از این مکانیسم مسخره ی مغزم متنفرم. متنفرم از این که یهویی تصمیم میگیره رو مود نباشه. متنفرم از این که هیچ دلیل مشخصی برای رفتار های احمقانم ندارم. زندگی شیتیم افتاده روی یه روتین مزخرف. هی شب میشه، هی صبح میشه هی دوباره شب، صبح، شب، صبح و الی آخر!...

بدم میاد از این که اینجوریه. قبلا حداقل یه دلیل مسخره ای وجود داشت برای توجیهش، قبلا میگفتم آره این دلیل باعث این مود به درد نخوره ولی الان هیچی نیست!...

یهو به خودم میام میبینم ساعت هاست که هیچی نیست، انگار که یکی اومده و این ساعت هارو ازم دزدیده و رفته بدون این که من تلاشی برای پس گرفتن حقم کنم...

متنفرم از این که اینقدر حساسم... متنفرم از این که هر شب فقط به خودم میگم خب که چی؟ آخرش که چی؟ گیرم که اصلا فلان چیزم اینجوری شد، فلان کسم اونجوری شد، که چی؟ که چی؟ که چــی؟ 

چی میخوای از جون این زندگی که فقط ۱۷ سال و ۴ ماه ازش گذشته؟ آخرش میخوای به چی برسی؟ و بعدش همه ی اهداف بلند مدتی که در طول روز همش تو ذهنم براشون خیال پردازی کردم در یک ثانیه تبدیل به چیزی مثل شن میشن و با یه فوت ساده پخش میشن و میرن تو سوراخ سمبه ها، جوری که دیگه نشه جمعشون کرد.

بدم میاد که نمیتونم هیچی رو کنترل کنم... بدم میاد از این که انگار این وسط هیچ کاره ای نیستم و ناخودآگاهی که نمیدونه داره کدوم وری میره افسارمو گرفته دستش... 

 

پی نوشت: آره میدونم امروز برای چالش پست نذاشتم... باورم نمیشه زدم زیرش. ولی خب به جهنم. امروز واقعا روز مزخرفی بود. خیلی مزخرف. 

پی نوشت: ای کاش گفتن یه سری چیزا به همین راحتی بود. مطمئنم کسایی اطرافم پیدا میشن که بتونن درکم کنن یا راهنماییم کنن، ولی من اصلا نمیتونم توضیحش بدم.

پی نوشت: از همزادم متنفرم... میدونم همه ی این اتفاقات تقصیر اونه... اونه که داره احساساتشو از یه دنیای دیگه برام میفرسته چون تنهایی نمیتونه تحمل کنه... ای کاش یکی مجبورش کنه دست نگه داره...

 

بعدا نوشت: خیلی خوب میشد اگه فقط کافی بود برم جلوی آینه وایستم و بگم"یه شایعه شنیدم؛ که میگه کمتر گند میزنی به زندگیت" و بعدش همه چی به همین راحتی تموم میشد.