مامان و بابای عزیزم.

نوشتن نامه برای شما خیلی خیلی عجیبه. لابد دلیلش اینه که هیچوقت نتونستم اونقدری باهاتون صادق باشم که همیشه توی نامه‌هام هستم. نمی‌دونم باید به آدم‌هایی که 18 سال منو توی خونه‌شون بزرگ کردن چی بگم. گاهی اوقات فکر می‌کنم چقدر عجیبه که این همه مدت پیش هم باشیم ولی هنوز همدیگه رو کامل نشناسیم.

به هرحال شکایتی ندارم. واقعاً هم انتظار بیشتری از "والدین آسیایی"ـم نداشتم. سخت‌گیری‌های عجیبتون، حساسیت‌های غیرعادی‌تون، عقایدتون و از همه مهم‌تر، تصویرتون از "فرزند صالح"ای که همیشه می‌خواستید داشته باشید، یه کم زیادی شبیه استندآپ‌های اغراق شده‌ی کمدین‌های چینی -یا به طور دقیق‌تر، "آسیایی"- بوده همیشه. و نمی‌تونم بابت این قضیه دلخور باشم. می‌تونم درک کنم که تو چه جامعه‌ای زندگی می‌کنیم. می‌تونم درک کنم چه طرز تفکری دارید. و برای همین، با وجود این که خیلی وقت‌ها عصبانی می‌شم، ولی ته دلم درک می‌کنم. به خودم می‌گم «هی همینه که هست. اون‌ها اینجوری بزرگ شدن. می‌تونستن خیلی خیلی بدتر از این حرف‌ها باشن.» و بعدش که به دنیای اطرافم نگاه می‌کنم، بلااستثنا هر دفعه، درد و افسوس وجودم رو می‌گیره چون... بذارید بیشتر از این حاشیه نرم.

گاهی اوقات به این فکر می‌کنم که هیچوقت حاضر بودم بچه‌ای مثل خودم داشته باشم؟ یکی که دقیقاً و عیناً مثل من باشه؟ 

فکر نمی‌کنم بچه‌ی بدی بوده باشم هیچوقت. راستش اتفاقاً همیشه فکر می‌کردم تا وقتی که نتونستم درست و غلط رو تشخیص بدم، یا حداقل از نظر بقیه اونقدر بزرگ نشدم که بتونم برای خودم تصمیم بگیرم، احتمالاً به نفعم باشه همیشه به حرف‌هاتون گوش بدم. و همین کار رو کردم. تک تک اون سال‌ها رو. همونطور که از نظرتون "صلاح" بود لباس پوشیدم، غذا خوردم، درس خوندم، قاتی آدم‌ها نشدم، تقریباً هیچوقت بیرون نرفتم، حتی توی اینترنت هم محدود کردم خودم رو. احتمالاً به خاطر همین چیزها بود که هیچوقت بهم شک نکردید. از موجودی که قرار بود تحویل جامعه بدید راضی بودید. چون دقیقاً طبق استانداردها و سلایقتون بود. راستش رو بگم همیشه به این فکر می‌کردم که پیچوندن و گول زدنتون نباید کار سختی باشه. ولی خب، گفتم که. هیچوقت این کار رو نکردم. بله بچه‌ی خیلی خوبی بودم.

ولی واقعیت اینه که، اون "من" نبودم.

فرقی نمی‌کرد چه ظاهری از خودم بهتون نشون بدم. به هرحال به عنوان یک انسان عادی، همیشه قوه‌ی تفکر و تعقل و تصور داشتم. و تمام اون مدت رو، احتمالاً به صورت ناخودآگاه، انگار یه "منِ" دیگه داشت توی ذهنم همراهم بزرگ می‌شد، منی که به واقعیتِ چیزی که هستم خیلی خیلی نزدیک‌تر بود. این حقیقت رو که اون هم زیر سایه‌ی شما داشت رشد می‌کرد رو انکار نمی‌کنم. ولی در هر صورت، متفاوت بود. از چیزی که از من می‌دیدید واقعاً فاصله داشت. و بعد آروم آروم انگار دیگه نمی‌تونست داخل ذهنم زندگی کنه. اونقدری بزرگ شده بود که توی جمجمه‌م جای کافی براش نباشه. برای همون آروم آروم "تخم خود را شکست، اینگونه بیرون جست"... 

اعتراف می‌کنم تا قبل از این که این اتفاق بیفته خودم هم نمی‌دونستم چنین چیزی هست. ولی به هرحال اینطوری بود. اواخر دبیرستان همه‌ی این اتفاقات افتاد. مثل یه انقلاب درونی بود. اون زمان که خیلی جدی هر روز که از خواب بیدار می‌شدم با خودم فکر می‌کردم من کی هستم؟ چی هستم؟ چرا هستم؟ چطور هستم؟ و شبیه این‌ها. بعد از اون بود که فهمیدم دیگه نمی‌تونم جمعش کنم. متاسفم ولی بیشتر از اون نمی‌تونستم "دختر خوب مامان" باشم. احتمالاً فکر می‌کنید دانشگاه منو عوض کرد. به خاطر اعتراضات جوگیر شدم. درگیر دوستان ناباب شدم. بله، اگه بگم این‌ها هیچکدوم تاثیر نذاشتن دروغ گفتم، البته که تاثیر داشتن. ولی حرفم رو باور کنید، اصل ماجرا چیز دیگه‌ایه. 

دو سال پیش همین روزها بود که درگیر انتخاب رشته بودم. 150 تا حق انتخاب داشتم تا از بین تمام شهرها و رشته‌ها و دانشگاه‌های ایران انتخاب کنم و یه لنگه پا منتظر بمونم تا ببینم کدومشون تو سرنوشتم نوشته شده. یادتونه؟ قسم می‌خوردم اگه از شهر خودم قبول شم امکان نداره درس بخونم؟ یادتون می‌اد چقدر از اعماق قلبم می‌خواستم برم یه جای دیگه؟ به هرکی می‌گفتم فکر می‌کرد احمق شدم. همه از غم دوری و غربت و سختی‌های بودن تو شهر غریب برام می‌گفتن. یادتونه؟ فامیل‌هایی رو که بهتون می‌گفتن «چه دل و جرئتی داشتید که دختر 17 ساله‌تون رو تنهایی فرستادید بره شهرِ دیگه هر غلطی دلش می‌خواد کنه!» رو یادتونه؟ هیچوقت اینطوری نبوده که از شهر خودم بدم بیاد. هیچوقت اینطوری نبوده که بگم «اوه وای! اینجا خیلی دانشگاه‌هاش مزخرفن!» نه اصلاً. هدف‌هایی که داشتم و دارم بزرگ‌تر از چیزی‌ بودن و هستن که تحت تاثیر چنین چیزی قرار بگیرن. ولی خب. چرا نمی‌خواستم خونه بمونم؟

اوه آره دقیقاً. چون اگه نمی‌رفتم یه شهر دیگه، هیچوقت فرصت این رو پیدا نمی‌کردم که واقعاً خودم باشم. مامان من سعی کردم این موضوع رو شفاف برات توضیح بدم ولی تو خوشت نیومد. گفتی «من درست تربیتت نکردم. برای خودم متاسفم.» احساس کردم مایه ننگتونم. ببخشید که این منم. متاسفم که تصمیم گرفتم به جای تظاهر و دروغ گفتن بهتون، واقعیتِ خودم رو نشونتون بدم. ای کاش درک می‌کردید که می‌تونستم تظاهر کنم و دروغ بگم. کاری که خیلی از هم‌سن و سال‌هام می‌کنن. ولی نخواستم. باهاتون روراست بودم، مثل همیشه. نه این که منت بذارم، ولی دوست ندارم تاسف خوردنتون رو ببینم. دوست ندارم وقتی کنارتون راه می‌رم تظاهر کنم که هنوز اون "فرزند صالح" هستم فقط به این خاطر که مثل قدیم باب میلتون نیستم. 

تمام این‌ها رو، برای سرزنش نگفتم. بالاتر هم گفتم، درکتون می‌کنم. انتظار ندارم جور دیگه‌ای باشید. حتی فکر می‌کنم تا حد زیادی روشن فکر هم باشید. می‌فهمم که سعی می‌کنید با همه‌ی این‌ها کنار بیاید چون به هرحال، -متاسفم، ولی- اینطوری نیست که بتونید چیزی رو عوض کنید. راستش فقط... می‌بینم و می‌فهمم که حرص می‌خورید. دلتون برای "فرزند صالح"ـتون تنگ شده. و من نمی‌خوام اینطوری باشه. 

ممنونم که منو بزرگ کردید و دوستم داشتید. 

فکر نکنم حرف دیگه‌ای داشته باشم. 

منم دوستتون دارم.

~راجع به حرف‌هایی که هیچوقت به پدر و مادرت نزدی.~