هیونگ و کیدوی عزیزم.

نمی‌دونم چرا خنده‌م گرفته. احتمالاً به خاطر اینه که دیگه حرفی نمونده که ما سه تا به هم نزده باشیم. یادتونه؟ تو مدرسه اونقدر همیشه کنار هم بودیم خیلی وقت‌ها دیگه اسممون رو نمی‌گفتن. "اون سه تا" صدامون می‌کردن. هاهاها.

بعضی وقت‌ها دقیق که فکر می‌کنم، به خودم می‌گم باید خیلی خوش شانس بوده باشم که شما دوتا رو پیدا کردم. دوستی‌های زیادی نیستن که هشت سال دووم بیارن، بدون این که از هم دور بشن یا یه حاشیه رونده بشن. راستش خوشحالم می‌کنه. تقریباً هیچ چیز نتونست روابطمون رو به هم بریزه. حتی دعواهایی که داشتیم، دلخوری‌هایی که پیش اومد، فاصله‌ی فیزیکی‌ای که از هم داریم و خیلی چیزهای دیگه. هیچ چیز نتونست باعث بشه بعد از این همه سال، بعد از رفت و آمد این همه آدم، وقتی صحبت از دوست صمیمی می‌شه کسی غیر از شما دوتا بیاد تو ذهنم. 

و راستش، هر روز دیدن شما، و هر روز حرف زدن باهاتون شاید تنها چیزی در مورد دبیرستان باشه که دلم واقعاً براش تنگ می‌شه. اون سال‌ها ما در مورد هر چیزی با هم حرف می‌زدیم. و هر روز حرف‌های تازه داشتیم. از کتاب‌هایی که خوندیم، می‌خوایم بخونیم یا برنامه داریم که بخونیم، از لباس یا کفش جدیدی که خریدیم، دیدگاهی که به زندگی داشتیم، هدف‌هامون، رویا‌هامون، آینده‌مون و این که می‌خواستیم چی بشیم و چطور بشیم. 

الان دیگه هر سه‌تامون بزرگ شدیم. هم رشته‌های تحصیلیمون فرق می‌کنه، هم شهری که توش زندگی می‌کنیم، هم مسیر‌های فرعی‌ای که برای خودمون در نظر گرفتیم. اما راستش ما هنوز هم همونیم. درسته که نمی‌شه در مورد آینده با قاطعیت نظر داد، اما فکر نمی‌کنم هیچوقت از هم جدا شیم.

تا وقتی که هیونگ هر روز موز می‌خوره، کیدو عطر اف‌اف خیاری می‌زنه، و من کاپشن صورتی می‌پوشم.

ما فراموش نمی‌شیم.

~برای بهترین دوستت بنویس.~