-«الهی... تو چرا اینجوری شدی آخه؟»
-«نمیدونم. فکر کنم من خیلی داغونم.»
-«کار کیوراکاست؛ نه؟ احساس میکنم اون یه چیزی بهت گفته. آره؟ حرفی زده؟»
-«نه... البته که نه. حرفی نزده. اون اصلاً حرف نمیزنه.»
به خودم نگاه میکنم و به این فکر میکنم که چقدر عجیبه.
زنجیرهی اتفاقاتی که تمام این مدت افتاده و حرفهایی که زدم و حرفهایی که شنیدم رو، هر روزی که نمیبینمت بیشتر و دقیقتر مرور میکنم. از خودم میپرسم کجای این زنجیره رو باید پاره میکردم که اینجوری نشه؟
نه. نمیدونم. چندین ساعته که دارم با کلمات وَر میرم. این وسط حتی یه دور بستهی اینترنتم تموم شد ولی من همچنان نمیدونم.
پینوشت: از پگاه ممنونم. زیاد حرف نمیزنیم ولی اون شب فکر کنم واقعاً داغون بودم و حتماً باید پیش یه نفر به جز هماتاقیهام زار میزدم. نمیدونم شاید واقعاً تحت فشار بودم. راستش حتی نفهمیدم کی شروع کردم به اشک ریختن. یه کم بچگونه به نظر میرسید. ولی وقتی خوب بهش فکر میکنم میبینم دلایل زیادی برای گریه کردن داشتم. (شاید اون بین به کیوراکا هم فکر میکردم، ولی راستش... بهونههای خیلی جدیتری توی زندگیِ یه شکست خورده وجود دارن که بخواد براشون عزا بگیره. از خودم خسته شدم.) در هر صورت ممنون. آلوها خوشمزه بودن و ماه هم زیبا بود.
- Maglonya ~♡
- يكشنبه ۱۶ مهر ۰۲