مگی عزیزم.
نوشتنِ نامه برای تو میتونه یکی از سوررئالترین چیزهایی باشه که تا دو سال قبل میتونستم متصور بشم. خیلی خنده داره مگه نه؟
آخرین باری که با هم حرف زدیم سوم دیِ سال نود و نه بود. سه سال پیش. سه فاکینگ سال پیش. اون روزها هنوز نقطهی ضعفم بودی. حتی شنیدن اسمت منو به هم میریخت. نمیدونم وابستگی عجیبی که بهت داشتم از کجا منشا گرفته بود، ولی بعد از تمام اتفاقاتی که افتاد، راستش حالم رو به هم میزد. به خودم نگاه میکردم و میگفتم «چرا اینقدر رقتانگیزی؟» شاید دو سه سالی میشد که اینطوری زندگی کرده بودم، خودم رو به خاطرت به در و دیوار زده بودم. البته که تو بیشترش رو ندیدی، چون میدونی که، زیاد تو نشون دادنِ این که واقعاً چقدر اهمیت میدم، خوب نیستم. ولی اون شب، سوم دیِ سال نود و نه، انگار بعد از اون همه مدت جفتمون تصمیم گرفته بودیم هر اتفاقی که افتاده رو فراموش کنیم و مثل دوتا آدم عادی با هم حرف بزنیم.
ولی میدونی که. من همیشه زیاده روی میکنم.
یادمه اون لحظه حس خیلی عجیبی داشتم. انگار بعد از اون همه درد کشیدن بالاخره تونستم یه مرهم پیدا کنم. مثل وقتهایی که دستت سوخته و میگیریش زیر آب یخ. گز گز لذتبخشی داشت. به نظر میرسید همه چیز میتونه مسالمتآمیز ادامه پیدا کنه. ولی عزیزم. «این یه سرابه.» تو یه سراب بودی. قرار نبود هیچ چیز مسالمتآمیز پیش بره. خیلی وقت بود که از این مرحله گذشته بودیم. برای همین، پیش خودم گفتم «به اندازهی کافی باهات بحث کردم. به اندازهی کافی باهات دعوا کردم. تو نمیفهمی. تو درک نمیکنی. تو منو زخمی میکنی و بهم درد میدی.» و بدون خداحافظی رفتم. فکر کنم بار اولی بود که "من" کسی بودم که میرفت.
ولی آیا این باعث شد همه چیز تموم شه؟
اوه عزیزم. البته که نه. نمیدونم تو چه فکری میکردی. ولی راستش خیلی خیلی عمیقتر از چیزی که فکرشو کنی درون من ریشه زده بودی. احتمالاً تا حدی تقصیر خودم هم بود. زیادی بزرگت کرده بودم. ازت یه بت ساخته بودم. هر کاری حاضر بودم کنم تا تو نگاهم کنی. ولی من حتی برات گزینه نبودم. یادته؟ خودت اینو مستقیم بهم گفتی.
من اون شب تصمیم گرفتم برای همیشه کنار بذارمت و یک بار برای همیشه تمومت کنم. که تصمیم درستی هم بود. فکر میکنم خیلی خوب از پسش براومدم. راستش راحت نبود. چون رد پای خیلی عمیقی روم گذاشته بودی. من خیلی برات گریه کردم. خیلی نگاهت کردم. بله، از خودم یه دلقک ساختم. چون ما روزهای خوب زیادی کنار هم داشتیم. هر بار که اشک میریختم به این فکر میکردم که خیلی بیشتر از این گریهها، کنارت خندیدم. آدم بامزهای بودی. و راستش، اون اواخر کم کم به این فکر میکردم که خیلی بهتر میشد اگر هیچ خاطرهی خوبی باهات نداشتم. چون اگه اینطور بود، اگه نمیشناختمت، ازت نمیخواستم برگردی؛ ازت انتظار نداشتم درک کنی.
ولی خب الان مدت زیادی گذشته. اسمت دیگه ضربان قلبم رو بالا نمیبره. دلم برات تنگ نمیشه و حتی ذرهای دلم نمیخواد به روزهایی برگردم که هنوز من ملکه بودم و تو وزیر. و راستش میخوام ازت ممنون باشم. باید باشم. وقت و انرژی زیادی رو صرف تو کردم و در نهایت با این که به یه فنجون قهوه و بیسکوییت مهمونم کردی و با یه قلب آبی خداحافظی، فیلتری بودی که خیلی منو تغییر داد. به وضوح حس میکنم که چقدر باعث رشدم شدی. درسته که راحت نبود. ولی ارزشمند بود. و بابتش ازت ممنونم. از صمیم قلبم ممنونم.
پینوشت: خیلی قلقلکم میاد که اینو بگم، به هرحال هم که اینجا رو نمیخونی. سرت شلوغتر از این حرفهاست. ولی بخوام صادق باشم بعد سوم دیِ سال نود و نه، یه بار دیگه هم باهات حرف زدم. احتمالاً همین یه ماه پیش بود. خیلی خنده داره. این بار تو کسی بودی که فشار میخورد. ای کاش میدیدی چطور داشتم قهقهه میزدم. خیلی روحمو شاد کردی. من معلم ادبیاتتم. هاهاها.
پینوشت: ولی جدا از شوخی. با این که اون شب خیلی بهم خوش گذشت و خندیدم، ولی بعدش خیلی برات ناراحت شدم. دلم به حالت سوخت. احساس یه مسافر زمان رو داشتم. انگار داشتم با آدمی حرف میزدم که هنوز متعلق به سه سال قبله. حتی یه ذره هم عوض نشدی. به هیچ عنوان رشد نکردی. و خیلی ناراحتم برات. همیشه احساس میکردم به اندازهای باهوش هستی که بتونی زندگیت رو خیلی بهتر از این کنی. ولی هنوز داری دست و پا میزنی. هنوز انگار چهارده سالته. ای کاش بهتر شی. ای کاش نجات پیدا کنی.
~برای کسی بنویس که زندگیت رو تغییر داد.~