این اواخر اونقدر این جمله رو گفتم و اونقدر از این و اون شنیدم که رسما می خوام بالا بیارم با شنیدنش، دنیا پر از تناقضه!

در واقع من نظر دیگه ای دارم، این دنیا خود تناقضه. هیچ چیز اونطوری که به نظر میاد نیست. در واقع برعکس، دقیقا اونجوری به نظر می آد که به هیچ وجه من الوجود اونجوری نیست!...

حتی در مورد ساده ترین تجربه های روزمرمون که اتفاقا توسط علم هم ثابت شده صدق می کنه. نیازی نیست خیلی هم راه دوری بریم، همین رنگ های محدودی که هر روز دور و ورمون می بینیم هم بخشی از این تناقض رو تشکیل می دن. 

یه جورایی حس می کنم عادت کردیم به غلط غلوط یا شایدم با مجاز و کنایه حرف زدن. مثلا وقتی می گیم گل رز قرمزه در واقع اشتباهه... اون گل هر رنگی هست به جز قرمز... شاید عجیب و مسخره به نظر بیاد ولی واقعا همینه.

حتما می دونین که اگه نور نباشه نمی تونیم چیزی ببینیم. حالا چه بسا بزرگترین منبع نوریمونم که همین خورشید خانوم باشه، (که البته نمی دونم کی به جنسیتش اقرار کرد ولی به هرحال...) نور کور کنندشو می تابونه رومون ما که همشو نمی تونیم ببینیم... فقط یه بخش مرئیشو می تونیم ببینیم که طی یه اتفاق بسیار جذاب و پشمکی رنگین کمون گذاشتیم اسمشو... حالا کاری ندارم.

هر چیزی که بهش نگاه می کنیم یه قسمت از اون بخش مرئی رو جذب می کنه و بقیشو بازتاب می کنه... ینی اگه ما گل رز رو قرمز می بینیم به این دلیله که تمامی رنگ های رنگین کمون رو جذب خودش کرده به جز قرمز که اونو بازتاب کرده و اومده رسیده به گیرنده های مبارک مخروطی چشم ما و تاداااا ما گله رو قرمز دیدیم...

جالبه که تمامی این رنگ ها فقط بین طول موج 400 تا 700 هستن. حالا فکر کنین تو اون همه طول موج باقی مونده چقدر رنگ نهفته که ما روحمونم خبر نداره و اصلا حتی نمی تونیم تصورش کنیم((=...

کاری ندارم حالا... 

دیشب مطمئن بودم که امروز قراره روز خوبی باشه. حتی وقتی نیم ساعت از کلاس شیمیمو گرفتم کپیدم و بقیشم توی تختم گوش دادم بازم گفتم که نه بابا، بقیه ی روز رو گند نمی زنم. 

اتفاقا همین دیروز پریروز به آقای آبی گفتم که گاهی اوقات فکر می کنم حتی واکنش های رفتاری آدما هم یه جورایی شبیه مکانیسم های مختلف بدنشونه. اصلا تمامی این اصل و اصول به طرز عجیبی توی هم تیلیک! قفل شدن و هی بیشتر و بیشتر با هم جور در میان.

نگفتم؟ همه چیز دقیقا اونجوری به نظر می آد که نیست. هرچی بیشتر می گذره بیشتر به این نتیجه می رسم که آدمایی که باهاشون ارتباط دارم چقدر از حیطه ی پیش بینی و انتظار من فراتر رفتن. و دقیقا اونجوری هستن که به نظر نمی آد باشن.

به طرز مسخره ای اعصابم باز خورده. هیچ کاریشم نمی تونم کنم. از صبحه قلبم یه ریز داره تند تند می زنه دیگه خسته شدم از تحمل ضربانش. یه لحظه آروم نمی گیره و من حتی نمی دونم آخه بنا به چه دلیلی این هورمون مزخرف باید تو بدنم ترشح شه؟ (اصن وایسا ببینم... شایدم هورمون نیست... به هرحال هیچ چیز اونطوری که به نظر می آد نیست...)

 

+یادمه یه زمانی با پسر خاله ی کوچیکم خیلی رفیق بودم. همیشه کلی با هم بازی می کردیم. بعد تو تمام اون بازی ها من رئیس بودم، من دستور می دادم و اینا. حتی دیگه از یه جایی به بعد دیگه کلا اسممو نمی گفت و با چیزایی که به رئیس بودن مربوط می شدن صدام می کرد. و کلا از اونجایی که یه مقدار جیغ جیغو و تا حد زیادی اعصابم سگی بود دیگه به حرفم گوش می دادن(((=... حالا انگار این ویژگی لنتی تو ضمیر ناخودآگاهم مونده. برای همین وقتی می بینم حتی یه ذره هم روی این اوضاع کنترل ندارم مغزم فکر می کنه اگه دوباره اون روی سگش بالا بیاد همه می آن اطاعت می کنن ازم|: یکی از دلایل اعصاب نداشتنم این روزا هم به همین بر می گرده^^

 

 

پی نوشت: امروز تولد هانی بانچه هَ؟D: ... چه تاریخ باحالی به دنیا اومدی اونه...((=

پی نوشت: چی می شد اگه منم می تونستم مثل بقیه یه تبریک ژیگول و عاشقانه برای ولنتاین بذارم و برم باقی مونده ی زیستمو بخونم؟

پی نوشت: گاهی اوقات فکر می کنم آدما هم مثل یه متحرک با حرکت نوسانی ان. به صورت کاملا کنترل شده و قابل محاسبه یه وقتایی شتاب و سرعتشون ماکسیممه، یه جا خلاف جهت همه و چیزای دیگه که دیگه حوصله ندارم توضیح بدم.

پی نوشت: آقا شما آکینِیتور رو می شناسین؟ دیشب با داداشم رفته بودیم تو بهرش. دوتا از شخصیتایی که انتخاب کرده بودمو نتونست بشناسه، یکیش بلو دی بود و اون یکی مینوری، یوتیوبر ژاپنی مورد علاقم<:

پی نوشت: شخصیتای دیگه ای که تونست حدس بزنه هیونا و وانگ ییبو و کنتو یامازاکی و هیجو بودن. یه جورایی هیچ امیدی نداشتم که کنتو یامازاکی رو بشناسه، ولی شناخت"-" تازه یکی از سوالاش این بود که شخصیتتون پا داره؟|:

پی نوشت: کنتو یامازاکی تنها بازیگر ژاپنی ایه که از لحظه ای که دیدمش روش کراش پیدا کردم تا الان. بعد اون وقت داداشم بدون اطلاع من اومده با مامانم نشسته یه سریال شروع کرده که اون توش بازی کرده|: برم خودمو بکشم یا زوده؟

 

بعدا نوشت: چیزی که تو عکس پایین مشاهده می کنین به صورت صد در صدی تصور من از کلوده... گفتم که بدونین<: