- بزرگداشت کوروش. -
- Maglonya ~♡
- شنبه ۷ آبان ۰۱

شیرین یه نفر که از کنارمون رد شد رو نشونم داد.
«عه، اون دختره هم شال نداشت.»
موهاش کوتاه و پسرونه بودن، و بلوز چهارخونه پوشیده بود.
گفتم:«چقدر کیوته...»
دوتا دختر غریبه درست پشت سرمون بودن.
یکیشون گفت:«تو هم خیلی کیوتی عزیزم.»
و یه کم بعد اضافه کرد:«مسخره نکردمااا. جدی گفتم!»

هوا تاریک بود، خیلی تاریک. و سرد.
یه خانوادهی سه نفره از رو به رومون اومدن.
مامانه بهمون نگاه کرد.
و وقتی رد شد، کاملاً شنیدم که تو گوش دخترش گفت:«چقدر خوشگل بود.»

شام نداشتیم و رفتیم ساندویچ بخریم.
صاحب اونجا، یه خانوم و دختر نوجوونش بودن.
وقتی خواستیم سفارش بدیم، خانومه گفت:«شهرمون چه دخترای قشنگی داره!»

پالتوی سبز و شال و کلاه داشتم.
موهای صورتیم کاملاً بیرون بودن.
شیرین گفت:«کاملاً شبیه آدمی هستی که تازه کلاس طراحیش تموم شده.»
پگاه تایید کرد:«انگار داری تو ژاپن هنر میخونی.»
+دخترای زیادی هستن که توی این وضعیت همو تحسین کنن. شاید چون بهتر از هرکسی درک میکنن که چه حسی داره که چیزی که به هیچ وجه نمیخوای سالهای زیادی مثل پتک توی سرت کوبیده بشه. شاید حتی اگه چیزی به اسم گشت ارشاد یا امثالش هم نبود، برای خیلیها سخت باشه که بخوان موهاشونو باز کنن. چون مدت زیادیه که موهای باز یه چیز ممنوعست، یه گناه بزرگ و نابخشودنی. تمام چیزی که میخوام بگم اینه که فقط سرکوبهای بیرونی نیست، گاهی اوقات پشت سر گذاشتن بعضی موانع ذهنی و قبول کردن این که این واقعاً کار اشتباهی نیست سخته.
جدا از اون، کسایی که همچنان لقبهای زشت روی دخترهایی که حجاب ندارن بذارن هستن، همونهایی که با نگاه نفرتانگیزشون جوری به آدم زل میزنن که انگار کسی رو کشته. اما تعداد آدمهای خوب خیلی بیشتره. همونهایی که حرفهای قشنگ میزنن و میدونن زبونشون میتونه چقدر زخم زننده باشه پس ازش درست استفاده میکنن. قبلاً هم گفتم، حمایت شدن حس خیلی قشنگی داره. هم برای کسی که حمایت میشه و هم کسی که حمایت میکنه. پس بیاین از حساسیتهای هم سوءاستفاده نکنیم و کنار هم باشیم.
موضوع دیگه این که... پسرهای بیشماری هستن که با دیدن چهارتا تار مو خوشمزه بازیشون میگیره و چرت و پرت میگن. خواهش میکنم از اینها نباشید. واقعاً چندشه. چرا وقتی میتونید آدم خوبی باشید رو بیشعور بودن تاکید دارید؟


به نام خدا.
یه سال دیگه گذشت، به اندازهی یه سال دیگه بزرگتر شدم و یه دور دیگه دور خورشید چرخیدم.
امروز نوزده سالم شد... راستش عجیبه، انگار عدد نوزده زیادی برای من گنده و سنگینه و وقتی توی آینه به خودم نگاه میکنم، آدمی رو میبینم که هنوز خیلی کوچیکه، خیلی چیزها رو نمیدونه و برای نوزده ساله بودن، شاید زیادی بچه و کوچولوئه. من انگار هنوز همون بچهی نادون چهارده سالهام، اما همزمان، حتی شبیه هفتهی قبلم هم نیستم. هیجده سالگی برام سال جالب و تکرار نشدنیای بود. پر از تجربههای جدید، تغییر، رشد و تکاپو.
نمیدونم چی بنویسم، هی مینویسم و پاک میکنم. و باز هم انگار کلمات درست رو پیدا نمیکنم. و خب از طرفی هم نمیخوام زیادی چرت بگمD": ...

خب این اولین تولدی بود که نه تو شهر خودم بودم و نه کنار خانوادم. و به جاش، کنار دوستایی بودم که کمتر از یک ساله که میشناسمشون. و گاهی اوقات از خودم میپرسم آیا من واقعاً لایق این همه عشق و محبت هستم؟...
محبتی که امسال برای تولدم گرفتم انگار خیلی عمیقتر بود و حس واقعیتری بهم میداد. و من واقعاً نمیدونستم چطوری باید جواب این همه محبت رو بدم. علی رغم این که هیونگ و کیدو پیشم نبودن و از اونجایی که پیامرسانها هم همشون یه جوری به فنا رفتن، به روش سنتی از طریق اساماس بهم تبریک گفتنD": ...
نمیدونم چی بگم،
فقط ممنونم از همهی کسایی که توی این هیجده سالگیای که گذشت بهم حس ارزشمندی دادن و باعث شدن حس "دوست داشته شدن" داشته باشم.
از همکلاسیهام، خانوادم، دخترعموهام و خالم، هیونگ و کیدو، دوست دختر کیدوD: و بچههای بیان، نوبادی، سینیور، میتسوری، دارلینگم:")))... و هرکس دیگهای که ازش اسم نبردم ولی باید میبردم چون من تو اسم بردن افتضاحم-
درکل...
حرف دیگهای نیست:"))...
پینوشت: وضع تغذیم واقعاً بده. چهار وعدهی غذایی اخیرمو نخوردم-


جیمجیم عزیزم.
نمیدونم چطوری برات توضیح بدم هفتههای آخر هیجده سالگی چطوری داره برام میگذره. مثل این میمونه که اتفاقهایی که باید در طول سال میافتادن یادشون افتاده که برای رخ دادن زیادی دیر کردن و الان روزهام به قدری شلوغ شدن که از یه لحظه بیکار موندن هم کلافه میشم. مثل این میمونه که ثانیهها دور گردنم پیچیدن و هر لحظه این حلقه داره تنگتر میشه و منو خفه میکنه.
من آدم درونگرایی هستم. اما با این مقدار درونگرایی نمیتونم زنده بمونم و زندگی کنم. برای اون دوره از زندگیم که راحت روی تختم لم میدادم و میخوابیدم و گوش میدادم و تصور میکردم و باقی روز رو پشت میزم مینوشتم و میخوندم و میدوختم و میکشیدم و مینوشیدم خوب بود، راستش فوقالعاده بود چون مثل این بود که در داوودیهای پژمردهی روی میزم هم زیبایی میدیدم. اما متاسفانه، اون روزها تموم شده و من این رو قبول کردم که باید آدم بهتری باشم، یا به بیان سادهتر، کمتر از بقیه متنفر باشم. اما جیمجیم، آدمها منو میترسونن. درست وقتی که سعی میکنم قدمی جلو بذارم، فرش رو از زیر پام میکشن. و من فکر میکنم واقعاً حقم نیست، نبود، نباید اینطوری میشد و نباید فقط من قربانی این ماجرا میشدم. این جور موقعها حتی نمیدونم برداشتن اون قدم کار درستی بوده یا نه.
راستش سنتاکو همیشه بهم میگفت نباید خودِ گذشتهمو برای اشتباهی که کرده سرزنش کنم چون منِ الان فردی متفاوت از منِ گذشتست. منِ گذشته در لحظهای که اشتباه کرده حتماً چیزی احساس کرده، فکری توی سرش بوده و دلیلی داشته، هرچند غیرمنطقی. و من نباید سرزنشش کنم. مامان هم تقریباً همین رو میگه، اگر کسی فرش رو از زیر پات کشید و با سر زمین خوردی، زخمت رو پنهان نکن و هر روز توی آینه به اثر باقی مونده ازش نگاه کن تا یادت باشه برای کی قدم برمیداری.
در هر صورت، بگذریم از این ماجرا چون واقعاً بعد از اینش از دست من خارجه و شاید فقط سازش و خیره شدن به جای زخمِ روی سرم از دستم بر بیاد. هرچند که ترجیح میدم بیشتر بجنگم، انگار آتشی درونم هست که میخواد بزرگتر بشه و گستردهتر. اما بقیه میگن بهتره بنزین روش نریزم چون دودش توی چشم خودم میره.
گفتم هفتههای آخر هیجده سالگی و عجایبش. اما تا اینجا فقط از مسائل تکراری حرف زدم. توی این دو هفته تجربههای جدید زیادی داشتم. و حالا حس میکنم احساسات جدید اما غریبی داره درونم جوونه میزنه. چیزی گستردهتر از شورش هورمونها یا مسائل قورباغهای. و راستش وقتی این موضوع رو به هیونگ گفتم، در جواب بهم گفت ترسناک بود. و من خندیدم و گفتم که نه، ترسناک نیستن و فقط جدیدن. اما الان دارم به این فکر میکنم مگه چیزهای جدید نمیتونن ترسناک باشن؟
جدا از اینها، مدتیه بدون پوشش سر میرم بیرون. آخر هفته شهر خودم بودم، و با کیدو رفته بودیم بیرون. و آدمهایی رو دیدم که به خاطر پوشش انتخابیم تشویقم کردن. اما میخوام از اون خانوم لباس فروشِ خوشقلب بیشتر برات تعریف کنم. که کلی تخفیف داد و گفت که بهم افتخار میکنه. من برگشتم و بغلش کردم، بغض کرده بودم اما اشکم نمیریخت، این بار نمیریخت. و اون خانوم بهم گفت که چرا میلرزی؟ نگران نباش همهی اینها تموم میشه، روزهای خوب میرسن بهت قول میدم. خیلی مراقب خودت باش دختر شجاع. و یا همین امروز، که با مرجان خانم قدم زنان رفتیم زیر بارون تا شکلاتداغ بخوریم. و یه دختر رهگذر که کاپشن سفید پوشیده بود بهم گفت که چه موهای قشنگی دارم.
جیمجیم عزیزم. اتفاقاتی که افتاد بهم ثابت کرد تغییر اونقدرها هم غیرممکن نیست. چیزی که ما تصور میکنیم هم با چیزی که واقعاً هست یا به نظر میرسه هم یکی نیست. و اینبار یه قدم فراتر از امید رفتم، حالا بین اون همه امید، رگههایی از اطمینان هم هست. اطمینان به یه تغییر.
من دلم میخواد تا ساعتها بعد در مورد مسائلی که جسته و گریخته بهشون اشاره کردم باهات صحبت کنم، با جزئیات تمام چیزهایی که دیدم رو تعریف کنم و حتی حرفهای خاله زنکی بزنم و آخرش هم بزنم زیر گریه. اما خب، باید چراغ رو خاموش کنم چون بچهها خوابن، خودم هم بخوابم چون فردا روز شلوغی دارم، و به این فکر کنم که چقدر دلتنگت هستم.
مراقب خودت باش.
مگلونیای تو3>
پینوشت: این روزها بیشتر درس میخونم. استاد مشاورمون کم کم داره ازم خوشش میاد. احتمالاً.
پینوشت: موهام رو صورتی رنگ کردم. اونجوری که میخواستم نشد. اما باز هم صورتیه. و من نگران اینم که با یکی دو بار حموم رفتن پاک شه.
پینوشت: بعضی از دوستام گفتن شبیه لیسای بلکپینک شدم. راستش... نمیدونم.
بعداً نوشت: این روزها برات زیاد نامه مینویسم، امیدوارم حوصلتو سر نبرده باشم.

اتفاقی که افتاده اینه که...
آدرس اینجا رو به هم اتاقیهام دادم:>
حیحی.


جیمجیم عزیزم.
مدتیه برای نوشتن این نامه دست دست میکنم. اما ذهن و قلبم اونقدر سرشار از احساسات و اتفاقات و یاد آدمهای مختلفه که نمیدونم از چی باید برات بنویسم، چطوری برات تعریف کنم. راستش تو منو خوب میشناسی، من آدم ناشکری نیستم. قدردان تک تک نعمتهایی هستم که دارم. حتی زشتترینها و آزاردهندهترینهاش. اما باور کن، قبل از شروع تمام این ماجراها همهی ما دردها و غصههای خودمون رو داشتیم چون میدونستیم این زندگی اونطوری نیست که باید باشه. علی رغم وجود تمام لحظههای شیرین و قشنگ. و این منو آزار میداد چون احساس میکردم یه چیزی درونم هست که هر روز داره بیشتر هدر میره. اما من الان خیلی بیشتر ناراحت هستم، خیلی بیشتر اشک میریزم، قلبم خیلی خیلی بیشتر درد میکنه و به طرز غیرقابل باوری عصبانی هستم. چون این بار چیزی که واقعاً هدر میره "یه چیزی توی درونمون" نیست، شیرهی روح و زندگیهای ارزشمندمونه. روزها و لحظههایی در آینده که قبل از این که بهمون داده بشه، ازمون گرفته شد.
جیمجیم خیلی درد داره. واقعاً میگم. چون من همون آدمی هستم که توی اوقات فراغتش پروندههای جنایی واقعی رو میخونه، میبینه، گوش میده و از دیدن عکس آدمهای مرده و تکههای بدن و استخونهاشون هیجانزده میشه. اما دیدن عکس جنازه این بار فرق داره. دیدن صورتهای خونین و کبود این بار فرق داره. هیچ هیجانی توش نیست. فقط درد و غم و خشمه. و شاید حتی فراتر از چیزی که بشه توی کلمات گنجوند. چون میدونم میتونستم جای هرکدوم از آدمهای گمنامی باشم که توی تاریکی به زیر خاک میرن. و تصور این که چه چیزهایی رو از دست میدم و آدمهای اطرافم چیکار میکنن و چه داستانهایی پشت چرایی و چگونگی مرگم گفته میشه، از ذهنم بیرون نمیره. برای همینه که با هر اسمی که این روزها دهن به دهن میچرخه، گریه میکنم و واکنش هورمونهام طوریه که انگار عضوی از خانوادهمو از دست دادم.
این روزها تا دلت بخواد به آدمها توضیح دادم، بحث کردم، دعوا کردم؛ قابل درکه که بیشترشون کلاً نفهمیدن یا نخواستن بفهمن. و تحملشون از یه نقطه به بعد از کاسهی صبرم فراتر بود و برای همینه که الان دیگه به قانع کردن کسی دامن نمیزنم. فقط دور میشم، بلاک میکنم یا در بدترین حالت، حرصم رو فرو میدم و به نصیحتها و پیشنهاداتی که ذرهای برام ارزش ندارن به کوتاهترین حالت ممکن جواب میدم تا فقط از سرم باز کرده باشم. راستش من فکر میکردم به اندازهی کافی توی انتخاب کردن اطرافیانم حساسیت به خرج دادم. اما تا الان از بعضیها چیزهایی دیدم و شنیدم که باعث میشه از خودم بپرسم "واقعاً چه فکری پیش خودم کردم که اسم این آدم رو گذاشتم «دوست» «گوگولی» «سافت» «دوستداشتنی» «قابل احترام» و خیلی چیزهای دیگه؟"
جیمجیم من در خستهترین و بلاتکلیفترین حالت ممکن امیدوارترینم. گاهی حتی نمیدونم دقیقاً به چه رخداد یا چه تغییری امیدوارم، تمام ایدهای که دارم به یه مشت حدس و گمان خلاصه میشه که گاهی اونقدر واقعی به نظر میرسن که انگار در فردایی جریان دارن که میتونم لمسش کنم، و گاهی اونقدر سادهلوحانه که احساس احمق بودن بهم دست میده. اما همونطور که گفتم، امید دارم. مثل این میمونه که یه چیز نورانی توی قسمتی از قلبم داره میدرخشه و بهم میگه پایان شب سیه سپیده. میدونم که هیچوقت هیچجای این کره قرار نیست از مشکلات پاک بشه چون تا وقتی زیبایی هست، زشتی وجود داره. چیزی که ازش حرف میزنم، فردایی قشنگتره. نه قشنگترین فردا.
راستی، امشب یه خواب عجیب دیدم. نمیدونم معنیش چی میتونه باشه، یا اصلاً آیا معنایی داره یا نه. اما ماجرا از این قرار بود که با مامان و جمع کوچکی از فامیلها برای مناسبت خاصی رفته بودیم مسافرت. جایی کنار دریا، چیزی مثل خلیج. یه نقطهی خاص روی کرهی زمین. اما به دلایل واضحی، شگفتی اون دریا به شدت آسیب دیده بود. اکوسیستمش به هم ریخته بود و خیلی جالب بود که آسیبهای زیست محیطیای که به دریا وارد شده بود رو یه خرس قهوهای که مایوی قرمز پوشیده بود داشت بهم توضیح میداد. یه دوست خلبان هم داشت. و من بعدش یادم نیست که دقیقاً چه اتفاقی افتاد، اما وقتی که آب به خاطر جذر و مد عقب رفت، شورشی روی شنهای ساحل راه افتاد. و صحنه ناگهان پر از پلیسهایی شد که لباسهای سبز و سفید و آبی پوشیده بودن. پلیسهایی که جون مردم رو نجات میدادن. و در نهایت هم نذاشتن من بمیرم.
در هر صورت، دوباره توی نقطهای هستم که در مورد موضوعاتی، دست و غلطها رو نمیتونم تشخیص بدم. حتی گاهی اوقات به این فکر میکنم که چقدر ممکنه منفور باشم. اما تمام چیزی که میدونم، اینه که منم مثل خیلیهای دیگه طبق چیزی عمل میکنم که به نظرم در اون موقعیت درستترینه. و بر همین اساس به جلو حرکت میکنم.
ممنون که به حرفهام گوش کردی. این روزها خیلی مراقب خودت باش.
مگلونیای تو 3>
پینوشت: یه عکس دیدم از یه دیوار نوشته که میگفت "به اندازهی تمام ظلمهای «اسمش رو نبر» دوستت دارم." و من علاوه بر این، دلتنگت هم هستم.

قتل آن شاخه گل سرخ،
مثل قتل قصهای در کوچه بود.
مثل قتل قطره دست آتشی.
ای دو پایان سیاه،
ای اهالی قبور،
چه نواییست در این گورستان؟
دختر باشی، مهسا امینی،
پسر باشی، امیرحسین خادمی.
پینوشت: مهسا سکته نکرد.

هوا سرد بود و آسمون با وجود تمام تاریکیش، متمایل به بنفش.
مثل شبهایی که برای برف سنگین روز بعد آماده میشن؛ و از همون شبهایی که ستارههاش دیده نمیشن. درست مثل اون، که پشت درهای بسته موند در حالی که برای فریاد کشیدن زیادی ساکت بود. و ناتوان.
اما هنوز پاییز بود. هنوز وقت برف باریدن نبود. اما آسمون کبود بود. انگار بغض کرده بود. از سرما، خونِ داخل رگهاش مرده و دیگه قرمز نبود. بنفش بود. سرد بود. نفس میکشید، اما انگار از همین هم خجالت زده بود. اونقدر خجالت زده که حتی نمیبارید. حتی اشک نمیریخت. میترسید از گرم بودن اون قطرهها. گرمایی که از اون دریغ شد، چه زمانی که زنده بود، و چه زمانی که دیگه وجود نداشت.
و شاید آسمونِ کبود، بیشتر از هر کس دیگهای اهمیت میداد. به چیزی که هنوز توی گوشهی خیس و تاریک و سردی توی این دنیا داره نفس میکشه. شاید آسمونِ کبود تنها کسی بود که چشمهاشو نبسته بود، برخلاف هر کس دیگهای، که نگاه نمیکرد و قبول نمیکرد وجود اون رو. و حرف زدن در مورد از بین رفتن وجودی که از نظر این آدمها هیچوقت وجود نداشته احمقانست. مسخرست. انگار دیوونگیه. دیوونه مثل همونهایی که به تخت بسته میشن، داروهای بدمزه میخورن و روزهای دردناکی رو میگذرونن. درد جسم، درد روح؛ و درد هرچیزی که بین این دو وجود داره.
و این یه تراژدی غمانگیزه. چون حتی اگر میشد این کلمهی زبر و خشن رو به جسم لاغر و نرم و لطیفش نسبت داد، چیزی که در نهایت از اون باقی موند، حتی یه جسد سرد و پف کرده نبود. از اون نه قلبی باقی مونده بود، نه چشمهای رنگی، و نه حتی اون گوشهای بیاستفاده و گلوی ناکارآمد. فقط دست بود. دستهایی که برای زنده موندن تقلا میکردن. دستهایی که آخرین سلاح و سنگر دفاعی رو با تمام نیرو لای انگشتهای کوتاهشون گرفته بودن. مشتهایی که این بار نه برای لعن و نفرین بود و نه برای کوبیده شدن؛ که برای ایستادن. برای زمین نخوردن.
امیدوار بودم اون دستها هیچوقت نفهمن چه کار بیهودهای میکنن. و این سوالیه که هرگز به جوابش نمیرسم؛ اون تا کجای این ماجرا رو فهمید؟ چقدر درد کشید و چقدر دید؟ حتی وقتی که با گلو و صدایی که از اون دریغ شد فریاد میکشیدم و سنگینی آخرین و شاید تنها چیزهایی که از اون باقی مونده بود رو روی پوستم حس میکردم.
یکی که عینک درشتی به چشم میزد و لبخند شیرینی داشت، وقتی فهمید که چی شده گفت که اشتباه کردم، گفت که نباید دخالت میکردم، گفت که با این دخالت همه چیز رو خراب کردم، اما اشتباه میکرد. من میدونستم تا حالا چه اتفاقی افتاده، و برام مثل روز روشن بود که بعد از این چی قراره بشه. و برای همین بود که قبل دیدن اون فاجعه، وقتی فهمیدم پشت درهای بسته گیر افتاده، دویدم و وقتی نتونستم اون قفل لعنتی رو باز کنم، در رو شکستم. و شاید لازم بود خیلی قبلتر از شر اون دیوارهای نامرئی و اتاقکهای خالی خلاص میشدم، چون من شاید تنها کسی بودم که یقین داشت اون وجود داره، اما اونقدر شجاع نبود که واقعاً کاری انجام بده. شاید انتظار نداشت این اتفاق بیفته، نه اینقدر زود، نه اینقدر دردناک. من شاید تنها کسی بودم که تصمیم گرفت کاری کنه اما توی همون مرحلهی اول ایستاد، قدم اول رو حتی کامل نکرد.
و در اون روز وحشتناک و خونین، مدام از خودش میپرسید اگر حداقل الفبای صحبت رو کامل یاد میگرفتم، میتونستم من هم اسمش رو صدا بزنم؟
آیا صدا زدن اسمش ممکن بود چیزی رو عوض کنه؟ برای من نکرد.
اون نمیتونست حرف بزنه. نمیتونست بشنوه. با کاغذ و قلم و الفبای خودش حرف میزد. شاید میدونست که چه اتفاقی قراره بیفته. شاید میدونست دیگه زمانی براش نمونده. و شاید برای همین بود که توی آخرین نامه، فقط اسمم رو نوشته بود. فقط من رو صدا کرده بود. اون از من کمک خواسته بود. و با تمام چیزی که براش باقی مونده بود از من تمنا کرده بود. شاید اون باور کرده بود فقط منم که میبینمش و به وجودش ایمان دارم.
اما به اندازهای که اون فکر میکرد شجاع نبودم. من نامه رو احمقانه توی جیبم فرو کردم. و برای یک لحظهی کوتاه، شدم درست مثل همون هیولاها.
چیز مهمی نیست.
در صورتی که مهم بود. اما به هر دلیلی، مثل خیلی وقتهای دیگه به نگرانیای که جایی درون قلبم میجوشید اهمیتی ندادم. چون من فقط یه نوجوون ساده بودم. از همونها که ژاکتهای بزرگ و قهوهای و پوتینهای چرمی بند دار میپوشن. همونهایی که خندهی ناشایست و صدای بلندی دارن، همونهایی که توی مدرسه، دوستایی دارن که منزویها بهشون حسودی میکنن.
یه نوجوون مدرسهای ساده و معمولی، با یه قلب فوقالعاده نازک؛ در همسایگیِ یه بچهی ناخواسته، شاید حتی نفرین شده، بدون حتی اسمی مشخص.
بچهای که نه میشنید و نه میگفت؛ نمیتونست.
بچهای که تمام درد و رنجی بود که من نداشتم. تمام غصه و تنهاییای بود که من حس نکرده بودم. اما با این حال، بهم لبخند میزد، و باعث شد به وضوح ببینم و بفهمم احساسِ دیدن چیزی رو که هیچکس نمیبینه؛ و توی اون روزهای بارونی، این حس فوقالعاده شیرین بود، پارادوکسی عجیب با آبنباتهای لواشکی موردعلاقهمون.
و من پیش خودم فکر میکردم شاید فقط یک نفر برای زنده موندن کافی باشه.
اشتباه بود. و من وقتی این رو فهمیدم که خیلی دیر شده بود. همون روزی که در رو شکستم. و دیدم که آخرین تکههای وجودش چطوری برای بودن تقلا میکنن. گریه کردن بیفایده بود. من کافی نبودم. چون چیزی بیشتر از یه ذرهی کوچیکِ معلق توی یه دنیای بزرگ و پیچیده نبودم. هرگز نخواهم بود.
و اون از بین رفت، طوری فراموش شد که انگار هرگز وجود نداشته. و جلادانش هرگز در این دنیا اون طوری که سزاوارش باشن مجازات نشدن. و گاهی به این فکر میکنم که شاید منم یکی از اون جلادها باشم. دست کم یکی از همدستهاشون، چرا تصمیم گرفتم فقط برای خودم نگهش دارم؟ چرا فکر کردم تنها من برای نجاتش کافی هستم؟
شاید اگر خودخواه نبودم، امشب آسمون بنفش نبود. یا حتی کبود و بغضآلود.


۱.وبلاگنویسی را چه زمانی، چگونه آغاز کردهاید. چگونه آشنا شدید. از حال و هوایتان بنویسید؟
من اون زمان بچه بودم. احتمالاً 12 سالم بود. شاید هم 11. یه سری شخصیت ابرقهرمانی توی ذهنم برای خودم ساخته بودم که هرکدوم داستان خودشون رو داشتن و خیلی دلم میخواست این داستانها رو یه جا بنویسم. و اینطوری شد که برای اولین بار وبلاگ نوشتن رو شروع کردم. هرچند که در ادامه فضای وبلاگ و آدمهایی که اطرافم بودن باعث شد اینجا برام فقط یه پلتفرم برای نوشتن داستانهای احمقانه نباشه. و درکل، وبلاگ جز چیزهای ارزشمند زندگیمه.

۲. آیا وبلاگنویسی چارچوب و قوانین خاصی داره؟ منظور نوشتن است. آیا باید به قواعدی پایبند بود؟ نظر شخصی خودتون رو بگین؟
بله. هر چیزی نیاز به چهارچوب داره. چهارچوب نه به معنی محدودیت، به معنی خط و خطوطی که باعث میشه از حدت خارج نشی و توی مسیر مشخصی حرکت کنی.
نکتهای که هست اینه که وبلاگ حتی اگر شخصی هم باشه، به هرحال یه فضای عمومیه و هر کسی میتونه این نوشتهها رو بخونه. پس یه جورایی هر چیزی رو نمیشه نوشت. این که زندگی هر کسی به خودش مربوطه و هیچکس حق قضاوت نداره و این "فرهنگنماییهای اینستاگرامی" درست، ولی آدم به عنوان یه موجود اجتماعی که همراه بقیه داره زندگی میکنه و خواه ناخواه روی رفتار و طرز تفکر بقیه اثر میذاره، گاهی باید خیلی مواظب باشه که چی مینویسه. به نظر من یه جورایی مسئولیت محسوب میشه.

۳. برای چه کسی یا چه کسانی مینویسید؟
خب من نمیتونم انتخاب کنم کی اینجا رو بخونهD": ...
من به خاطر این نمینویسم که شخص یا اشخاص خاصی بخونن، من فقط یه چیزایی مینویسم و پرت میکنم، کسی که خوشش بیاد، خودش میگیرتش.

۴. وضعیف فعلی وبلاگستان و وبلاگهای فارسی را چگونه میبینید؟
چیز زیادی نیست که بخوام بگم، فقط خوشحالم که وجود داره. خوشحالم که میتونم آدمهایی رو پیدا کنم که شبیه خودم باشن و هنوز نوشتن و این احساسات کوچیکِ قشنگ رو بیارزشتر داشتن پنجاهکا فالوور و ممبر ندونن.

۵. گمان میکنید برای کپی نشدن باید چه کار کرد؟ آیا خودتان درگیر این مساله شدید؟ چه راهحلی را انجام دادهاید؟ بنظرتان کپی کردن خوب است؟
خب بله درگیرش که شدم بارها. و اتفاقاً خیلی برام جالب بوده چون هیچوقت نوشتههامو اونقدر شگفتانگیز ندونستم که کسی بخواد بیاد کپیشون کنه، ولی خب اتفاق افتاده.
در مورد این که چه کاری میشه کرد... قبلا فکر میکردم شاید قفل کردن کلیک راست بهترین راه حلش باشه، ولی واقعیت اینه که کسی که کپی میکنه، نمیتونه واقعاً همرنگ اون نوشتهای بشه که از ته دل یه نفر دیگه در اومده. مثل اینه که اون آدم داره خودشو گول میزنه. به نظرم اکثراً خودشون متوجه میشن که کارشون احمقانست.
کپی کردن جدی به نظرم کار قشنگی نیست، مگر این که کسی برای شروع از نوشتههای یکی دیگه استفاده کنه تا خودش راه بیفته. که در این حالت هم نمیتونه چیزی رو که مال کس دیگهای بوده به اسم خودش بزنه:)))
(و درکل، مرز خیلی باریکی بین کپی کردن و ایده گرفتن وجود داره.)


روی جلد کتاب مینویسه:" داستان رنجها و تلاشهای نابغهای که دیوانهاش میپنداشتند." :)))...
شور زندگی، اثر ایروینگ استون، به ترجمهی ابوالحسن تهامی از انتشارات نگاه، در مورد زندگی ونسان ونگوگ، نقاش [خیلی خیلی] معروف هلندیه. از حدود سن بیست سالگی تا آخر عمرش.
بیاید قبل محتوا به ظاهر کتاب یه اشارهای بزنم، وقتی به دستم رسید خیلی فراتر از انتظاراتم واقع شد، هم جلدش و هم صفحات رنگی داخلش و از همه مهمتر، ترجمهی قشنگش! من واقعاً واقعاً از ترجمش لذت بردم=)... (و از قیمتش هم، چون چاپ قدیم بود هههه.)

«ما باور داریم هر حقیقتی زیباست، حالا چهرهاش هرچه میخواهد مهیب باشد، باشد. ما کل طبیعت را بی هیچ رد و انکاری قبول داریم. ما باور داریم که در خاک تیره شعریت بیشتری نهفته تا در زیباترین تالاهای پاریس. باور داریم که در حقیقت زشت زیبایی بیشتری نهفته است، تا در دروغی زیبا. ما میپنداریم درد نیک است زیرا که عمیقترین حس بشری است. ما عشق ورزی را زیبا میدانیم، حتا شنیعترین آنها را.»

در وهلهی اول میخوام به متن روون و شیوا و توصیفات و جملهبندیهای روحنوازش اشاره کنم. درکل شاید به نظر بیاد توصیف خوب مکانها و ظاهر و باطن شخصیتها در کنار پیش بردن داستان چیزیه که هر کتابی باید داشته باشه و این اصلاً نکتهی مثبت به حساب نمیاد، اما حرفم رو باور کنین، نحوهی بیان نویسنده واقعاً قشنگه:")... و از همون صفحات اول به قدری مجذوبش شده بودم که یکی از هماتاقیهام از تختم بالا اومد و گفت: "اینقدر قشنگههه؟:")..." آره همونقدر قشنگه.