-و در نهایت! من اینجام(=

-حضورتو تبریک و تهنیت عرض می کنم! کدوم قبرستونی بودی؟ *زودی بعد کنکور* توی دایره المعارفت معنی دو هفته رو می ده؟ 

-قرار نبود اینطوری بشه ولی زندگی همیشه اونجوری که آدم انتظار داره پیش نمی ره دیگه"-" گرفتاری داشتم یه مقدار...

-گرفتاری هایی که طبق معمول خودت برای خودت ایجاد کردی و به راحتی می تونستی روز اول پسشون بزنی و یه نفس راحت بکشی ولی ترجیح دادی خودتو خفت کنی! 

-خیلی به این مسئله فکر کردم، واقعیت اینه که به ظاهر اینطوری به نظر می آد که با اراده ی خودم می تونم فلان کارو کنم و فلان کارو نکنم ولی در اصل دست من نیست و یه مسئله ی درونیه و همیشه با چیزایی که از درون خودت منشا می گیرن به این راحتیا نمی تونی مبارزه کنی و پیروز شی و به مراتب از مسائل ظاهری سخت تره چون به هرحال... جنگیدن با بقیه راحت تر از جنگیدن با خودته.

-ینی هیچکاری نمی تونستی در موردش بکنی؟ منظور من فقط وبلاگ نیست، تو حتی به دوستاتم جواب نمی دادی، خیر سرت رفته بودی به مادربزرگ و خالت سر بزنی ولی کل روز گرما رو بهونه کردی و چپیدی توی اتاق و سرتو کردی توی اون کتاب کوفتی.

-بابتش متاسفم! من سعی می کنم که بیشتر از این با آدمای اطرافم وقت بگذرونم، ولی حقیقت اینه که من اصلا آدم اجتماعی ای نیستم. شاید پرحرف باشم و به واسطه ی همین پرحرف بودنم اینطوری به نظر بیاد که خیلی برونگرا و خوش مشربم ولی حقیقت کاملا خلاف اینه.

 

 

-چطوری مثلا؟

-اینطوری که تعداد انگشت شماری آدم توی زندگیم هستن که خیلی باهاشون راحتم و این قابلیتو دارم که تحت هر شرایطی باهاشون صحبت کنم و این که این کارو می کنم یا نه خودش یه مسئله ی جداست و از جمله خوشبختی هایی که نسیبم شده اینه که اون دو سه تا آدمو درست انتخاب کردم و کسایی نیستن که از قصد بهم خنجر بزنن. ولی موقعیت هایی توی زندگیم پیش می آد که کاملا یهویی دیگه حوصله ی هیچ چیز و هیچ کسو ندارم. معمولا هیچ اتفاق خاصی هم نیوفتاده ولی من فقط دیگه دلم نمی خواد که با کسی حرف بزنم حتی اون عده ی محدود و مذکور و خیلی وقتا هم با همین سکوت ناگهانیم ناراحتشون کردم و بابت این حرکت زشتم عمیقا متاسفم!

-نمی تونی به جای متاسف بودن اصلاحش کنی؟

-حقیقت اینه که این رفتارم دست خودم نیست و مثل رکورد تابستونی خود به خودی می آد و معمولا هم بعد یکی دو هفته درست می شه. سعی می کنم درستش گفتم ولی نمی شه و در مواردی حتی بدتر می شه و حساس تر می شم و این واقعا دست خودم نیست و فقط با یه مدت دوری درست می شه. حالا این دوری هرچقدر خالص تر بهتر و راحت تر! تا چند ماه قبل این رفتارم رو گردن تایپ شخصیتیم یا ماه تولدم و طالع و محل قرار گیری ستاره ها و این چیزا می انداختم. ولی در نهایت هرطور که شده هر آدمی یه سری ویژگی های شخصیتی به خصوص داره، مال منم اینه، هرچند رو مخ و غیرقابل تحمله.

-به درونگرا بودنت چی؟ به اون ربطی نداره؟

-سابقا فکر می کردم داره. این که به یه غریبه حتی نمی تونم سلام بدم یا وقتی همکلاسیم ازم می پرسه ساعت چنده فارسی حرف زدن یادم می ره یا سر کلاس زبان وقتی باید در مورد یه نقاشی صحبت کنم جوری دست و پامو گم می کنم که ساده ترین جمله هارو با هزار تا غلط گرامری می گم، کاملا به خاطر اینه که درونگرا ام ولی حقیقت اینه که هیچ ربطی نداره. حتی درونگرا ها هم اینجوری نیستن. کلی آدم درونگرا دیدم که اتفاقا با وجود غیراجتماعی بودنشون حداقل هنوز می تونن یه مکالمه ی مسالمت آمیز داشته باشن. ولی من نه تنها درونگرا ام، بلکه منزوی هم هستم. انزوا گزینیم همش به خاطر اجتماع ستیز بودنمه. انگار وقتی یه رابطه ی دوستانه داره خیلی خوب جلو می ره یهویی می خوام استپش کنم تا جلو تر از این نره، در حالی که نمی خوام قطعش کنم، برای همونه یهویی یه مدت غیب می شم. از وقتی هم که کرونا اومده این شرایط بدتر شده. 

 

 

-هالزی یه آهنگ داره که می گه: I run away when things are good... مثل اون؟

-دقیقا! از یه جایی به بعد از این که خیلی زیادی با بقیه صمیمی بشم متنفر شدم، البته بیشتر می شه اسمشو ترس/فوبیا گذاشت. Trust issues و این داستانا دیگه، این در حالیه که دوستای صمیمی ای دارم که تا فیها خالدون از اسرارم با خبرن._. و پارادوکس جایی شدید تر می شه که از وجود این دوستان صمیمی اصلا ناراضی نیستم که اتفاقا بسیار شاکر و شادانم! فقط بعضی وقتا قاتی می کنم و نمی خوام باهاشون حرف بزنم بدون هیج دلیل منطقی ای. و اگه توی اون محدوده به جای دوری گزیدن سعی کنم عادی باشم با مورچه های اتاقمم دعوا می کنم چه برسه به دوستام._. پس سکوت کردن منطقی تره. بعدشم که بر می گردم و همگی جوری رفتار می کنیم که انگار هیچی نشده^-^...

-این که جوری رفتار کنی که انگار هیچی نشده غیرعادی یا آزار دهنده نیست؟

-شاید باشه، ولی مطمئن باش انتخاب بهتری هم وجود نداره. این خصلت یکی از ویژگی های اخلاقی منه و خب آدما هیچکدوم کامل نیستن مگه نه؟ یه سری چیزا رو نمی شه تغییرشون داد، فقط باید باهاشون کنار اومد و سازگار شد و بهترین انتخابو در موردش کرد. اینم یکی از همون مسائله. مامانم می گه اقتضا سنیه و بعد چند سال که وارد اجتماع شدم و مستقل شدم این چیزا از بین می رن یا حداقل کمرنگ تر می شن.

-باشه پس، امیدوارم بتونی یه روز ترکش کنی و کمتر رو مخ باشی!^-^

-سپاس*-*