احساس میکنم زندگی بلاک شدم. همونطور که گاهی اوقات نقاش های حرفه ای و کاربلد آرت بلاک میشن و یهو به خودشون میان و میبینن دیگه هیچ کاری نمیتونن بکنن. منم همینجوری شدم. تا دو هفته پیش همه چی اوکی بود. نمیگم تو بهترین حالتش بود... ولی حداقل تا این حد افتضاح نبود. وقتی یادم میوفته سال پیش این موقع تو چه وضعیتی بودم دوباره گریم میاد. میشینم یه ساعت گریه میکنم و همش به خودم میگم پس چی شد؟
فقط 12 ماه از اون روزا گذشته بعد تو از اون تبدیل شدی به این؟
حتی مطمئن نیستم دلیلش چیه. حال حوصله ی هیچی رو ندارم... مامانم همش میگفت به خاطر اینه که تبلتو صبح تا شب میگیرم دستم و وقتمو باهاش تلف میکنم. الان دو روزه تبلتو خودم با دستای خودم تقدیم میکنم بهش که ببینه مشکل اون نیست... مشکل منم. مشکل منم که نمیتونم درس بخونم. بلاک شدم.
از درس، از زندگیم، از همه چی.
قبلا وقتی تنبلی میکردم، مثلا به جای این که درسمو بخونم پا میشدم فیلم میدیدم، یا چمیدونم نقاشی میکشیدم. بالاخره یه کاری میکردم و میگفتم خب این کار باعث شد من از برنامم عقب بمونم در نتیجه فردا حداقلش این بود که سعیمو بر این میذاشتم که اون کارو انجام ندم.
ولی الان آواره ام. سرگردانم.
نمیدونم دارم کجا میرم.
حتی دلم نمیخواد فیلم و انیمه ببینم و نقاشی بکشم. شاید عجیب باشه ولی حتی دیگه دلم نمیخواد حتی آهنگ گوش کنم... آره منی که معتاد آهنگ بودم...
هیچ جمله ی انگیزشی روم تاثیر خاصی نمیذاره... انگار یه ابر منفیه که از درون ذهنم بیرون میاد و هرچقدر میخوام کمتر بهش اهمیت بدم پررنگ تر و واضح تر میشه و جلوی دیدمو میگیره.
تابستون سال دهم تقریبا یه همچین حالتی داشتم. منتها فرق اون زمان با الان اینه که خیالم تخت بود اون موقع ها. به خودم میگفتم نهایتش این تابستون رو استراحت میکنم و بعدش آدم میشم و واقعا هم همین کارو کردم. اون زمان میدونستم احتیاج دارم یه مدت دور بمونم از فضای درس و این کوفتیا. جدیدا تا این فکرا به ذهنم میومد به خودم میگفتم خفه شو و بعدش به کارم ادامه میدادم ولی انگار ناراحت شده از این که بهش بی توجهی کردم. برای همون دیگه قانعم نمیکنه، رسما داره رو اعمالم تاثیر میذاره!...
خودم میدونم اگه یه مدت کاملا همه چیزو ول کنم درست میشه. ولی واقعیت اینه که نمیتونم. کمتر از صد و نود روز به کنکور مونده بعد من اینجوری بلاک شدم. خب چیکار کنم بیام همین یه ذره وقتی هم که برام مونده رو هدر بدم؟
عذاب وجدان دارم همش. انگار دارم خودمو در مقابل همه چیز مسئول میدونم شاید به این خاطره که میدونم میتونم از پسش بر بیام ولی یه مشکل مبهم جلو رومه و نمیدونم اون چیه و چجوری باید حل بشه...
متنفرم از این وضیعت.
پی نوشت: جدیدا علاقه ی خاصی به بستن کامنت ها پیدا کردم. نمیدونم چرا شاید به خاطر اینه که یه درونگرا ی بدبختم و ترجیح میدم تا اطلاع ثانوی با کسی حرف نزنم یا چی؟ خلاصه نمیدونم... ترجیح دادم بسته باشن...
بعدا نوشت: ولی خب حرف خاصی اگه خواستین بگین خصوصی هست دیگه... میدونین خودتون...
بعدا نوشت: رسما قاتی کردم. حتی نمیدونم حال حوصله ی حرف زدن با کسی رو دارم یا نه...
- Maglonya ~♡
- دوشنبه ۸ دی ۹۹