این داستان: آوا و رد دادگی.
*ساعت حدودا هفت صبحه و من بیدارم و به سقف زل زدم*
*مامانم میاد که بیدارم کنه*
مامانم: بیدار نمیشی؟
من: چرا بیدارم...
مامانم: خب پاشو دیگه.
من: امروز کلاس دارم. حتما یادم بندازیا.
مامانم: چه کلاسی؟
من: کلاس زیست.
مامانم: زیست...؟! خب ساعت چند؟
من: یه ساعت دیگه. ساعت 8.
مامانم: خب تا تو پاشی صبونه بخوری یه ساعت میگذره دیگه لازم نیست من یادت بندازم. پاشو.
*پا میشم، دندون و دست و صورت میشورم، لباسمو عوض میکنم، کرم میزنم، موهامم میبافم*
*ده دیقه مونده به هشت*
مامانم: بیا سریع صبونه بخور کلاست دیر میشه ها.
من: چه کلاسی؟ "-"
مامانم: مگه نگفتی کلاس زیست داری؟
من: کلاس زیست؟ مگه من کلاس زیست میرم؟
مامانم:
مامانم:
مامانم:
مامانم: چایی حاضره به هرحال.
پی نوشت: هنوز دارم فکر میکنم چرا گفتم کلاس دارم. مدرسه تعطیله و کلاس بیرون هم من فقط زبان و ریاضی و فیزیک میرم. حتی تو برنامه ی مدرسه هم امروز زیست نداریم...
پی نوشت: پست قبلی سرشار از چسناله بود... ولی باورم نمیشه با این که کامنت هارو بسته بودم بازم تو خصوصی گلوله های پشمک به سمتم پرتاب نمودید... اینقدر خوب نباشید لنتیا((":....
پی نوشت: حتی اسرا بهم زنگ زد و تلفنی حرف زدیم...
پی نوشت: این انیمه ی هاناکو-کون رو دیدین؟((":... ببینیدش حتما... عیح
پی نوشت: بعضی مانهوا ها اینجورین که اصن نمیتونم نخونمشون... اصن آرتشون، موضوعشون، شخصیتاشون... همه چیشون!
پی نوشت: از آهنگ هایی که جدیدا زیادی تو مخم پلی میشن میشه به Panorama ی آیزوان و ورژن انگلیسی I can't stop me توایس اشاره کرد...