جیمجیم عزیزم.
دایی بزرگم از وقتی بچه بودم عادت داشت «گانی سوئوخ» صدام کنه. چون فکر میکرد زیادی خونسرد و بیاحساسم. چون احوالشون رو نمیپرسیدم. چون زیاد حرف نمیزدم. مادربزرگ گاهی اوقات حرفش رو انکار میکرد. میگفت من بچهی با محبتی هستم. فقط نمیتونم ابرازش کنم. مامان میخندید و با شوخی میگفت «ما که ندیدیم.»
نمیدونم دلیلش چی میتونست باشه. نه تنها فامیل، بلکه حتی معلمها و همکلاسیهام هم همیشه بهم میگفتن زیاد آدم استرسیای به نظر نمیرسم. انگار اهمیت نمیدم. انگار نگران هیچ چیز نیستم. انگار اونقدرها چیزی حس نمیکنم. حتی پاییز سال قبل، هیونگ بهم گفت «کیدو یه جورایی فکر میکنه اگه به تو بگه، برات اهمیتی نداره.»
"برات اهمیت نداره."
همیشه فکر میکردم خیلی ظالمانهست که این حرفها رو بشنوم. چون راستش همیشه از خودم مطمئن بودم. میدونستم چقدر برام مهمه، میدونستم چقدر تحت تاثیر قرار میگیرم، چقدر گریه میکنم. تاثیر تمام اینها رو روی ظاهر و عملم به وضوح حس میکردم. بله اهمیت میدادم. از صمیم قلبم اهمیت میدادم. اما به دلایلی، کسی نمیتونست این اهمیت دادن رو ببینه یا حتی حس کنه. به قول مادربزرگم، من بچهی بامحبتی هستم. فقط نمیتونم ابرازش کنم.
اما سوالی که الان مطرحه اینه که آیا همچنان همینطوره؟
جیمجیم من خیلی زودتر از این حرفها قرار بود این نامه رو بنویسم. ولی نتونستم. راستش، خسته شدم. از این که نمیتونم مطمئن باشم خسته شدم. وقتی ازم سوالی میپرسن و جواب قاطعانهای به ذهنم نمیرسه خسته شدم. انگار نمیتونم مثل قدیمترها واقعاً واقعاً «احساس» کنم. وقتی خواستم در مورد بدترین باری که دلم شکست بنویسم به این قضیه فکر کردم. اون شب اولین چیزی که به ذهنم رسید ماجرای خوندماغ اعظم بود. ولی واقعاً اون بدترین بار بود؟ اصلاً واقعاً دلم شکسته بود؟ نمیتونم قاطعانه جواب بدم. برای همین در موردش حرفی نزدم.
الان هم، صرف نظر از این که در لحظه دلم برات تنگ شده یا نه، فکر کردم تو بهترین مخاطب این نامه میتونی باشی. چون تا جایی که میدونم و به خاطر دارم، تو جزء افرادی بودی که خیلی وقتها دلتنگش بودم. خیلی انتظار اومدنش رو میکشیدم. دروغ چرا، بالاخره بعد از این همه سال تعارف که نداریم؛ اکثراً ناامیدم کردی. باعث شدی به خودم بگم «واقعاً که. چه فکری پیش خودت کرده بودی مثلاً؟» اما بعد دوباره دلم برات تنگ میشد و منتظرت میموندم.
در نهایت، احتمالاً واقعاً جز تو مخاطب دیگهای نمیتونستم انتخاب کنم. حتی با وجود این که دلم برات تنگ نشده. حداقل، در حال حاظر نشده.
شاید هم دایی همیشه راست میگفته. شاید من واقعاً خونم سرده.
~برای کسی بنویس که این روزها دلتنگش هستی.~