۱۷۴ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات» ثبت شده است

#134

 

بِشنو ای آب، دلم محزون است.

حالِ خوش برای من افسون است. 

 

پی‌نوشت: یه نفر رو می‌شناسم که چند ساله مهاجرت کرده. می‌گفت هر چقدر فرار کنی و سعی کنی خودت رو نجات بدی، انگار آخرش تنها راه  حل اینه که یه بار دیگه تو یه کشور دیگه متولد شی و هیچ ایده‌ای نداشته باشی "خاورمیانه" دقیقا یعنی چی؛ و روحتم خبر نداشته باشه که هنوز جایی توی این دنیا وجود داره که اسمش "ایران" باشه.

پی‌نوشت: این شعر خیلی قدیمیه. لطفا نپرسین از کجا اومده که داستانش خیلی طولانیه.

 

ببر تا که فراموشم شود آهسته آهسته،

همین اندک دلِ خسته،

مرا پشت دری بسته،

تمامم کن.

مرا در اوج ویرانی، خرابم کن. 

تمامم کن،

تمامی تا تمام این جهانِ بی‌نهایت.

نمی‌خواهم نه تو،

نه این دل و نه این جهان بی‌لیاقت.

 

    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۴ خرداد ۰۱

    #133

    نِفیلی عزیزم. 

    درسته که نمی‌شه همیشه با خودخواهی زندگی کرد ولی دائما رعایت حال بقیه رو کردن باعث می‌شه نتونم قشنگی‌های زندگی رو ببینم. یه وقت‌هایی پیش خودم فکر می‌کنم یعنی خدا دقیقا با چه هدفی منو اینجا گذاشته؟ و اصلا برای همینه که با دیدن چیزای شاد و قشنگ بیشتر از چیزای غمگین اشک می‌ریزم چون انگار یه سری چیزها هستن که قرار نیست هیچوقت برای من محقق بشن و عموما به قدری ساده هستن که نمی‌فهمم اصلا چرا باید محدودیت باشن. 

    از این که افکارم حول "اگر"ها بچرخن متنفرم. مامانم همیشه می‌گفت "درختِ اگر رو کاشتن، رشد نکرد." یه وقت‌هایی هم می‌گفت "میوه نداد." من واقعا سعی می‌کنم با این شرایط کنار بیام و نق نق نکنم و غر نزنم ولی همیشه موفق نمی‌شم. یه زمانی توی اون روزهای قدیم بود که شونه خالی کردن از مسئولیت اتفاقی که افتاده تا حد زیادی تسکینم می‌داد اما الان از این که بدونم "فلان موقعیت" به برکت وجود یه آدم دیگست حتی بیشتر کفری می‌شم. چون انگار بهم می‌گه من فقط یه وجود منفعلم که عملا هیچ کنترلی نداره.

    خیلی وقت‌ها سعی می‌کنم آدم خوبی باشم، و بله من انتقادهای زیادی می‌شنوم. غالبا سر این که چقدر بی‌اعصابم و جلوی همه چیز جبهه می‌گیرم. همین دیشب یکی از همکلاسی‌هام -که به طرز اعجاب انگیزی رو اعصابمه- بهم گفت که چقدر  ترسناکم. چرا و چطورش مهم نیست؛ خودم به این مسئله آگاهم و صرف نظر از مواردی که زیاده روی می‌کنم، مشکلی توی این رفتارم نمی‌بینم چون تمام دفعاتی که ذره‌ای به نرمی برخورد کردم با پشیمونی مواجه شدم. درست فهمیدی، من یکی از همون‌هایی هستم که هیچوقت "از خود گذشتگی" رو درک نکرد.

    بیشتر وقت‌ها انگار واقعا جای اشتباهی قرار دارم. رفتن و نرفتن هیچکدوم به نظر درست نمی‌رسن. گاهی اوقات حس می‌کنم شاید گربه‌های توی خیابون بهتر از آدم‌های اطرافم متوجه حرف‌هام می‌شن و احساسمو درک می‌کنن. (جالبه چون فقط وقتی اعصاب ندارم اجازه می‌دن بهشون دست بزنم.) حتی اگه با یه زبون من‌درآوردی باهاشون حرف بزنم یا "نِکو-سان" صداشون کنم. برای همینه که حتی وقتی دست‌هامو چنگ می‌زنن یا ناخن‌های تیزشون به آستینم گیر می‌کنه و غرش می‌کنن نه ناراحت می‌شم و نه دردی احساس می‌کنم و فقط به زخمی که ازش خون بیرون می‌زنه زل می‌زنم و جواب کسی رو نمی‌دم. 

    من عمیقا نیاز دارم که به آدم‌های دیگه احتیاج نداشته باشم، نه تا وقتی که هیچوقتِ هیچوقت نفهمیدن دقیقا چی آزارم می‌ده و با این حال اسم‌های عجیب غریبی روی خودشون گذاشتن. دوست؟ خانواده؟ متاسفم ولی خیلیاشون حتی رنگ مورد علاقمم نمی‌دونن. من از درک نشدن خسته شدم. از شنیدن "درکت می‌کنم" و "می‌فهمم"های الکی‌ای که عین نقل و نبات افتاده تو دهن همشون خسته شدم. از این که فکر می‌کنن آیه‌ی یاس سر دادنشون باعث می‌شه به زندگی خودم حس بهتری داشته باشم خسته شدم. از این که تحمل رفتار متقابل رو ندارن و آخرش من می‌شم اون دختر بی‌اعصابی که با کسی حرف نمی‌زنه و فقط می‌خواد دعوا کنه بی‌نهایت بیزارم. 

    نِفیلی دوست داشتنیم... پیدا کردن کسی که آدم خوبی باشه و باهاش واقعا کنار بیای واقعا کار حضرت فیل و تا حد زیادی شانسیه. من فکر می‌کردم اگر موفق بشم و پیداشون کنم همه چیز درست می‌شه ولی واقعیت اینه که حتی اون آدم‌ها هم تاریخ انقضا دارن. به خاطر این که عوض می‌شن و تغییر می‌کنن و همیشه اون آدم عزیز و دوست داشتنی باقی نمی‌مونن. هرچقدر هم که خوب باشن، انگار فقط از دور قشنگن. فقط تو یه محدوده‌ای به دل می‌نشینن. و وقتی نزدیک‌تر می‌ری، تازه می‌فهمی که به هیچ عنوان مکمل پستی بلندی‌ استانداردهات نیستن و خیلی وقتا باعث می‌شه دیگه نتونی مثل قبل بهشون نگاه کنی. این قضیه حتی در مورد خودمم صادقه. منم فقط از دور قشنگم. البته، "اگر" اصلا قشنگ باشم.

    به هرحال... باید درس بخونم. ممنون که به حرف‌هام گوش کردی. 

     

    مگنولیای تو 3>

  • ۱۵
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۳۰ ارديبهشت ۰۱

    #132

    ولی ساعت‌ها واقعا موجودات غمگینی هستن.

    تمام طول روز بدون وقفه، ثانیه به ثانیه باید کارشونو بدون حتی لحظه‌ای غفلت به درست‌ترین شکل ممکن انجام بدن تا بالاخره یه نفر نگاهشون کنه. 

     

     

    پی‌نوشت: این روزها پر از اتفاقات جدیدی‌ان که بعضیاشون ستاره باران و بعضیاشون استفراغ برانگیزن. 

    پی‌نوشت: طالع امروزم گفته که مسیر پیش روم پر از چاله چوله‌ـست و باید آهسته و پیوسته ازش عبور کنم تا سرافراز بشم. و این که اگه واقعا تلاش کنم رویا‌های دست نیافتنیم هم به واقعیت می‌پیوندن. ای کاش یکی بود اونجوری که به مرجان خانوم روحیه دادم که بره باشگاه، یه تیکه کاغذ که با ماژیک قهوه‌ای روش نوشته "روحیه" به سردرِ تالار ورودی قلبم می‌چسبوند که اینقدر برای انجام بعضی کارا گشاد نباشم.

    پی‌نوشت: شما اون گربه‌هه که جلوی میوه فروشی تز می‌ده رو نمی‌شناسید. ولی اون دیروز بالاخره بعد از دو ماه التماس اجازه داد بهش دست بزنم و کلی سر و گردنشو بخارونم. البته اونقدر خودشو بهم مالید که کل هودی و دستکش‌هام پشمالو شده بودن. 

  • ۱۸
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲۲ ارديبهشت ۰۱

    #131

    POV: شما از معتقدان سرسخت استقلالِ بعد از هجده سالگی هستید. یکشنبه‌ی زیبا و ابری خود را چگونه می‌گذرانید؟

     

    سیکل کوری و آنزیم‌هایی که فقط مخصوص مسیر گلوکونئوژنز هستن رو یک بار دیگه با خودت مرور می‌کنی. یک بار دیگه ساعت رو چک می‌کنی و درست مثل آقای شگفت‌انگیز به خودت می‌گی:«هممم. خوبه وقت داریم.» به هوای ابری نگاه می‌کنی، ماسک مویی که تازه خریدی رو بر می‌داری و یه بار دیگه بوی قوی رزماری رو از روی موهات به داخل ریه‌هات می‌کشی. سریع دوش می‌گیری، سریع سشوار می‌کشی و سریعتر لاک می‌زنی. اون بافت یقه‌اسکی رو از زیر یه بلوز طوسی می‌پوشی و توی شلوار سبزی که پاچه‌های خیلی کوتاهی داره فرو می‌کنی. وقتی داری وسایلتو داخل یه کیف پارچه‌ای می‌چپونی متوجه می‌شی بارون نم نم شروع به باریدن کرده. یه چتر شکسته هم بر می‌داری و درست وقتی که مامان توی خواب هفت آسمونه، آروم در رو می‌بندی و به خاطر نمور بودن موهات، جریان هوا رو روی پوست سرت حس می‌کنی. کلاه سویشرتتو روی سرت می‌کشی و به تندی راه می‌افتی و وقتی کامل از خونه دور شدی، تازه می‌فهمی که ساعت مچی نداری. شونه‌هاتو بالا می‌ندازی و دنبال اتوبوس می‌دوی. نگه‌ می‌داره. سوار می‌شی. نفس نفس می‌زنی. خانمی که کنارت نشسته با لهجه‌ی عجیبی حرف می‌زنه و تو خدا رو شکر می‌کنی که عینک نزدی چون ترکیبش با ماسک و بارون یعنی فاجعه. وقتی به کتاب‌فروشی می‌رسی و تقریبا تمام سرمایه‌ای که داشتی رو خرج می‌کنی، توی دلت می‌گی:«هیچ چیز نمی‌تونه خوشحالی امروزمو خراب کنه!» و با ذوق وارد همون جایی می‌شی که قبلا دوست دوران دبیرستانت ازش گردنبند پروانه‌ای خریده بود. دنبال گوشواره برای سوراخ جدید گوش‌هات می‌گردی اما چیزی چشمتو نمی‌گیره. ناگهان احساس نامرئی بودن می‌کنی. عرق کردی و انگار یه ابر خاکستری داره قلبت رو مچاله می‌کنه. خانم فروشنده رو می‌بینی که به دخترای دیگه‌ای که وارد مغازه‌ی لاکچری‌ـش شدن خوش آمد می‌گه و ازشون می‌پرسه کمک لازم دارن یا نه. یادت می‌افته که دفعه‌ی قبلی که لباس قشنگ‌تری پوشیده بودی چقدر تحویلت گرفته بودن. پوزخند می‌زنی و تقریبا مطمئن می‌شی که آقای فروشنده داره با مشتری خانمی که کیف گرون قیمتی دستش گرفته و موهای بلند و طلایی داره لاس می‌زنه. حالت به هم خورده. انگار هوا سنگین و اتمسفر لحظه لحظه داره غیرقابل تنفس‌تر می‌شه. کتابی که با دست چپ بغل کردی رو محکم روی قفسه‌ی سینه‌ـت فشار می‌دی تا شاید تپش قلبت کمتر شه؛ و تقریبا با صدای بلند می‌گی که چه گوشواره‌های مزخرفی دارن. خارج می‌شی. یادت می‌افته که برنامه داشتی چیز دیگه‌ای -که اسمشو نمی‌دونی- هم بخری پس از پله‌ها بالا می‌ری هرچند که رفتار این فروشنده‌ها به مراتب بدتر از قبلی‌هاست. و تعجب می‌کنی از این که خانمی که مسئول کارت کشیدنه، یهو می‌اد و جلوتو به بهونه‌ی مرتب کردن دستمال گردن‌ها می‌گیره. پیش خودت می‌گی:«چرا این آدم‌ها اینقدر مزخرفن؟» و بیرون می‌ری. به دونات‌ها و چراغ‌هایی که روشن شدن نگاه می‌کنی و اجازه می‌دی بارون ذهنت رو بشوره و به خودت یادآوری می‌کنی:«هیچ چیز نمی‌تونه خوشحالی امروزمو خراب کنه!» و بعد مستقیم به خونه‌ی مادربزرگ می‌ری و یه گپ گوتاه باهاش می‌زنی. و وقتی به خونه‌ی خودتون بر می‌گردی، هنوز کفش‌هاتو (در واقع، کفش‌های برادرتو) در نیاوردی که بابا غر زدن رو شروع می‌کنه که چرا اینقدر دیر بیرون رفتی. تقریبا مطمئنی که مامان بهش گفته چون وقتی بابا کوتاه می‌اد، مامان ادامه می‌ده و به لباس‌هات گیر می‌ده. کتاب‌ها رو روی میز می‌ذاری، در اتاقتو می‌بندی، از داخل فلاکس چای می‌خوری و زمزمه می‌کنی:«هیچ چیز نمی‌تونه خوشحالی امروزمو خراب کنه.» هنوز داره بارون می‌باره. نم نم. ریز ریز. اونقدر لطیف که انگار فقط رطوبت هواست. اما زمین رو خیس می‌کنه. و برگ‌ها رو خوشحال. 

     

     

    پی‌نوشت: راست می‌گن مامان باباها هیچوقت قبول نمی‌کنن بچه‌شون دیگه بزرگ شده. 

    پی‌نوشت: ولی اون روز واقعا روز خوبی بود، چون اجازه ندادم هیچ چیز خرابش کنهD:

    پی‌نوشت: پگاه یه بار بهم گفت "چرا موهاتو هرجوری که می‌بندی بهت می‌اد؟" و من هنوووز که هنوزه بابت اون حرفش سافتمTT

    پی‌نوشت: من فکر می‌کردم بیوشیمی مقدماتی خیلی سخته تا وقتی که با متابولیسم آشنا شدم<:

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۳ ارديبهشت ۰۱

    #130

    گاهی وقت‌ها با ماهیچه‌هام عمیقا احساس همدردی می‌کنم.

    بله یه چنین حسی. از دور نگاه کنی، بدونی مشکل چیه، امکانات اولیه رو هم داشته باشی، ولی نهایتا به این که فقط از دور به فلاکت‌ها نگاه کنی و شونه‌هاتو بالا بندازی و با ذکر "به من هیچ ربطی نداره." صحنه رو ترک کنی و سوزن نخ کنی محکوم باشی. فقط به خاطر این که یه گلوکز 6-فسفاتاز کوفتی نداری.

     

     

    پی‌نوشت: کلی نوشتم و پاک کردم و در آخر به این نتیجه رسیدم که حوصله ندارم بیشتر توضیح بدم و در ثانی، "به من هیچ ربطی نداره.". اگر هم نکته‌ی ماجرا رو نگرفتین خوشا به سعادتتون. حتما ماهیچه‌ نیستین.

    پی‌نوشت: جدا از بعد فلسفی ماجرا، (اوهوع) فکر کنم اگه یه روز مستقل بشم، یه روز توی حدودای سن 30 سالگی، در حالی که از شدت گرسنگی نقش زمین شدم و جنازه‌ـم داره وسط اتاق می‌گنده پیدام کنن. 

    پی‌نوشت: آقا... تصور کنین... آوای 30 ساله((((= ... 

    پی‌نوشت: یه قالب جدید ساختم. علی‌رغم این که کیدو گفت خوب شده هنوز دلم نمی‌اد عوضش کنمTT

    پی‌نوشت: یه چیز دیگه، یکی از هم‌اتاقیام اعتراف کرد اوایل که همو دیده بودیم توی یه بازه‌ی حدودا سه هفته‌ای مطمئن بوده لزبینم(((= ...

     

    بعدا نوشت: کامنتا رو ببندم؟... پیف. بستمشون.

  • ۲۳
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۱

    #129

    یه اتفاق کیوت، 

    اون دختره که همیشه توی راهرو‌های خوابگاه می‌دیدمش و مدل موهای خیلی جذابی داشت، امروز وقتی داشتم دست‌هامو می‌شستم بهم گفت که موهای قشنگی دارم.

    «قبل از این که بیام اینجا به این فکر می‌کردم که موهامو سبز رنگ کنم ولی شک داشتم. الان که موهای تو رو دیدم دیگه مطمئن شدم که باید انجامش بدم!»

     

    پی‌نوشت: رنگ‌ آبی موهام کاملا تبدیل به سبز شده. 

    پی‌نوشت: نمی‌دونم اینجا اعلام کرده بودم یا نه، ولی منم بالاخره پیرسینگ زدم. *بر طبل شادانه کوبیدن*

    پی‌نوشت: نمی‌دونم چرا از بین این همه آدم من باید برای ارائه‌ی جامعه شناسی انتخاب می‌شدم. *کوفتگی عصبی*

  • ۲۷
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۴ ارديبهشت ۰۱

    #128

    یادمه قدیما یه نفر در مورد اهمیت تماس داشتن کف دست‌ها با زمین حین نماز خوندن حرف می‌زد. نمی‌دونم حرفش تا چه حد درست بود، ولی می‌گفت این موضوع به قدری اهمیت داره که زمان‌های قدیم مسلمون‌ها هیچوقت دست کسی رو از مچ قطع نمی‌کردن و به جاش انگشت‌هاشو جدا می‌کردن که بعدش بتونه نماز بخونه.

    البته شاید هم چرت و پرت می‌گفت، اما اگه راست بود، فکر کنم باید خیلی آدم‌های با ملاحظه‌ای بوده باشن. ولی اگه تا این حد مومن بودن، اصلا چرا برادار دینی‌شونو با دونه دونه بریدن انگشت‌هاش شکنجه می‌کردن؟ و اصلا چرا اینقدر خوشبین بودن به این که بعد این همه رنج و عذاب، دغدغه‌ی اون بیچاره ممکنه قبول نشدن نمازهاش باشه؟ یعنی واقعا فکر می‌کردن خدا به قدری ظالمه که عبادت کسی که دستش قطع شده رو نپذیره فقط به خاطر این که کف دستی نداره که با زمین تماس داشته باشه؟ 

     

    +خیلی مسخره به نظر می‌رسه. مسخره‌تر این که ورژن‌های نوین‌تر شده‌ی امثال همین ماجرا رو هنوز توی زندگیمون داریم. حتی مسخره‌تر از اون، یه وقتایی خودمون کسی هستیم که اون انگشت‌های کوفتی رو قطع می‌کنه.

  • ۲۵
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۳ ارديبهشت ۰۱

    #127

    این داستان: آوا و استاد نجم‌الدین نما.

     

    *سر کلاس اپیدمیولوژی*

     

    استاد: بیماری فلان از راه دهان و تنفس و چیزای دیگه می‌تونه منتقل بشه و...

    قند و نبات کلاس: استاد اینایی که گفتین هفت‌تا نشدن که._.

    استاد: آره، چون من سوراخ‌های بدن رو نمی‌شمرم:))))

     

    استاد: فلان بیماری برای اولین بار در پرندگان وحشی دیده شد. بعدش به پرندگان اهلی منتقل شد و از اون‌ها هم به انسان...

    قند و نبات مذکور: استاد ببخشید چجوری از پرنده‌ی وحشی به اهلی منتقل شد؟

    استاد: نه اون نیست. خیلی ذهنت کثیفه:))) اونقدر پیر نشدم که نفهمم داری به چی فکر می‌کنی.

     

    استاد: *داره در مورد یه نوع خاص از آنفولانزا حرف می‌زنه*

    همچنان استاد: راستی جان اسنو رو می‌شناسید تو گِیم آف ترونز؟

    ما:

    استاد: بهترین سریال تاریخه:))))

     

     

    پی‌نوشت: واقعا دنیای کثیفی شده:))) *قلب شکسته*

    پی‌نوشت: جدی اصلا از اینجور شوخی‌ها خوشم نمی‌اد. دوستان اشاره دارن که من فقط بی‌جنبه‌ام. ولی بیشتر به نظرم هر سخن جایی و هر نکته مکانی داره.

     

  • ۲۷
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۰۱

    #126

     

     

    کوراگه‌ی عزیزم.

    به نظرم حق داری اگه از دستم دلخور باشی. می‌دونم که از توضیح دادن متنفری. خوب یادمه که قبلا یه بار گفته بودی که وقتی یکی شروع به توضیح دادن اشتباهش می‌کنه، انگار فقط سعی می‌کنه با توضیح دادن بگه حق داشته اگه اشتباه کنه. بهونه می‌اره و خودشو تبرئه می‌کنه. حتی اگر به گناهش اقرار کنه، انگار باز هم سعی می‌کنه ازش سر باز کنه. 

    راستش... من نمی‌خوام خودم رو توجیه کنم یا دلیل و بهونه بیارم برات. فقط می‌خوام ازت معذت بخوام چون این بهترین کاریه که ازم بر می‌اد. از این که دوباره کمرنگ شده بودم معذرت می‌خوام. راستش می‌دونستم که مریض شدی و حال خوشی نداری. و می‌دونستم شاید باید بیشتر کنارت باشم و باهات حرف بزنم ولی به جاش فقط ازت خواستم که داروهاتو به موقع بخوری. هرچند می‌دونم این کارو نکردی چون از بوی قرص متنفری.

    احوالات این روزهامو با هیچ کلمه‌ای نمی‌تونم توصیف کنم. نسبت به هر موقعیتی توی زندگیم احساس عجیبی دارم. مثل این که به اندازه‌ی کافی خوب نیستم. نه این که بخوام کسی رو راضی کنم، فقط... نمی‌دونم. هیچوقت فکر نمی‌کردم اینقدر از تاثیری که روی آدمای دیگه گذاشتم و می‌ذارم بترسم. و این منو به هم می‌ریزه، که بعضی‌ها منو جور دیگه‌ای می‌بینن. و من ناراحتشون می‌کنم. شاید واقعا ظالم باشم.

    جمعه دوباره به خوابگاه اومدم. تحمل سر و صدای خوابگاه، کلاس‌های حضوری، آب و هوای مودی و ماه رمضون در کنار تمام این‌ها زندگی رو سخت‌تر کرده. ولی شکایتی ندارم. مثل دفعه‌ی قبل لحظات خوش زیادی رو تجربه می‌کنم. با وجود این، به شکل عجیبی به هم ریختم. درست وقتی پامو داخل اتاق گذاشتم و لباسم رو عوض کردم، شیرین گفت که نسبت به دفعه‌ی قبل لاغرتر به نظر می‌رسم. پگاه گفت که فکر می‌کنه توانایی فتوسنتز داشته باشم و هیچ جوره تو کَتِش نمی‌ره که با این رژیم غذایی هنوز زنده باشم. شب‌ها خوابم نمی‌بره، تمام روز کلاس دارم، و از شدت خستگی و کم خوابی حالت تهوع می‌گیرم. با این وجود باز هم نمی‌تونم راحت چشم روی چشم بذارم. مامان اونقدر نگرانم شده که ثانیه به ثانیه حالمو می‌پرسه و تاکید می‌کنه که خوب غذا بخورم و ویتامین‌ها و میوه و سبزی رو فراموش نکنم اما من بچه‌ی خوبی نیستم و به حرفش گوش نمی‌دم و بهش دروغ می‌گم. پگاه گاهی اوقات به شوخی تهدیدم می‌کنه که بهش پول بدم تا حقیقتو به مامان نگه. 

    بالاتر گفتم که از تاثیری که روی بقیه می‌ذارم می‌ترسم. دیشب، (شاید هم شب قبلش) توی چنلم نوشتم که "شاید نباید بخونمش" و وقتی کیدو ازم پرسید چه گندی زدم، فقط براش پی‌دی‌اف آخرین کتابی که خوندم رو فرستادم و گفتم که خیلی روم تاثیر گذاشته و این باعث شده ترسناک باشه. دروغ نگفتم، اما فقط این نبود. در واقع فکر می‌کنم وقتی آدم از چیزی زیادی تاثیر می‌گیره، شاید به خاطر اینه که ارتباطی بین چیزهایی که قبلا از سر گذرونده یا هنوز توی مغزش پرسه می‌زنن پیدا کرده. فکر کنم متوجهی که منظورم چیه. چون اون کتاب، به حدی برام یادآور اتفاقات گذشته بود که برگشتم و تمامی یادداشت‌های قدیمی‌ای که مربوط به اون روزها می‌شدن (و هنوز از بین نبرده بودمشون) رو دوباره از اول خوندم. و این حالم رو خیلی بدتر کرد. نمی‌دونم چطوری توضیحش بدم. انگار واقعا آدم بدی هستم.

    راستش رو بگم؟ بعد از تموم کردن اون کتاب و خوندن یادداشت‌ها و یادآوری خاطراتی که به خودم قول داده بودم هیچوقت دوباره سمتشون نرم، بیش‌تفکری‌هایی که فکر می‌کردم به خاطر شلوغی زیاد برنامه‌ی روزانم از بین رفتن، دوباره شروع شدن. البته به روشی متفاوت. (بهت نگفته بودم؟ بیش‌تفکری معادلیه که برای Overthinking استفاده می‌کنم. درست یا غلط، بهترین چیزی بود که تونستم پیدا کنم.) 

    می‌دونی چرا؟ یه بار یکی بهم گفت که به خودم ظلم نکنم و دروغ نگم. البته جملاتش خیلی سوزناک‌تر از این حرف‌ها بودن. و من شروع کردم به تصور کردن موقعیت‌هایی که توشون به خودم ظلم نمی‌کنم و دروغ نمی‌گم. موقعیت‌هایی که هیچوقت اتفاق نیفتادن و به احتمال زیاد هرگز قرار نیست اتفاق بیفتن. اول از تصور کردنشون حس خوبی می‌گیرم، چون حتی فکر کردن به این که توی یه دنیای موازی اتفاق افتادن لذت بخشه. لحظه‌ی بعدی از این که می‌دونم قرار نیست اتفاق بیوفتن ناراحت و سرخورده و لحظه‌ی بعدی حتی مرخرف‌تره، چون می‌دونم حتی اگه اتفاق بیوفتن هم من باز قراره به خودم ظلم کنم و دروغ بگم. بعدش حتی تصور کردنشون هم وقت تلف کردن به نظر می‌رسه. بعدش هم از این که نکنه کسی توی مغزم باشه و تفکراتمو ببینه اعصابم به هم می‌ریزه و به خودم سیلی می‌زنم. (حتی یه بار پگاه پرسید که چرا خودزنی می‌کنم؟ و من گفتم دلم باقلوا می‌خواد ولی توی کمد بامیه دارم و نباید ولخرجی کنم پس با سیلی زدن خودمو سر عقل می‌ارم.) 

    من می‌تونم درست و غلط رو از هم تشخیص بدم. و توی عمل کردن به چیزی که درسته تردیدی از خودم نشون نمی‌دم. شاید صد در صد قاطع نباشم، اما حداقل هفتاد درصد هستم. اما ته دلم، می‌خوام برم سراغ اون گزینه‌ی اشتباه. ببینم اگه یه بار دیگه اشتباه کنم چه اتفاقی می‌افته؟ برای همینه که ترسناکه. گاهی واقعا نمی‌تونم افکارمو کنترل کنم. مارگارت یه بار گفت فکر می‌کنه آدم فاسدیه و حال و روز آدمای نزدکشو هم به گند می‌کشه. من فکر کردم داره ادای آدم‌های فروتن رو در می‌اره، اما بعد فهمیدم کاملا صادق بوده. و من فقط نمی‌خوام به خاطر این که قلباً می‌خوام سراغ راه اشتباه برم، به جایی برسم که همون حرف رو به خودم بزنم. اصلا برای همینه که خودم رو با خوندن طالع از هزار تا سایت و برنامه‌ی مختلف خفه می‌کنم. چون فقط امید دارم که یکی از اون‌ها بتونه بهم جواب بده. و کمک کنه که قلبم اینقدر نلرزه.

    خب... دلم می‌خواد این نامه رو تموم کنم، چون لپ‌تاپ خودم رو نیاوردم و الان بیشتر از یک ساعته که لپ‌تاپ مرجان خانم رو اسیر کردم و با کلمات کلنجار می‌رم. اما دلم می‌خواد یه چیز دیگه هم برات تعریف کنم. ببینم اخیرا با جیم‌جیم حرف زدی؟ می‌دونم می‌دونم! احتمالا نه؛ و متاسفم اگه حتی توی نامه‌ای که برای تو می‌نویسم هم از اون حرف می‌زنم. اما دفعه‌ی قبل در مورد گندی که فکر می‌کنم به زندگیم زدم بهش گفتم. و دروغ چرا، بیش‌تفکری در مورد اون موضوع روزگارمو سیاه کرده بود. واقعا داشتم دیوونه می‌شدم. اما از وقتی اینجا اومدم؛ اونقدر سرم شلوغ شده و اونقدر از اون حرف و حدیث‌ها فاصله گرفتم که به نظرم عجیب می‌اد که تا چند روز قبل اونقدر اذیتم می‌کردن.

    به هرحال، ساعت یک صبحه و من دوباره خوابم نمی‌اد. یه مدت قبل توی سالن بزن و بکوب بود. جدی. دقیقا عین عروسی بود. آهنگ با صدای بلند، کلی دختر با پیژامه ریخته بودن وسط و با تمام وجود می‌رقصیدن. تا جایی که من فهمیدم گویا یکی از بچه‌های خوابگاه (که قطعا نمی‌شناسمش) ازدواج کرده و دوستاش هم خواستن براش یه ذره شادی کنن و جشن بگیرن. بعدش اتاق‌های بغلیشون اضافه شدن و مثل یه اپیدمی کل خوابگاه یهویی شروع کردن به قر دادن و خوندن و دست زدن. حتی چند نفر داشتن کردی می‌رقصیدن که برام جالب بود. اما سر و صدای زیادشون اذیتم می‌کرد. حتی نمی‌تونستم در رو باز کنم. ژیلا هم با من موافق بود. 

     

     

    پی‌نوشت: می‌دونم از جیم‌جیم بدت می‌اد. می‌شه به خاطر من یه کوچولو دوسش داشته باشی؟ دلم براش تنگ شده. 

    پی‌نوشت: دیشب مُهَنا نصفه شب یهو از تشکش بیرون پرید و وسط اتاق شروع کرد ورزش کردن. صحنه‌ی عجیبی بود.

    پی‌نوشت: چندتا از همکلاسی‌هام واقعا غیرقابل تحملن. شاید بعدا بیشتر تعریف کردم.

    پی‌نوشت: بعضی قسمت‌های موهام زبر شدن. فکر کنم چون زیادی دارم رنگشون می‌کنم آسیب دیدن.

     

    مگنولیای تو 3>

  • ۱۶
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۳ فروردين ۰۱

    #125

    یه وقت‌هایی خیلی از دست مامان و بابام کفری می‌شم.

    از این که چرا منو به وجود آوردن، از این که چرا کاری کردن که به این دنیا بیام، چرا باعث شدن زندگی کنم. می‌تونستم هیچوقت متولد نشم و اینجوری احتمالا خودشونم دردسرهای کمتری داشتن.

    مامانم بعضی وقتا می‌گه تقصیر خودته. و من بعدش به این فکر می‌کنم که به هرحال به این که توی این دنیا وجود داشته باشم و یه چند سالی زندگی کنم محکوم بودم. پس همون بهتر که مامانم منو به دنیا آورد. چون اگر هیچوقت نمی‌خواستن بچه‌دار بشن، ممکن بود به جاش توی خانواده‌ی دیگه‌ای متولد شم. نه، قطعا همینطور می‌شد. و اگه اونا آدم‌های بدی بودن چی؟ 

  • ۲۵
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۳ فروردين ۰۱
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: