.I don't even let him finish

?How long I live my life afraid of wfat-ifs

.I'm tired of living without really living

.I'm tired of wanting things

 

چهارتا جمله ی بالا از کتاب Five feet apart عه... اولین رمانی که به صورت رسمی به انگلیسی خوندم... شاید یه مقدار مسخره باشه که خودم رو با آدم هایی مثل استلا و ویل مقایسه کنم. گاهی اوقات حس می کنم فقط دارم شلوغش می کنم. ولی راستش، کل کتاب یه ور، این دوتا جمله یه ور((=... 

خسته شدم از زندگی کردن بدون این که واقعا زندگی کنم...

می دونم این معضلاتو خودم دارم برای خودم درست میکنم... بازم افتادم توی همون گردابی که هرسال می افتم توش. کلی فکر یهو هجوم می آرن سمتم، چیزایی که کنترل هیچکدومشون دست من نیست و شاید اصلا مهم هم نیست... ولی همیشه اذیتم می کنن... چند ماه پیش یه جعبه درست کردم، روش نوشتم Black box! و بعدش به خودم گفتم هر فکر مزخرفی که به سمتم اومد رو می نویسم و فقط می ندازمش تو بلک باکس... ولی می دونین کنترل ذهنتون و افکاری که از شیار های مغزتون نشتی پیدا می کنن کی از همیشه سخت تر می شه؟ این که برن سراغ جسمتون... شروع کنین به زخم و زیلی کردن خودتون... این که نتونین جلوی لرزش های عصبیتونو بگیرین... اون موقعست که حتی اگه ذهنتون بیخیال شه اثرش هنوز رو بدنتون هست... و با هربار نگاه کردن بهش هی یادتون می افته... هی یادتون می افته تا وقتی که فقط بخواین برین یه دنیای دیگه، شاید یه ستاره یا اصلا یه کهکشان دیگه که توش نه شما کسی رو می شناسین و نه کسی شمارو می شناسه...

آره می دونم بازم دارم شلوغش می کنم... چون واقعا آدمی نیستم که تو زندگیش اونقدرا مشکل داشته باشه... مشکل خود منم... مشکل منم که اینجوری هر لحظه رو برای خودم زهر می کنم... برای همینه که حتی رفتن به یه کهکشان یا ستاره ی دیگه هم نمی تونه مشکل رو حل کنه چون به هرحال این منم که مشکلم... 

نمی خوام درد و بلای بقیه رو انکار کنم و بگم فقط منم که با خودم درگیرم... نه اصلا... ولی عصبی می شم وقتی می بینم همه دارن رو به جلو حرکت می کنن و من فقط یه گوشه نشستم و دارم با خودم می جنگم...