۱۷۴ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات» ثبت شده است

#34

!Warning!

*شاید هیچ احتیاجی نباشه که گزافه های امروزمو بخونید. یه مشت چسناله یو نو؟*

هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه روز مدرسمونو اینجوری ببینم.

امروز احتمالا آخرین روزی بود که مدرسه رفتم. اون افسردگی بی دلیل پاییزی رو یادتونه؟ آره. دوباره اومده سراغم. میدونین چیه. شاید اصلا اسمش افسردگی نباشه. مزخرفه.

حالم از همه ی آدمای اطرافم به هم میخوره.

فقط دلم میخواد ولم کنن و فقط بذارن تو خودم باشم. 

روزایی که بارون میاد من "باید" آهنگ چینی گوش کنم. بدون این که نگران باشم که شارژ هدفونم داره تموم میشه یا تستامو نزدم یا کمترین نمره رو توی امتحان زبان امروزم آوردم.

روزایی که بارون میباره باید صبح خیلی زود بیدار شم. حساب ساعت دستم نباشه و فقط برم تو خودم. عمیق تر و عمیق تر بدون این که لازم باشه به کسی توضیح بدم چرا. بدون این که لازم باشه کسی دم به دیقه بیاد بهم سر بزنه. نمیخوام با کسی حرف بزنم. حوصله ی هیچکسو ندارم... شایدم یه حس زودگذر مزخرفه که بعد از این که عین خرس قطبی از خواب بعد از ظهرم بیدار شدم و فکر کردم کلاس دارم ولی در واقع امتحان فاینال داشتم و اصلا یادم نبود؛ اومده سراغم.

مدیونید اگه فکر کنین حتی یه کلمه براش خونده بودم.

امروز مدرسه خیلی عجیب بود. خیلی.

تجربه کردن چنین چیزی برام جالب بود. هرچند هیچوقت دوست نداشتم چنین چیزی رو به چشم ببینم. چرا؟ چون اصلا شبیه مدرسه نبود. اصلا. 

از صبح خیلی زود داشت بارون میومد. و من حتی بدون این که لیوان دوم چاییمو بخورم از خونه رفتم بیرون. 

با این که دیر رسیدم ولی بازم موقع ورود الکل پاشیدن رو کل سر و صورتم و بعدش نتونستم کلاس خودمونو پیدا کنم. معلم شیمیمون نبود. ینی من پیداش نکردم. 

پس چیکار کردم؟ فقط یادم میاد که خودمو فرو کردم تو یکی از کلاسا... و بعدش که با چهره ی رشید معلم عربیمون مواجه شدم نتونستم بهش بگم که کلاس اشتباه اومدم چون اون شروع کرد به گفتن این که چرا تو این وضع اومدی مدرسه؟ در حالی که شنیدن چنین چیزی از مخنفی کم چگال جز محالات بود و منم تنها کسی نبودم که رفته بودم.

زنگ شیمی به فنا رفت. در واقع تو یه کلاس دیگه نشسته بودم. و فقط دونفر بودیم. من و فاضله. 

زنگ بعدی سه نفر دیگه از بچه ها اومدن. و چون صلاح دیدیم که دلمون نمیخواد بریم سر کلاس، رفتیم کتابخونه حقیر مدرسه. و ادبیات خوندیم. زنگ بعدی اونا رفتن سر کلاس عربی. 

و من تنها موندم. 

عربی داشتیم. 

حوصله ی مخنفی رو نداشتم. 

پس چیکار کردم؟ کتاب تست زیست رو برداشتم و همینطور که چشمام از شدت کمبود اکسیژن در حال بسته شدن بودن سعی کردم زیست بخونم. موفقیت آمیز نبود. 

وقتی میخواستم برم به بابام زنگ بزنم که بیاد دنبالم صدای معلم شیمیمونو شنیدم. بدو بدو رفتم دنبال صداش و عین لنگر کشتی خودمو پرت کردم تو کلاسش. یه لبخند ژکوند از زیر ماسکش بهم زد و ادامه درسشو داد. همچنان فکر میکنم لاغر تر شده. قبلا مانتوش خیلی کیپ میموند.

و زنگ بعدی؟ دلم میخواست فیزیک بخونم.

پس چیکار کردم؟ به جای این که برم سر کلاس خودم یا حتی پیش معلم فیزیک خودم، رفتم سراغ یه کلاس دیگه. و معلم فیزیک سال پیشمون. دلم براش تنگ شده بود. 

چقدر هر دومون شبیه احمقا شده بودیم وقتی سعی میکردیم ماژِیک های غیروایت برد رو با الکل از روی تخته پاک کنیم. یا حتی وقتی که فهمیدم کیفم به فنا رفته چون ظرف صابونم نشستی پیدا کرده. 

تمام روز داشت بارون میبارید.

و من مدرسه بودم.

زندگی مزخرفی شده. 

حتی حوصله ی پنجمین سوال رو ندارم.

شاید باید ببخشید بگم بابت این حرفم.

ولی میدونید، به هیچ جمله ی انگیزه بخش یا دلداری ای احتیاج ندارم.

کفریم میکنه.

این افسردگی سومین سالیه که میاد پیشم. صادق باشم؟

دوسش دارم.

باعث میشه بیشتر به خودم فکر کنم.

باعث میشه حس کنم من 20 سال بعد با یه نفر دیگه پشت بوته های گل محمدی و داره از پنجره اتاقم نگاهم میکنه. و به اون یه نفر دیگه توضیح میده که من الان داره به چی فکر میکنه. میدونین مثل چی... مثل زمان هایی که توموئه بالای درخت ساکورا میشست و تمام روز مراقب نانامی بود. 

باعث میشه حس کنم شخصیت اصلی یه داستان کسل کننده ام. 

که خوانندش اصلا نمیدونه برای چی داره همچین کتاب مسخره ای میخونه.

و به خودم بگم که دنیا چقدر پر از آدمایی مثل خودمه که فکر میکنن توی ورق ها و کلمات و نوشته های یه کتاب گیر افتادن... اتفاقا امروز زنگ تفریح بحث زندگی قبلی بود.

من نمیخوام بحث کنم. اون لحظه هم نمیخواستم. پس موضوعو کش ندادم و سریع اومدم داخل نشستم. ولی نمیتونید تصور کنید که چقدر با وجود زندگی قبلی موافقم. نمیدونم زندگی قبلیم چی بودم. 

شاید این زمانا تو زندگی قبلیم یه اتفاق مهم افتاده. یه چیزی که باعث میشه حس پوچی کنم. حس کنم هیچی وجود نداره. و الانم با دیدن این هوا، با دیدن هوای بارونی دلم بخواد آهنگ چینی گوش کنم و چایی بخورم و برگ های آدنیوم رو لمس کنم.

خب...

همین دیگه.

مغزم داشت منفجر میشد. 

حتی معلم زبانم یا مامانم میگن که مثل همیشه نیستم. 

معلومه که نیستم. 

شاید تا یه مدت اصلا عینک نزدم.

 

 

پی نوشت: آهنگ چینی معرفی کنید. هرچی بیشتر بهتر.

پی نوشت: باشه. سعی میکنم تا هفته بعد خودمو جمع و جور کنم. چون یه "کار خوب" مهم دارم که باید انجامش بدم و حداقل اون روز رو نباید افسرده باشم. برام روز مهمیه میفهمید؟

پی نوشت: هنوز دارم فکر میکنم منی که تونستم 30 روز پشت سر هم شرح حال بنویسم چرا نمیتونم یه چالش 10 روزه رو تموم کنم...

پی نوشت: پنکه ی پارس خزرمو یادتونه؟ حالا یه بخاری پارس خزر دارم(= و در حالی که همه تیشرت و آستین کوتاه پوشیدن هودیمو تنم میکنم و جوراب های حوله ایمو میپوشم و در حالی که دارم میلرزم میشینیم جلوش^^

  • ۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۳ مهر ۹۹

    #33

    خب... مگلونیایی که هر روز پست میذاشت، یهو قریب به یه ماه غیبش زد!!((=

    اتفاقاتی که در اطرافم در حال وقوعن، چنان با موج پیوسته ای در جریانن که بعضی وقتا خودمو حس نمیکنم. همونطور که همین دوسال دبیرستان، یا سه سال راهنماییم مثل برق و باد  گذشتن هم برام چندان قابل هضم نیستن.

    من حتی هنوز خودمو یه دوزادهمی نمیدونم.

    نمیتونم باور کنم داره تموم میشه، مدرسه رو میگم. با این که هنوز نه ماه مونده، ولی احساس غریبی میکنم. با خودم، با این احساسی که دارم مخصوصا با این وضع کرونایی!

    یادم میاد سال دهم به خاطر یه سری دردسرا نتونستم تقویتی برم. و خب وقتی هاله با ذوق و شوق اومد و برام از مدرسه جدید گفت و حسابی تو ذوقم خورد، ... هی... حتی نمیتونم جمله رو تموم کنم.

    هاله میگفت مدرسمون شبیه نمازخونست!

    و راست میگفت. مدرسه واقعا واقعا شبیه جاییه که توش تکیه و مراسم عزا و قرآن خوانی برگزار میکنن. ولی میدونین... مدرسه ی خالی یه حس دیگه ای داره...

    من قدیما با دختر عموم یه رمان میخوندم که اسمش قرن بود. 

    یادم میاد اولای داستان اینجوری بود که مرسی میتونست روحای داخل خونشونو ببینه و میدید که اونا از دیوارا رد میشن. 

    مدرسه ی قبلی هر وقت راهرو ها خالی میشد بدو بدو کل راهرو رو طی میکردم و سعی میکردم مثل روحا از دیوار رد بشم. شاید مسخره به نظر میومد. حتی آذین توی انشای آخر سالش نوشته بود که آوا و هاله پشت دیوارای مدرسه دنبال یه غول بی شاخ و دم میگردن که از خونش اکسیر جادویی بسازن. 

    شاید همچین بیراهم نمیگفت. نمیدونم پشت دیوار مدرسه دنبال چی میگشتم. شاید انتظار یه خونه ی آرمانی با یه مادر فولادزره با چشمای دکمه ای رو داشتم، شایدم یه فضای خالی، پر از ابرای پشمکی جایی که جاذبه ای وجود نداره. شاید دنبال کفشای یاقوتی یا کاخ زمردین میگشتم.

    نمیدونم.

    من حتی زیر تختم دایره ی جادویی کشیده بودم. 

    یادمه یه شب رفتم تو حیاط و پشت ماشین مامانم میخواستم قرارداد جادویی ببندم. اونقدر خلال دندون رو رو انگشتم فشار دادم که خونش بیاد. ولی دردم اومد و حتی نوک انگشتم زخمی هم نشد. برای همین با رنگ قرمز قرارداد رو نوشتم... حتی یادمه که سر همین قرارداد های جادویی گوشه ی فرش خونه رو سوزوندم و بعدش با قیچی قسمت های سوخته رو برداشتم و کمد رو کشیدم روش. و هیچوقت کسی نفهمید که من فرش رو سوزوندم.

    من همه ی دندونای خودم و داداشم و مامانم رو نگه داشتم چون یه جا خونده بودم که یه عجوزه ی انگلیسی دندون عقل شوهرشو تبدیل به حلقه ی ازدواج کرده.

    حرفام پر از استعاره و مجازن؟ آره میدونم.

    شایدم هیچی ازشون نفهمید.

    نمیخواستم کلیشه ای حرف بزنم. حالا که دارم از سال آخرم و احساس مسخره ای که دارم حرف میزنم، نمیخوام چیزایی بگم که خودتونم میدونین. نمیخوام از خاطراتم با دوستام بگم. نمیخوام از معلما و مدیر و درسا بگم. 

    میخوام در مورد خودم بگم.

    منی که همیشه و همشه آرزوم عینکی شدن بود، حتی شبا با چراغ خاموش با تبلت کار میکردم که چشمام ضعیف شن. و الان به آرزوم رسیدم، عینکی شدم بالاخره... فردا... تقریبا یه هفته میشه که عینکی شدم.

    دم به دیقه کثیف شدنش و عرق کردنش با وجود ماسک واقعا ملال آوره. اینم از معضلاتشه دیگه... 

     

    نمیدونم هدفم از این همه زر زدن چی بود. 

    ولی دیروز وقتی با اسرا رفته بودیم آیندگان و اون دوتا دختر یازدهم که فکر میکردن ما هشتم هستیم... باعث شدن فک کنم شاید واقعا من هنوز همون بچه ی دماغو ی کلاس هشتمیم، منتها با یه مقدار دک و پز اضافی!

    دوست ندارم دوازدهمی صدام کنن. نمیخوام قبول کنم سال آخرمه. از تغییر متنفرم.

     

    پی نوشت: این پست قرار بود مربوط به چهارمین سوال چالش ده سواله ی وبلاگی باشه. ولی خب میدونم و میدونید که تا همین جاشم زیادی گزافه گویی کردم. پس بمونه برای بعد^^....

    پی نوشت: تقریبا چهار روز پیش بود که یه ایده ی خفن به ذهنم رسید. البته شاید از نظر شما خیلی کار خفنی نباشه ولی چون برای اولین بار دارم به صورت جدی بهش فکر میکنم و وارد عمل شدم... خب خیلی هیجان انگیزه! حتی باعث میشه دست و پام بلزرن... اینو یادتون داشته باشین. چن روز بعد قشنگ میفهمین این حرفم ینی چی!!!

    پی نوشت: من بهتون نگفتم کامبک لونا از رگ گردن بهتون نزدیک تره؟؟!! قسم خورده بودم قبل 1 مهر تیزر میاد. آیا ایمان نمی آورید؟

    پی نوشت: Wanna be myself مامامو رو گوش دادین؟ خیلی خوبه.... اصن آی ریسپکت مای سلف^^

    پی نوشت: من بازم سوتی دادم. تیچر گفت برین سه دیقه رست کنین منم باز یادم رفت میکروفونمو خاموش کنم و یهو جیــــغ زدم: لایک عـــه فلامینگو فلالالالــــــــــاااای ^---^ .... و بعدش فهمیدم که اوه... ولی دیگه کار از کار گذشته بود...

    پی نوشت: حالا من یادم میره میکروفونو خاموش کنم، معلم داداشم یادش رفته دوربین و میکروفونو روشن کنه|: بعد یه ساعت و نیم به دیوار درس داده. زیبا نیست؟

    پی نوشت: هاله هم عینکی شد، هورااا^-^ به قول اسرا قراره کور شدنمونو جشن بگیریم^^

    پی نوشت: رتبه یک کنکور از اردبیله و این ینی آیم دان.....

     

    بعدا نوشت: حس میکنم دارم رو معلم زیست جدیدمون کراش میزنم... 

    بعدا نوشت: دستگاه گردش خون من یه موردی داره. چرا کل بدنم داغه ولی پام و انگشتای کوچیک دستم یخ زدن؟ یه جا خونده بودم اگه دستات همیشه سردن ینی یه مشکل مادرزادی داری که رگ های دستت کمتر از حد لازمن. فک کنم این اختلالو دارم... حالا از نوع خفیفش...

     

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳۱ شهریور ۹۹

    #32

    اگه امسالو در نظر نگیریم، دوساله که موقع باز شدن مدرسه ها افسردگی میگیرم. دو سال گذشته هر بار به یه بهونه ای دوماه اول پاییز افسرده بودم که البته دلایل خوبی هم برای اون احساسات دارم، ولی امسال جوریه که حتی نمیتونم رو احساسی که دارم اسم بذارم و طبیعتا نمیدونم دلیلش چیه.

    به سادگی میتونم توضیح بدم که چرا دلیلشو نمیدونم، چون ده ها دلیل وجود داره برای این که امسال هم طبق روال دو سال گذشته افسردگی بگیرم و از اقسا موجودات زنده ی اطرافم در شعاع سه متری حالم به هم بخوره.

    قضیه اونجایی وخیم تر میشه که این دلایل اونقدر با هم قاتی پاتی میشن و اونقدر مسائل به هم پیچ میخورن که حتی خودم سردرگم میشم که الان دقیقا باید چه احساس یا مودی داشته باشم؟

    میدونید دارم در مورد درون گرایی حرف میزنم. 

    من آدم به شدت درون گرایی هستم. خیلی. 

    یه زمان بود که حداقل میتونستم با آدمای جدید مثل یک انسان متمدن حرف بزنم ولی الان حتی یدونه سلام رو هم به زور به زبون میارم. من از بین آدما بودن خوشم نمیاد ولی متاسفانه اطرافیانم فکر میکنن که من یه منزوی بدبختم که از زندگیش هیچ لذتی نمیبره.

    من برخلاف جمع کثیری از هم سن و سال های خودم از درسم و مدرسم خیلی خوشم میاد. سال پیش وقتی توی تعطیلات پاییز خانواده ی عموم از تهران اومدن خونه ی ما و چند هفته موندن، به این نتیجه رسیدم که درس خوندن واقعا چقدر میتونه برای آدمی مثل من لذت بخش باشه.

    یکی از بزرگترین لذت های من و خانواده ی پدریم کارت بازیه. من عاشق کارت بازی ام. 

    ولی اون سال بنا به دلایلی دلم نمیخواست بازی کنم. بعدش که فقط بنا به اصول اخلاقی مهمون داری و میزبانی اومدم یه دست هفت خبیث بازی کنم، دختر عموم که 23 سالشه نشست کلی بهم موعظه داد که درس خوندن اصلا چیز مهمی نیست و منم وقتی هم سن تو بودم به شدت عمرمو پای درسم هدر دادم و الان میفهمم کار اشتباهی بوده.

    نمیخوام جاج کنم. ولی اگه اونقدر به درسش اهمیت میداد حداقل از یه دانشگاه دولتی قبول میشد و در مورد قبولیش از تیزهوشان این همه دروغ و چرند تحویل من نمیداد که مبادا به نظر بیاد من از اون سر ترم.

    اون حرفش اون روز خیلی به من برخورد چون حتی اجازه نداد جوابشو بدم و سریع روشو اونطرف برد.

    ملت فکر میکنن من از لذت های دنیوی مثل کارت بازی کردن با آدمایی که میدونم ازم بدشون میاد رو کنار میذارم که درس بخونم. در حالی که:

    1. من نه خیلی درس میخونم.

    2. درس خوندن رو به بودن کنار اونا ترجیح میدم. 

    نمیدونم چرا دارم این حرفا رو میزنم. 

    حتی به خودم قول داده بودم که دلخوری هامو از اون دختر عموم بذارم کنار. هرچند میدونم ازم متنفره.

    امسال برخلاف سال های قبل حس مسخره ای نسبت به شروع مدرسه ها دارم. هرسال با رسیدن مدرسه ها خوشحال تر میشم حتی اگه بدونم دارم به کنکورمم نزدیک تر میشم، ولی امسال جوریه که نه من میدونم چه خبره، نه مدیر نه اداره نه بالاترش. 

    کلاسامون دو دسته شدن.

    یک در میون قراره حضوری بریم مدرسه.

    لازم به ذکره اون اراجیف "سلامت و بهداشت" و "مدیریت خانواده" و "علوم اجتماعی" رو هم قراره بخونیم.

    و نکته ی داغون ماجرا اینجاست که من و هاله تو یه گروهیم، ولی اسرا با ما نیست و این غم انگیزه.

     

    همونطور که گفتم دارم به لحظات ملکوتی افسردگی پاییزی نزدیک میشم. چند روز پیش با هلیا دوباره داشتیم بحث میکردیم. و باورمون نمیشد که واقعا یه سال گذشته. و این همه تغییر اتفاق افتاده. و هنوزم باور نمیکنیم که خونی ریخته شده باشه((=

     

    پی نوشت: به نظرتون اگه یه نفر به شدت بره رو اعصابتون ممکنه خون دماغ بشین یا این فقط یه سناریو ی احمقانه برای طبیعی جلوه کردن ماجرا بوده؟

    پی نوشت: من عاشق کفش نو عم، به نظرم میتونه نشون دهنده ی سلیقه و شخصیت یه آدم باشه. ولی فکر میکنم خریدن سه جفت کفش نو در این مدت کوتاه واقعا زیاده روی بود. تازه من که بیرون نمیرم. این کفشا رو کی قراره بپوشم؟

    پی نوشت: سه شنبه رفتم پیش مشاور. اونقدر برام مفید واقع شد که سه روزه میانگین درس خوندنم به بالای ده ساعت در روز رسیده. نمیخواید بهم تبریک بگید؟

    پی نوشت: به قول هاله، ببین ما چقدر ساده بودیم که داشتیم به حال هلیا تاسف میخوردیم که مدرسشون حضوریه((=

    پی نوشت: رسما قراره چه خاکی به سر دوازدهم بریزم؟ من هنوز منتظرم معلم شیمی مدرسه بیاد و فصل سوم شیمی یازدهمو تدریس کنه|:

    پی نوشت: چند روز پیش که رفته بودم بیرون کلی چیز میز خریدم که خیلی حالمو خوب کرد(("= منظورم از کلی چیز میز، خودکار و هایلایت و دفتر ژورنال و استیک نوت و این جور چیزاست. تازه به اون کلاسور A5 ای که همیشه براش فنگرلی میکردم و جایی پیدا نمیکردم هم رسیدم^^

    پی نوشت: من واقعا به چن تا رنگ جدید مایلد لاین نیاز دارم... 

    پی نوشت: میدونم، پی نوشت حرمت داره نه لذت. ولی بذارین شورشو در بیارم. مثل همیشه^^

     

  • ۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۵ شهریور ۹۹

    #31

     

    یکی از موهبت های کلاس آنلاین اینه که میتونی پشت لپ تاپ هرچی میخوای کوفت کنی بدون این که معلمت بفهمه!

    دوشنبه ها میتونن با اختلاف جز مزخرف ترین روز های هفته ی من باشن. ولی همین دوشنبه وقتی مزخرف تر از همیشه میشه که یادت بره میکروفونتو خاموش کنی!

    امروز از کله ی سحر کلاس داشتم. الانم که میبینین دارم چرند میگم مال وقت استراحت بین دوتا کلاسمه و فقط اومدم از شدت بی همه چیز بازی امروزم سر کلاس ریاضی بهتون بگم^^

    حقیقت اینه که تنفر من نسبت به ریاضی رفته رفته داره کمرنگ تر میشه و پیشرفت های ژذابی رو در این درس شاهد هستم^^ بماند که به همون میزان که ریاضیم رو به بهبوده فیزیکم قهوه ای شده^^

    معلم کلاس ریاضیم از دوستای خیلی قدیمی بابامه. امروز هم ساعت 8 صبح کلاس داشتم باهاش.

    و چون دیر بیدار شدم،

    و نتونستم به موقع صبونه بخورم،

    و من اگه صبونه نخورم فرق آبی و نارنجی رو نمیفهمم چه برسه به این که بخوام ریاضی بخونم،

    و کسی هم صبونه آماده نکرده بود،

    و منم بدون چایی میرم تو حالت پلاسمولیز،

    هیچی دیگه.

    همینطور که جاوید در حال درس دادن بود... منم داشتم میلمبوندم.

    که ناگهان جاوید گفت که دلبندم! صدای های عجیب غریب از میکروفونت میاد! درحالی که من به خیال خودم میکروفون رو خاموش کرده بودم. ببینید این خیلی حس مزخرفیه که معلمی که هیچ امیدی بهت نداره موقع درس دادن ببینه داری صبونه کوفت میکنی. امیدوارم فک کنه اون صدای ملچ ملوچ به علت نقص فنی و سخت افزاری میکروفون بوده... آه

     

     

    پی نوشت: ماه محرم میتونه یکی از عذابناک ترین ماه ها باشه، برای کسی که خونش جلوی مسجده...

    پی نوشت: دیروز از حدود ساعت 8، 9 صبح تا طرفای 1 شب داشتم نوحه ای رو گوش میدادم که پنجره های عایق صدا و دوجداره رو رسما به سخره گرفته بود^^

    پی نوشت: دیروز از این جهت که بالاخره تونستم 200 تا تست رو تو یه روز بزنم روز خوبی بود هیهی^^

    پی نوشت: شما هم با دوستتون ویدیوکال میگیرید که نفس کشیدن همو نگاه کنید و ندونید برای چی زنگ زدید و چی قراره بگید و 2 ساعت ارزشمند زندگیتونو همینجوری میگذرونید؟!

    پی نوشت: ممنونم از کسی که ذره بین رو اختراع کرد. درود بهت قهرمان^^

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۰ شهریور ۹۹

    #30

    *به سی امین پست جفتگیاتم خوش اومدید*

     

    دیروز با هاله و اسرا رفتیم دوچرخه سواری D:

    من به این نتیجه رسیدم که ما آدمایی هستیم که هرچقدر بیشتر برای یه قرار هماهنگ کنیم، همونقدر احتمال کنسل شدنش بیشتره!

    این یکی از یهویی ترین قرار هامون بود، به صورتی که بابام گفت بریم و منم به اون دوتا قلیل الشعور (بله. تیکه کلام جدیدمه^^) گفتم و هیچی دیگه... قرار شد بریم دوچرخه سواری دور دریاچه.

    به قول هاله فقط دعا میکنم آشنایی اون بیرون مارو ندیده باشه... ادایی نموند که در نیاریم XD

    فک کنم اینقدر همو ندیده بودیم عقده ای شده بودیم و خب... نتایج غیرمترقبه ای برامون داشت"-"

    اون دوتا دوچرخه کرایه کرده بودن، وسطای راه هاله به این نتیجه رسید که نمیتونه ادامه بده چون دوچرخه به طرز ناجوری سنگینه و این اصلا در حد کسی که 8 ماه تنها ورزشش رفتن به دسشویی بوده مناسب نیست. 

    خب حدس بزنید چی؟

    دوباره همه ی اون راه رو برگشتیم تا دوچرخه رو عوض کنیم"-"...

  • ۸
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۸ شهریور ۹۹

    #29

    امروز 5 شهریوره ینی روز رسمی بزرگداشت زکریای رازی((=

    و روز داروسازیه T-T...

    چی میشه اگه بتونم سال بعد این موقع این روز رو به خودم تبریک بگم؟...

     

     

    پی نوشت: حس کردم بدون پی نوشت پستم لخت به نظر میاد"-" 

    پی نوشت: امروز کتابای قدیمی عموم رو که تو خونه مادربزرگم بود پیدا کردم((= اونقدر قدیمی هستن که ورقاشون پوسیده طور شده و بوی خاک میدن. دوسشون دارم(("=

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۵ شهریور ۹۹

    #28

    مامانم همیشه بهم میگه مهم نیست اگه آدمای اطرافت فک کنن که کار خیلی جالب یا خفنی انجام ندادی. 

    اگه خودت از عملکرد خودت راضی بودی و همش به این فک نکردی که اگه فلان کارو میکردم بهتر میشد، دیگه بقیش مهم نیست، حتی مهم نیست خانواده ی خودت چی فکر میکنن. مهم چیزیه که خودت در مورد خودت فکر میکنی.

    این مورد با این که همیشه بهم قوت قلب داده، این اواخر به شدت داره آزارم میده. 

    مسئله اینجاست که اکثر آدمای دور و برم فک میکنن من خیلی بچه خفنیم! 

    فک میکنن خیلی درس میخونم، خیلی با استعدادم و تو خیلی چیزا خیلی خوبم... ولی حقیقت اینه که اینطور نیست... واقعا اینطور نیست. دوس ندارم در موردم اینجوری فک کنن. من نه اونقدرا درسم خوبه، نه اونقدرا با استعدادم... نمیخوام فروتن بازی در بیارم و بگم "نه بابا اختیار دارید! لایق این همه تعریف نیستم!"

    و مثل یه عده فقط این حرفا رو بزنم که بیشتر متواضع به نظر برسم تا بقیه بیشتر ازم تعریف کنن... اینطور نیست، من فقط واقعیتی رو به زبون میارم که واقعا واقعا در مورد خودم فکر میکنم!

    معلم فیزیکم فک میکنه من فیزیکم خیلی خوبه... این در حالیه که من واقعا هیچی از فیزیک حالیم نمیشه... حتی سر این مسئله چندین بار تو مدرسه گریه کردم، شاید یه سوالی رو درست حل کنم ولی اگه یه نفر ازم بخواد بهش توضیح بدم عصبی میشم، چون درکش نمیکنم... نمیفهمم و نکته ی بدتر  اینه که گاهی اوقات فک میکنن شاخ شدم!...

    عموم از همین الان منو خانوم دکتر صدا میکنه"-"...

    فقط چون میرفتم کتابخونه، به خاطر این که همیشه این کمه کتاب کت و کلفت و قطور میریزم جلوم. 

    نمیخوام بگم دارم ادا در میارم، ولی اونقدرا که ازم انتظار میره و بقیه منو بالا میگیرن نیستم.

    دیشب قرار بود رکورد تستمو بشکونم، ولی خب این پریود مسخره کل احوالاتمو قهوه ای کرد و بعدشم اونقدر خسته بودم که فقط خوابیدم، وقتی اینو به اسرا گفتم گفت بهم افتخار میکنه.

    ولی من چیز قابل افتخاری تو وجود خودم نمیبینم. 

    نمیخوام بحثو به حاشیه بکشم، فقط میخوام بگم هنوز به اون درجه ای نرسیدم که از خودم راضی باشم، هنوز به اون درجه نرسیدم که بگم من از خودم راضیم پس حرف بقیه مهم نیست!...

    فک میکنم که واقعا میتونم بهتر از اینا باشم، نه فقط در مورد درسم... در مورد هرچی...

    چند وقت پیش یادتونه تو یه چالش 5 روزه ی نقاشی شرکت کرده بودم؟

    در واقع فقط دوتا از اون نقاشیامو خیلی دوس داشتم، و به سه تای دیگه حس خیلی خیلی گوهی داشتم و دارم... شاید از نظر مامانم که معلم هنر و گرافیکه، یا حتی از نظر جمع کثیری از فالوورام و دوستام خیلی خوب به نظر میومدن، ولی من دوسشون نداشتم. 

    چون به وضوح دارم افت کردنمو حس میکنم.

    اون نقاشیا مال سبک من نبودن، شاید اون سبک قدیمیم از طرف خیلیا تحقیر میشد، ولی من بعد از امتحان کردن چیزای مختلف به اون سبک رسیده بودم و خیلی دوسش داشتم!... حتی آذین میگفت که من چهره رو خیلی خاص طراحی میکنم، برای همون بود که سفارش یه نقاشی خیلی خیلی سختو بهم داد... و از نتیجه هم خیلی راضی بود... هرچند هنوز رنگش نکردم. 

    انی وی... 

    قرار نبود اینقدر چسناله کنم. 

    فقط فک میکنم خیلی چیزا هست که باید اصلاحشون کنم، و این اصلاح کردن اصلا کار ساده ای نیست... 

     

    این دو سه روز حس میکنم کلی چیز بود که میخواستم بیام و اینجا بنویسم، ولی خب خیلی تنبل تر و گشاد تر از اون بودم که لپ تاپو روشن کنم و نتیجشم شد همین حس مسخره ای که الان به خودم دارم...

    بیشتر از این نمیخوام ناله کنم چون طبیعتا چیزی رو حل نمیکنه، الانم به جای وقت تلف کردن باید برم سراغ کارای عقب افتادم. 

     

    پی نوشت: امروز یه پست دیگه میذارم^^

    پی نوشت: میخوام یه خسته نباشید هم بگم به اون دسته از عزیزان کنکوری که شرکت کردن، خصوصا سحر((=... که خیلی سختی کشید تو این راه ولی کم نیاورد(("=...

    پی نوشت: کلاس دوم که بودم اصلا نمیدونستم چیزی به نام پریود وجود داره. بعد یه بار دوستم که اونم از دو جهان فارغ بود اومد بهم گفت تو دسشویی آدم کشتن!!!! منم گفتم از کجا فهمیدی؟ اونم گفت تو دسشویی پر از خونه! منم رفتم به چهار نفر غافل دیگه گفتم دسته جمعی رفتیم زیارت یه نوار بهداشتی استفاده شده که تو سطل آشغال دسشویی بود و جالبه باورمون شده بود که واقعا اینجا آدم کشتن و رفتیم به ناظم گفتیم|||:

    یهو یادم افتاد پاره شدم...

    پی نوشت: لایت استیک لونا رسید دست فنا. اونقدر با ابهته که خشتک دریدن کافی نیست، رسما باید دل و روده بدرم^^... اندازش تقریبا دو برابر یه لایت استیک معمولیه، تازه هه جین و هیجو هم تو دیزاینش کمک کردن؟... آه... خوش سلیقه های من^^

    پی نوشت: آیا چان من منتظرتم، راحت باش و به خودت برس(("=

     

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳ شهریور ۹۹

    #27

    دو سه روزه ضربان قلبم رو به وضوح حس میکنم.

    جریان پیدا کردن خونمو توی تک تک رگ هام به وضوح احساس میکنم.

    نمد چه مرگمه، این هفته از اولش هوا ابری ابری و سرد بود. دقیقا اونجوری که من دوس دارم، هرچند بابام از اون هوا متنفره و همش غر میزنه وقتی هوا ابری میشه.

    امروز بالاخره دعا هاش نتیجه داده و آفتاب درومده و منم دیگه هودی نپوشیدم. 

    داریم کم کم به لحظات ملکوتی کنکور نزدیک میشیم! با این که من کنکوری 1400 ام، ولی به جای کنکوری های امسال استرس دارم"-"

    اتفاقا دیشب با هلیا داشتیم در موردش صحبت میکردیم که ناگهان به نکته ی ژذابی اشاره کرد، 

    سال پیش همین موقع ها من و هلیا تو میهن پلاس بودیم، واتساپ که نداشتیم، اون اینستا نداشت و منم تلگرام نداشتم. 

    بعد هر روز خدا میومدیم ساعت تعیین میکردیم که همزمان تو سامانه آنلاین شیم و در مورد موضوعات مختلف مزخرف بگیم XD

    کی فکرشو میکرد تو یه سال اونقدر فرق کنیم... که به طور همزمان در تمامی شبکه های اجتماعی با هم در ارتباط باشیم؟

    اونقدر همه چی عوض بشه، که هلیایی که مامانش حتی بهش اجازه نمیداد یه ایمیل ساده داشته باشه، به صورت مجاز و قانونی بتونه باهام ویدیوکال بگیره؟

    نکته ی پشم ریزون ترش اینجاست... که حتی دفه ی اولی که به هم ویس دادیم، یا زنگ زدیم، یا ویدیوکال گرفتیم، خیلی خیلی برامون عادی به نظر میومد. انگار نه انگار که تا سال پیش حتی عکس همو ندیده بودیم و هیچکدوممون نمیدونست اون یکی چه شکلیه!...

    بله... گذر زمانه دیگه...

     

    چندی پیش داشتم گردش مواد رو میخوندم. 

    داشتم به این فکر میکردم که تو بدن هر آدم این همه گلبول قرمز هست. همه ی اون گلبول قرمزا هسته هاشونو از دست دادن فقط به خاطر این که بتونن هموگلبین بیشتری توی خودشون جا بدن و اکسیژن بیشتری رو جا به جا کنن. ساده تر بگم، من این همه گلبول قرمز تو بدنم دارم که همشون هسته هاشونو دادن که من فقط بتونم نفس بکشم!((=...

    مواردی مثل این خیلی هست... مثلا سلول هایی که ویروسی شدن باید خودشونو بکشن که من سالم بمونم(("=...

    یه جورایی دردناک نیست؟ 

    اونا همشون سلول های بدن خودمن. همشون جون دارن، ساختار های زنده هستن! ولی دارن همه ی تلاششونو میکنن... هر روز خیلیاشون میمیرن تا فقط من سالم باشم(("=...

    فک میکنم هیچکس و هیچ چیز به اندازه ی بدن یه آدم بهش خدمت نمیکنه و از خودگذشتگی نشون نمیده((=...

     

     

    پی نوشت: 25 مرداد برام روز فرخنده ای بود. چون بالاخره گرایشمو فهمیدم(("= ممنونم از اسرا که کلی در این مورد کمکم کرد...

    پی نوشت: احیانا یه وقت خدای ناکرده قصد ندارید که گرایشمو بپرسید مگه نه؟|: چون اصلا کار قشنگی نیست...

    پی نوشت: ینی خدا نکنه بعد از ساعت 12 من و هاله و اسرا آنلاین شیم... قشنگ تا ساعت یک و نیم داشتیم صدای خر و بز گاو از خودمون در میاوردیم... اون ویسا باید توی یه صندوقچه نگه داری بشن XDDD

    پی نوشت: برای همه کنکوریا آرزو ی موفقیت میکنم(("=...

    پی نوشت: کامبک لونا نزدیکه. باور کنید... دارم حسش میکنم... دارم یه کامبک حس میکنم که به طرفم میاد... اخیرا رفتار های بی بی سی خیلی مشکوک شده... 

    پی نوشت: پریروز تولد هاسول شی، لیدر با ارزشمون بود(("=... هیچ میدونستن هاسول تو اتاقش یه کمد داره که توش فقط کادو هایی رو میذاره که از اوربیتا گرفته؟

    پی نوشت: بله، دیروز سالگرد دو سالگی لونا هم بود(("=...

    پی نوشت: آغا... Not shy ایتزی رو گوش دادین؟ چیسافتا پوکوندن... این بهترین کامبکی بود که میتونست وجود داشته باشه!...

    پی نوشت: Supadupa ی اوه مای گرل رو گوش کنید... خواهش میکنم XDDD

    پی نوشت: خب... الان وارد فصل دوم سریال چینیم شدم... و لعن و نفرین هام به سوی کارگردان بابت اون پایان قهوه ای فصل اول همچنان ادامه داره^^

    پی نوشت: بازم میگم کامبک لونا از رگ گردن بهتون نزدیک تره^^

    پی نوشت: چقدر پی نوشت|:

     

  • ۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۳۰ مرداد ۹۹

    #26

    با این که یکی از لذت بخش ترین و قشنگ ترین چیز های دنیا بو کردن ورق های کتاب جدیده، من به شدت کتاب دست دوم دوست دارم((=

    این دوسال اخیر مامانم روی کتابایی که میخرم خیلی حساس شده، در واقع خیلی حرص میخوره وقتی کتاب داستان و رمان و این چیزا دستم میبینه((= حالا دلایل خودشو داره ها، کاری ندارم به اونش. چون کلا یه موجود اتاق نشینم و خیلی بیرون اتاقم آفتابی نمیشم و معمولا کسی کاری به کارم نداره معمولا اصلا نمیفهمه کی داستان و رمان میخونم.

    و به همین خاطر هم هست که در این دوسال تمامی کتاب هایی که خریدم از پول خودم بوده و در اکثر موارد روح مامانمم خبر دار نشده(("=

    *به یاد روزی که با ذوق کتاب جدیدی که خریده بودمو نشونش دادم و بهم گفت تو این موقعیت برام حکم تریاک رو داره، هرچند جفتمون میدونیم که یه شوخی نیشدار بود((=*

    انی وی، بو کردن ورق های یه کتاب نو واقعا لذت بخشه و میدونم که تقریبا همتون تجربش کردین((= 

    ورقاش چه کاهی باشن و چه معمولی اصلا برام فرق نداره، حتی یکی از دلایلی که به شدت به کتاب کمک درسی هام عشق میورزم همین بوی تازگی لنتیشونه((=

    و تا مدت ها همش صفحه هاشونو بو میکشم.

  • ۸
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۴ مرداد ۹۹

    #25

    این دومین باریه که دارم این متنو مینویسم.

    بعضی وقتا که بحث تجدید خاطرات میشه، کل رشته کلام از دستم در میره و از هر دری سخنی میگم!

    صادقانه بخوام بگم، من از پوست سیب متنفرم.

    اگه بخوام سیب بخورم، حتما باید پوستش کنده شده باشه. 

    و از اونجایی که بابام عاشق سیبه، ما در هر چهار فصل سال سیب داریم تو خونمون.

    مدت طولانی ای بود که سیب نخورده بودم.

    و امروز فهمیدم که دوتا سیب چقدر میتونن نوستالژیک باشن((=

    این غم انگیزه که بهش بگم نوستالژی. 

    سر هم فقط 5 ماه از اون روزا که میرفتم کتابخونه میگذره. ولی وقتی به اون زمان نگاه میکنم حس میکنم من همون آوا نیستم. 

    نمیدونم چی بنویسم. 

    دلم برای اون روزا تنگ شده. 

    یقینا کتابخونه رفتن یکی از بهترین تصمیم هایی بود که میتونستم به زندگیم بگیرم.

    یادمه یه بار که تنها بودم و برای ناهار رفتم بیرون، لا به لای برفا یه گربه دیدم که نارنجی بود. داشت یخ میزد. و شدیدا از آدما میترسید. فک کنم بدونم چرا. زخمای روی دستاش هنوز تازه بودن. 

    خیلی گرسنه بود. برای همین حجم قابل توجهی از ناهارمو باهاش شریک شدم. حتی یادمه وقتی داشتم برمیگشتم داخل خیلی ریز صدای چنتا پسرو شنیدم که بابت حرف زدن با یه گربه داشتن بهم میخندیدن. 

    برام مهم نبود.

    اون گربه هه منو شناخته بود((=

    یه دفه که با هاله و اسرا برای هوا خوری اومدیم بیرون، رفتیم سمت دریاچه. بین چمنا اتفاقی اون گربه رو پیدا کردم. میدونست منم. منم میدونستم که میدونه. ولی همچنان میترسید. پس خیلی نزدیک نیومد.

    یادمه همون روز فهمیدم دختری که کنارم نشسته بود اوتاکو عه. داشت یه نقاشی از شینیا میکشید. و دوازدهمی بود. کلی عر زدیم با هم.

    یادمه همیشه و همیشه کسایی بودن که با دیدن نحوه ی درس خوندن ما سه تا کرک و پرشون میریخت و فک میکردن که ما خیلی درس خونیم. پچ پچ هاشونو همیشه میشنیدیم که از شدت درس خوندنمون تعجب میکردن. و همیشه خندمون میگرفت بابتش((=....

    یه بار هم وقتی هاله داشت منو به دستشویی بدرقه میکرد من داشتم در مورد اسم "اسماعیل" نظر تخصصی میدادم. یه دختره بود که داشت دستشو میشست. با شنیدن حرفای من و هاله و قاه قاه خندیدنمون فک کرد من یه دوس پسر داشتم به اسم اسماعیل که چون از اسمش خوشم نمیومده باهاش کات کردم "-"

    انصافا به قیافه من میخوره دوس پسر داشته باشم؟"-"....XDDDDDD

    خیلی دوس داشتم بدونم ساقیش کی بود XDDD کلی فاز نصیحت برداشت برامون|: تو دسشویی...

    هوم...

    خیلی دلم برای کتابخونه تنگ شده.

    حتی برای اون پیرمردک کچل که اصلا نمیدونم چیکاره ی کتابخونه بود، به هر دختری که از ورودی رد میشد گیر میداد ک این چیه پوشیدی|:

    یا اون زنه که همیشه و همواره با اسرا مشکل داشت XDDD

    دیدن عکس سالن مطالعه ی کتابخونه که کاملا خالی بود خیلی حس پوچی بهم داد...

    هیچوقت اونجا اونقدر بی حس و متروکه به نظر نمیومد. قبلنا طرفای امتحانات ترم اونقدر شلوغ میشد که بعضیا روی کارتن میشستن، رو زمین! 

    یادمه اولین و آخرین باری که با بلو حرف زدم، بعدش کلی پشیمون شدم که چرا بهش نگفتم چشماش خیلی خوشگلن؟

    بعد به خودم قول دادم یه بار دیگه باهاش حرف میزنم و بهش میگم... ولی قرنطینه شد. و همینجوری موند تو دلم...

     

    بلو که بود و چه کرد؟ منم نمیدونم! فقط یه دختره بود که همیشه میومد کتابخونه. و خب... من روش کراش داشتم"-"

     

    بله...

    ترکیب سیب پوست کنده شده و چایی به شدت منو یاد کتابخونه میندازن... حتی آهنگ So what لونا هم همینطور. یادمه اون اوایل کامبک با چه شور و اشتیاقی برای هاله و اسرا تعریف میکردم و اونام فقط سر تکون میدادن و همون حسی رو پیدا میکردن که من پیدا میکنم، وقتی اونا دارن از بی تی اس حرف میزنن((=...

    آه...

    دلم میخواد برگردم کتابخونه. برگردم به اون روزا که با اسرا آهنگ بیکلام و OST بعضی از فیلما رو باهم گوش میدادیم...

    حتی دلم برای اون مرتیکه که همیشه عین وحشیا میپرید داخل سالن مطالعه و "خانملار وخت تامام دی" گویان زهره ترکمون میکرد...

    روزایی که با شور و شعف از حموم در میومدم و بلوز کاموایی های مامانمو میپوشیدم و جوراب تمیز و گرم پام میکردم و دوان دوان پله هارو بالا میرفتم و کمرم از شدت سنگینی کول و بارم از کار میوفتاد.

    هیچوقت هم همه ی اون کتابایی که میبردم رو نمیخوندم((=...

    خاطرات کتابخونه برام جز شیرین ترین خاطره هاست... کی فکرشو میکرد دلم حتی برای اون خانوم عینکیه که شبیه برج مراقبت بود تنگ شه؟!...

     

     

    پی نوشت: لحظاتی پیش اسرا از حالت بلاکی درومد^^

    پی نوشت: میتونم تا صبح راجب خاطرات کتابخونه حرف بزنم...

    پی نوشت: آیم سو بد... سو وات...

    پی نوشت: حس برف میده... هیچوقت ندیدم کتابخونه تو روزای آفتابی چه شکلیه...

     

  • ۸
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۴ مرداد ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: