از آخرین باری که پست گذاشتم بیشتر از یه ماه می‌گذره. *هه‌هه*

یادمه اوایل که اومده بودم بیان هر روز پست می‌ذاشتم، گاهی روزی بیشتر از یه دونه. الان تقریباً یادم نمی‌اد اون موقع زندگی چجوری بود، روزهامو چجوری می‌گذروندم یا به چیا فکر می‌کردم و اصلاً دغدغه‌هام چیا بودن. راستش فقط دوسال از اون موقع می‌گذره، و قطعاً توی این دو سال خیلی چیزها عوض شده. اونقدری که اصلاً یادم نمی‌اد روزهایی که به خودم قول داده بودم تغییر نکنم چجور آدمی بودم.

راستش من همیشه در مقابل "تغییر کردن" گارد می‌گرفتم. و وقتی حتی یه چیز کوچیک و احمقانه عوض می‌شد واقعاً واقعاً عصبانی و ناراحت می‌شدم. دلیلش هم فقط یه چیز بود، من از خودم راضی بودم و نمی‌خواستم کس دیگه‌ای باشم. و فکر می‌کردم اگر چیزی در موردم تغییر کنه من دیگه خودم نیستم. و این خیلی خیلی ناراحتم می‌کرد. 

شاید به خاطر این بود که از عوض شدن آدم‌های اطرافم ضربه دیده بودم. و واقعاً متوجه این واقعیت نبودم که نمی‌‌شه جلوی این سیر رو گرفت. و همینه که مسیر آدم‌ها رو از هم جدا می‌کنه یا به هم وصل می‌کنه. علاوه بر این که هیچکس نمی‌تونه فقط با یه عده‌ی محدود زندگی کنه و به آدم‌های بیشتر و متفاوتی نیاز داره. 

در هر صورت من الان اینجام، و خب تقریباً هیچ چیز اونطوری که تصور می‌کردم پیش نرفته. و گاهی اوقات به خودم می‌گم شاید باید دست از این همه فکر کردن در مورد «همه چیز» بردارم. چون واقعاً هیچوقت نه اتفاقات طبق تصوراتم پیش می‌رن و نه مکالمات و نه هیچ چیز دیگه‌ای. تنها نتیجه‌ی تمام این‌ها، زندانی کردن خودم داخل یه حباب متشکل از یه مشت فکر و خیاله که از ترس ترکیدن این حباب هیچوقت جلو نمی‌رم. اینجوریه که از خودم یه ترسو ساختم. 

شیرین امشب گفت که «چرا امروز اینقدر ساکت شدی؟ همیشه کلی چرت و پرت می‌گی.» 

حالا کار ندارم حرفش تایید بود یا تخریب، *تمشاخ* ولی چطوریه که چرت و پرت گفتن با بعضیا اونقدر راحته و حتی نیاز به فکر کردن هم نداره اما بعضیای دیگه نه؟

نمی‌دونم اسمش رو چی بذارم، فاز «من به هیچ دردی نمی‌خورم»؟ یا همچین چیزی. مال وقت‌هاییه که یهو به این فکر می‌کنم «اگه واقعاً به درد نخور و رو اعصاب باشم چی؟» و برای این که کمتر رو مخ بقیه باشم خودم رو از همه هی دورتر و دورتر می‌کنم. گاهی گریه می‌کنم، گاهی هم برای چند ساعت گم و گور می‌شم. و راستش هیچوقت نفهمیدم همه‌ی اینا واقعاً فقط تصورات مسموم خودمه یا حتی درصدی واقعیت داره. 

دو ماه آخر سال رو رسماً به هیچ کاری نکردن پرداختم و برگه‌های بولت ژورنال نازنینم رو صرف جزوه‌های درب و داغون میکروب شناسی، بهداشت عمومی، محاسبات پخش و پلای برنامه‌ی غذایی، مشق‌های ژاپنی و نقاشی‌های کج و کوله کردم. راستش عمیقاً احساس می‌کردم لازمه که به خودم استراحت بدم، انگار واقعاً به یه دوره‌ی بیکاری و بی‌عاری لازم داشتم تا از خودم بیرون بیام و ببینم توی دنیای اطرافم چی می‌گذره. برای همین بود که اینجا هم زیاد نمی‌نوشتم، شاید هنوز هم نیاز دارم این دوره یه کم بیشتر ادامه پیدا کنه. نمی‌دونم، ولی به هرحال انگار تا یه نقطه‌ای زیادی خودم رو منقبض کرده بودم و دیگه نمی‌تونستم نفس بکشم. و خب با این که این روزها رو هدر دادم، زیاد از دست خودم عصبانی نیستم. احتمالاً بهش نیاز داشتم. و می‌خوام تا عید به این روند ادامه بدم. انگار هنوز خستگیم در نشده و برای بغل کردن بالشتم و خزیدن زیر پتو، غر زدن در مورد صورت و بدنم، مرور کردن چت‌های قدیمی برای بار هزارم، بیدار موندن تا چهار صبح، درس نخوندن و پشت گوش انداختن تکالیفم، ول گشتن توی سالن و قربون صدقه‌ی کراشم رفتن *تمشاخ*... بازم زمان می‌خوام. 

(هرچند که حس می‌کنم مدتیه که آدم "سطحی"ای شدم. از اونایی که همیشه بهشون چشم‌غره می‌رفتم. اما... نمی‌دونم. درست می‌شم. نه؟)

 

 

پی‌نوشت: دلم واقعاً برای نوشتن تنگ شده بود. ای کاش مثل قبلاً بتونم بنویسم. 

پی‌نوشت: موهامو دوباره آبی رنگ کردم. بچه‌ها طوطی صدام می‌کنن. *تمساخ*

پی‌نوشت: هر وقت اینجا یه چیزایی می‌نویسم و بعد مثلاً جلوی دوستام مزحرف می‌گم با خودم فکر می‌کنم کسی که فقط وبلاگمو خونده باشه احتمالاً اصلاً باورش نشه همچین آدمی باشم. *تمشاخ* نمی‌دونم انگار اینجا یه کم متفاوتم؟ نمی‌دونم.

 

بعداً نوشت: ایهیهیهی.