شاید اگه اسم اون بیست و چهار ساعت تنهایی (یا کمتر) رو «رویایی» بذارم، یه مقدار زیاده روی به نظر برسه. ولی واقعاً هیچ کلمه‌ی بهتری برای توصیفش پیدا نمی‌کنم. حتی شاید اگه به مامان قول نداده بودم، یه روز بیشتر تو خوابگاه می‌موندم. به هرحال توی این مدت، اونقدر روی «ارتباط گرفتن با آدم‌ها» تمرکز کرده بودم که فکر نمی‌کردم بتونم تنهایی دووم بیارم. و حقیقتش، تا لحظه‌ای که ناظم خوابگاه برای حضور غیاب بیاد زیادی غر زده بودم. 

احتمالاً اگر برای جمع کردن وسایلم مجبور نبودم از جام بلند شم، دوباره می‌خزیدم زیر پتو، بدون این که لباسم رو عوض کنم یا حتی مسواک بزنم، منتظر می‌شدم خورشید طلوع کنه تا با اولین ماشین برگردم خونه.

ولی از تختم پایین اومدم (تخت بالا می‌خوابم بله)، چای درست کردم و راستش، جمع کردن همه‌ی لباس‌هام، مرتب کردن کمدم، تمیز کردن شیشه‌ها، شستن ظرف‌ها، جاروبرقی کشیدن و مرتب کردن کفش‌ها زیاد سخت نبود. اتفاقاً، خیلی کمتر از چیزی که فکر می‌کردم زمان برد. حقیقتش فکر می‌کردم راهرو‌های خالی و تاریک خوابگاه باید خیلی برام دلگیر باشه. ولی نبود. بیشتر احساس یه شخصیت فانتزی رو داشتم که تصمیم گرفته یه جایی دور از هیاهو و آشفتگی زندگی کنه.

و بعدش، بارون شدید‌تر شد. هوا سرد بود و لباس خوابم خیلی نازک بود. ولی فکر کردم «این اصلاً بهونه‌ی خوبی نیست. چون این فرصت دیگه پیش نمی‌اد. اگه بچه‌ها اینجا بودن، امکان نداشت بتونم پنجره رو باز کنم.» پس بازش کردم، پرده رو کشیدم چون بیدار شدن با نور خورشید جالب به نظر می‌رسید. و بعد تشکم رو پایین آوردم. دلم می‌خواست رو زمین بخوابم. و خب نمی‌دونم حرف زدن در موردش درسته یا نه. ولی اون شب دقیقاً ساعت دوازده و نیم پیام دادی. و تا دو ساعت بعد هنوز داشتیم حرف می‌زدیم. چیزهای جالبی گفتی، هرچند نتونستم بفهمم چرا این‌ها رو داری برای من تعریف می‌کنی. به قول هیونگ «من که نفهمیدم، ولی انشالله که می‌فهمم.» و بعد از اون یه بار دیگه، اون احساسِ «به درد نخور و حال به هم زن بودن» سراغم اومد، چون انگار دوباره داشتم چرت و پرت می‌گفتم. «شکل یه احمق به نظر می‌رسم؟ یه لطیفه‌ی کسل کننده‌ام؟»

بعدش هم خوابم نبرد. البته شاید هم به خاطر سرما بود ولی به هرحال صدای بارون ارزشش رو داشت. 

 

 

پی‌نوشت: روز بعدش با صدای زنگ مامانم بیدار شدم. ساعت نزدیک دوازده بود و من هنوز زیر پتو بودم. بعدش اونقدر هول هولکی پا شدم و جهیدم که نه فرصت شد ناهار بخورم، و نه برگه‌ی خروجمو تحویل نگهبان بدم.

پی‌نوشت: الان که بهش فکر می‌کنم یه سیب چلوسیده و یه پرتقال رو یادم رفت بخورم و موندن توی یخچال. وای خدا. 

پی‌نوشت: کم کم می‌خوام از تو غار بیرون بیام. اونقدر کند که نور تند آفتاب چشممو کور نکنه. 

پی‌نوشت: عید داره می‌اد... و برای سال جدید... به برنامه‌های جدید نیاز دارم. و صد البته یه ماتحت تنگ‌تر.