تمام روزهایی که برای درس خوندن یا هر کار دیگهای به سالن مطالعه میام، به این فکر میکنم که صحنهای که پنجرههای این اتاق در هر ساعتی از شبانه روز به نمایش میذارن، به قدری قشنگ هستن که برای واقعی بودن، زیادی شبیه نقاشیان. امشب بعد از این که الیسا بهم زنگ زد و ازم پرسید کجام، به این فکر کردم که اگر همین پنجرهها میله نداشتن و از طبقهی دوم پرت میشدم پایین، پشت ساختمون، یه جایی پشت دیوار و بین بوتهها و گلهای بومادران، و اگه همونجا از شدت خونریزی میمردم، چقدر طول میکشید تا پیدام کنن؟ اگر جمجمهی ترکیدهمو میدیدن، هنوز فکر میکردن که طیف رنگ قرمز خیلی بهم میاد؟
کوچیکتر که بودم، وقتی هنوز مدرسه میرفتم و کتاب "هدیههای آسمانی" داشتیم، همیشه وقتی درس در مورد معجزههای پیامبران بود تا حد زیادی شگفت زده میشدم. نه از این جهت که یه انسان تونست ماه رو نصف کنه یا از عصاش اژدها بسازه و کاری کنه از آسمون پیاز بباره. به خودم میگفتم اگر اونها برگزیدگان خدا هستن، پس طبیعیه که بتونن دریا رو نصف کنن یا به یه پرندهی گلی جون بدن. تعجبم، همیشه به خاطر واکنش قوم اون پیامبر بیچاره و کافران و بدخواهانشون بود. به خودم میگفتم چطوریه که این معجزهها رو میبینن و باز قبول نمیکنن؟ احمقن؟ اما برای احمق بودن حتما نیاز به انکار یه معجزه نیست که انکار هر چیز واضح و مبرهنی که با چشمات میبینی و از اعماق قلبت حس میکنی اما به هر دلیل کوفتیای نمیخوای قبولش کنی، کافیه. برای احمق بودن، لجباز بودن کافیه.
من به نبودنم خیلی فکر میکنم. چند روز قبل که برگشته بودم شهر خودم، شیرین بهم گفت در نبودم اتاق خیلی ساکتتر از همیشه بود و جای خالیم حس میشد. و اگه بخوام روراست باشم، وقتی ژیلا بهم پیام داد و گفت که دلش خیلی برام تنگ شده و ایموجی گریه گذاشت، خیلی تعجب کردم. و این فقط یه گوشه از بهونه گیریهام برای رد تمام احساسات افرادیه که برام ارزش قائلن. من با این کارم بهشون آسیب میزنم. ناراحتشون میکنم و با این کار حتی به خودمم کمکی نمیکنم. از دستشون فرار میکنم. نادیده میگیرمشون و صدای بلند توی مغزم مثل عقربک مدام بهم میگه که اونا دارن تظاهر میکنن. محض رضای خدا، آخه کی از تو خوشش میاد؟ و من توی خیالاتم زیاد میدیدم کسی رو که واقعا دوستم داشته باشه و به مدت چندین سال، تقریبا هر شب دعا کردم که اون شخص واقعی باشه، اما به هرحال باز هم نتونستم قبولش کنم.
چند وقت پیش، طی یه فرصت کوچیکی که برای صحبت با سنتاکو پیدا کردم، خیلی کوتاه به این موضوع اشاره کردم و واکنشش جوری بود که انگار ازش به جرم مصرف مواد مخدر شکایت شده. قبلا تمام سعیشو کرده بود که بهم بفهمونه دلایلی که باعث میشن نتونم دوستداشته شدن رو توی اعماق وجودم بپذیرم تا چه حد اشتباهن. و حرفهاش منطقی بودن. قابل قبول بودن. اما...
خیلی وقتها به این فکر میکنم، برای این که یه اتفاقی برای آدم بیفته، لازم نیست که حتما اون اتفاق بیفته. قطعا دیدگاه جامعی نیست، همیشه هم درست نیست، و از صحبت کردن مثل خود شاخپندارهایی که کتابهای خودیاری در مورد "با ذهنت قبول کن تا به واقعیت بپیونده" هم متنفرم چون موضوع خیلی پیچیدهتر از چیزیه که روی یه تیکه کاغذ بنویسی "من یه ویلا توی هاوایی میخوام" و روز بعدش ببینی پری دندون کلید ویلا رو گذاشته زیر بالشتت و برای یه پرواز مستقیم هم برات بلیت خریده. منظور من اینه، که وقتی کسی ادعا میکنه همهی آدما ازش متنفرن، لزوما همهی آدما ازش متنفر نیستن. فقط اون آدم توی ذهنش و با تمام وجودش اینو پذیرفته و حتی محبتهای بقیه رو هم سوءبرداشت میکنه.
من میدونم ذهنم چیز اشتباهی رو قبول کرده. در غیر این صورت چرا کسی باید خودشو برای تظاهر اینقدر خسته کنه؟ (مثل تمام وقتهایی که شیرین و الیسا در مورد جذابیتهای ظاهریم بهم گفتن...) اما وقتهایی هست که تمام این باورهای منفی، افسار گسیختهتر از همیشه تمام وجودم رو میگیرن، بدون این که کسی واقعا کاری کرده یا چیزی گفته باشه. مثل همین امشب که اومدم سالن مطالعه، و وقتی پگاه ازم رسید که داری میری درس بخونی؟ لپتاپم رو زیر بغلم زدم و گفتم آره. ولی در واقع میخواستم فرار کنم. برم توی یه اتاق خالی که هیچکسو نبینم و تا وقتی که خمیازه امونم نده تنها باشم. اما با این کارم به قدری مرجان رو نگران کردم که همه جا رو دنبالم گشت، حتی محوطهی پانسیونها. و وقتی پیدام کرد واقعا بغض کرده بود و صداش میلرزید.
پینوشت: ولی اگه علت مرگم شکستگی جمجمه باشه، خیلی دراماتیک میشه. پدربزرگ خدابیامرزمم همینجوری فوت شد.
پینوشت: امروز آدرس اینجا رو به الیسا دادم. الیسا اگه اینو میبینی سلاااام!
پینوشت: فقط منم که این مریضی رو دارم؟