«چرا باید واست مهم باشه اصلاً؟»

اینو می‌پرسی و من خیلی بهش فکر می‌کنم. واقعاً چرا برام مهمه؟ چرا اینقدر اهمیت می‌دم؟ اینم یکی دیگه از سوالاتیه که نمی‌دونم باید چطوری بهش جواب بدم. از خودم می‌پرسم تو اصلاً از کجا پیدات شد؟ و یه سوالِ دیگه به مجموعه سوالاتِ بی‌پاسخم اضافه می‌کنم. 

هرچقدر بیشتر فکر می‌کنم، بیشتر نمی‌فهمم. هر چیزی که به تو مربوط می‌شه انگار زیادی سخت و پیچیده و گزنده‌ست. 

«گزنده»

راستش خیلی فکر کردم. هیچ توصیف بهتری پیدا نکردم. اما به هرحال اینطوری که نمی‌تونم جوابت رو بدم نه؟ نمی‌شه که بگم برام مهمه چون تو گزنده‌ای. چون مثل زخمی می‌مونی که پوست اطرافشو با رضایت می‌خارونم، قلقلکم می‌اد ولی خونریزی می‌کنم. 

چی باید بهت بگم؟

سعی می‌کنم باهات عادی حرف بزنم ولی در نهایت از خودم یه دلقک می‌سازم؟ و بعد تو جوابی می‌دی که به مذاقم خوش نمی‌اد، و بعد تا طلوع خورشید بیدار می‌مونم، بیشتر از همیشه بهت فکر می‌کنم، به خودم می‌گم چقدر ازت متنفرم؛ دیگه نمی‌خوام ببینمت؛ برو به جهنم.

ولی درست فردای اون روز می‌بینمت. پیراهن سبز لجنی‌تو پوشیدی. سالن خالیه. فقط من و توییم و صندلی‌های زهوار در رفته. نگاهم می‌کنی، گوشه‌ی لبت بالا می‌ره ولی سعی می‌کنی لبخند نزنی. بهم سلام می‌دی. و من در جواب سرم رو تکون می‌دم. نمی‌دونم صدای ضعیفی که از گلوم بیرون می‌اد رو می‌شنوی یا نه؛ ولی به هرحال برام مهم نیست. چون من ازت متنفرم؛ دیگه نمی‌خوام ببینمت؛ برو به جهنم.

پامو مثل بچه‌ها روی زمین می‌کوبم. به زبونی که نمی‌فهمی می‌گم «دیگه نمی‌خوام ببینمت.» نمی‌دونم می‌شنوی یا نه. نمی‌دونم اهمیت می‌دی یا نه. ولی به خودم می‌گم برام مهم نیست، چون من ازت متنفرم؛ دیگه نمی‌خوام ببینمت؛ برو به جهنم.

اما وقتی سینی غذا رو می‌ذارم جلوم، می‌فهمم شکمم پرتر از چیزیه که بخوام غذا بخورم. چون می‌دونی چرا؟ معده‌م پر از پروانه‌ست. این کاریه که تو باهام می‌کنی. با غذام بازی می‌کنم، به خودم می‌گم ای کاش بهت گفته بودم با لباسِ رنگ روشن قشنگ‌تری. و بعد به این فکر می‌کنم که تو واقعاً نگاهم کردی؟ واقعاً چشم‌های گرد و سیاه و قشنگت رو سمتم چرخوندی؟

چند بارِ دیگه پامو روی زمین می‌کوبم. به خودم سیلی می‌زنم. به خودم می‌گم اهمیتی نداره که چه موهای قشنگی داری. چون من ازت متنفرم؛ دیگه نمی‌خوام ببینمت؛ برو به جهنم.

یه کم دیگه با غذام بازی می‌کنم. یادم می‌افته چقدر لاغر شدم. یادم می‌افته دو روزه غذا نخوردم و از شدت گرسنگی نمی‌تونم کمرم رو صاف کنم. برای همین تند تند قاشقِ پر از غذا رو توی حلقم فرو می‌کنم. به خودم می‌گم چرا باید اجازه بدم باعث بشی به خودم آسیب بزنم؟ غذا رو تا ته می‌خورم. اما انگار معده‌م بهم می‌گه این دیگه چه کاری بود؟ حالت تهوع دارم. انگار می‌خوام بالا بیارم.

وقتی دوباره وارد سالن می‌شم، دیگه نیستی. رفتی. یادم می‌افته کوله‌پشتی داشتی. اوه پسر امروز چهاشنبه‌ست. برمی‌گردی شهر خودتون. و من تا چند روز نمی‌بینمت. بهتر. چون من ازت متنفرم؛ دیگه نمی‌خوام ببینمت؛ برو به جهنم.

هم‌اتاقیم ازم می‌پرسه «دوستش داری؟»

با اطمینان جواب می‌دم «البته که نه! ازش متنفرم. می‌خوام تیکه تیکه‌ش کنم. اصلاً دیگه نمی‌خوام ببینمش. ازش متنفرم. بره به جهنم.»

هم‌اتاقیم می‌خنده. «آره. باور کردم.»

می‌بینی؟ از جواب دادن بهت طفره می‌رم.

می‌پرسی چرا باید برام مهم باشه؟ عزیزم چطور می‌تونه مهم نباشه؟

وقتی با اون چشم‌های کوفتی بهم نگاه می‌کنی و ازم می‌پرسی «الان می‌تونم سیگار بکشم؟» 

می‌گم «نه. گفتم که. بوی سیگار خیلی خیلی اذیتم می‌کنه.»

می‌خندی. پاکت سیگار رو از جیب شلوارت بیرون می‌اری. احساس می‌کنم توی دلت می‌گی عجب گرفتاری شدیم. و ده قدم دورتر می‌ری. می‌پرسی «هنوز هم اذیتت می‌کنه؟»

می‌خندم. می‌خندی. و چند قدم دیگه دورتر می‌ری. حالا به قدری دوری که از یه وجبم هم کوچیک‌تر دیده می‌شی. سیگارت رو روشن می‌کنی و بعد از این که سوخت و تموم شد بر می‌گردی. عجیبه. بوی آدامس نعنایی می‌دی. ازم می پرسی تنهام؟ 

نگاهت می‌کنم. چشم‌هات زیادی برق می‌زنن. موهات رو دادی پشت گوش‌هات. بلندترین پیشونی‌ای رو داری که تا حالا دیدم. 

«نه. تنها نیستم. الان می‌رسن.»

«مطمئنی؟ می‌خوای برات اسنپ بگیرم؟»

«نه ممنون. راحتم. گفتم که. تنها نیستم.»

می‌گی «باشه» و سوار ماشین می‌شی و می‌ری؛ و من تنها می‌مونم. سردمه و می‌لرزم؛ فکر می‌کنم. به تک تک ثانیه‌های چند ساعتی که گذشت فکر می‌کنم. سعی می‌کنم حرف‌هاتو با صدای خودت یادم نگه دارم. 

اما خب. تو هیچکدوم این‌ها رو نمی‌دونی مگه نه؟ شاید برای همینه که می‌پرسی چرا برام مهمه. 

«ای کاش خودم هم می‌دونستم.»

از این جمله خسته شدم. حالم ازش به هم می‌خوره. سعی می‌کنم دوباره طفره برم و امیدوار باشم بفهمی چه احساسی دارم. 

«چرا نباید مهم باشه؟»

می‌پرسی «مگه چه فرقی به حال تو می‌کنه؟»

دوباره نمی‌دونم چه جوابی بدم. دوباره از خودم یه دلقک می‌سازم. نمی‌دونم چه فکری در موردم می‌کنی. ولی به هرحال بحث رو عوض می‌کنی.

بابتش ازت ممنونم.