۱۷۴ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات» ثبت شده است

#44

مامانم داره مجبورم میکنه ترک کنم.

دیگه نمیذاره چایی بخورم. 

حتی نمیذاره دم کنم.

و میگه با خوردن دو فلاکس چایی در روز داری به درجات والا ی مصرف گرایی میرسی.

شما بگین...

آیا من واقعا زیاد چایی میخورم؟

 

پی نوشت: حتی رفته با دکتر حرف زده. دکتره هم گفته که علت این که این همه میخوابم همین چاییه. آهن خونمو میاره پایین. منم که کم خون...

پی نوشت: یه مدتم هست که همش دمنوش زعفرون و به به خوردم میده. معدمم همش غریبی میکنه. انگار دیگه حوصله نداره چیزی رو هضم کنه.

پی نوشت: بعضی وقتا به این فکر میکنم وقتی از یه آیدلی حمایت میکنم و اون معروف تر میشه، به این معنیه که باید سختی های بیشتر و بیشتری ر تحمل کنه که علی زغم تمام این بی رحمی ها بهترین باشه. تازه هرچقدر معروف تر، هیتر و گوه خور هم بیشتر. تازه بعد از نهایت 10 سال قدیمی بشه و مردم بندازنش دور و برن سراغ آیدل های جدید... پس همیشه حمایت نکردن بد نیست... نه؟!

پی نوشت: چایی میخوام.

 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۴ آبان ۹۹

    #43

    من ذاتا آدم فراموشکاری نیستم.

    کاری به این ندارم که به این راحتیا فراموش نکردن چیز خوبیه یا بد، نکته اینجاست که من گاها چیزایی رو یادم میره که یه انسان طبیعی قطعا یادش نمیره.

    یه چیزی تو مایه های همون قضیه میکروفونی که یادم میره خاموش کنم.

    شاید بگید چرا داری این حرفو میزنی.

    و من میگم که دیشب به عمق فاجعه پی بردم.

    شب حدودا ساعت 8 کلاسم تموم شد، ینی سه تا کلاس پی در پی بعد از اتمام مدرسه به صورتی که حتی فرصت ناهار خوردن هم بهم ندادن.

    و وقتی بعد از تموم شدن کلاسام رفتم دوش بگیرم، احساس کردم یه چیزی این وسط درست نیست.

    بعد از کلی بررسی فهمیدم که... آه...

    یادم رفته لباسامو در بیارم. 

    بله.

    با لباس رفتم زیر دوش و اصلا پدیده جذابی نبود. 

    ناجذاب تر (!!!) این که وقتی داشتم میومدم بیرون یادم رفت پامو از لای در بردارم. 

    و برای دومین بار در طول شبانه روز پای راستم رو به فنا دادم. و البته جلوی در حموم رو هم به حوض خون تبدیل نمودم^^

    زیبا نیست؟

     

    پی نوشت: دیدین یه مدته چقدر پی نوشت هام ته کشیده؟ 

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲۲ آبان ۹۹

    #42

    همیشه همون حرفای تکراری.

    یه مشت انتقاد که خودم بهتر از اونا بهشون آگاهم.

    و سرکوفت هایی که هیچ راه حلی پیشنهاد نمیدن.

    که تمام مشکلات رو تو یه چس دلخوشی ای که دارم میبینن.

    و بهم میگن بهش نیازی نداری.

    و باید دور بریزیش.

    پس بفرما بگو اون حفره ای که ایجاد میشه رو با چی پر کنم که هم خدارو خوش بیاد هم بندشو؟

    شاعر میگه:

    زاهدی گر گویدت از باده نوشی توبه کن

    جرعه ای در کام جانش ریز گو خاموش کن

    باشه.

    ولی این کار ازم بر نمیاد.

    و این غم انگیزه.

  • ۱۷
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۰ آبان ۹۹

    #41

    این داستان: آوا و کلاس فیزیک.

     

    *معلم یه تست میده و میگه حلش کنین*

    *من در کسری از ثانیه در حالی که حتی یه نقطه هم روی کاغذ ننوشتم به صورت کاملا حدسی و رندوم یه گزینه رو انتخاب میکنم*

    من: گزینه 3 میشه؟

    معلم: آفرین!

    *من کف و خون قاتی میکنم*

    معلم: حالا میکروفونتو روشن کن و توضیح بده چطور اینقدر سریع فهمیدی گزینه ی 3 درسته؟

    *من در به در دنبال میکروفون میگردم*

    *بالاخره میکروفون رو پیدا میکنم*

    *بالاخره وصل میشه*

    معلم: خب توضیح بده چرا گزینه 3 درسته؟

    من: چون گزینه های 1 و 2 و 4 غلطن.

     

    داراراراااااام

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱۵ آبان ۹۹

    #40

     

    مائو باری دیگر با مشتی چسناله بر میگردد((=

    شاید این بار هزارمه که به خودم میگم: بیخیال! الان وقت چسفرده بودن نیست، کی میخوای یه تغییری ایجاد کنی و تقریبا برگردی به حس و حال همیشگیت؟

    خب... به عنوان یه مودی بدبخت واقعا زود به زود حالم عوض میشه، یه دیقه خوشحالم، ثانیه ی بعدش در حال زار زدن.

    این روزا هوا همش آفتابیه. ولی سرده. خیلی سرد.

    از این تضاد مسخره متنفرم. تابستون هم وضع همین بود. هوا ابری بود ولی گرم بود.

    چند روز پیش سر کلاس زبان بخش اسپیکینگ یکی از سوالا این بود که از کدوم اخلاقت خوشت نمیاد و دوس داری تغییرش بدی؟ و من گفتم که واقعا تند تند عصبانی میشم حتی سر چیزای کوچیک.

    *شاید* اونایی که منو تو واقعیت دیدن به این حقیقت اقرار کنن که وقتی من با یکی صمیمی بشم یا حداقل از حالت غریبگی در بیام، خیلی آدم جو گیر و الکی خوشی ام جوری که همیشه خوشحالم و میخندم و این حرفا.

    واقعا نمیخوام شاخ بازی در بیارم، و بگم که "هه... من همیشه زخم هامو میپوشونم..." بیخیال|: من هنوز 17 سالمم نشده|:

    چیزی که میخوام بگم در مورد همون تضاده. همونطور که هوا آفتابیه ولی سرده، منم خیلی وقتا جو گیر به نظر میرسم، ولی خب از چسفردگی بی دلیل رنج میبرم.

    این روزا یه جورایی... نمیدونم. 

    حتی نمیشه اسمشو تنبلی گذاشت چون واقعا اینجوری نیست که تنبل شده باشم... ولی بیش از اندازه میخوابم. شبا حدودا ی 11 بیهوش میشم...  ساعت حدودای 8 - 9 بیدار میشم و بعد از ظهر هم میخوابم ولی بازم خسته ام. بازم میخوام بخوابم.

    امروز وقتی که بعد از ناهار خزیدم زیر پتوم به خودم گفتم قرار نیست بیشتر از 45 دیقه بخوابم. برای نیم ساعت بعد آلارم گذاشتم. ولی وقتی بعد از نیم ساعت برگشتم و آلارممو خاموش کردم حس خیلی داغونی داشتم. قلبم دو سه روزه همین جوریه. انگار داره خفه میشه. مثل دوچرخه ای که چرخاش باد ندارن و داره جون میکنه که از یه سربالایی خاکی بالابره. احساس میکردم میتونم اصطکاکی که قلبم موقع تپش ایجاد میکنه رو رو دیواره ی کیسه های حبابکیم حس کنم. 

    نبضمو توی تک تک سرخ رگ هام حس میکنم. حتی وقتی مامانم اومد بیدارم کنه هم همین جوری بود. خودشم خسته بود برای همون ولو شد روم. سرش رو بازوم بود و گفت: قلبت چرا اینجوری میزنه؟

    ینی رسما... 

    بعدشم حس کردم به چند تا نفس عمیق نیاز دارم. ولی بعدش سرم گیج رفت و دوباره گرفتم خوابیدم...

    تقریبا از دوشنبه اینجوری ام. اولش سعی میکردم بدون توجه به این مشکل فقط به کارای عقب افتادم برسم و به خودم بگم هی... به خودت تلقین کن که زیاد نمیخوابی و واقعی میشه.

    ولی نشد.

    امروز بعد از این ساعت 10 صبحونه خوردم، حدودا دوساعت پشت میزم بودم و زیست میخوندم. ولی بعدش... وقتی کتابو بستم اینجوری بود که انگار هیچ کاری نکردم. انگار تمام اون 120 دیقه زل زده بودم به هایلایت ها و نکته هایی که با خودکار و مایلد لاین رنگی علامت زده بودم. در واقع هیچی نخونده بودم...

    نمیدونم. انگار ذهنم همش یه جای دیگست. 

    نمیدونم چرا اینجوریه. تمرکزم به شدت از دست رفته. ینی فقط خدا به آزمون فردام رحم کنه...

     

    !!!! ~ یه نکته مهم ~ !!!!

    شما دارید با یه چسفرده ی بدبخت حرف میزنید. امیدوارم ناراحت نشید از این تغییرات مود یهویی... اصن من میخوام یه فرمول جدید به فیزیک اضافه کنم:

    -> اندازه تغییرات مود تقسیم بر زمان = شدت حرکات یهویی و بی معنی (یا به اختصار: شحیبم).

    -> هرچی تغییرات مود شدید تر باشه، شحیبم هم بزرگتر و شدید تر خواهد بود. 

    ->  کمیت از نوع نرده ای.

    -> یکا: e بر t

    e = emotion ، t = time*

    همین.

     

    پی نوشت: میخواستم روز کامبک یه پست حجیم بذارم. ولی مطمئن بودم قراره تبدیل به طوماری بس بلند بالا بشه پس جلوی خودمو گرفتم. ولی در کل برید عر بزنید... برید لذت ببرید و به شگفتی های خلقت پی ببرید... 

    پی نوشت: جیهان عضو ویکلی کیوت ترین اوربیت کل دنیاست =^= همون طور که گو وان کیوت ترین میراکل کل دنیاست =^=

    پی نوشت: فکر میکردم هیچوقت روزی رو نبینم که بلاک بری به وی وی یه چس لاین بده. ولی دنیا جای عجیبیه... حداقل تو Why not یکی دو جمله گفت "-"

    پی نوشت: من رو آلبوم 12:00 کراش زدم. آهنگاش یکی از یکی بهترن... هرچند همونطور که انتظار داشتم Universe یه چیز دیگست...

    پی نوشت: بهم نگید که هنوز موزیک ویدیو رو ندیدید چون قهر میکنم T-T

    پی نوشت: دیروز کلاس ریاضی داشتم. شاید فکر کنید بازم با میکروفون گل کاشتم ولی اشتباه نکنید. استاد میکروفونمو به کل قطع کرده بود که حتی اگه خودمم خواستم نتونم روشنش کنم:)

    دلم شکست اصن...

    پی نوشت: از فیزیک متنفرم. بای.

  • ۹
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱ آبان ۹۹

    #39

     

    زمان میگذره.

    دیر یا زود میگذره. طبق نظریه نسبیت انیشتین (البته تا جایی که من میدونم) زمان تو موقعیت های مختلف یکسان نمیگذره. اینو هممون تجربه کردیم نه؟ مثلا وقتایی که خیلی داره بهت خوش میگذره میبینی که زمان خیلی زود میگذره. انگار اون لحظه اونقدر خوشحال هستی که انرژی ای که از خودت ساطع میکنی باعث جنبش زمان و حرکت سریع ترش میشه(=... 

    قانون اول نیوتن بود؟ انرژی نه از بین میره نه به وجود میاد فقط از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه. 

    حتما حس شادیمونم یه انرژیه... نمیدنم میفهمید چی دارم میگم؟

    دیروز روز افتضاحی داشتم. هرچند نکته های مثبتی هم توش بود. شب وقتی داشتم با داداشم سر این که چه فیلمی ببینیم بحث میکردم یهو صدای مامانبزرگمو شنیدم که میخواست یه چیزی نشونم بده. داشت با مامانم فیلم های بچگی منو نگاه میکرد.

    تولد هام، سالی که مکه رفتیم، جشن هایی که بدون هیچ مناسبتی وقتی کنار هم جمع میشدیم میگرفتیم... یا حتی وقتایی که بابام ازم میخواست قصه تعریف کنم. 

    میدونید فامیل های سمت پدری من -دقیقا برخلاف سمت مادریم- آدم های تقریبا الکی خوشی ان. فکر کنم این یه تعریف به حساب بیاد. 

    درست روز قبل از پروازمون به مکه تولد دختر عمو ی کوچیکم بود. یک سالش میشد اون موقع. اونقدر تپل بود که شکمش همیشه از لباسش بیرون میزد. دیدن اون فیلم یه حس عجیبی بهم داد...

    دیدن آدمایی که دیگه کنارمون نیستن. و دیگه هیچوقت قرار نیست ببینمشون. یه جورایی خجالت کشیدم جلوی بقیه گریه کنم. ولی بخوام صادق باشم، تا حدی بغض کرده بودم. 

    من یه زن دایی داشتم. در واقع زن دایی من نبود. زن دایی بابام بود. به نظرم... نسبت به سنش هیکل خیلی خوب و خوش تراشی داشت! قد بلند، چهار شونه، موها پرپشت، پوست روشن، راه رفتنشم شبیه اردک نبود.

    من خیلی دوسش داشتم.

    اونقدر که از وقتی رفت، هر دفه موضوع انشامون مفاهیمی مثل خانواده یا فامیله، بحثو جوری میپیچونم که آخرش به زن دایی برسم.

    تا یه مدت خاصی هم موضوع انشاهای آزادم زن دایی بود.

    دیروز یهویی توی فیلم دیدمش. یه گوشه نشسته بود و مثل همیشه پیراهن سرمه ای با گل گلی های ریز و یه جلیقه ی کاموایی پوشیده بود. 

    واقعیت اینه که خیلی دلم براش تنگ شده. 

    تا حدود دو سال پیش هرسال مادربزرگم تو خونشون مجلس قرآن برگزار میکرد. آخرین باری که دیدمش توی مجلس قرآن مادربزرگم بود. اون روز وقتی داشتم چای بخش میکردم دستمو کشید و یه مشت شکلات گذاشت کف دستم. بهم گفت ببرم بین بقیه بچه ها پخشش کنم. زن دایی از اونایی بود که همیشه ته کیفش یه مشت شکلات داشت و هر وقت یه بچه میدید بهش شکلات میداد. 

    هیچوقت فکر نمیکردم اون آخرین خاطره ای باشه که ازش دارم...

    اون روزی که مادربزرگم صدام کرد و با یه تعجب خاصی گفت: دوختر زندایی اولوپ.

    اونقدر باورم نمیشد که ازش خواستم سه بار تکرارش کنه. اون سالم بود. سالم سالم! فقط چشماش مشکل داشتن، و سیگاری بود. کی فکرشو میکرد فقط به خاطر یه طزریق اشتباه برای همیشه از پیشمون بره؟(=...

    اتفاقا همینجوری زود زود پشت سر هم میوفتن. تا مدت ها بعد از فوتش هر شب براش صلوات میفرستادم و گریه میکردم. 

    چون پنج شنبه های زمستون همیشه میومد خونه ی مادربزرگم، جلوی بخاری میشستن و سوره یـس میخوندن برای شادی روح رفتگانشون. حالا که فکرشو میکنم میبینم چقدر بده که تاحالا حتی یه بار هم برای دختر زن دایی سوره یـس نخوندم.

    دیدن آدمای توی فیلم های دیروز... و این که تا همین لحظه چقدر تغییر کردن، بزرگ شدن، بالغ شدن و تفکراتشون تا چه حدی عوض شده حس عجیبی داشت. 

    انگار یکی اومده و چوب جادوییشو چرخونده و گفته: بی بی دی، با بی دی، بـــــوووم!!! و بعدشم پـــوف! شدیم اینی که الان هستیم...

    خیلی دلم میخواد در مورد بقیه هم بنویسم... در مورد بقیه کسایی که تو فیلم بودن، ولی الان نیستن...(=...

     

    پی نوشت: پس فردا کامبک لوناست، ساعت یازده و نیم به وقت ایران. چرا باید دقیقا اون ساعت کلاس داشته باشم...

    پی نوشت: 16 بهمن سال پیش، ساعت حدودا 12 سو وات اومد و من اون روز مدرسه نرفتم(=...

    پی نوشت: یه نفر هم نوشته بود بالاخره یه دلیل برای استفاده از لایت استیکم پیدا کردم XD... *و ما از حسرت خوران بودیم و هستیم*

    پی نوشت: چند وقت پیش وقتی فتوتیزر ها تازه داشتن منتشر میشدن یکی استوریمو ریپلای زده بود و گفته بود که اوربیت هستی؟ و بعدش که گفتم آره، شروع کردیم کلی عر زدن. اهل اندونزی بود طرف. بعد که بحث به لایت استیک کشید، جفتمون گفتیم که نتونستیم بخریم چون خیلی گرونه. اون داشت دنبال یه راه حل منتطقی برای کسب پول میگشت و من گفتم: میتونی یکی از کلیه هاتو بفروشی! و اون جدی گرفت ._. و کلی اه اه و پیف پیف راه انداخت که تو چقدر چندشی|: بعدشم راهشو کشید و رفت دیگه هیچوقت پشت سرشو نگاه نکرد...

    پی نوشت: طرف مسلمون هم بود"-"... 

