سلام^-^...

اهم اهم... فکر کنم یه مدته کلاً یادم رفته محتوای این وب از همون اول "روزمرگی" و چیزایی شبیه به این بوده. به قول آرتی، (اگه اشتباه نکنم) انگار یه جایی به خودم گفتم تا چیزی رو حس نکردی در موردش ننویس. و حالا نه می‌تونم حس کنم و نه می‌تونم بنویسم. حالا شاید نه همیشه حس کردن. بیشتر به این فکر می‌کردم که باید یه چیزی بنویسم که حداقل ارزش خوندن داشته باشه. و بعد دیگه هیچی از نظرم ارزش خوندن نداشت. *تمشاخ* 

به هرحال دوست دارم مثل قدیما جفنگیات بنویسم. چون اینجا همیشه بهم توی مرتب کردن ذهنم کمک کرده، آدم‌هاش هم تا اینجا معمولاً... دوست داشتنی بودن. 

وقتی اومدم پست رو بنویسم ببشتر قصد داشتم غر بزنمD": ... ولی خب به نظرم بهتره کمتر حرص بقیه رو بخوریم^-^\

تقریباً از پاییز به این ور بود که آروم آروم حس نوشتنم رفت، که البته دلایل زیادی داشت *گریه* از اون موقع تا الان اتفاقات خیلی خیلی زیادی افتاده و رفت و آمدم با آدم‌ها نسبت به قبل هم بیشتر شده و هم پیچیده‌تر. راستش برای سال چهارصد و یک، یکی از مهم‌ترین هدف‌هام این بود که اجتماعی‌تر باشم؛ سر همین انرژی خیلی زیادی روی زندگی واقعیم و روابطم با "آدم‌ها" گذاشتم. و راستش تا قبل از اون، فکر می‌کردم به حد کافی می‌تونم در این زمینه خودم رو کنترل کنم، به حد کافی در مورد این که چقدر و تا چه حد باید به بقیه اعتماد کنم می‌دونم. ولی در نهایت، اصلاً اینطوری نبود. هرچقدر با آدم‌های بیشتری آشنا شدم و بیشتر خودمو قاتیشون کردم، بیشتر فهمیدم که چقدر همه چیز می‌تونه پیچیده و در هم برهم باشه. خصوصاً این که به بهونه‌‌ی "اجتماعی‌تر بودن" زیادی گاردم رو باز گذاشته بودم.

تقریباً هر بار به خودم می‌‌گفتم هه. تو چقدر ساده‌ای دختر. آره. ولی به هرحال جریان جالبی بود. آدم واقعاً یه چیزایی رو تو گذر زمان یاد می‌گیره. یه وقت‌هایی هم واقعاً لازمه سرت بخوره به سنگ. به قول سنتاکو تا وقتی توی آب دست و پا نزنی هیچوقت شنا کردن یاد نمی‌گیری.

امسال از همون شروعش انگار همه چیز زیادی با عجله و سریع سریع داشت اتفاق می‌افتاد. اینقدر که حتی وقت نکردم خودم رو برای نوروز و چمیدونم هدف گذاری و اینجور چیزها آماده کنم. همینجوری فی‌البداهه وارد چهارصد و دو شدم. نمی‌دونم واقعاً قراره چطور بگذرهTT اصلاً همینجوریشم باورم نمی‌شه تقریباً سه ماهش گذشته!

امسال فارغ‌التحصیل شدن یه سری از دوستامونم دیدیم. حس عجیبی داشت، با فارغ‌التحصیل شدن از مدرسه فرق می‌کرد. منظورم اینه که وقتی باهاشون خداحافظی کردیم، اون یه خداحافظی واقعی بود. چون اکثراً از شهرهای مختلف بودن، بعضی‌هاشون از راه خیلی دوری اومده بودن. و راستش چیزی که باعث می‌شد با دیدن بچه‌ها توی لباس فارغ‌التحصیلی بیشتر touched بشم، تصور این بود که دو سال دیگه، من قراره مثل اونا بشم و باید با همه خداحافظی کنم و بچه‌هایی که الان رسماً باهم یه جا زندگی می‌کنیم رو شاید دیگه نتونم ببینم. هع. غم‌انگیزهTT...

(راستی باورتون می‌شه؟ سال دوم دانشگاهم تموم شده دیگه! رسماً نصف راه رو اومدمT-T)

دیگه این که... نمی‌دونم چی بگم*تمشاخ*

فقط رسماً بزرگ‌تر شدن و تغییر کردن خودم رو دارم حس می‌کنم. حس جالب و تازه‌ای داره. مثل وقتی که تازه کار خونه‌تکونی و تغییر دکور تموم شده، حموم رفتی و با لباس نو نشستی رو تخت و سعی می‌کنی به منظره‌ی جدید عادت کنی.

 

 

پی‌نوشت: اگه بشه اسمش رو "کار" گذاشت، چند ماه قبل تونستم کار پیدا کنم. ولی در مدت زمان بسیار کوتاهی با صاحب کارم دعوام شد و پرت شدم بیرونXD... عکاسی می‌کردم اگه براتون سوال شد/._. الانم دوباره برگشتم به روزهای طلاییِ بی‌کاری و بی‌پولی^^

پی‌نوشت: توی فضاهای عمومی زیاد در مورد ت*** حرف نزدم نه؟ خداروشکر البته. تا با چشم خودم نمی‌دیدم باورم نمی‌شد، ولی گاهی اوقات آدم‌های کریپی‌ای پیدا می‌شن. حتی اینجا.

پی‌نوشت: امتحاناتم هنوز شروع نشدن^-^... الان تو فرجه‌ام و مثلاً باید درس بخونم و تکالیفمو انجام بدم و واحدهای مجازی کوفتیمو پاس کنم. ولی سورپرایز سورپرایزززز^-^... هیچکدومو انجام نمی‌دم تقریباً کل روز مشغول نخ و سوزنمXD...