۱۷۷ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات» ثبت شده است

#67

این اواخر اونقدر این جمله رو گفتم و اونقدر از این و اون شنیدم که رسما می خوام بالا بیارم با شنیدنش، دنیا پر از تناقضه!

در واقع من نظر دیگه ای دارم، این دنیا خود تناقضه. هیچ چیز اونطوری که به نظر میاد نیست. در واقع برعکس، دقیقا اونجوری به نظر می آد که به هیچ وجه من الوجود اونجوری نیست!...

حتی در مورد ساده ترین تجربه های روزمرمون که اتفاقا توسط علم هم ثابت شده صدق می کنه. نیازی نیست خیلی هم راه دوری بریم، همین رنگ های محدودی که هر روز دور و ورمون می بینیم هم بخشی از این تناقض رو تشکیل می دن. 

یه جورایی حس می کنم عادت کردیم به غلط غلوط یا شایدم با مجاز و کنایه حرف زدن. مثلا وقتی می گیم گل رز قرمزه در واقع اشتباهه... اون گل هر رنگی هست به جز قرمز... شاید عجیب و مسخره به نظر بیاد ولی واقعا همینه.

حتما می دونین که اگه نور نباشه نمی تونیم چیزی ببینیم. حالا چه بسا بزرگترین منبع نوریمونم که همین خورشید خانوم باشه، (که البته نمی دونم کی به جنسیتش اقرار کرد ولی به هرحال...) نور کور کنندشو می تابونه رومون ما که همشو نمی تونیم ببینیم... فقط یه بخش مرئیشو می تونیم ببینیم که طی یه اتفاق بسیار جذاب و پشمکی رنگین کمون گذاشتیم اسمشو... حالا کاری ندارم.

هر چیزی که بهش نگاه می کنیم یه قسمت از اون بخش مرئی رو جذب می کنه و بقیشو بازتاب می کنه... ینی اگه ما گل رز رو قرمز می بینیم به این دلیله که تمامی رنگ های رنگین کمون رو جذب خودش کرده به جز قرمز که اونو بازتاب کرده و اومده رسیده به گیرنده های مبارک مخروطی چشم ما و تاداااا ما گله رو قرمز دیدیم...

جالبه که تمامی این رنگ ها فقط بین طول موج 400 تا 700 هستن. حالا فکر کنین تو اون همه طول موج باقی مونده چقدر رنگ نهفته که ما روحمونم خبر نداره و اصلا حتی نمی تونیم تصورش کنیم((=...

کاری ندارم حالا... 

دیشب مطمئن بودم که امروز قراره روز خوبی باشه. حتی وقتی نیم ساعت از کلاس شیمیمو گرفتم کپیدم و بقیشم توی تختم گوش دادم بازم گفتم که نه بابا، بقیه ی روز رو گند نمی زنم. 

اتفاقا همین دیروز پریروز به آقای آبی گفتم که گاهی اوقات فکر می کنم حتی واکنش های رفتاری آدما هم یه جورایی شبیه مکانیسم های مختلف بدنشونه. اصلا تمامی این اصل و اصول به طرز عجیبی توی هم تیلیک! قفل شدن و هی بیشتر و بیشتر با هم جور در میان.

نگفتم؟ همه چیز دقیقا اونجوری به نظر می آد که نیست. هرچی بیشتر می گذره بیشتر به این نتیجه می رسم که آدمایی که باهاشون ارتباط دارم چقدر از حیطه ی پیش بینی و انتظار من فراتر رفتن. و دقیقا اونجوری هستن که به نظر نمی آد باشن.

به طرز مسخره ای اعصابم باز خورده. هیچ کاریشم نمی تونم کنم. از صبحه قلبم یه ریز داره تند تند می زنه دیگه خسته شدم از تحمل ضربانش. یه لحظه آروم نمی گیره و من حتی نمی دونم آخه بنا به چه دلیلی این هورمون مزخرف باید تو بدنم ترشح شه؟ (اصن وایسا ببینم... شایدم هورمون نیست... به هرحال هیچ چیز اونطوری که به نظر می آد نیست...)

 

+یادمه یه زمانی با پسر خاله ی کوچیکم خیلی رفیق بودم. همیشه کلی با هم بازی می کردیم. بعد تو تمام اون بازی ها من رئیس بودم، من دستور می دادم و اینا. حتی دیگه از یه جایی به بعد دیگه کلا اسممو نمی گفت و با چیزایی که به رئیس بودن مربوط می شدن صدام می کرد. و کلا از اونجایی که یه مقدار جیغ جیغو و تا حد زیادی اعصابم سگی بود دیگه به حرفم گوش می دادن(((=... حالا انگار این ویژگی لنتی تو ضمیر ناخودآگاهم مونده. برای همین وقتی می بینم حتی یه ذره هم روی این اوضاع کنترل ندارم مغزم فکر می کنه اگه دوباره اون روی سگش بالا بیاد همه می آن اطاعت می کنن ازم|: یکی از دلایل اعصاب نداشتنم این روزا هم به همین بر می گرده^^

 

 

پی نوشت: امروز تولد هانی بانچه هَ؟D: ... چه تاریخ باحالی به دنیا اومدی اونه...((=

پی نوشت: چی می شد اگه منم می تونستم مثل بقیه یه تبریک ژیگول و عاشقانه برای ولنتاین بذارم و برم باقی مونده ی زیستمو بخونم؟

پی نوشت: گاهی اوقات فکر می کنم آدما هم مثل یه متحرک با حرکت نوسانی ان. به صورت کاملا کنترل شده و قابل محاسبه یه وقتایی شتاب و سرعتشون ماکسیممه، یه جا خلاف جهت همه و چیزای دیگه که دیگه حوصله ندارم توضیح بدم.

پی نوشت: آقا شما آکینِیتور رو می شناسین؟ دیشب با داداشم رفته بودیم تو بهرش. دوتا از شخصیتایی که انتخاب کرده بودمو نتونست بشناسه، یکیش بلو دی بود و اون یکی مینوری، یوتیوبر ژاپنی مورد علاقم<:

پی نوشت: شخصیتای دیگه ای که تونست حدس بزنه هیونا و وانگ ییبو و کنتو یامازاکی و هیجو بودن. یه جورایی هیچ امیدی نداشتم که کنتو یامازاکی رو بشناسه، ولی شناخت"-" تازه یکی از سوالاش این بود که شخصیتتون پا داره؟|:

پی نوشت: کنتو یامازاکی تنها بازیگر ژاپنی ایه که از لحظه ای که دیدمش روش کراش پیدا کردم تا الان. بعد اون وقت داداشم بدون اطلاع من اومده با مامانم نشسته یه سریال شروع کرده که اون توش بازی کرده|: برم خودمو بکشم یا زوده؟

 

بعدا نوشت: چیزی که تو عکس پایین مشاهده می کنین به صورت صد در صدی تصور من از کلوده... گفتم که بدونین<:

 

 

  • ۱۲
  • نظرات [ ۴۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۹

    #66

    نصیحت کردن و دلداری دادن بزرگترا هم اینجوریه که میان میگن زمان ما فلان چیز نبود، فلان چیز اینجوری بود، فلان چیز اونجوری بود، این نبود، اون نبود، یدونه فلان چیز نداشتیم، یدونه اینو نداشتیم، یدونه اونو نداشتیم و در انبوهی از نداشتیم ها غرق شده بودیم و برای فلان کارو کردن باید فلان سختی رو میکشیدیم و از فلان راه وارد میشدیم و این بدبختی و اون مصیبت رو تحمل میکردیم و خلاصه که زمان ما زمان نداری و بدبختی و فلاکت بود و زمان شما زمان زندگی در لای پر قو و رفاهه چون تمام امکانات لازم رو فراتر از حدی که لازم دارین در اختیار دارین و بلا بلا بلا...

    رسما اونقدر از این توصیفات کلیشه ای و اغراق آمیز بدم میاد که میخوام مغزمو در بیارم بندازم تو مخلوط کن و بعدش که تبدیل به یه مایع لزج زرد-خاکستری شد باهاش رو دیوار بنویسم: "مـــیــدونــــم!!!"

    یه جوری این حرفا رو میزنن انگار فقط من از دماغ فیل افتادم و این امکانات فقط برای منه|: خب همه این امکاناتو دارن دیگه... چه فرقی با زمان شما کرد؟ اون زمان همه نداشتن، الان همه دارن. الانم ما مشکلاتی داریم که شما اون زمان نداشتید. نکنه باید به خاطر این که در مسیر رسیدن به مدرسه کوه می کندید کلا قضیه ی پیشرفت و استفاده از تکنولوژی روز (!) رو منتفی کنیم؟!

     

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۴ بهمن ۹۹

    #65

     

    .I don't even let him finish

    ?How long I live my life afraid of wfat-ifs

    .I'm tired of living without really living

    .I'm tired of wanting things

     

    چهارتا جمله ی بالا از کتاب Five feet apart عه... اولین رمانی که به صورت رسمی به انگلیسی خوندم... شاید یه مقدار مسخره باشه که خودم رو با آدم هایی مثل استلا و ویل مقایسه کنم. گاهی اوقات حس می کنم فقط دارم شلوغش می کنم. ولی راستش، کل کتاب یه ور، این دوتا جمله یه ور((=... 

    خسته شدم از زندگی کردن بدون این که واقعا زندگی کنم...

    می دونم این معضلاتو خودم دارم برای خودم درست میکنم... بازم افتادم توی همون گردابی که هرسال می افتم توش. کلی فکر یهو هجوم می آرن سمتم، چیزایی که کنترل هیچکدومشون دست من نیست و شاید اصلا مهم هم نیست... ولی همیشه اذیتم می کنن... چند ماه پیش یه جعبه درست کردم، روش نوشتم Black box! و بعدش به خودم گفتم هر فکر مزخرفی که به سمتم اومد رو می نویسم و فقط می ندازمش تو بلک باکس... ولی می دونین کنترل ذهنتون و افکاری که از شیار های مغزتون نشتی پیدا می کنن کی از همیشه سخت تر می شه؟ این که برن سراغ جسمتون... شروع کنین به زخم و زیلی کردن خودتون... این که نتونین جلوی لرزش های عصبیتونو بگیرین... اون موقعست که حتی اگه ذهنتون بیخیال شه اثرش هنوز رو بدنتون هست... و با هربار نگاه کردن بهش هی یادتون می افته... هی یادتون می افته تا وقتی که فقط بخواین برین یه دنیای دیگه، شاید یه ستاره یا اصلا یه کهکشان دیگه که توش نه شما کسی رو می شناسین و نه کسی شمارو می شناسه...

    آره می دونم بازم دارم شلوغش می کنم... چون واقعا آدمی نیستم که تو زندگیش اونقدرا مشکل داشته باشه... مشکل خود منم... مشکل منم که اینجوری هر لحظه رو برای خودم زهر می کنم... برای همینه که حتی رفتن به یه کهکشان یا ستاره ی دیگه هم نمی تونه مشکل رو حل کنه چون به هرحال این منم که مشکلم... 

    نمی خوام درد و بلای بقیه رو انکار کنم و بگم فقط منم که با خودم درگیرم... نه اصلا... ولی عصبی می شم وقتی می بینم همه دارن رو به جلو حرکت می کنن و من فقط یه گوشه نشستم و دارم با خودم می جنگم... 

     

  • ۱۹
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۴ بهمن ۹۹

    #64

    از این مکانیسم مسخره ی مغزم متنفرم. متنفرم از این که یهویی تصمیم میگیره رو مود نباشه. متنفرم از این که هیچ دلیل مشخصی برای رفتار های احمقانم ندارم. زندگی شیتیم افتاده روی یه روتین مزخرف. هی شب میشه، هی صبح میشه هی دوباره شب، صبح، شب، صبح و الی آخر!...

    بدم میاد از این که اینجوریه. قبلا حداقل یه دلیل مسخره ای وجود داشت برای توجیهش، قبلا میگفتم آره این دلیل باعث این مود به درد نخوره ولی الان هیچی نیست!...

    یهو به خودم میام میبینم ساعت هاست که هیچی نیست، انگار که یکی اومده و این ساعت هارو ازم دزدیده و رفته بدون این که من تلاشی برای پس گرفتن حقم کنم...

    متنفرم از این که اینقدر حساسم... متنفرم از این که هر شب فقط به خودم میگم خب که چی؟ آخرش که چی؟ گیرم که اصلا فلان چیزم اینجوری شد، فلان کسم اونجوری شد، که چی؟ که چی؟ که چــی؟ 

    چی میخوای از جون این زندگی که فقط ۱۷ سال و ۴ ماه ازش گذشته؟ آخرش میخوای به چی برسی؟ و بعدش همه ی اهداف بلند مدتی که در طول روز همش تو ذهنم براشون خیال پردازی کردم در یک ثانیه تبدیل به چیزی مثل شن میشن و با یه فوت ساده پخش میشن و میرن تو سوراخ سمبه ها، جوری که دیگه نشه جمعشون کرد.

    بدم میاد که نمیتونم هیچی رو کنترل کنم... بدم میاد از این که انگار این وسط هیچ کاره ای نیستم و ناخودآگاهی که نمیدونه داره کدوم وری میره افسارمو گرفته دستش... 

     

    پی نوشت: آره میدونم امروز برای چالش پست نذاشتم... باورم نمیشه زدم زیرش. ولی خب به جهنم. امروز واقعا روز مزخرفی بود. خیلی مزخرف. 

    پی نوشت: ای کاش گفتن یه سری چیزا به همین راحتی بود. مطمئنم کسایی اطرافم پیدا میشن که بتونن درکم کنن یا راهنماییم کنن، ولی من اصلا نمیتونم توضیحش بدم.

    پی نوشت: از همزادم متنفرم... میدونم همه ی این اتفاقات تقصیر اونه... اونه که داره احساساتشو از یه دنیای دیگه برام میفرسته چون تنهایی نمیتونه تحمل کنه... ای کاش یکی مجبورش کنه دست نگه داره...

     

    بعدا نوشت: خیلی خوب میشد اگه فقط کافی بود برم جلوی آینه وایستم و بگم"یه شایعه شنیدم؛ که میگه کمتر گند میزنی به زندگیت" و بعدش همه چی به همین راحتی تموم میشد.

     

  • ۱۴
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۷ بهمن ۹۹

    #63

    این داستان: آوایی که مضحکه ی عام شد.

     

     

    *چهارشنبست و کلاس ریاضی دارم*

    آقای جاوید: وبکم هاتونو روشن کنین وگرنه پرتتون میکنم بیرون.

     

    *حوصله ندارم روسری سر کنم*

    *کلاه بلوز چهارخونمو میکشم سرم و بندشم پاپیونی میبندم*

    *همه چیز اوکی عه و وبکمم روشنه*

    *هوا رفته رفته تاریک شده و منم حوصله ندارم پاشم چراغ روشن کنم*

     

    آقای جاوید: اینجا برای به دست آوردن مشتق باید تابع رو ساده کنیم...

    آقای جاوید: میگم آوا احساس نمیکنی اتاقت یه کم تاریکه؟

    من: عام...

    آقای جاوید: چرا روشن نمیکنی؟

    من: همینجوری راحتم.

    آقای جاوید: ولی فک کنم اینطوری خوابت ببره، میخوای من بیام روشن کنم؟

    من: نه نه لازم نیست.

    آقای جاوید: خب پس بذار به بابات زنگ بزنم بیاد روشن کنه فک کنم برا خودت زحمت بشه.

    من: *جر خوردم*

    آقای جاوید: *واقعا زنگ میزنه به بابام*

    همکلاسی هام: *پاره شدن*

    آقای جاوید: آره آره... فک کنم خودش حال نداره... یه کم به این بچه رسیدگی کنین. چراغ اتاقش خاموشه...

    من:

    من:

    من:

    من: *چرا واقعا زنگ زد؟*

    من: *زیر بار نرفتم و همچنان چراغمو روشن نکردم^-^*

     

     

    پی نوشت: فک میکردم داره تهدید میکنه ولی واقعا زنگ زد به بابام XDD

    پی نوشت: آقای جاوید میدونم که اینو نمیخونی... ولی دخترت هنوز پتوی منو پس نداده... من دلتنگ پتومم...

    پی نوشت: آقای جاوید از دوستای قدیمی بابامه... و خب... تصور بقیش به عهده خودتون XD

    پی نوشت: نیهاهاهاهاهاهااااا داره برف میاد *-*

     

     

  • ۶
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

    #62

    نه نه نباید از خودت ضعف نشون بدی.

    الان وقتش نیست.

    نذار دلت به رحم بیاد.

    باهاش مقابله کن، بجنگ، نابودش کن...

    بعد از این همه مدت،

    و تمام احساساتی که پشت سر گذاشتی،

    الان وقت پا پس کشیدن نیست مگه نه؟

     

    من جلوی دوستام مهربونم.

    جلوی معلمم بالغاله رفتار میکنم.

    جلوی خانوادم آدم ساکتی ام.

    چون اگه خود واقعیمو نشون بدم،

    قطعا شکسته میشم.

     

    پی نوشت: از رنگ آبی متنفرم. به جز آبی پاستیلی. و آبی کثیف.

     

  • ۱۲
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

    #61

    قدیم تر ها فکر میکردم واقعا یه مشکلی دارم.

    ولی بعدتر سعی کردم فقط نسبت به این خصلتم بی توجهی کنم تا خیلی خودشو نشون نده. شاید هیچ درک درستی ازش نداشتم که فکر میکردم اگه بهش توجه نکنم مثل جوش های دوران بلوغ خود به خود محو میشه و از بین میره و منم دیگه اینقدر حس چندش و تنفر نسبت به آدمای اطرافم پیدا نمیکنم. خب اشتباه میکردم.

    و جالبه که فقط یه چند ماهی میشه که فهمیدم اینجوریه. نمیدونم، خوبه یا بد؟!

    مثلا اینطوریه که یه چیزی که اصلا هیچ ربطی بهم نداره، ینی اصلا در مورد من نیست، اونقدر شدید بهم برمیخوره که تا مدت ها دلم نمیخواد با اون آدم حرف بزنم.

    در صورتی که اون هیچ اشتباهی انجام نداده... این تقصیر منه که ناجور ترین ناسزا های دنیا بهم برنمیخورن، بعد مثلا یکی بیاد بگه "من از فلان آهنگ خوشم میاد" دیگه دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم .____.

    مهمم نیست طرف کی باشه ها... دوست، غریبه، آشنا، عضوی از خانواده، هرکسی... 

    خوشم نمیاد از این که اینجوری ام... چرا باید در مقابل چیزی که هیچ ارتباطی بهم نداره اینقدر سخت واکنش بدم؟ 

     

     

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۳۰ دی ۹۹

    #60

     

    ولی کاش واقعا بفهمید که درونگرا بودن لزوما به معنی یه افسرده ی بدبخت بودن نیست!

    از صمیم قلبم آرزو دارم یه سریاتون درک کنین اینو، که درونگرا بودن صرفا یه خصیصست. یه ویژگی شخصیتیه و نمیگم نمیشه تغییرش داد، ولی با بیماری های ذهنی روانی مربوط به اجتماع گریزی فرق میکنه! 

    من به شخصه آدم درونگرا ای ام. به جز یه سری موارد خاص به هیچ وجه من الوجود دوست ندارم احساس واقعیمو بذارم کف دست طرف مقابلم و سفره ی دلمو براش باز کنم، چه بسا که این "دوست ندارم" در بسیاری از موارد به "نمیتونم" تبدیل میشه! و واقعا خواهشمندم اینو بفهمید که این مورد به این معنی نیست که دارم خودخوری میکنم و به روح و روان خودم آسیب میزنم، نه دلبندم چیزی که اعصاب و روح و روان منو به چوخ میده شمایی هستی که مدام سعی میکنی چیزی که من واقعا هستم رو عوض کنی!....

    من سال های سال با همین ویژگی درونگرایی شیتی زندگی کردم و خودم و شخصیتمو همینجوری که هست دوست دارم و هیچ مشکلی در این که نمیخوام وسط یه گله آدمِِ تا حد زیادی غریبه گیر بیوفتم ندارم!... 

    نمیخوام بگم که اوه مای گاد من آدم بسیار کاملی هستم و اخلاقم هیچ موردی نداره، نه اتفاقا اخلاق های بد و منفی هم دارم، خیلی هم دارم ولی چیزی که ازش مطمئنم اینه که درونگرایی از اون اخلاقیات نیست!

    من به عنوان یه درونگرا از بودن بین آدمای جدید بدم میاد، از بودن توی جمع های شلوغی که تعدادشون نهایتا بیشتر از ۸، ۹ نفره به شدت بیزارم!....

    من وقتی ناراحتم، ناامیدم، احساس بدبختی میکنم یا هر حس منفی دیگه ای دارم ترجیح میدم تو فاصله ی بین در و مبل اتاقم بشینم، هدفونمو بذارم رو گوشم، پتوی بچگیامو بکشم رو پاهام و همراه این که دارم دونه دونه موهای سرمو میکنم آهنگ گوش کنم و گریه کنم! 

    آره این چیزیه که منو آروم میکنه. این چیزیه که باعث میشه حس بهتری داشته باشم و باور کن، باور کن حتی اگه نیازی به درد دل با کسی داشته باشم، خودم میدونم برم با کی حرف بزنم که حس راحتی بیشتری پیدا کنم و خبر جالب این که من به روش خودم در مورد بدبختی هام حرف میزنم!

    لطفا اینو درک کنین...

    درونگرا بودن به معنی افسرده و منزوی بودن نیست. یه درونگرا میتونه یه آدم خیلی شاد و شنگولی باشه همونطور که یه برونگرا میتونه!

    درونگرا بودن به این معنی نیست که از زندگیت لذت نبری، شاد نباشی یا هر کوفت دیگه ای!

    شاید فکر کنین دارین با گفتن این حرف که "یه کم اجتماعی تر باش!" دارین به یه درونگرا کمک میکنین ولی نه... تنها کمکی که از دستتون برمیاد اینه که سکوت اختیار کنین و بذارین جوری که فکر میکنه درسته با مشکلاتش برخورد کنه!...

     

     

    پی نوشت: خیلی بدم میاد از کسایی که درک درستی از این قضیه ندارن...

    پی نوشت: مشخصا این پست خطاب به *همه* نیست پس خیلی خوب میشه اگه هرکی اینو میخونه به خودش نگیره._.

    پی نوشت: جدیدا اینطوری شدم که یهویی تصمیم میگیرم عصبانی باشم. نمیدونم چرا و از دست چه کسی و به کدامین گناه. فقط دلم میخواد عصبانی باشم._. 

    پی نوشت: همچنان درس بلاکم. رسما هیچیم شبیه یه دوازدهمی کنکوری نیست'-'...

    پی نوشت: میگم شما Chuu can do it!! رو نگاه میکنین؟ این چه سوالیه... معلومه که نگاه نمیکنین...

    پی نوشت: کی اینجا بعد از دیدن کامبک جی آیدل کف و خون قاطی کرد؟ من من من من!!! .___.

    پی نوشت: یوکی نماینده ی نورا در دنیای واقعیه^^ فیس هیچکس تاحالا اینقدر شبیه نورا نبوده._.\

    پی نوشت: یوتیوب هم اینجوریه که وقتی واردش میشم یا باید شارژ تبلت به صفر برسه، یا یکی با چکش بزنه تو گیجگاهم وگرنه هیچ روش خاص دیگه ای وجود نداره که بتونم بیرون بیام ازش ._.

     

    ~راستی! تایپ MBTI تون رو بگین همینجا تو کامنتاD= من INFJ ام^^ ~  

  • ۱۰
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۶ دی ۹۹

    #59

    یه بار یه پاراگراف خوندم از یه کتاب، فک کنم اسمش کمدی های کیهانی بود. توش نوشته بود که شخصیت اصلی داشته یه کار بد میکرده و مطمئن بوده که کسی نمیبینتش. هفت سال بعد یه سیگنال دریافت میکنه از یه جای دور، شاید یه کهکشان دیگه. سیگنال میگفت:"من دیدمت!" و طبق محاسبات، اون سیگنال هفت سال قبل فرستاده شده.

     

    به همسایه هامون شک دارم، اگه همیشه نگاهم کنن چی؟...

    همه گاهی کارایی میکنن که نمیخوان کسی بدونه...

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۹ دی ۹۹

    #58

    این داستان: آوا و رد دادگی.

     

    *ساعت حدودا هفت صبحه و من بیدارم و به سقف زل زدم*

    *مامانم میاد که بیدارم کنه*

    مامانم: بیدار نمیشی؟

    من: چرا بیدارم...

    مامانم: خب پاشو دیگه.

    من: امروز کلاس دارم. حتما یادم بندازیا.

    مامانم: چه کلاسی؟

    من: کلاس زیست.

    مامانم: زیست...؟! خب ساعت چند؟

    من: یه ساعت دیگه. ساعت 8.

    مامانم: خب تا تو پاشی صبونه بخوری یه ساعت میگذره دیگه لازم نیست من یادت بندازم. پاشو.

    *پا میشم، دندون و دست و صورت میشورم، لباسمو عوض میکنم، کرم میزنم، موهامم میبافم*

    *ده دیقه مونده به هشت*

    مامانم: بیا سریع صبونه بخور کلاست دیر میشه ها.

    من: چه کلاسی؟ "-"

    مامانم: مگه نگفتی کلاس زیست داری؟

    من: کلاس زیست؟ مگه من کلاس زیست میرم؟

    مامانم: 

    مامانم:

    مامانم:

    مامانم: چایی حاضره به هرحال.

     

     

    پی نوشت: هنوز دارم فکر میکنم چرا گفتم کلاس دارم. مدرسه تعطیله و کلاس بیرون هم من فقط زبان و ریاضی و فیزیک میرم. حتی تو برنامه ی مدرسه هم امروز زیست نداریم...

    پی نوشت: پست قبلی سرشار از چسناله بود... ولی باورم نمیشه با این که کامنت هارو بسته بودم بازم تو خصوصی گلوله های پشمک به سمتم پرتاب نمودید... اینقدر خوب نباشید لنتیا((":....

    پی نوشت: حتی اسرا بهم زنگ زد و تلفنی حرف زدیم...

    پی نوشت: این انیمه ی هاناکو-کون رو دیدین؟((":... ببینیدش حتما... عیح

    پی نوشت: بعضی مانهوا ها اینجورین که اصن نمیتونم نخونمشون... اصن آرتشون، موضوعشون، شخصیتاشون... همه چیشون!

    پی نوشت: از آهنگ هایی که جدیدا زیادی تو مخم پلی میشن میشه به Panorama ی آیزوان و ورژن انگلیسی I can't stop me توایس اشاره کرد...

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۹ دی ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: