۱۷۷ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات» ثبت شده است

#37

برخلاف چیزی که امروز صبح بعد از این که کلی خواب موندم و به کلاس ریاضی مدرسم نرسیدم تصور میکردم، امروز روز خوبی بود، یا حداقل، روز بدی نبود!

وقتی صبح دیدم چایی و صبحونه ی درست حسابی نداریم و مامانم نون تست هارو اشتباهی تو مغازه جا گذاشته، مطمئن شدم که تا آخر روز قراره به این فکر کنم که چه زندگی مزخرفی دارم. 

میدونین چیه معمولا وقتی از خواب پا میشید و یه نگاه به اون قیافه ی پف کرده و درب و داغونتون بعد از بیدار شدن تو آینه زل میزنید، اولین چیزی که به ذهنتون میاد این نیست که "اوه! این دختر شاه پریون کیه تو آینه؟" 

چون حتی دختر شاه پریونم یک ثانیه بعد از بیدار شدن قیافه ی اسفناکی داره. ولی استثنائا امروز برای من اونجوری نبود، نه وقتی که بعد از مدت قابل توجهی دوباره کله ی خودمو قرمز میدیدم.

حدود 24 ساعت قبل از این که این پستو بنویسم موهامو رنگ کردم، برای بار دوم در طول زندگیم! 

مامانم وقتی داداشم هنوز بچه بود علاقه ی خاصی به رنگ موی بنفش بادمجونی داشت و برای همین تا چند سال همیشه موهاش بنفش بود. بعضی وقتا از رنگ موش اضافه میومد و یه مقدارشو میمالید به کله ی من. 

سال دهم برای اولین بار بود که موهامو رنگ گذاشتم و دفه ی آخری که موهامو کوتاه کردم همه ی موهای نارنجیم قیچی شدن و رفتن سطل آشغال. راستش فکر نمیکردم مامانم راضی بشه به همین زودی دوباره رنگشون کنم. و عجیب بود که رنگو گذاشت در اختیار خودم که خودم بمالمش رو سرم! خب... واقعا خوشحالم از این که موهام بازم قرمزه... موی قرمز خیلی قشنگه... خیلی... از همون ثانیه ای که به هاله و اسرا اطلاع رسانی کردم چسبیدن بهم که عکس بده*-* حتی معلم زبانمم همین ریکشنو داشت XD

خلاصه این که آره... این اولین نکته ی مثبت روزم بود.

احتمالا میدونید که من تقریبا یه ماهه که درگیر به اصطلاح یه "کار خوب" هستم، از هلیا درخواستمندم که با دیدن این کلمات همرنگ کله ی مبارک من نشه^-^

و خب، امروز به شدت نگران بودم! 

پروسه ی نه چندان طولانی ای برای آماده کردن و به عمل رسوندن اون "کار خوب" طی کردم که چندتا از دوستان که نمیگم دقیقا کیا هستن در به وقوع پیوستن این امر خیر کمال همکاری رو داشتن^-^ 

شاید این کلمات یه مقدار براتون مبهم باشن، حق دارین! حتی هلیا هم نمیدونه این "کار خوب" من چیه^-^

فقط میخوام بگم، انجام دادنش یه جورایی با یه استرس شیرینی همراه بود، چیدن اون گلا، گره زدن اون طناب، چسب زدن، ادکلن زدن، پر کردن اون مربع های سفید با عدد، تو بارون با بابا دویدن، اون همه تو صف منتظر موندن... حتی هماهنگ کردن یه سری کارا با همون چندتا دوست عزیز^-^

وای... زنگ زدن! که سخت ترین بخش ماجرا بود... رد و بدل کردن یه سری پیاما که همش دست و پامو به رعشه مینداخت تایپ کردنشون!

از اول مهر یه جورایی هر شب فقط به نتیجه ی این "کار خوب" ـم فکر میکردم و همونم باعث میشد خودم ذوق مرگ شم^-^ چه برسه به اون کسی که براش این کارو کردم^-^

امروز بعد از ظهر تقریبا مطمئن بودم که نقشه ی کم نقصم با شکست مواجه شده، چون یه سری کارا رو باید بدی دست سرنوشت دیگه... همه ی کارا رو که خودت تنهایی نمیتونی بکنی(= 

تا حد زیادی نگران بودم، که نکنه اشتباهی از من سر زده باشه؟

ولی نه، اینطور نبود و همه چی خوب و درسته، شاید حتی بهتر از چیزی که انتظارشو داشتم(=...

و الانم... واقعا چیزی نمونده تا وقتی که اون "کار خوب" به کرسی بشینه و کاملا درک کنید که دارم از چی حرف میزنم! 

شاید بعدا بازم در موردش پست گذاشتم... فقط خواستم بدونید که این لحظات قابل وصف نیست... من خیلی خوشحالم(""=

 

شفاف سازی: گفتم موهامو قرمز رنگ کردم، فقط خواستم بدونید که کل موهام رنگ شده نیست^-^ دلیلشم اینه که رنگ نرسید وگرنه بیشتر رنگ میکردم"-"

 

پی نوشت: فردا تولد هلیاست و به موزی ترین حالت ممکن باید برگزار بشه^^

پی نوشت: چرا موزی؟ چون زرد خوب است و موز زرد رنگ است. روز تولد سنتاکو هم باید لباسای همرنگ بپوشیم چون من میگم مگه نه مامی بنانای هلیا؟^-^

پی نوشت: مائوکو شیپرا کجان؟ "-" امروز مائو و یومیکو تبدیل به مائولت و یومیلت شدن "-" (ژولیت های عاشق پیشه ی امروزی^^)

پی نوشت: من یه روز حنارا رو واقعی میکنم^^ اصن حنارا ریل ترین شیپ دنیاست حتی از همون مائوکو هم ریل تره مگه نه کیدو؟ ^-^

پی نوشت: کامبک لونا نزدیکه. جلیقه های ضد گلولتونو بپوشید چون قراره سوراخمون کنن^^

پی نوشت: توی این کوچه تنها کسایی که خونشون آپارتمان نیست ماییم. حالا چون من دوست ندارم فضای اتاقم خفه باشه و پرده مو نمیکشم دلیل بر این میشه با ایل و طایفه عین میمون از پنجره هاتون آویزون شید و خونه مردمو دید بزنید؟ چرا میرینید به حس خوب امروزم؟ آدم باشید اندکی...

پی نوشت: امروز روز جهانی بدون سوتین بود. یه جورایی دلم میخواست امروز کلا سوتین نپوشم ولی بعدش فهمیدم نمیشه اصن نمیتونم"-"... ولی کلا بدونید که یکی از شایع ترین دلایل سرطان پستان سوتین تنگه("= سوتین تنگ نپوشید... حداقل موقع خواب یا وقت استراحت^^

پی نوشت: موضوع دیگه ای هم بود که میخواستم در موردش بنالم، ولی فکر کنم الان وقتش نیست. چسناله نکنم دیگه^^

پی نوشت: طبق پیشگویی های من، آهنگ Universe و Hide & seek بهترین آهنگ های آلبوم جدید لونا خواهند بود^-^

 

  • ۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۲ مهر ۹۹

    #36

     امانوئل شارپنتیه:

    - امیدوارم که این پیام مثبتی رو به همه مخصوصا دخترایی که علاقه مند به دنبال کردن مسیر علم هستن برسونه و نشون بده که زنان هم میتونن در زمینه ی علم جایزه بگیرن.

     

    خب(=...

    برنده های نوبل شیمی امسال هم مشخص شدن (=... 

    جنیفر دودنا و امانوئل شارپنتیه، که هر دوشون محقق زیست - شیمی هستن و پنجاه و خورده ای سالشونه و به خاطر تحقیقاتشون در زمینه ی اصلاح ژنوم برنده شدن(=

    گفتم که گفته باشم دیگه...

     

    پی نوشت: کجاست اون یارو که میگفت دخترا حق ندارن برن مدرسه و باید بشینن خونه دیگ شوهرشونو بسابن؟(=

    شیخ فضل الله نوری رو میگم... همون که اولین استارت گند زدن رو به نظام آموزشی زد(=...

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۶ مهر ۹۹

    #35

    نمیتونم عین آدم ببینم.

    گفتم *شاید* دیگه عینک نزنم.

    پشیمون شدم.

     

    پی نوشت: بی بی سی عنتر بازم اتک زد. نمیخوام. اه.

    پی نوشت: تحملم کنید.

    پی نوشت: بای.

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۳ مهر ۹۹

    #34

    !Warning!

    *شاید هیچ احتیاجی نباشه که گزافه های امروزمو بخونید. یه مشت چسناله یو نو؟*

    هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه روز مدرسمونو اینجوری ببینم.

    امروز احتمالا آخرین روزی بود که مدرسه رفتم. اون افسردگی بی دلیل پاییزی رو یادتونه؟ آره. دوباره اومده سراغم. میدونین چیه. شاید اصلا اسمش افسردگی نباشه. مزخرفه.

    حالم از همه ی آدمای اطرافم به هم میخوره.

    فقط دلم میخواد ولم کنن و فقط بذارن تو خودم باشم. 

    روزایی که بارون میاد من "باید" آهنگ چینی گوش کنم. بدون این که نگران باشم که شارژ هدفونم داره تموم میشه یا تستامو نزدم یا کمترین نمره رو توی امتحان زبان امروزم آوردم.

    روزایی که بارون میباره باید صبح خیلی زود بیدار شم. حساب ساعت دستم نباشه و فقط برم تو خودم. عمیق تر و عمیق تر بدون این که لازم باشه به کسی توضیح بدم چرا. بدون این که لازم باشه کسی دم به دیقه بیاد بهم سر بزنه. نمیخوام با کسی حرف بزنم. حوصله ی هیچکسو ندارم... شایدم یه حس زودگذر مزخرفه که بعد از این که عین خرس قطبی از خواب بعد از ظهرم بیدار شدم و فکر کردم کلاس دارم ولی در واقع امتحان فاینال داشتم و اصلا یادم نبود؛ اومده سراغم.

    مدیونید اگه فکر کنین حتی یه کلمه براش خونده بودم.

    امروز مدرسه خیلی عجیب بود. خیلی.

    تجربه کردن چنین چیزی برام جالب بود. هرچند هیچوقت دوست نداشتم چنین چیزی رو به چشم ببینم. چرا؟ چون اصلا شبیه مدرسه نبود. اصلا. 

    از صبح خیلی زود داشت بارون میومد. و من حتی بدون این که لیوان دوم چاییمو بخورم از خونه رفتم بیرون. 

    با این که دیر رسیدم ولی بازم موقع ورود الکل پاشیدن رو کل سر و صورتم و بعدش نتونستم کلاس خودمونو پیدا کنم. معلم شیمیمون نبود. ینی من پیداش نکردم. 

    پس چیکار کردم؟ فقط یادم میاد که خودمو فرو کردم تو یکی از کلاسا... و بعدش که با چهره ی رشید معلم عربیمون مواجه شدم نتونستم بهش بگم که کلاس اشتباه اومدم چون اون شروع کرد به گفتن این که چرا تو این وضع اومدی مدرسه؟ در حالی که شنیدن چنین چیزی از مخنفی کم چگال جز محالات بود و منم تنها کسی نبودم که رفته بودم.

    زنگ شیمی به فنا رفت. در واقع تو یه کلاس دیگه نشسته بودم. و فقط دونفر بودیم. من و فاضله. 

    زنگ بعدی سه نفر دیگه از بچه ها اومدن. و چون صلاح دیدیم که دلمون نمیخواد بریم سر کلاس، رفتیم کتابخونه حقیر مدرسه. و ادبیات خوندیم. زنگ بعدی اونا رفتن سر کلاس عربی. 

    و من تنها موندم. 

    عربی داشتیم. 

    حوصله ی مخنفی رو نداشتم. 

    پس چیکار کردم؟ کتاب تست زیست رو برداشتم و همینطور که چشمام از شدت کمبود اکسیژن در حال بسته شدن بودن سعی کردم زیست بخونم. موفقیت آمیز نبود. 

    وقتی میخواستم برم به بابام زنگ بزنم که بیاد دنبالم صدای معلم شیمیمونو شنیدم. بدو بدو رفتم دنبال صداش و عین لنگر کشتی خودمو پرت کردم تو کلاسش. یه لبخند ژکوند از زیر ماسکش بهم زد و ادامه درسشو داد. همچنان فکر میکنم لاغر تر شده. قبلا مانتوش خیلی کیپ میموند.

    و زنگ بعدی؟ دلم میخواست فیزیک بخونم.

    پس چیکار کردم؟ به جای این که برم سر کلاس خودم یا حتی پیش معلم فیزیک خودم، رفتم سراغ یه کلاس دیگه. و معلم فیزیک سال پیشمون. دلم براش تنگ شده بود. 

    چقدر هر دومون شبیه احمقا شده بودیم وقتی سعی میکردیم ماژِیک های غیروایت برد رو با الکل از روی تخته پاک کنیم. یا حتی وقتی که فهمیدم کیفم به فنا رفته چون ظرف صابونم نشستی پیدا کرده. 

    تمام روز داشت بارون میبارید.

    و من مدرسه بودم.

    زندگی مزخرفی شده. 

    حتی حوصله ی پنجمین سوال رو ندارم.

    شاید باید ببخشید بگم بابت این حرفم.

    ولی میدونید، به هیچ جمله ی انگیزه بخش یا دلداری ای احتیاج ندارم.

    کفریم میکنه.

    این افسردگی سومین سالیه که میاد پیشم. صادق باشم؟

    دوسش دارم.

    باعث میشه بیشتر به خودم فکر کنم.

    باعث میشه حس کنم من 20 سال بعد با یه نفر دیگه پشت بوته های گل محمدی و داره از پنجره اتاقم نگاهم میکنه. و به اون یه نفر دیگه توضیح میده که من الان داره به چی فکر میکنه. میدونین مثل چی... مثل زمان هایی که توموئه بالای درخت ساکورا میشست و تمام روز مراقب نانامی بود. 

    باعث میشه حس کنم شخصیت اصلی یه داستان کسل کننده ام. 

    که خوانندش اصلا نمیدونه برای چی داره همچین کتاب مسخره ای میخونه.

    و به خودم بگم که دنیا چقدر پر از آدمایی مثل خودمه که فکر میکنن توی ورق ها و کلمات و نوشته های یه کتاب گیر افتادن... اتفاقا امروز زنگ تفریح بحث زندگی قبلی بود.

    من نمیخوام بحث کنم. اون لحظه هم نمیخواستم. پس موضوعو کش ندادم و سریع اومدم داخل نشستم. ولی نمیتونید تصور کنید که چقدر با وجود زندگی قبلی موافقم. نمیدونم زندگی قبلیم چی بودم. 

    شاید این زمانا تو زندگی قبلیم یه اتفاق مهم افتاده. یه چیزی که باعث میشه حس پوچی کنم. حس کنم هیچی وجود نداره. و الانم با دیدن این هوا، با دیدن هوای بارونی دلم بخواد آهنگ چینی گوش کنم و چایی بخورم و برگ های آدنیوم رو لمس کنم.

    خب...

    همین دیگه.

    مغزم داشت منفجر میشد. 

    حتی معلم زبانم یا مامانم میگن که مثل همیشه نیستم. 

    معلومه که نیستم. 

    شاید تا یه مدت اصلا عینک نزدم.

     

     

    پی نوشت: آهنگ چینی معرفی کنید. هرچی بیشتر بهتر.

    پی نوشت: باشه. سعی میکنم تا هفته بعد خودمو جمع و جور کنم. چون یه "کار خوب" مهم دارم که باید انجامش بدم و حداقل اون روز رو نباید افسرده باشم. برام روز مهمیه میفهمید؟

    پی نوشت: هنوز دارم فکر میکنم منی که تونستم 30 روز پشت سر هم شرح حال بنویسم چرا نمیتونم یه چالش 10 روزه رو تموم کنم...

    پی نوشت: پنکه ی پارس خزرمو یادتونه؟ حالا یه بخاری پارس خزر دارم(= و در حالی که همه تیشرت و آستین کوتاه پوشیدن هودیمو تنم میکنم و جوراب های حوله ایمو میپوشم و در حالی که دارم میلرزم میشینیم جلوش^^

  • ۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۳ مهر ۹۹

    #33

    خب... مگلونیایی که هر روز پست میذاشت، یهو قریب به یه ماه غیبش زد!!((=

    اتفاقاتی که در اطرافم در حال وقوعن، چنان با موج پیوسته ای در جریانن که بعضی وقتا خودمو حس نمیکنم. همونطور که همین دوسال دبیرستان، یا سه سال راهنماییم مثل برق و باد  گذشتن هم برام چندان قابل هضم نیستن.

    من حتی هنوز خودمو یه دوزادهمی نمیدونم.

    نمیتونم باور کنم داره تموم میشه، مدرسه رو میگم. با این که هنوز نه ماه مونده، ولی احساس غریبی میکنم. با خودم، با این احساسی که دارم مخصوصا با این وضع کرونایی!

    یادم میاد سال دهم به خاطر یه سری دردسرا نتونستم تقویتی برم. و خب وقتی هاله با ذوق و شوق اومد و برام از مدرسه جدید گفت و حسابی تو ذوقم خورد، ... هی... حتی نمیتونم جمله رو تموم کنم.

    هاله میگفت مدرسمون شبیه نمازخونست!

    و راست میگفت. مدرسه واقعا واقعا شبیه جاییه که توش تکیه و مراسم عزا و قرآن خوانی برگزار میکنن. ولی میدونین... مدرسه ی خالی یه حس دیگه ای داره...

    من قدیما با دختر عموم یه رمان میخوندم که اسمش قرن بود. 

    یادم میاد اولای داستان اینجوری بود که مرسی میتونست روحای داخل خونشونو ببینه و میدید که اونا از دیوارا رد میشن. 

    مدرسه ی قبلی هر وقت راهرو ها خالی میشد بدو بدو کل راهرو رو طی میکردم و سعی میکردم مثل روحا از دیوار رد بشم. شاید مسخره به نظر میومد. حتی آذین توی انشای آخر سالش نوشته بود که آوا و هاله پشت دیوارای مدرسه دنبال یه غول بی شاخ و دم میگردن که از خونش اکسیر جادویی بسازن. 

    شاید همچین بیراهم نمیگفت. نمیدونم پشت دیوار مدرسه دنبال چی میگشتم. شاید انتظار یه خونه ی آرمانی با یه مادر فولادزره با چشمای دکمه ای رو داشتم، شایدم یه فضای خالی، پر از ابرای پشمکی جایی که جاذبه ای وجود نداره. شاید دنبال کفشای یاقوتی یا کاخ زمردین میگشتم.

    نمیدونم.

    من حتی زیر تختم دایره ی جادویی کشیده بودم. 

    یادمه یه شب رفتم تو حیاط و پشت ماشین مامانم میخواستم قرارداد جادویی ببندم. اونقدر خلال دندون رو رو انگشتم فشار دادم که خونش بیاد. ولی دردم اومد و حتی نوک انگشتم زخمی هم نشد. برای همین با رنگ قرمز قرارداد رو نوشتم... حتی یادمه که سر همین قرارداد های جادویی گوشه ی فرش خونه رو سوزوندم و بعدش با قیچی قسمت های سوخته رو برداشتم و کمد رو کشیدم روش. و هیچوقت کسی نفهمید که من فرش رو سوزوندم.

    من همه ی دندونای خودم و داداشم و مامانم رو نگه داشتم چون یه جا خونده بودم که یه عجوزه ی انگلیسی دندون عقل شوهرشو تبدیل به حلقه ی ازدواج کرده.

    حرفام پر از استعاره و مجازن؟ آره میدونم.

    شایدم هیچی ازشون نفهمید.

    نمیخواستم کلیشه ای حرف بزنم. حالا که دارم از سال آخرم و احساس مسخره ای که دارم حرف میزنم، نمیخوام چیزایی بگم که خودتونم میدونین. نمیخوام از خاطراتم با دوستام بگم. نمیخوام از معلما و مدیر و درسا بگم. 

    میخوام در مورد خودم بگم.

    منی که همیشه و همشه آرزوم عینکی شدن بود، حتی شبا با چراغ خاموش با تبلت کار میکردم که چشمام ضعیف شن. و الان به آرزوم رسیدم، عینکی شدم بالاخره... فردا... تقریبا یه هفته میشه که عینکی شدم.

    دم به دیقه کثیف شدنش و عرق کردنش با وجود ماسک واقعا ملال آوره. اینم از معضلاتشه دیگه... 

     

    نمیدونم هدفم از این همه زر زدن چی بود. 

    ولی دیروز وقتی با اسرا رفته بودیم آیندگان و اون دوتا دختر یازدهم که فکر میکردن ما هشتم هستیم... باعث شدن فک کنم شاید واقعا من هنوز همون بچه ی دماغو ی کلاس هشتمیم، منتها با یه مقدار دک و پز اضافی!

    دوست ندارم دوازدهمی صدام کنن. نمیخوام قبول کنم سال آخرمه. از تغییر متنفرم.

     

    پی نوشت: این پست قرار بود مربوط به چهارمین سوال چالش ده سواله ی وبلاگی باشه. ولی خب میدونم و میدونید که تا همین جاشم زیادی گزافه گویی کردم. پس بمونه برای بعد^^....

    پی نوشت: تقریبا چهار روز پیش بود که یه ایده ی خفن به ذهنم رسید. البته شاید از نظر شما خیلی کار خفنی نباشه ولی چون برای اولین بار دارم به صورت جدی بهش فکر میکنم و وارد عمل شدم... خب خیلی هیجان انگیزه! حتی باعث میشه دست و پام بلزرن... اینو یادتون داشته باشین. چن روز بعد قشنگ میفهمین این حرفم ینی چی!!!

    پی نوشت: من بهتون نگفتم کامبک لونا از رگ گردن بهتون نزدیک تره؟؟!! قسم خورده بودم قبل 1 مهر تیزر میاد. آیا ایمان نمی آورید؟

    پی نوشت: Wanna be myself مامامو رو گوش دادین؟ خیلی خوبه.... اصن آی ریسپکت مای سلف^^

    پی نوشت: من بازم سوتی دادم. تیچر گفت برین سه دیقه رست کنین منم باز یادم رفت میکروفونمو خاموش کنم و یهو جیــــغ زدم: لایک عـــه فلامینگو فلالالالــــــــــاااای ^---^ .... و بعدش فهمیدم که اوه... ولی دیگه کار از کار گذشته بود...

    پی نوشت: حالا من یادم میره میکروفونو خاموش کنم، معلم داداشم یادش رفته دوربین و میکروفونو روشن کنه|: بعد یه ساعت و نیم به دیوار درس داده. زیبا نیست؟

    پی نوشت: هاله هم عینکی شد، هورااا^-^ به قول اسرا قراره کور شدنمونو جشن بگیریم^^

    پی نوشت: رتبه یک کنکور از اردبیله و این ینی آیم دان.....

     

    بعدا نوشت: حس میکنم دارم رو معلم زیست جدیدمون کراش میزنم... 

    بعدا نوشت: دستگاه گردش خون من یه موردی داره. چرا کل بدنم داغه ولی پام و انگشتای کوچیک دستم یخ زدن؟ یه جا خونده بودم اگه دستات همیشه سردن ینی یه مشکل مادرزادی داری که رگ های دستت کمتر از حد لازمن. فک کنم این اختلالو دارم... حالا از نوع خفیفش...

     

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳۱ شهریور ۹۹

    #32

    اگه امسالو در نظر نگیریم، دوساله که موقع باز شدن مدرسه ها افسردگی میگیرم. دو سال گذشته هر بار به یه بهونه ای دوماه اول پاییز افسرده بودم که البته دلایل خوبی هم برای اون احساسات دارم، ولی امسال جوریه که حتی نمیتونم رو احساسی که دارم اسم بذارم و طبیعتا نمیدونم دلیلش چیه.

    به سادگی میتونم توضیح بدم که چرا دلیلشو نمیدونم، چون ده ها دلیل وجود داره برای این که امسال هم طبق روال دو سال گذشته افسردگی بگیرم و از اقسا موجودات زنده ی اطرافم در شعاع سه متری حالم به هم بخوره.

    قضیه اونجایی وخیم تر میشه که این دلایل اونقدر با هم قاتی پاتی میشن و اونقدر مسائل به هم پیچ میخورن که حتی خودم سردرگم میشم که الان دقیقا باید چه احساس یا مودی داشته باشم؟

    میدونید دارم در مورد درون گرایی حرف میزنم. 

    من آدم به شدت درون گرایی هستم. خیلی. 

    یه زمان بود که حداقل میتونستم با آدمای جدید مثل یک انسان متمدن حرف بزنم ولی الان حتی یدونه سلام رو هم به زور به زبون میارم. من از بین آدما بودن خوشم نمیاد ولی متاسفانه اطرافیانم فکر میکنن که من یه منزوی بدبختم که از زندگیش هیچ لذتی نمیبره.

    من برخلاف جمع کثیری از هم سن و سال های خودم از درسم و مدرسم خیلی خوشم میاد. سال پیش وقتی توی تعطیلات پاییز خانواده ی عموم از تهران اومدن خونه ی ما و چند هفته موندن، به این نتیجه رسیدم که درس خوندن واقعا چقدر میتونه برای آدمی مثل من لذت بخش باشه.

    یکی از بزرگترین لذت های من و خانواده ی پدریم کارت بازیه. من عاشق کارت بازی ام. 

    ولی اون سال بنا به دلایلی دلم نمیخواست بازی کنم. بعدش که فقط بنا به اصول اخلاقی مهمون داری و میزبانی اومدم یه دست هفت خبیث بازی کنم، دختر عموم که 23 سالشه نشست کلی بهم موعظه داد که درس خوندن اصلا چیز مهمی نیست و منم وقتی هم سن تو بودم به شدت عمرمو پای درسم هدر دادم و الان میفهمم کار اشتباهی بوده.

    نمیخوام جاج کنم. ولی اگه اونقدر به درسش اهمیت میداد حداقل از یه دانشگاه دولتی قبول میشد و در مورد قبولیش از تیزهوشان این همه دروغ و چرند تحویل من نمیداد که مبادا به نظر بیاد من از اون سر ترم.

    اون حرفش اون روز خیلی به من برخورد چون حتی اجازه نداد جوابشو بدم و سریع روشو اونطرف برد.

    ملت فکر میکنن من از لذت های دنیوی مثل کارت بازی کردن با آدمایی که میدونم ازم بدشون میاد رو کنار میذارم که درس بخونم. در حالی که:

    1. من نه خیلی درس میخونم.

    2. درس خوندن رو به بودن کنار اونا ترجیح میدم. 

    نمیدونم چرا دارم این حرفا رو میزنم. 

    حتی به خودم قول داده بودم که دلخوری هامو از اون دختر عموم بذارم کنار. هرچند میدونم ازم متنفره.

    امسال برخلاف سال های قبل حس مسخره ای نسبت به شروع مدرسه ها دارم. هرسال با رسیدن مدرسه ها خوشحال تر میشم حتی اگه بدونم دارم به کنکورمم نزدیک تر میشم، ولی امسال جوریه که نه من میدونم چه خبره، نه مدیر نه اداره نه بالاترش. 

    کلاسامون دو دسته شدن.

    یک در میون قراره حضوری بریم مدرسه.

    لازم به ذکره اون اراجیف "سلامت و بهداشت" و "مدیریت خانواده" و "علوم اجتماعی" رو هم قراره بخونیم.

    و نکته ی داغون ماجرا اینجاست که من و هاله تو یه گروهیم، ولی اسرا با ما نیست و این غم انگیزه.

     

    همونطور که گفتم دارم به لحظات ملکوتی افسردگی پاییزی نزدیک میشم. چند روز پیش با هلیا دوباره داشتیم بحث میکردیم. و باورمون نمیشد که واقعا یه سال گذشته. و این همه تغییر اتفاق افتاده. و هنوزم باور نمیکنیم که خونی ریخته شده باشه((=

     

    پی نوشت: به نظرتون اگه یه نفر به شدت بره رو اعصابتون ممکنه خون دماغ بشین یا این فقط یه سناریو ی احمقانه برای طبیعی جلوه کردن ماجرا بوده؟

    پی نوشت: من عاشق کفش نو عم، به نظرم میتونه نشون دهنده ی سلیقه و شخصیت یه آدم باشه. ولی فکر میکنم خریدن سه جفت کفش نو در این مدت کوتاه واقعا زیاده روی بود. تازه من که بیرون نمیرم. این کفشا رو کی قراره بپوشم؟

    پی نوشت: سه شنبه رفتم پیش مشاور. اونقدر برام مفید واقع شد که سه روزه میانگین درس خوندنم به بالای ده ساعت در روز رسیده. نمیخواید بهم تبریک بگید؟

    پی نوشت: به قول هاله، ببین ما چقدر ساده بودیم که داشتیم به حال هلیا تاسف میخوردیم که مدرسشون حضوریه((=

    پی نوشت: رسما قراره چه خاکی به سر دوازدهم بریزم؟ من هنوز منتظرم معلم شیمی مدرسه بیاد و فصل سوم شیمی یازدهمو تدریس کنه|:

    پی نوشت: چند روز پیش که رفته بودم بیرون کلی چیز میز خریدم که خیلی حالمو خوب کرد(("= منظورم از کلی چیز میز، خودکار و هایلایت و دفتر ژورنال و استیک نوت و این جور چیزاست. تازه به اون کلاسور A5 ای که همیشه براش فنگرلی میکردم و جایی پیدا نمیکردم هم رسیدم^^

    پی نوشت: من واقعا به چن تا رنگ جدید مایلد لاین نیاز دارم... 

    پی نوشت: میدونم، پی نوشت حرمت داره نه لذت. ولی بذارین شورشو در بیارم. مثل همیشه^^

     

  • ۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۵ شهریور ۹۹

    #31

     

    یکی از موهبت های کلاس آنلاین اینه که میتونی پشت لپ تاپ هرچی میخوای کوفت کنی بدون این که معلمت بفهمه!

    دوشنبه ها میتونن با اختلاف جز مزخرف ترین روز های هفته ی من باشن. ولی همین دوشنبه وقتی مزخرف تر از همیشه میشه که یادت بره میکروفونتو خاموش کنی!

    امروز از کله ی سحر کلاس داشتم. الانم که میبینین دارم چرند میگم مال وقت استراحت بین دوتا کلاسمه و فقط اومدم از شدت بی همه چیز بازی امروزم سر کلاس ریاضی بهتون بگم^^

    حقیقت اینه که تنفر من نسبت به ریاضی رفته رفته داره کمرنگ تر میشه و پیشرفت های ژذابی رو در این درس شاهد هستم^^ بماند که به همون میزان که ریاضیم رو به بهبوده فیزیکم قهوه ای شده^^

    معلم کلاس ریاضیم از دوستای خیلی قدیمی بابامه. امروز هم ساعت 8 صبح کلاس داشتم باهاش.

    و چون دیر بیدار شدم،

    و نتونستم به موقع صبونه بخورم،

    و من اگه صبونه نخورم فرق آبی و نارنجی رو نمیفهمم چه برسه به این که بخوام ریاضی بخونم،

    و کسی هم صبونه آماده نکرده بود،

    و منم بدون چایی میرم تو حالت پلاسمولیز،

    هیچی دیگه.

    همینطور که جاوید در حال درس دادن بود... منم داشتم میلمبوندم.

    که ناگهان جاوید گفت که دلبندم! صدای های عجیب غریب از میکروفونت میاد! درحالی که من به خیال خودم میکروفون رو خاموش کرده بودم. ببینید این خیلی حس مزخرفیه که معلمی که هیچ امیدی بهت نداره موقع درس دادن ببینه داری صبونه کوفت میکنی. امیدوارم فک کنه اون صدای ملچ ملوچ به علت نقص فنی و سخت افزاری میکروفون بوده... آه

     

     

    پی نوشت: ماه محرم میتونه یکی از عذابناک ترین ماه ها باشه، برای کسی که خونش جلوی مسجده...

    پی نوشت: دیروز از حدود ساعت 8، 9 صبح تا طرفای 1 شب داشتم نوحه ای رو گوش میدادم که پنجره های عایق صدا و دوجداره رو رسما به سخره گرفته بود^^

    پی نوشت: دیروز از این جهت که بالاخره تونستم 200 تا تست رو تو یه روز بزنم روز خوبی بود هیهی^^

    پی نوشت: شما هم با دوستتون ویدیوکال میگیرید که نفس کشیدن همو نگاه کنید و ندونید برای چی زنگ زدید و چی قراره بگید و 2 ساعت ارزشمند زندگیتونو همینجوری میگذرونید؟!

    پی نوشت: ممنونم از کسی که ذره بین رو اختراع کرد. درود بهت قهرمان^^

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۰ شهریور ۹۹

    #30

    *به سی امین پست جفتگیاتم خوش اومدید*

     

    دیروز با هاله و اسرا رفتیم دوچرخه سواری D:

    من به این نتیجه رسیدم که ما آدمایی هستیم که هرچقدر بیشتر برای یه قرار هماهنگ کنیم، همونقدر احتمال کنسل شدنش بیشتره!

    این یکی از یهویی ترین قرار هامون بود، به صورتی که بابام گفت بریم و منم به اون دوتا قلیل الشعور (بله. تیکه کلام جدیدمه^^) گفتم و هیچی دیگه... قرار شد بریم دوچرخه سواری دور دریاچه.

    به قول هاله فقط دعا میکنم آشنایی اون بیرون مارو ندیده باشه... ادایی نموند که در نیاریم XD

    فک کنم اینقدر همو ندیده بودیم عقده ای شده بودیم و خب... نتایج غیرمترقبه ای برامون داشت"-"

    اون دوتا دوچرخه کرایه کرده بودن، وسطای راه هاله به این نتیجه رسید که نمیتونه ادامه بده چون دوچرخه به طرز ناجوری سنگینه و این اصلا در حد کسی که 8 ماه تنها ورزشش رفتن به دسشویی بوده مناسب نیست. 

    خب حدس بزنید چی؟

    دوباره همه ی اون راه رو برگشتیم تا دوچرخه رو عوض کنیم"-"...

  • ۸
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۸ شهریور ۹۹

    #29

    امروز 5 شهریوره ینی روز رسمی بزرگداشت زکریای رازی((=

    و روز داروسازیه T-T...

    چی میشه اگه بتونم سال بعد این موقع این روز رو به خودم تبریک بگم؟...

     

     

    پی نوشت: حس کردم بدون پی نوشت پستم لخت به نظر میاد"-" 

    پی نوشت: امروز کتابای قدیمی عموم رو که تو خونه مادربزرگم بود پیدا کردم((= اونقدر قدیمی هستن که ورقاشون پوسیده طور شده و بوی خاک میدن. دوسشون دارم(("=

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۵ شهریور ۹۹

    #28

    مامانم همیشه بهم میگه مهم نیست اگه آدمای اطرافت فک کنن که کار خیلی جالب یا خفنی انجام ندادی. 

    اگه خودت از عملکرد خودت راضی بودی و همش به این فک نکردی که اگه فلان کارو میکردم بهتر میشد، دیگه بقیش مهم نیست، حتی مهم نیست خانواده ی خودت چی فکر میکنن. مهم چیزیه که خودت در مورد خودت فکر میکنی.

    این مورد با این که همیشه بهم قوت قلب داده، این اواخر به شدت داره آزارم میده. 

    مسئله اینجاست که اکثر آدمای دور و برم فک میکنن من خیلی بچه خفنیم! 

    فک میکنن خیلی درس میخونم، خیلی با استعدادم و تو خیلی چیزا خیلی خوبم... ولی حقیقت اینه که اینطور نیست... واقعا اینطور نیست. دوس ندارم در موردم اینجوری فک کنن. من نه اونقدرا درسم خوبه، نه اونقدرا با استعدادم... نمیخوام فروتن بازی در بیارم و بگم "نه بابا اختیار دارید! لایق این همه تعریف نیستم!"

    و مثل یه عده فقط این حرفا رو بزنم که بیشتر متواضع به نظر برسم تا بقیه بیشتر ازم تعریف کنن... اینطور نیست، من فقط واقعیتی رو به زبون میارم که واقعا واقعا در مورد خودم فکر میکنم!

    معلم فیزیکم فک میکنه من فیزیکم خیلی خوبه... این در حالیه که من واقعا هیچی از فیزیک حالیم نمیشه... حتی سر این مسئله چندین بار تو مدرسه گریه کردم، شاید یه سوالی رو درست حل کنم ولی اگه یه نفر ازم بخواد بهش توضیح بدم عصبی میشم، چون درکش نمیکنم... نمیفهمم و نکته ی بدتر  اینه که گاهی اوقات فک میکنن شاخ شدم!...

    عموم از همین الان منو خانوم دکتر صدا میکنه"-"...

    فقط چون میرفتم کتابخونه، به خاطر این که همیشه این کمه کتاب کت و کلفت و قطور میریزم جلوم. 

    نمیخوام بگم دارم ادا در میارم، ولی اونقدرا که ازم انتظار میره و بقیه منو بالا میگیرن نیستم.

    دیشب قرار بود رکورد تستمو بشکونم، ولی خب این پریود مسخره کل احوالاتمو قهوه ای کرد و بعدشم اونقدر خسته بودم که فقط خوابیدم، وقتی اینو به اسرا گفتم گفت بهم افتخار میکنه.

    ولی من چیز قابل افتخاری تو وجود خودم نمیبینم. 

    نمیخوام بحثو به حاشیه بکشم، فقط میخوام بگم هنوز به اون درجه ای نرسیدم که از خودم راضی باشم، هنوز به اون درجه نرسیدم که بگم من از خودم راضیم پس حرف بقیه مهم نیست!...

    فک میکنم که واقعا میتونم بهتر از اینا باشم، نه فقط در مورد درسم... در مورد هرچی...

    چند وقت پیش یادتونه تو یه چالش 5 روزه ی نقاشی شرکت کرده بودم؟

    در واقع فقط دوتا از اون نقاشیامو خیلی دوس داشتم، و به سه تای دیگه حس خیلی خیلی گوهی داشتم و دارم... شاید از نظر مامانم که معلم هنر و گرافیکه، یا حتی از نظر جمع کثیری از فالوورام و دوستام خیلی خوب به نظر میومدن، ولی من دوسشون نداشتم. 

    چون به وضوح دارم افت کردنمو حس میکنم.

    اون نقاشیا مال سبک من نبودن، شاید اون سبک قدیمیم از طرف خیلیا تحقیر میشد، ولی من بعد از امتحان کردن چیزای مختلف به اون سبک رسیده بودم و خیلی دوسش داشتم!... حتی آذین میگفت که من چهره رو خیلی خاص طراحی میکنم، برای همون بود که سفارش یه نقاشی خیلی خیلی سختو بهم داد... و از نتیجه هم خیلی راضی بود... هرچند هنوز رنگش نکردم. 

    انی وی... 

    قرار نبود اینقدر چسناله کنم. 

    فقط فک میکنم خیلی چیزا هست که باید اصلاحشون کنم، و این اصلاح کردن اصلا کار ساده ای نیست... 

     

    این دو سه روز حس میکنم کلی چیز بود که میخواستم بیام و اینجا بنویسم، ولی خب خیلی تنبل تر و گشاد تر از اون بودم که لپ تاپو روشن کنم و نتیجشم شد همین حس مسخره ای که الان به خودم دارم...

    بیشتر از این نمیخوام ناله کنم چون طبیعتا چیزی رو حل نمیکنه، الانم به جای وقت تلف کردن باید برم سراغ کارای عقب افتادم. 

     

    پی نوشت: امروز یه پست دیگه میذارم^^

    پی نوشت: میخوام یه خسته نباشید هم بگم به اون دسته از عزیزان کنکوری که شرکت کردن، خصوصا سحر((=... که خیلی سختی کشید تو این راه ولی کم نیاورد(("=...

    پی نوشت: کلاس دوم که بودم اصلا نمیدونستم چیزی به نام پریود وجود داره. بعد یه بار دوستم که اونم از دو جهان فارغ بود اومد بهم گفت تو دسشویی آدم کشتن!!!! منم گفتم از کجا فهمیدی؟ اونم گفت تو دسشویی پر از خونه! منم رفتم به چهار نفر غافل دیگه گفتم دسته جمعی رفتیم زیارت یه نوار بهداشتی استفاده شده که تو سطل آشغال دسشویی بود و جالبه باورمون شده بود که واقعا اینجا آدم کشتن و رفتیم به ناظم گفتیم|||:

    یهو یادم افتاد پاره شدم...

    پی نوشت: لایت استیک لونا رسید دست فنا. اونقدر با ابهته که خشتک دریدن کافی نیست، رسما باید دل و روده بدرم^^... اندازش تقریبا دو برابر یه لایت استیک معمولیه، تازه هه جین و هیجو هم تو دیزاینش کمک کردن؟... آه... خوش سلیقه های من^^

    پی نوشت: آیا چان من منتظرتم، راحت باش و به خودت برس(("=

     

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳ شهریور ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: