۱۷۴ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات» ثبت شده است

#64

از این مکانیسم مسخره ی مغزم متنفرم. متنفرم از این که یهویی تصمیم میگیره رو مود نباشه. متنفرم از این که هیچ دلیل مشخصی برای رفتار های احمقانم ندارم. زندگی شیتیم افتاده روی یه روتین مزخرف. هی شب میشه، هی صبح میشه هی دوباره شب، صبح، شب، صبح و الی آخر!...

بدم میاد از این که اینجوریه. قبلا حداقل یه دلیل مسخره ای وجود داشت برای توجیهش، قبلا میگفتم آره این دلیل باعث این مود به درد نخوره ولی الان هیچی نیست!...

یهو به خودم میام میبینم ساعت هاست که هیچی نیست، انگار که یکی اومده و این ساعت هارو ازم دزدیده و رفته بدون این که من تلاشی برای پس گرفتن حقم کنم...

متنفرم از این که اینقدر حساسم... متنفرم از این که هر شب فقط به خودم میگم خب که چی؟ آخرش که چی؟ گیرم که اصلا فلان چیزم اینجوری شد، فلان کسم اونجوری شد، که چی؟ که چی؟ که چــی؟ 

چی میخوای از جون این زندگی که فقط ۱۷ سال و ۴ ماه ازش گذشته؟ آخرش میخوای به چی برسی؟ و بعدش همه ی اهداف بلند مدتی که در طول روز همش تو ذهنم براشون خیال پردازی کردم در یک ثانیه تبدیل به چیزی مثل شن میشن و با یه فوت ساده پخش میشن و میرن تو سوراخ سمبه ها، جوری که دیگه نشه جمعشون کرد.

بدم میاد که نمیتونم هیچی رو کنترل کنم... بدم میاد از این که انگار این وسط هیچ کاره ای نیستم و ناخودآگاهی که نمیدونه داره کدوم وری میره افسارمو گرفته دستش... 

 

پی نوشت: آره میدونم امروز برای چالش پست نذاشتم... باورم نمیشه زدم زیرش. ولی خب به جهنم. امروز واقعا روز مزخرفی بود. خیلی مزخرف. 

پی نوشت: ای کاش گفتن یه سری چیزا به همین راحتی بود. مطمئنم کسایی اطرافم پیدا میشن که بتونن درکم کنن یا راهنماییم کنن، ولی من اصلا نمیتونم توضیحش بدم.

پی نوشت: از همزادم متنفرم... میدونم همه ی این اتفاقات تقصیر اونه... اونه که داره احساساتشو از یه دنیای دیگه برام میفرسته چون تنهایی نمیتونه تحمل کنه... ای کاش یکی مجبورش کنه دست نگه داره...

 

بعدا نوشت: خیلی خوب میشد اگه فقط کافی بود برم جلوی آینه وایستم و بگم"یه شایعه شنیدم؛ که میگه کمتر گند میزنی به زندگیت" و بعدش همه چی به همین راحتی تموم میشد.

 

  • ۱۴
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۷ بهمن ۹۹

    #63

    این داستان: آوایی که مضحکه ی عام شد.

     

     

    *چهارشنبست و کلاس ریاضی دارم*

    آقای جاوید: وبکم هاتونو روشن کنین وگرنه پرتتون میکنم بیرون.

     

    *حوصله ندارم روسری سر کنم*

    *کلاه بلوز چهارخونمو میکشم سرم و بندشم پاپیونی میبندم*

    *همه چیز اوکی عه و وبکمم روشنه*

    *هوا رفته رفته تاریک شده و منم حوصله ندارم پاشم چراغ روشن کنم*

     

    آقای جاوید: اینجا برای به دست آوردن مشتق باید تابع رو ساده کنیم...

    آقای جاوید: میگم آوا احساس نمیکنی اتاقت یه کم تاریکه؟

    من: عام...

    آقای جاوید: چرا روشن نمیکنی؟

    من: همینجوری راحتم.

    آقای جاوید: ولی فک کنم اینطوری خوابت ببره، میخوای من بیام روشن کنم؟

    من: نه نه لازم نیست.

    آقای جاوید: خب پس بذار به بابات زنگ بزنم بیاد روشن کنه فک کنم برا خودت زحمت بشه.

    من: *جر خوردم*

    آقای جاوید: *واقعا زنگ میزنه به بابام*

    همکلاسی هام: *پاره شدن*

    آقای جاوید: آره آره... فک کنم خودش حال نداره... یه کم به این بچه رسیدگی کنین. چراغ اتاقش خاموشه...

    من:

    من:

    من:

    من: *چرا واقعا زنگ زد؟*

    من: *زیر بار نرفتم و همچنان چراغمو روشن نکردم^-^*

     

     

    پی نوشت: فک میکردم داره تهدید میکنه ولی واقعا زنگ زد به بابام XDD

    پی نوشت: آقای جاوید میدونم که اینو نمیخونی... ولی دخترت هنوز پتوی منو پس نداده... من دلتنگ پتومم...

    پی نوشت: آقای جاوید از دوستای قدیمی بابامه... و خب... تصور بقیش به عهده خودتون XD

    پی نوشت: نیهاهاهاهاهاهااااا داره برف میاد *-*

     

     

  • ۶
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

    #62

    نه نه نباید از خودت ضعف نشون بدی.

    الان وقتش نیست.

    نذار دلت به رحم بیاد.

    باهاش مقابله کن، بجنگ، نابودش کن...

    بعد از این همه مدت،

    و تمام احساساتی که پشت سر گذاشتی،

    الان وقت پا پس کشیدن نیست مگه نه؟

     

    من جلوی دوستام مهربونم.

    جلوی معلمم بالغاله رفتار میکنم.

    جلوی خانوادم آدم ساکتی ام.

    چون اگه خود واقعیمو نشون بدم،

    قطعا شکسته میشم.

     

    پی نوشت: از رنگ آبی متنفرم. به جز آبی پاستیلی. و آبی کثیف.

     

  • ۱۲
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

    #61

    قدیم تر ها فکر میکردم واقعا یه مشکلی دارم.

    ولی بعدتر سعی کردم فقط نسبت به این خصلتم بی توجهی کنم تا خیلی خودشو نشون نده. شاید هیچ درک درستی ازش نداشتم که فکر میکردم اگه بهش توجه نکنم مثل جوش های دوران بلوغ خود به خود محو میشه و از بین میره و منم دیگه اینقدر حس چندش و تنفر نسبت به آدمای اطرافم پیدا نمیکنم. خب اشتباه میکردم.

    و جالبه که فقط یه چند ماهی میشه که فهمیدم اینجوریه. نمیدونم، خوبه یا بد؟!

    مثلا اینطوریه که یه چیزی که اصلا هیچ ربطی بهم نداره، ینی اصلا در مورد من نیست، اونقدر شدید بهم برمیخوره که تا مدت ها دلم نمیخواد با اون آدم حرف بزنم.

    در صورتی که اون هیچ اشتباهی انجام نداده... این تقصیر منه که ناجور ترین ناسزا های دنیا بهم برنمیخورن، بعد مثلا یکی بیاد بگه "من از فلان آهنگ خوشم میاد" دیگه دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم .____.

    مهمم نیست طرف کی باشه ها... دوست، غریبه، آشنا، عضوی از خانواده، هرکسی... 

    خوشم نمیاد از این که اینجوری ام... چرا باید در مقابل چیزی که هیچ ارتباطی بهم نداره اینقدر سخت واکنش بدم؟ 

     

     

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۳۰ دی ۹۹

    #60

     

    ولی کاش واقعا بفهمید که درونگرا بودن لزوما به معنی یه افسرده ی بدبخت بودن نیست!

    از صمیم قلبم آرزو دارم یه سریاتون درک کنین اینو، که درونگرا بودن صرفا یه خصیصست. یه ویژگی شخصیتیه و نمیگم نمیشه تغییرش داد، ولی با بیماری های ذهنی روانی مربوط به اجتماع گریزی فرق میکنه! 

    من به شخصه آدم درونگرا ای ام. به جز یه سری موارد خاص به هیچ وجه من الوجود دوست ندارم احساس واقعیمو بذارم کف دست طرف مقابلم و سفره ی دلمو براش باز کنم، چه بسا که این "دوست ندارم" در بسیاری از موارد به "نمیتونم" تبدیل میشه! و واقعا خواهشمندم اینو بفهمید که این مورد به این معنی نیست که دارم خودخوری میکنم و به روح و روان خودم آسیب میزنم، نه دلبندم چیزی که اعصاب و روح و روان منو به چوخ میده شمایی هستی که مدام سعی میکنی چیزی که من واقعا هستم رو عوض کنی!....

    من سال های سال با همین ویژگی درونگرایی شیتی زندگی کردم و خودم و شخصیتمو همینجوری که هست دوست دارم و هیچ مشکلی در این که نمیخوام وسط یه گله آدمِِ تا حد زیادی غریبه گیر بیوفتم ندارم!... 

    نمیخوام بگم که اوه مای گاد من آدم بسیار کاملی هستم و اخلاقم هیچ موردی نداره، نه اتفاقا اخلاق های بد و منفی هم دارم، خیلی هم دارم ولی چیزی که ازش مطمئنم اینه که درونگرایی از اون اخلاقیات نیست!

    من به عنوان یه درونگرا از بودن بین آدمای جدید بدم میاد، از بودن توی جمع های شلوغی که تعدادشون نهایتا بیشتر از ۸، ۹ نفره به شدت بیزارم!....

    من وقتی ناراحتم، ناامیدم، احساس بدبختی میکنم یا هر حس منفی دیگه ای دارم ترجیح میدم تو فاصله ی بین در و مبل اتاقم بشینم، هدفونمو بذارم رو گوشم، پتوی بچگیامو بکشم رو پاهام و همراه این که دارم دونه دونه موهای سرمو میکنم آهنگ گوش کنم و گریه کنم! 

    آره این چیزیه که منو آروم میکنه. این چیزیه که باعث میشه حس بهتری داشته باشم و باور کن، باور کن حتی اگه نیازی به درد دل با کسی داشته باشم، خودم میدونم برم با کی حرف بزنم که حس راحتی بیشتری پیدا کنم و خبر جالب این که من به روش خودم در مورد بدبختی هام حرف میزنم!

    لطفا اینو درک کنین...

    درونگرا بودن به معنی افسرده و منزوی بودن نیست. یه درونگرا میتونه یه آدم خیلی شاد و شنگولی باشه همونطور که یه برونگرا میتونه!

    درونگرا بودن به این معنی نیست که از زندگیت لذت نبری، شاد نباشی یا هر کوفت دیگه ای!

    شاید فکر کنین دارین با گفتن این حرف که "یه کم اجتماعی تر باش!" دارین به یه درونگرا کمک میکنین ولی نه... تنها کمکی که از دستتون برمیاد اینه که سکوت اختیار کنین و بذارین جوری که فکر میکنه درسته با مشکلاتش برخورد کنه!...

     

     

    پی نوشت: خیلی بدم میاد از کسایی که درک درستی از این قضیه ندارن...

    پی نوشت: مشخصا این پست خطاب به *همه* نیست پس خیلی خوب میشه اگه هرکی اینو میخونه به خودش نگیره._.

    پی نوشت: جدیدا اینطوری شدم که یهویی تصمیم میگیرم عصبانی باشم. نمیدونم چرا و از دست چه کسی و به کدامین گناه. فقط دلم میخواد عصبانی باشم._. 

    پی نوشت: همچنان درس بلاکم. رسما هیچیم شبیه یه دوازدهمی کنکوری نیست'-'...

    پی نوشت: میگم شما Chuu can do it!! رو نگاه میکنین؟ این چه سوالیه... معلومه که نگاه نمیکنین...

    پی نوشت: کی اینجا بعد از دیدن کامبک جی آیدل کف و خون قاطی کرد؟ من من من من!!! .___.

    پی نوشت: یوکی نماینده ی نورا در دنیای واقعیه^^ فیس هیچکس تاحالا اینقدر شبیه نورا نبوده._.\

    پی نوشت: یوتیوب هم اینجوریه که وقتی واردش میشم یا باید شارژ تبلت به صفر برسه، یا یکی با چکش بزنه تو گیجگاهم وگرنه هیچ روش خاص دیگه ای وجود نداره که بتونم بیرون بیام ازش ._.

     

    ~راستی! تایپ MBTI تون رو بگین همینجا تو کامنتاD= من INFJ ام^^ ~  

  • ۱۰
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۶ دی ۹۹

    #59

    یه بار یه پاراگراف خوندم از یه کتاب، فک کنم اسمش کمدی های کیهانی بود. توش نوشته بود که شخصیت اصلی داشته یه کار بد میکرده و مطمئن بوده که کسی نمیبینتش. هفت سال بعد یه سیگنال دریافت میکنه از یه جای دور، شاید یه کهکشان دیگه. سیگنال میگفت:"من دیدمت!" و طبق محاسبات، اون سیگنال هفت سال قبل فرستاده شده.

     

    به همسایه هامون شک دارم، اگه همیشه نگاهم کنن چی؟...

    همه گاهی کارایی میکنن که نمیخوان کسی بدونه...

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۹ دی ۹۹

    #58

    این داستان: آوا و رد دادگی.

     

    *ساعت حدودا هفت صبحه و من بیدارم و به سقف زل زدم*

    *مامانم میاد که بیدارم کنه*

    مامانم: بیدار نمیشی؟

    من: چرا بیدارم...

    مامانم: خب پاشو دیگه.

    من: امروز کلاس دارم. حتما یادم بندازیا.

    مامانم: چه کلاسی؟

    من: کلاس زیست.

    مامانم: زیست...؟! خب ساعت چند؟

    من: یه ساعت دیگه. ساعت 8.

    مامانم: خب تا تو پاشی صبونه بخوری یه ساعت میگذره دیگه لازم نیست من یادت بندازم. پاشو.

    *پا میشم، دندون و دست و صورت میشورم، لباسمو عوض میکنم، کرم میزنم، موهامم میبافم*

    *ده دیقه مونده به هشت*

    مامانم: بیا سریع صبونه بخور کلاست دیر میشه ها.

    من: چه کلاسی؟ "-"

    مامانم: مگه نگفتی کلاس زیست داری؟

    من: کلاس زیست؟ مگه من کلاس زیست میرم؟

    مامانم: 

    مامانم:

    مامانم:

    مامانم: چایی حاضره به هرحال.

     

     

    پی نوشت: هنوز دارم فکر میکنم چرا گفتم کلاس دارم. مدرسه تعطیله و کلاس بیرون هم من فقط زبان و ریاضی و فیزیک میرم. حتی تو برنامه ی مدرسه هم امروز زیست نداریم...

    پی نوشت: پست قبلی سرشار از چسناله بود... ولی باورم نمیشه با این که کامنت هارو بسته بودم بازم تو خصوصی گلوله های پشمک به سمتم پرتاب نمودید... اینقدر خوب نباشید لنتیا((":....

    پی نوشت: حتی اسرا بهم زنگ زد و تلفنی حرف زدیم...

    پی نوشت: این انیمه ی هاناکو-کون رو دیدین؟((":... ببینیدش حتما... عیح

    پی نوشت: بعضی مانهوا ها اینجورین که اصن نمیتونم نخونمشون... اصن آرتشون، موضوعشون، شخصیتاشون... همه چیشون!

    پی نوشت: از آهنگ هایی که جدیدا زیادی تو مخم پلی میشن میشه به Panorama ی آیزوان و ورژن انگلیسی I can't stop me توایس اشاره کرد...

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۹ دی ۹۹

    #57

    احساس میکنم زندگی بلاک شدم. همونطور که گاهی اوقات نقاش های حرفه ای و کاربلد آرت بلاک میشن و یهو به خودشون میان و میبینن دیگه هیچ کاری نمیتونن بکنن. منم همینجوری شدم. تا دو هفته پیش همه چی اوکی بود. نمیگم تو بهترین حالتش بود... ولی حداقل تا این حد افتضاح نبود. وقتی یادم میوفته سال پیش این موقع تو چه وضعیتی بودم دوباره گریم میاد. میشینم یه ساعت گریه میکنم و همش به خودم میگم پس چی شد؟

    فقط 12 ماه از اون روزا گذشته بعد تو از اون تبدیل شدی به این؟

    حتی مطمئن نیستم دلیلش چیه. حال حوصله ی هیچی رو ندارم... مامانم همش میگفت به خاطر اینه که تبلتو صبح تا شب میگیرم دستم و وقتمو باهاش تلف میکنم. الان دو روزه تبلتو خودم با دستای خودم تقدیم میکنم بهش که ببینه مشکل اون نیست... مشکل منم. مشکل منم که نمیتونم درس بخونم. بلاک شدم.

    از درس، از زندگیم، از همه چی. 

    قبلا وقتی تنبلی میکردم، مثلا به جای این که درسمو بخونم پا میشدم فیلم میدیدم، یا چمیدونم نقاشی میکشیدم. بالاخره یه کاری میکردم و میگفتم خب این کار باعث شد من از برنامم عقب بمونم در نتیجه فردا حداقلش این بود که سعیمو بر این میذاشتم که اون کارو انجام ندم. 

    ولی الان آواره ام. سرگردانم. 

    نمیدونم دارم کجا میرم.

    حتی دلم نمیخواد فیلم و انیمه ببینم و نقاشی بکشم. شاید عجیب باشه ولی حتی دیگه دلم نمیخواد حتی آهنگ گوش کنم... آره منی که معتاد آهنگ بودم... 

    هیچ جمله ی انگیزشی روم تاثیر خاصی نمیذاره... انگار یه ابر منفیه که از درون ذهنم بیرون میاد و هرچقدر میخوام کمتر بهش اهمیت بدم پررنگ تر و واضح تر میشه و جلوی دیدمو میگیره.

    تابستون سال دهم تقریبا یه همچین حالتی داشتم. منتها فرق اون زمان با الان اینه که خیالم تخت بود اون موقع ها. به خودم میگفتم نهایتش این تابستون رو استراحت میکنم و بعدش آدم میشم و واقعا هم همین کارو کردم. اون زمان میدونستم احتیاج دارم یه مدت دور بمونم از فضای درس و این کوفتیا. جدیدا تا این فکرا به ذهنم میومد به خودم میگفتم خفه شو و بعدش به کارم ادامه میدادم ولی انگار ناراحت شده از این که بهش بی توجهی کردم. برای همون دیگه قانعم نمیکنه، رسما داره رو اعمالم تاثیر میذاره!...

    خودم میدونم اگه یه مدت کاملا همه چیزو ول کنم درست میشه. ولی واقعیت اینه که نمیتونم. کمتر از صد و نود روز به کنکور مونده بعد من اینجوری بلاک شدم. خب چیکار کنم بیام همین یه ذره وقتی هم که برام مونده رو هدر بدم؟

    عذاب وجدان دارم همش. انگار دارم خودمو در مقابل همه چیز مسئول میدونم شاید به این خاطره که میدونم میتونم از پسش بر بیام ولی یه مشکل مبهم جلو رومه و نمیدونم اون چیه و چجوری باید حل بشه...

    متنفرم از این وضیعت.

     

     

    پی نوشت: جدیدا علاقه ی خاصی به بستن کامنت ها پیدا کردم. نمیدونم چرا شاید به خاطر اینه که یه درونگرا ی بدبختم و ترجیح میدم تا اطلاع ثانوی با کسی حرف نزنم یا چی؟ خلاصه نمیدونم... ترجیح دادم بسته باشن...

     

    بعدا نوشت: ولی خب حرف خاصی اگه خواستین بگین خصوصی هست دیگه... میدونین خودتون...

    بعدا نوشت: رسما قاتی کردم. حتی نمیدونم حال حوصله ی حرف زدن با کسی رو دارم یا نه...

  • ۱۷
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۸ دی ۹۹

    #56

    راستشو بگم قرار نبود پست بذارم.

    اصلا قرار نبود بیدار باشم. 

    ولی دارم پست میذارم، و بیدارم. این روزا همش اینجوریم که انگار یه دنیا حرف برای زدن دارم. انگار همشون افتادن ته حنجرم و نمیذارن تار های صوتیم تکون بخورن. انگار کلی حرف دارم ولی هیچ حرفی ندارم.

    ینی شایدم دارما! ولی کلمه ای پیدا نمیکنم که بخوام بگمش. نمیدونم اسمشو چی بذارم، چجوری توصبفش کنم...

    انگار یه من دیگه توی یه دنیای موازی یه عالمه غم رو دوششه. و فقط برای این که یه ذره بیشتر آرامش داشته باشه میخواد این دردشو با من شریک بشه که کمتر عذاب بکشه. 

    این روزا هیچ چیز متفاوتی با روزای عادی زندگیم ندارن. همه چیز طبق روال معموله و واقعا هیچ چیز به خصوصی عوض نشده. ولی احساسات من چرا. 

    همش عصبانی ام، همش میخوام گریه کنم همش همینجوری ام. حس و حال هیچی رو ندارم. حتی صبحا بدون آلارم بیدار میشم. خیلی زود هم بیدار میشم بین 6 و 5 صبح. ولی بعدش هیچ کار خاصی نمیکنم. آواره ام انگار...

    امروز یه عالمه با مامانم حرف زدم. راستشو بگم انتظار داشتم یه مقدار سرزنشم کنه و سرکوفت بزنه بهم. که چرا دیگه مثل سال قبل با انرژی درس نمیخونم. ولی برعکس. اتفاقا یه مدته اصلا کاری به کارم نداره.

    همینطور که داشتیم حرف میزدیم دیدم خم شده و دستمال برداشته و داره اشکامو پاک میکنه و بهم میگه: مگه بقیه چیشون از تو بیشتره؟

    و من بهش گفتم که مشکل دقیقا همینه... که بقیه هیچیشون از من بیشتر نیست... اگه کمبود داشتم میتونستم شونه خالی کنم از گندی که دارم به زندگیم میزنم. ولی واقعا هیچ بهونه ای ندارم که حداقل بتونم خودمو قانع کنم...

    مامانم خیلی نگرانمه.

    و من دوست ندارم اینطور باشه.

    چند شب پیش قایمکی صداشو شنیدم که داشت با بابام حرف میزد. 

    و بابام میگفتش که میدونه تو حالت افتضاحی قرار گرفتم ولی نمیدونه باید چیکار کنه. مامانم همش بهش سرکوفت میزد میگفت حداقل برو بعضی وقتا حالشو بپرس، بشین پیشش یه کم حرف بزنین حداقل! و بابام میگفت که نمیشه. اصلا چرا باید یهویی کاری رو بکنه که 17 سال نکرده. و حقم داره، خودمم عادت ندارم بابام بیاد دلداریم بده((=...

    امشب مامانم به زور منو نشوند پشت پیانو. پیانویی که داشت خاک میخورد. به جرئت میتونم بگم از عید به این ور بهش انگشت نزدم. همه چیز یادم رفته بود. حتی نت ها برام یه چیز غیرمعمول و عجیب بودن. حتی نمیتونستم دستمو درست بذارم... مامانم نیم ساعت بالا سرم وایساد. یه صفحه گذاشت جلوم و تا نزدمش ول کن نبود... 

    هی میگفتم مامان ول کن دیگه. نمیتونم. همش یادم رفته. یه خط نت رو هم به زور میخونم. 

    مامانم میگفت نــه!! ببین میتونی.... دنگ دنگ دنگ...

    و وقتی گفتم که از عید به این ور تمرین نکردم گفت شوخی میکنی!... و وقتی قیافمو دید گفت چطوری اینقدر از کل زندگیت نا امید شدی؟...

    و بغض کردم. و اگه بابام نمیومد که راهنماییم کنه رسما گریه میکردم دوباره.

    مسئله اینه که مامانم راست میگه. مامان همیشه راست میگه.

    من لجباز و یه دنده ام شاید اگه بدبختیام و مشکلاتمو قبول کنم بتونم خیلی راحت تر حلشون کنم. ولی هیچوقت این کارو نمیکنم... و شاید جالب باشه اگه بگم همین الانشم اشکام بند نمیان.

    در صورتی که حتی نمیدونم باید به خاطر چه دلیلی گریه کنم؟

    چند ماه پیش... وقتایی که با هلیا حرف میزدم... هر کدوممون یه جمله میگفتیم... و بعدش فقط به هم میگفتیم نمیدونم! اون میگفت نمیدونم! من جواب میدادم نمیدونم!

    مسخره بازی در نمیاوردیم. واقعا نمیدونستیم. فک میکردم نمیتونم "نمیدونم!" تر از اون روزا باشم ولی حالا میبینم که هستم!...

    اونقدر این روند تدریجی اتفاق افتاده و اونقدر نرم نرم و کوچیک کوچیک یه سری چیزا رو به خودم قبولوندم که الان واقعا نمیدونم کدوم درسته... کدونم غلطه... کدوم واقعا دردیه که باعث میشه این همه گریه کنم... 

    هنوز نمیدونم...

    و نمیدونم...

    و نمیدونم...

    و نمیدونم...

     

     

    پی نوشت: کریسمستون مبارک راستی! منم سعی میکنم تبدیلش کنم به یه کریسمس مبارک. برای همون جوراب کریسمسیمو پوشیدم و یه آویز نمدی کریسمسی آویزون کردم به کمدم... به نظرتون کافیه؟

    پی نوشت: به موقعی از سال رسیدیم که هوا همون هوای مورد علاقمه. 11 درجه زیر صفره و اینطور که معلومه رفته رفته داره سرد تر هم میشه. ولی سرماش جوریه که انگار پوست صورتتو ناز میکنه. هوا نرمه. درست مثل برف هایی که از یخ ساخته شدن ولی تیز نیستن.

    پی نوشت: لونا آهنگ All I want for chritmas is you رو اجرا کرد و باید بگم بـــوم!... از شدت کیوتیش داشتم اکلیل سبز و قرمز بالا میاوردم... چو شبیه کلوچه شده بود. نتنتیییی نخودی من^^

    پی نوشت: جیهان از ویکلی زیادی خوشگل نیست؟ حس میکنم یه مقدار شبیه میهی بوتوپسه. خیلی نازه... و درضمن اوربیتهD": خوشبخت ترین اوربیت جهانه...

    پی نوشت: عکس پست مربوط میشه به یکی از مانهوا های مورد علاقم که الان دارم میخونمش... و البته درحال پخشه فعلا 13 چپتر ازش اومده و باید بگم... Damn!!!... خیلی قشنگه... -.-

    پی نوشت: دیروز با دیدن اون همه برف یه جوری جو گیر شدم که پریدم تو حیاط و یه عالمه عکس گرفتم... کیدو هم خفم کرد اونقدر ادیت کرد عکسامو XD... ای خدا... *خیلی خوبه که بتونی چار تا عکس درست از خودت بگیری نه؟!*

    پی نوشت: انجام دادن کارای مربوط به ماشین لباس شویی به طرز نانوشته ای به عهده ی منه. و خب امروزم ریدم به ماشین. امیدوارم خراب نشده باشه... فقط استدعا دارم نپرسید چه غلطی کردم چون حتی خودمم نمیدونم چی شد که اینطوری شد...

    پی نوشت: دلتون برای این همه پی نوشت تنگ نشده بود؟ D:

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۶ دی ۹۹

    #55

    بازم داره برف میاد.

    و من وسط آزمونم.

    و نمیدونم دارم تو بیان چه غلطی میکنم.

     

    بعدا نوشت: خدایا ممنون که چایی رو آفریدی^^

  • ۱۵
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۸ آذر ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: