راستشو بگم قرار نبود پست بذارم.
اصلا قرار نبود بیدار باشم.
ولی دارم پست میذارم، و بیدارم. این روزا همش اینجوریم که انگار یه دنیا حرف برای زدن دارم. انگار همشون افتادن ته حنجرم و نمیذارن تار های صوتیم تکون بخورن. انگار کلی حرف دارم ولی هیچ حرفی ندارم.
ینی شایدم دارما! ولی کلمه ای پیدا نمیکنم که بخوام بگمش. نمیدونم اسمشو چی بذارم، چجوری توصبفش کنم...
انگار یه من دیگه توی یه دنیای موازی یه عالمه غم رو دوششه. و فقط برای این که یه ذره بیشتر آرامش داشته باشه میخواد این دردشو با من شریک بشه که کمتر عذاب بکشه.
این روزا هیچ چیز متفاوتی با روزای عادی زندگیم ندارن. همه چیز طبق روال معموله و واقعا هیچ چیز به خصوصی عوض نشده. ولی احساسات من چرا.
همش عصبانی ام، همش میخوام گریه کنم همش همینجوری ام. حس و حال هیچی رو ندارم. حتی صبحا بدون آلارم بیدار میشم. خیلی زود هم بیدار میشم بین 6 و 5 صبح. ولی بعدش هیچ کار خاصی نمیکنم. آواره ام انگار...
امروز یه عالمه با مامانم حرف زدم. راستشو بگم انتظار داشتم یه مقدار سرزنشم کنه و سرکوفت بزنه بهم. که چرا دیگه مثل سال قبل با انرژی درس نمیخونم. ولی برعکس. اتفاقا یه مدته اصلا کاری به کارم نداره.
همینطور که داشتیم حرف میزدیم دیدم خم شده و دستمال برداشته و داره اشکامو پاک میکنه و بهم میگه: مگه بقیه چیشون از تو بیشتره؟
و من بهش گفتم که مشکل دقیقا همینه... که بقیه هیچیشون از من بیشتر نیست... اگه کمبود داشتم میتونستم شونه خالی کنم از گندی که دارم به زندگیم میزنم. ولی واقعا هیچ بهونه ای ندارم که حداقل بتونم خودمو قانع کنم...
مامانم خیلی نگرانمه.
و من دوست ندارم اینطور باشه.
چند شب پیش قایمکی صداشو شنیدم که داشت با بابام حرف میزد.
و بابام میگفتش که میدونه تو حالت افتضاحی قرار گرفتم ولی نمیدونه باید چیکار کنه. مامانم همش بهش سرکوفت میزد میگفت حداقل برو بعضی وقتا حالشو بپرس، بشین پیشش یه کم حرف بزنین حداقل! و بابام میگفت که نمیشه. اصلا چرا باید یهویی کاری رو بکنه که 17 سال نکرده. و حقم داره، خودمم عادت ندارم بابام بیاد دلداریم بده((=...
امشب مامانم به زور منو نشوند پشت پیانو. پیانویی که داشت خاک میخورد. به جرئت میتونم بگم از عید به این ور بهش انگشت نزدم. همه چیز یادم رفته بود. حتی نت ها برام یه چیز غیرمعمول و عجیب بودن. حتی نمیتونستم دستمو درست بذارم... مامانم نیم ساعت بالا سرم وایساد. یه صفحه گذاشت جلوم و تا نزدمش ول کن نبود...
هی میگفتم مامان ول کن دیگه. نمیتونم. همش یادم رفته. یه خط نت رو هم به زور میخونم.
مامانم میگفت نــه!! ببین میتونی.... دنگ دنگ دنگ...
و وقتی گفتم که از عید به این ور تمرین نکردم گفت شوخی میکنی!... و وقتی قیافمو دید گفت چطوری اینقدر از کل زندگیت نا امید شدی؟...
و بغض کردم. و اگه بابام نمیومد که راهنماییم کنه رسما گریه میکردم دوباره.
مسئله اینه که مامانم راست میگه. مامان همیشه راست میگه.
من لجباز و یه دنده ام شاید اگه بدبختیام و مشکلاتمو قبول کنم بتونم خیلی راحت تر حلشون کنم. ولی هیچوقت این کارو نمیکنم... و شاید جالب باشه اگه بگم همین الانشم اشکام بند نمیان.
در صورتی که حتی نمیدونم باید به خاطر چه دلیلی گریه کنم؟
چند ماه پیش... وقتایی که با هلیا حرف میزدم... هر کدوممون یه جمله میگفتیم... و بعدش فقط به هم میگفتیم نمیدونم! اون میگفت نمیدونم! من جواب میدادم نمیدونم!
مسخره بازی در نمیاوردیم. واقعا نمیدونستیم. فک میکردم نمیتونم "نمیدونم!" تر از اون روزا باشم ولی حالا میبینم که هستم!...
اونقدر این روند تدریجی اتفاق افتاده و اونقدر نرم نرم و کوچیک کوچیک یه سری چیزا رو به خودم قبولوندم که الان واقعا نمیدونم کدوم درسته... کدونم غلطه... کدوم واقعا دردیه که باعث میشه این همه گریه کنم...
هنوز نمیدونم...
و نمیدونم...
و نمیدونم...
و نمیدونم...
پی نوشت: کریسمستون مبارک راستی! منم سعی میکنم تبدیلش کنم به یه کریسمس مبارک. برای همون جوراب کریسمسیمو پوشیدم و یه آویز نمدی کریسمسی آویزون کردم به کمدم... به نظرتون کافیه؟
پی نوشت: به موقعی از سال رسیدیم که هوا همون هوای مورد علاقمه. 11 درجه زیر صفره و اینطور که معلومه رفته رفته داره سرد تر هم میشه. ولی سرماش جوریه که انگار پوست صورتتو ناز میکنه. هوا نرمه. درست مثل برف هایی که از یخ ساخته شدن ولی تیز نیستن.
پی نوشت: لونا آهنگ All I want for chritmas is you رو اجرا کرد و باید بگم بـــوم!... از شدت کیوتیش داشتم اکلیل سبز و قرمز بالا میاوردم... چو شبیه کلوچه شده بود. نتنتیییی نخودی من^^
پی نوشت: جیهان از ویکلی زیادی خوشگل نیست؟ حس میکنم یه مقدار شبیه میهی بوتوپسه. خیلی نازه... و درضمن اوربیتهD": خوشبخت ترین اوربیت جهانه...
پی نوشت: عکس پست مربوط میشه به یکی از مانهوا های مورد علاقم که الان دارم میخونمش... و البته درحال پخشه فعلا 13 چپتر ازش اومده و باید بگم... Damn!!!... خیلی قشنگه... -.-
پی نوشت: دیروز با دیدن اون همه برف یه جوری جو گیر شدم که پریدم تو حیاط و یه عالمه عکس گرفتم... کیدو هم خفم کرد اونقدر ادیت کرد عکسامو XD... ای خدا... *خیلی خوبه که بتونی چار تا عکس درست از خودت بگیری نه؟!*
پی نوشت: انجام دادن کارای مربوط به ماشین لباس شویی به طرز نانوشته ای به عهده ی منه. و خب امروزم ریدم به ماشین. امیدوارم خراب نشده باشه... فقط استدعا دارم نپرسید چه غلطی کردم چون حتی خودمم نمیدونم چی شد که اینطوری شد...
پی نوشت: دلتون برای این همه پی نوشت تنگ نشده بود؟ D: