نابی عزیزم.

«آیا من واقعاً می‌ترسم؟»

این سوالیه که وقتی شروع به نوشتن کردم از خودم پرسیدم. راستش رو بگم، از همون لحظه‌ی اول نتونتستم به هیچ موضوع دیگه‌ای فکر کنم و برای همینه که الان اینجام؛ نشستم و احتمالاً در بدترین زمانبندی ممکن، می‌خوام به موضوعی اعتراف کنم که احتمالاً هیچ نیازی به بیانش نیست. 

یه بار یه نفر بهم گفت برای پایدار موندن یه ارتباط انسانی، لازمه که هر دو طرف برای نگه داشتنش تلاش کنن. خودم رو نمی‌دونم، ولی مطمئنم که حداقل تو برای خراب نشدن همه چیز خیلی مایه گذاشتی. و گاهی اوقات این زیاد از حد خوب و ملاحظه‌گر بودنت اعصابم رو به هم می‌ریخت، چون می‌دونستم با احساس واقعی‌ت در تضاده.

من گاهی اوقات خیلی تند مزاج و حق به جانب می‌شم، مخصوصاً در مقابل آدم‌هایی که برام مهمن. ولی با این وجود تو همیشه سعی کردی کنار بیای، دعوا راه نندازی و سعی کنی بهم بگی اشکالی نداره، من کنارتم، من درکت می‌کنم.

«درکت می‌کنم.»

نه درکم نمی‌کردی. هنوز هم نمی‌کنی. ولی این حرف رو بهم می‌زنی چون می‌دونی به شنیدنش نیاز دارم. بعدش دلداریم می‌دی، سعی می‌کنی ناراحتی و عصبانیتم رو کمتر کنی. بذار روراست باشم، بیشتر وقت‌ها موفق هم می‌شی. چون تو زیادی خوب و ملاحظه‌گری.

با این که هیچوقت به این موضوع کوچکترین اشاره‌ای نکردی -چون نمی‌خواستی غصه بخورم. چون دوستم داشتی. هنوز هم داری.- گاهی اوقات توی اعماق نگاهت، اون ته ته‌های لحن مهربونت، می‌تونستم حس کنم متوجه موضوع نیستی. انگار هنوز من رو یه بچه می‌بینی که برای عروسکش گریه می‌کنه. چون من و تو باهم فرق داریم. دغدغه‌هامون زمین تا آسمون متفاوتن. نمی‌تونم بفهمم جای تو بودن چه حسی داره. و شاید برای همین باشه که تو هم نمی‌تونی بفهمی بعضی مسائل چقدر و چطور برای من بزرگن.

شاید مثل همیشه دارم اغرق می‌کنم، شاید دارم زیادی تحلیل می‌کنم. می‌فهمم که به جای غر زدن باید ازت ممنون باشم. برای تمام دفعاتی که احتمالاً توی دلت گفتی «ای بابا. اینم ما رو گیر آورده‌ها.» ولی تمام تلاشت رو کردی که بهم نشون بدی برات مهمم. برای تمام محبتی که بهم داری، برای تمام تلاش‌هات، برای همه چیز. تو آدم فوق‌العاده‌ای هستی. جوری که هیچوقت نمی‌تونم مثلت بشم.

عزیزم، امیدوارم هیچوقت این نامه رو به خودت نگیری. اصلاً امیدوارم هیچوقت نخونیش. چون چیزهایی در موردت هست که نمی‌خوام هیچوقت بدونی. چون همینطوری همه چیز خیلی خوبه؛ و من نمی‌خوام چیزی خراب شه. برای همین بهم قول بده، حتی اگه فهمیدی، تظاهر کن نمی‌دونی. فراموشش کن. فکر کن هیچوقت چنین چیزهایی گفته نشده. 

بیشتر از این حرف نمی‌زنم. ولی حداقل، حالا می‌فهمم چرا از گفتنشون می‌ترسیدم.

~برای کسی بنویس که می‌خوای همه چیز رو بهش بگی، اما می‌ترسی.~

چالش نامه‌نویسی که کالیستا شروعش کرده^-^...

مطمئن نیستم، ولی فکر کنم بهونه‌ی جالبی برای پست گذاشتن باشه؟

به هرحال^-^

 

پی‌نوشت: از اعماق قلبم امیدوارم از نوشتنش پشیمون نشم.

 

بعداً نوشت: یه کم تغییرات ایجاد کردم و بهت یه لقب جدید دادم. بار اولیه که با این اسم صدات می‌کنم، و راستش دلیلش رو فقط خودم می‌دونم. فقط فکر کردم نامه‌ای که بدون اسم شخص خاصی شروع بشه، خیلی مسخره و به درد نخوره.