من از وقتی سنم کم بود همیشه دندونهام مشکل داشتن. همیشه از دندون درد ناله میکردم و اگر مدرسه خونهی دوم آدم باشه، دندونپزشکی خونهی سوم من بود. یادمه وقتی کوچیکتر بودم وقتی دندونم درد میگرفت، معمولاً مامانم منو پیش چندتا دکتر مختلف میبرد و معتقد بود اگر نظر دکترهای مختلف رو بپرسیم بهتره. و گاهی اوقات به این فکر میکنم شاید مامانم میخواست چیزی که از نظر خودش بهتره رو از زبون دکتر بشنوه.
نمیدونم اسمش لجبازیه یا چی، شاید مثل این میمونه که بخوای یه عقدهای که داخل ذهنته رو آروم کنی، بتونی به تصمیمی که گرفتی اعتماد داشته باشی و بتونی حداقل برای درست بودن فکر یا تصمیمت یه دلیل پیدا کنی.
انگار بعضی وقتها مسائل فقط وقتی درست یا غلط به نظر میرسن که از یکی دیگه بشنویمشون.
چند روزیه زیاد دارم به این موضوع فکر میکنم. تقریباً هر روز در مورد «یه موضوع خاص» با خیلیها حرف میزنم. بیشترشون حرفشون یه چیزه، "احمق نباش لطفاً! البته که جواب نمیده!"
ولی من باز سراغ آدمهای دیگه میرم تا بالاخره بتونم یکی رو پیدا کنم که بگه حق با منه، بگه تصمیمم درسته و اشتباه نمیکنم. و خب دروغ چرا، این تایید رو بالاخره از یکی دو نفر گرفتم. گاهی به این فکر میکنم شاید دلیلش این باشه که دنبال مقصر میگردم، مثل این که اگر کار اشتباهی کنم، ته دلم بتونم خودمو قانع کنم که نه، تقصیر من نبود، اونا بهم گفتن این تصمیم درستیه.
و میدونم که واقعاً خیلی احمقانست.
امشب میشه گفت اون تاییدی که دنبالش بودم رو بالاخره با همون قاطعیتی که میخواستم گرفتم.
ژیلا ترم قبل هماتاقیم بود. این ترم اتاقش رو عوض کرد و روابطمون کمرنگ شد. تقریباً نه دیگه با هم حرف زدیم، نه بیرون رفتیم و نه انیمه دیدیم. نه این که واقعاً مشکلی بینمون باشه. فقط انگار موقعیتش نبود. انگار یه چیزی همش این وسط جا میافتاد. و راستش رو بگم اصلاً حس خوبی نداشتم چون مدام حس میکردم ناراحتش کردم. امشب وقتی رفته بودم تو برف آهنگ گوش بدم، دیدم که اون طرف داره با تلفن حرف میزنه. وقتی کارش تموم شد باهم حرف زدیم. و با این که هوا واقعاً سرد بود و دماغمون یخ زده بود، اون لحظات انگار واقعاً گرم بودن. مثل پیدا کردن یه چیز خیلی قدیمی که یادت رفته بود گمش کردی.
وقتی «موضوع خاص» رو بهش گفتم، گفت «هی. مگه چقدر اینجاییم؟ در بدترین حالت قراره ضایع شی دیگه.»
و چیزی گفت که شاید واقعاً نیاز داشتم بشنوم:
پشیمونی بهتر از حسرته.
پینوشت: وقتی الانم رو با سال قبل همین موقع مقایسه میکنم میبینم قبلاً چقدر همه چیز یکنواختتر و روتینوارتر بود. از تلاطم الان خوشم میاد. حتی اگه مثل یه قایق چوبی بیپناه باشم که تو یه طوفان وسط دریا گم شده و نمیدونه باید چجوری خودش رو نجات بده.
پینوشت: پروانهها انگار دیوارهی داخلی معدهمو گاز میگیرن. نمیتونم تصمیم بگیرم حس خوبیه یا بد. ولی در هر صورت دلم براش تنگ شده بود.
پینوشت: وضع غذا خوردنم افتضاحه. ارگانهای گوارشیم به فنا رفتن.
پینوشت: تا هشتم امتحان دارم. اهههههه.
+درکل فعالیتم خیلی کم شده. ولی تو این مدت بعضیاتون بهم خصوصی دادین، بوس به کلهی همتون. راستش خوشحالم کرد. «من فراموش نشدم.» این دقیقاً حسی بود که داشتم.