    پی نوشت: میگم... واقعنی نره کلیشو بفروشه؟|:

     

  • ۹
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۶ مهر ۹۹

    #38

    کی قراره یادم بمونه میکروفونو خاموش کنم؟ 

    این دیگه تهش بود.

    قشنگ کنسرت گذاشتم تو کلاس.

    از این زندگی متنفرم.

  • ۹
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۹

    #37

    برخلاف چیزی که امروز صبح بعد از این که کلی خواب موندم و به کلاس ریاضی مدرسم نرسیدم تصور میکردم، امروز روز خوبی بود، یا حداقل، روز بدی نبود!

    وقتی صبح دیدم چایی و صبحونه ی درست حسابی نداریم و مامانم نون تست هارو اشتباهی تو مغازه جا گذاشته، مطمئن شدم که تا آخر روز قراره به این فکر کنم که چه زندگی مزخرفی دارم. 

    میدونین چیه معمولا وقتی از خواب پا میشید و یه نگاه به اون قیافه ی پف کرده و درب و داغونتون بعد از بیدار شدن تو آینه زل میزنید، اولین چیزی که به ذهنتون میاد این نیست که "اوه! این دختر شاه پریون کیه تو آینه؟" 

    چون حتی دختر شاه پریونم یک ثانیه بعد از بیدار شدن قیافه ی اسفناکی داره. ولی استثنائا امروز برای من اونجوری نبود، نه وقتی که بعد از مدت قابل توجهی دوباره کله ی خودمو قرمز میدیدم.

    حدود 24 ساعت قبل از این که این پستو بنویسم موهامو رنگ کردم، برای بار دوم در طول زندگیم! 

    مامانم وقتی داداشم هنوز بچه بود علاقه ی خاصی به رنگ موی بنفش بادمجونی داشت و برای همین تا چند سال همیشه موهاش بنفش بود. بعضی وقتا از رنگ موش اضافه میومد و یه مقدارشو میمالید به کله ی من. 

    سال دهم برای اولین بار بود که موهامو رنگ گذاشتم و دفه ی آخری که موهامو کوتاه کردم همه ی موهای نارنجیم قیچی شدن و رفتن سطل آشغال. راستش فکر نمیکردم مامانم راضی بشه به همین زودی دوباره رنگشون کنم. و عجیب بود که رنگو گذاشت در اختیار خودم که خودم بمالمش رو سرم! خب... واقعا خوشحالم از این که موهام بازم قرمزه... موی قرمز خیلی قشنگه... خیلی... از همون ثانیه ای که به هاله و اسرا اطلاع رسانی کردم چسبیدن بهم که عکس بده*-* حتی معلم زبانمم همین ریکشنو داشت XD

    خلاصه این که آره... این اولین نکته ی مثبت روزم بود.

    احتمالا میدونید که من تقریبا یه ماهه که درگیر به اصطلاح یه "کار خوب" هستم، از هلیا درخواستمندم که با دیدن این کلمات همرنگ کله ی مبارک من نشه^-^

    و خب، امروز به شدت نگران بودم! 

    پروسه ی نه چندان طولانی ای برای آماده کردن و به عمل رسوندن اون "کار خوب" طی کردم که چندتا از دوستان که نمیگم دقیقا کیا هستن در به وقوع پیوستن این امر خیر کمال همکاری رو داشتن^-^ 

    شاید این کلمات یه مقدار براتون مبهم باشن، حق دارین! حتی هلیا هم نمیدونه این "کار خوب" من چیه^-^

    فقط میخوام بگم، انجام دادنش یه جورایی با یه استرس شیرینی همراه بود، چیدن اون گلا، گره زدن اون طناب، چسب زدن، ادکلن زدن، پر کردن اون مربع های سفید با عدد، تو بارون با بابا دویدن، اون همه تو صف منتظر موندن... حتی هماهنگ کردن یه سری کارا با همون چندتا دوست عزیز^-^

    وای... زنگ زدن! که سخت ترین بخش ماجرا بود... رد و بدل کردن یه سری پیاما که همش دست و پامو به رعشه مینداخت تایپ کردنشون!

    از اول مهر یه جورایی هر شب فقط به نتیجه ی این "کار خوب" ـم فکر میکردم و همونم باعث میشد خودم ذوق مرگ شم^-^ چه برسه به اون کسی که براش این کارو کردم^-^

    امروز بعد از ظهر تقریبا مطمئن بودم که نقشه ی کم نقصم با شکست مواجه شده، چون یه سری کارا رو باید بدی دست سرنوشت دیگه... همه ی کارا رو که خودت تنهایی نمیتونی بکنی(= 

    تا حد زیادی نگران بودم، که نکنه اشتباهی از من سر زده باشه؟

    ولی نه، اینطور نبود و همه چی خوب و درسته، شاید حتی بهتر از چیزی که انتظارشو داشتم(=...

    و الانم... واقعا چیزی نمونده تا وقتی که اون "کار خوب" به کرسی بشینه و کاملا درک کنید که دارم از چی حرف میزنم! 

    شاید بعدا بازم در موردش پست گذاشتم... فقط خواستم بدونید که این لحظات قابل وصف نیست... من خیلی خوشحالم(""=

     

    شفاف سازی: گفتم موهامو قرمز رنگ کردم، فقط خواستم بدونید که کل موهام رنگ شده نیست^-^ دلیلشم اینه که رنگ نرسید وگرنه بیشتر رنگ میکردم"-"

     

    پی نوشت: فردا تولد هلیاست و به موزی ترین حالت ممکن باید برگزار بشه^^

    پی نوشت: چرا موزی؟ چون زرد خوب است و موز زرد رنگ است. روز تولد سنتاکو هم باید لباسای همرنگ بپوشیم چون من میگم مگه نه مامی بنانای هلیا؟^-^

    پی نوشت: مائوکو شیپرا کجان؟ "-" امروز مائو و یومیکو تبدیل به مائولت و یومیلت شدن "-" (ژولیت های عاشق پیشه ی امروزی^^)

    پی نوشت: من یه روز حنارا رو واقعی میکنم^^ اصن حنارا ریل ترین شیپ دنیاست حتی از همون مائوکو هم ریل تره مگه نه کیدو؟ ^-^

    پی نوشت: کامبک لونا نزدیکه. جلیقه های ضد گلولتونو بپوشید چون قراره سوراخمون کنن^^

    پی نوشت: توی این کوچه تنها کسایی که خونشون آپارتمان نیست ماییم. حالا چون من دوست ندارم فضای اتاقم خفه باشه و پرده مو نمیکشم دلیل بر این میشه با ایل و طایفه عین میمون از پنجره هاتون آویزون شید و خونه مردمو دید بزنید؟ چرا میرینید به حس خوب امروزم؟ آدم باشید اندکی...

    پی نوشت: امروز روز جهانی بدون سوتین بود. یه جورایی دلم میخواست امروز کلا سوتین نپوشم ولی بعدش فهمیدم نمیشه اصن نمیتونم"-"... ولی کلا بدونید که یکی از شایع ترین دلایل سرطان پستان سوتین تنگه("= سوتین تنگ نپوشید... حداقل موقع خواب یا وقت استراحت^^

    پی نوشت: موضوع دیگه ای هم بود که میخواستم در موردش بنالم، ولی فکر کنم الان وقتش نیست. چسناله نکنم دیگه^^

    پی نوشت: طبق پیشگویی های من، آهنگ Universe و Hide & seek بهترین آهنگ های آلبوم جدید لونا خواهند بود^-^

     

  • ۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۲ مهر ۹۹

    #36

     امانوئل شارپنتیه:

    - امیدوارم که این پیام مثبتی رو به همه مخصوصا دخترایی که علاقه مند به دنبال کردن مسیر علم هستن برسونه و نشون بده که زنان هم میتونن در زمینه ی علم جایزه بگیرن.

     

    خب(=...

    برنده های نوبل شیمی امسال هم مشخص شدن (=... 

    جنیفر دودنا و امانوئل شارپنتیه، که هر دوشون محقق زیست - شیمی هستن و پنجاه و خورده ای سالشونه و به خاطر تحقیقاتشون در زمینه ی اصلاح ژنوم برنده شدن(=

    گفتم که گفته باشم دیگه...

     

    پی نوشت: کجاست اون یارو که میگفت دخترا حق ندارن برن مدرسه و باید بشینن خونه دیگ شوهرشونو بسابن؟(=

    شیخ فضل الله نوری رو میگم... همون که اولین استارت گند زدن رو به نظام آموزشی زد(=...

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۶ مهر ۹۹

    #35

    نمیتونم عین آدم ببینم.

    گفتم *شاید* دیگه عینک نزنم.

    پشیمون شدم.

     

    پی نوشت: بی بی سی عنتر بازم اتک زد. نمیخوام. اه.

    پی نوشت: تحملم کنید.

    پی نوشت: بای.

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۳ مهر ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: