این داستان: آوا و روابط اجتماعی طلایی.
*کلاس ادبیات دارم که حضوریه*
*من تنها کسی هستم که آب می بره سر کلاس*
*معلم تشنش می شه و لیوانشو می آره جلو که من آب بریزم براش*
*منم کورم، تازه سرمم پایینه و از دنیای اطرافم خبر ندارم*
آقای ندایی: پس هرگاه اسم خاص توی بیت یا نثر دیدیم به احتمال زیاد اون بیت یا نثر توش تلمیح داره... درسته آوا؟
*لیوانشو تکون می ده*
*همچنان نمی بینم لیوانو*
بغل دستیم که نمی دونم اسمش چیه: آب...
پشت سریم که بازم نمی دونم اسمش چیه: آوا آب...
من:*چرا همه جا سکوت شد یهو؟*
*سرم رو بلند می کنم*
*یک ساعت به لیوان زل می زنم و تازه می فهمم جریان چیه*
*خنده ی عصبی ای می کنم و آب می ریزم براش*
آقای ندایی: حتما تو خونه بهت گفتن خاک تو سر این ندایی که همش آب دخترمون رو چپاول می کنه آره؟ آخ آخ حتما مامانت گفته خدا بکشه این نداییو!
من:*خنده عصبی*
آقای ندایی: آره؟ مامانت گفت خدا نداییو بکشه؟
من: بعـــــــلهههه ^----^
آقای ندایی:
آقای ندایی:
آقای ندایی:
آقای ندایی: بله؟"-"...
من:"-"...
پی نوشت: همین که هنوز بلدم فارسی حرف بزنم خودش جای شکر داره"-"