-مبارز راه روشنایی می گه بعضی لحظات واقعا توی زندگی آدم تکرار می شن. یهو به خودش می آد و می بینه داره با مشکلاتی دست و پنجه نرم می کنه که قبلا یه بار ازشون گذشته. بعدشم فکر می کنه که هیچ پیشرفت خاصی توی زندگیش نداشته چون دوباره همون بدبختیا اومدن سمتش. بعدشم افسرده می شه.

-می فهمم مبارز راه روشنایی چی می گه. راستش من و مبارز راه روشنایی هرچقدر هم که با هم فرق داشته باشیم تو این یه مورد عین همیم، حداقل تا اینجاش. باورم نمی شه که همه ی این چیزا رو قبلا یه بار تجربه کردم و ازشون بیرون اومدم و حالا دوباره افتادم توشون. چطور ممکنه مشکلات یه نفر تا این حد شبیه هم باشن؟ جالبه حتی بعد از تمام این دفعات بازم نمی دونم باید چجوری برخورد کنم باهاش. هر دفه سعی می کنم نسبت به دفه ی قبلی واکنش متفاوت تری نشون بدم، ولی راستش همه چی بدتر می شه. مبارز راه روشنایی تو اینجور موقعیتا چی کار می کنه؟ 

-اصلا بگو ببینم مبارز راه روشنایی از نظر تو چیه؟ 

-نمی خوام بحثو قاتی پاتی کنم. حاشیه نرو. خودت می دونی دارم در مورد چی حرف می زنم. چند سال قبل با یکی از همکلاسی هام اونقدر بدجور دعوا کردم که کل مسیر خونه رو گریه کردم. حتی وقتی رسیدم خونه بازم گریه کردم. سر سفره، توی اتاقم، موقع خواب، تو دسشویی، تو حموم جلوی کس و ناکس مدام گریه می کردم و جیغ می زدم. تازه بعدش اون همکلاسیم طلبکارم بود، زنگ انشا خیلی نامحسوس یه انشا نوشته بود که همه تقصیرارو گردن من می انداخت. تا جایی که یکی دیگه برگشت بهم گفت: ببینم فلانی اون انشا رو در مورد تو نوشته؟ تا این حد واضح و مبرهن بود. اون موقع فکر می کردم از اون همکلاسیم ناراحتم. بعد تر ها مامانم شیرفهمم کرد که در واقع از اون ناراحت نبودم، از دست یکی دیگه ناراحت بودم.

-آره درک می کنم، شاعر می گه:

"هر دوستی که کردم تاثیر دشمنی داد/هر خون دل که خوردم از دیده ام روان شد"

-شاعر خوب می گه. شاعرا خیلی ماهرانه بلدن با کلمات بازی کنن. بهشون حسودیم می شه. منی که حتی بلد نیستم یه شعر کوتاه بگم که یه معنی و مفهومی در بر داشته باشه. 

-این بار تویی که داری حاشیه می ری، حالا نوبت منه بگم برو سر اصل مطلب.

-نه اینطوریام نیست. قدیما با نیش و کنایه حرف زدن آسون بود، مردم تشبیه ها و مثال هامو راحت تر درک می کردن. الان یه جوریه انگار نمی خوان به خودشون زحمت بدن تا ببینن معنای دور کنایه ای که زدم چی بوده. همون نزدیکه رو باور می کنن. نمی دونم استعاره های من زیادی زیرپوستی شدن یا بقیه خودشونو زدن به گیجی؟ شایدم واقعا گیجن؟

-نه بابا. مبارز راه روشنایی می گه هیچ کس احمق نیست و همه کس می تونه از زندگی چیزها یاد بگیره. به هرحال آدما با هم فرق می کنن دیگه. یکی می گه بذار گل های نرگس توی باغچه بمونن، اون یکی سریع می چینتش تا بذارتش داخل گلدونِ روی میز تحریرش، بعدشم خدا رو هزار سپاس و حمد بگه بابت این زبردستیش توی آفرینش جهان خلقت.

-داشتن تفاوت ها خوبه، ولی الان جفتمون داریم حاشیه می ریم. قدیما فکر می کردم هستن کسایی که ذهنمو بخونن، الان می فهمم اون زمان ذهنیت خاصی هم نداشتم. راستش همه چیز اونقدر ساده و پیش پا افتاده بود که به هرکی می گفتی درکش می کرد. الان همه چیز پیچیده شده. شاید واقعا نمی فهمن چقدر داره بهم سخت می گذره؟ یا شاید واقعا نمی فهمن که منم می فهمم و فقط خودمو زدم به نفهمی که حداقل بتونم به خودم تلقین کنم که هیچوقت چنین طرز تفکر یا احساساتی نداشتم؟ راستش نمی دونم، همیشه بخشیدن و فراموش کردن اینقدر سخته؟

-جان بانیان می گه زخم هاش شاهدان زندگیش و پاداش اُخرویش هستن و در های بهشت رو به روش باز می کنن. هرچند به نظرم بستگی داره چجوری با اون زخم برخورد کنی.

-این برخوردا همیشه که دست خودت نیست. مثل انعکاسا گاها خودشون می آن جلو. منم جدیدا خیلی حساس تر از قبل شدم. شایدم همش به خاطر پیچیده تر شدن شرایطه؟ با این حال بازم نمی دونم. خوشم نمی آد از این که رفتاز اطرافیانم اینقدر سریع باهام عوض می شه. تا چند روز پیش یکی می اومد بهم می گفت آدم ترسناکی هستم و یکی دیگه روش نمی شد یه سری حرفایی رو که باید بگه رو باهام در میون بذاره. تازه بیشترم هستن، خلاصه تا چند وقت پیش همه -شایدم نه همه، یه عده ی به خصوص- همین قدر محافظه کارانه جلوم عمل می کردن که مبادا دست از پا خطا کنم و اون روی سگم بالا بیاد. ولی یهو چی شد؟ ورق برعکس شد و حالا اصلا براشون مهم نیست چی از دهنشون بیرون می آد و ممکنه ناراحتم کنه یا نه؟

-ینی می گی صرفا چون "ممکنه" ناراحت بشی نباید باهات حرف بزنن؟

-همچین چیزی نگفتم. حرفم در مورد تغییرات سریع رفتارشونه. تا چند ماه پیش حتی کوچیک ترین احتمالاتم در نظر می گرفتن، کوچکترین و احمقانه ترین "ممکنه" هارو. ولی الان گنده تریناشم به جاییشون نمی گیرن. انگار اصلا مهم نیست. بدم می آد از این شرایط. اینجور آدما برای من حکم دو رو هارو دارن. یه روز اینجوری یه روز اونجوری. تا وقتی از بقیه ناراحت بودن من شده بودم سنگ صبور و کل دردشونو به سینه می زدم، اون موقع تک تک حرفای فلانی مهم بود ولی تا نوبت حال خراب من رسید چی شد؟ همه چی برعکس شد؟ تازه یادشون افتاد الهه و فرشته و پیامبر نیستن که همه رو از خودشون راضی نگه دارن؟ تازه یادشون افتاد باید به خودشون اهمیت بدن نه بقیه؟ لعنت به اون کسی که سلف لاو رو اینقدر چپکی تو ذهن این کوته نظرا انداخته.

-پس فکر می کنی این هرگزِ خارج از توانیه که دوباره داره برات اتفاق می افته؟ 

-شاید. شایدم هرگزِ خارج از توان نباشه. ولی راستش دیگه به این اسما اهمیت نمی دم، و آره احتمالا همونه. همون که شاعر می گه:

"می تواند که تورا سخت زمین گیر کند/درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند"

یا شایدم وقتی می گه:

"من از بیگانگان هرگز ننالم/که با من هرچه کرد آن آشنا کرد"

همون داستان همیشگی دیگه. همون که مبارز راه روشنایی رو افسرده کرده.

-پس دوباره برگشتیم سر خونه ی اول هوم؟ این که "آشنا" (ها؟!) نمی فهمن چی می گی؟ یا جفا می کنن؟ یا امثال اینا؟

-آره یه همچین چیزی. بیشتر از این بدم می آد که ادای آدمایی رو در می آرن که قرار نیست از این کارا کنن، بعدش زارتی می زنن تو ذوق آدم. خوشم نمی آد از این که کاری رو می کنن که هزار بار گفتم بدم می آد. بدم می آد از این دوروییشون. اعصابمو خورد می کنه که وانمود می کنن دوستمن، وانمود می کنن تو لشکر منن ولی در نهایت خواسته یا ناخواسته برای یه جنگ داخلی فتنه می افکنن. یه بار یکی بهم گفت تو مخفی کاری خوبم و تودار و از این حرفام. راستش به خاطر همین چیزاست. نمی خوام نقطه ضعف بدم دست کسی. این همون چرخه ایه که همیشه تکرار می شه و من دیگه نمی دونم چه خاکی باید به سرش بریزم. مبارز راه روشنایی اینجور وقتا چیکار می کنه؟

-مبارز راه روشنایی می گه درسته که قبلا هم تو این نقطه بودی ولی واقعیت اینه که اونطور که باید و شاید ازش عبور نکردی. راستش همچین بیراهم نمی گه ها، خلاصه هر تجربه ای یه هدفی داره و می خواد یه چیزی بهت یاد بده، تا وقتی هم که اون چیز به خصوص رو یاد نگرفتی ولت نمی کنه.

-خب چیکار کنم الان؟ این تجربه ی مسخره ی کنه ی سیریش که فقط داره زندگیمو قهوه ای می کنه. ینی چیزی که می خواد بهم یاد بده اینقدر ارزشمنده؟

-خب نمی دونم، ولی فعلا باید گمشی بری سر کلاس ادبیاتت. الان دیر می شه.

-باشه، راست می گی. بابا دم دره. فعلا بای بای /^^

-بعدا می بینمت مائویا^^