آخرین پستم برای بیشتر از یه ماه قبله.
خیلی با پست گذاشتن غریبه شدم، خیلی از فضای اینجا فاصله گرفتم، راستش اصلاً دوست نداشتم اینجوری بشه. توی تمام سالهایی که وبلاگ مینوشتم، این اولین باریه که اینقدر نسبت به نوشتن و پست گذاشتن بیمیل شدم. در واقع شاید «بیمیل» کلمه درستی نباشه، چون دوست دارم که مثل قدیما بتونم ذهنمو اینجا خالی کنم، ولی راستش، نمیدونم. انگار فرصتش پیش نمیاد.
توی این هفت هشت ماه گذشته، به قدری اتفاقات مختلف افتاده که نمیدونم دقیقاً از کجا شروع به گفتن کنم، چقدرش رو بگم و چقدرش رو پیش خودم نگه دارم؟
به هرحال هرچی بیشتر میگذره، ابراز کردن خودم بیشتر به نظرم ترسناک میرسه. نمیدونم شاید از بین تمام فضاهای عمومیای که توشون حضور دارم نهایتش فقط زورم به وبلاگ رسید و اینجا آروم آروم سکوت کردم. ولی راستش فکر کنم شاید، به این خاطر بود که همیشه، اینجا بیشتر از هر پلتفرم دیگهای "خودم" بودم.
و حالا این "خودم بودن" یه مقدار ترسناک شده، طرز نگاه آدمها بهم گاهی اوقات واقعاً منو میترسونه. هرچقدر هم که بگم "چه اهمیتی داره چه فکری میکنن؟" در نهایت میدونم که اهمیت داره. چون این که در موردت چه فکری میکنن، با این که چه رفتاری باهات دارن، ارتباط مستقیم داره.
چند شب پیش اتفاقاً با سنتاکو در مورد همین قضیه حرف میزدم. یه جورایی دلم برای فازِ دو، سه سال پیشم تنگ شده. اون زمان که تقریباً هر روز از جزئیاتِ کماهمیتِ روزهام مینوشتم. این که چه ساعتی از خواب بیدار شدم، صبحونه چی خوردم، سر کلاس چه اتفاقی افتاد، یا چه کتابی خوندم و چه انیمهای دیدم. راستش نسبت به اون روزها خیلی خیلی تغییر کردم. عقایدم، برخوردم با آدمها و داستانهاشون، صد البته ظاهرم، سلیقهم و خیلی چیزهای دیگه. میتونم به جرئت بگم قویتر و مستقلتر شدم. درسته کافی نیست؛ -هنوز حتی گواهینامه ندارم. *تمشاخ*- ولی به هرحال تغییر مثبتیه.
یه نکتهای که خیلی در مورد نوشتن تو این مدت اذیتم کرد، در مورد آدمهای واقعیای بود که اینجا رو میخونن.
به این نتیجه رسیدم بهتره نذارم پاشون به جایی باز بشه که بیشیله پیله در مورد خودم نوشتم. بیشتر چیزهایی که در موردم وجود داره رو... دلم نمیخواد بدونن. به جز یه عده که تعدادشون زیاد نیست. و خب شاید نه فقط آدمهای دنیای واقعی، اون زمانی که زندگیم زیادی ساکن بود و هیچ اتفاق خاصی توش نمیافتاد مهم نبود چی مینویسم. اما الان حداقل برای خودم، مهمه، چون راستش... نمیدونم. عمومی کردن "همه چیز" الان دیگه زیاد جالب نیست.
به علاوهی این که خب؛ تا مدتها یه جورایی، احساس گناه میکردم شاید؟
روزایی که آدمها رو زندگیشون قمار میکردن واقعاً مسخره بود در مورد ساعت خوابم یا علاقهی بیحد و حصرم به چایی چرت و پرت بگم. و خب آروم آروم انگار خشک شدم. تلگرام تمایلم به گزافه گویی رو ارضا میکرد. هر چرتی به ذهنم میرسید رو راحت در حد یکی دو جمله مینوشتم. "هر چرتی" به معنی واقعی کلمه.
و خب خیلی راحتتر بود، لازم نبود حتماً هوش و حواسم رو سر طومار نوشتن جمع کنم یا لپتاپ صد کیلوییمو روشن کنم و به فکر عکس و چیزهای دیگه باشم. و وقتی فرصت پست نوشتن رو پیدا میکردم، دیگه حرفی برای گفتن نمونده بود. مینوشتم، پاک میکردم، دوباره و صدباره مینوشتم و پاک میکردم و تهش هیچی. به درد نمیخورد. همون چند جملهای که باقی میموند هم توی پیش نویسها میموند و خاک میخورد.
رسماً... تبدیل به یک انسان راحت طلب و به درد نخور شدم.
به هرحال! ...
من تقریباً از 12 سالگیم دارم مینویسم و الان اواسط 19 سالگیمم. بعد این همه مدت نمیخوام بیدلیل ول کنمD": ...
نمیدونم این مدت اینجا چه خبر بوده، 48تا ستاره اون بالا میبینم. سعی میکنم یکی یکی بخونمشون، اگه چالشی چیزی بود شرکت کنمD": ...
ایهیهی.
پینوشت: قبلاً محتوای پینوشتهام بیشتر از خود پست بودن. *تمشاخ* هعی جوونیTT
پینوشت: الان که نطقم باز شده دیگه هی میخوام حرف بزنم. از کارایی که شروع کردم و چیزایی که یاد گرفتم و همچنان بیمصرف بودنم. *تمشاخ* ولی خب بمونه برای بعد؟
پینوشت: یه جورایی دلم میخواد تشکر کنم و ممنون باشم که تا اینجای پست رو خوندیدTT بوس بهتونTT