم نیستی که بتونی بت رو بشکنی و اگه کسی انداختت تو آتیش به گلستون شدن جهنم پشتت گرم باشه. 

-چرا، فک کنم حتی منم اعصابم خورد شه.

-ای کاش می تونستم واقعیت رو بهشون نشون بدم. ای کاش گفتن همه چیز اینقدر راحت بود، ای کاش می تونستم اون شناخت لعنتی رو به دنیا نشون بدم ولی نمی تونم. نمی تونم چون کسی باورم نمی کنه.

-از کجا می دونی هیچکس باورت نمی کنه؟ جدی می گم، امتحانش کن. با یکی دوتاشون حرف بزن. شاید قبولت کردن.

-نمی کنن. هیچکدومشون نمی کنن چون دیگه هیبنوتیزم شدن. قبلا امتحان کردم. فایده نداره. تا خودشون به چشم نبینن باور نمی کنن. 

-اینقدر مطمئنی؟

-وسوسم نکن لنتی. آره همینقدر مطمئنم. 

-پس چه حیف شد(=

-اوهوم... 

-الان بهتری؟

-آره. ضربان قلبم نرمال شده و کمتر عصبانی ام. هرچند چیزی از حقیقت ماجرا کم نمی کنه.