این داستان: آوا و چتری های قاجاری.
*چتری هام اونقدر بلند شدن که به دماغم رسیدن*
*به مامانم می گم کوتاهشون کنه*
*حالا چتری هام چند سانت بالای ابرو هامن*
*سر سفره ی ناهار*
مامانم:*رو به داداشم*
مامانم: احساس نمی کنی آبجیت یه تغییری کرده؟
داداشم: هممم...
من: بهت سه تا فرصت می دم که حدس بزنی!
داداشم: سرمه کشیدی؟*-*
من:
داداشم: رژلب زدی!
من:
داداشم: آهان آهان فهمیدم! آرایش کردی!
من:
مامانم: اینا که سه تاشونم یه چیز بودن...
همچنان من:
من: چتری هام شبیه مینی شده...
داداشم: *البته که نمی دونه مینی کیه*
داداشم: *به غذا خوردن ادامه می ده*
پی نوشت: آه~
پی نوشت: چنین چیزی پدیده کاملا عادی ایه، می دونم...
پی نوشت: امروز روز خوبیه... می دونم<=