روی جلد کتاب مینویسه:" داستان رنجها و تلاشهای نابغهای که دیوانهاش میپنداشتند." :)))...
شور زندگی، اثر ایروینگ استون، به ترجمهی ابوالحسن تهامی از انتشارات نگاه، در مورد زندگی ونسان ونگوگ، نقاش [خیلی خیلی] معروف هلندیه. از حدود سن بیست سالگی تا آخر عمرش.
بیاید قبل محتوا به ظاهر کتاب یه اشارهای بزنم، وقتی به دستم رسید خیلی فراتر از انتظاراتم واقع شد، هم جلدش و هم صفحات رنگی داخلش و از همه مهمتر، ترجمهی قشنگش! من واقعاً واقعاً از ترجمش لذت بردم=)... (و از قیمتش هم، چون چاپ قدیم بود هههه.)
«ما باور داریم هر حقیقتی زیباست، حالا چهرهاش هرچه میخواهد مهیب باشد، باشد. ما کل طبیعت را بی هیچ رد و انکاری قبول داریم. ما باور داریم که در خاک تیره شعریت بیشتری نهفته تا در زیباترین تالاهای پاریس. باور داریم که در حقیقت زشت زیبایی بیشتری نهفته است، تا در دروغی زیبا. ما میپنداریم درد نیک است زیرا که عمیقترین حس بشری است. ما عشق ورزی را زیبا میدانیم، حتا شنیعترین آنها را.»
در وهلهی اول میخوام به متن روون و شیوا و توصیفات و جملهبندیهای روحنوازش اشاره کنم. درکل شاید به نظر بیاد توصیف خوب مکانها و ظاهر و باطن شخصیتها در کنار پیش بردن داستان چیزیه که هر کتابی باید داشته باشه و این اصلاً نکتهی مثبت به حساب نمیاد، اما حرفم رو باور کنین، نحوهی بیان نویسنده واقعاً قشنگه:")... و از همون صفحات اول به قدری مجذوبش شده بودم که یکی از هماتاقیهام از تختم بالا اومد و گفت: "اینقدر قشنگههه؟:")..." آره همونقدر قشنگه.
«نگاه مختصری امروز بهشون کردم.»
«با نگاهی مختصر، مختصری دیدهاید از ایشان. درنگ کنید تا ایشان را به نیکی بشناسید.»
«مغز انسانهای عادی بر پایهی دوگانگی کار میکند. سایه و روشن، ترش و شیرین، خیر و شر. اما در طبیعت دوگانگی موجود نیست. در جهان خیر و شر هم نیست. فقط، وجود و انجام دادن هست. وقتی کنشی را شرح میدهیم، زندگی را شرح میدهیم. وقتی به آن کنش نامی میدهیم، مانند وحاقت یا محرومیت، آنگاه به خطهی تبعیض ذهنی گام میگذاریم.»
نکتهی دیگه این که استون خیلی ریز و زیرپوستی، بعضی از صحنهها رو بر اساس نقاشیهای ونگوگ توصیف کرده، قبل از این که اون نقاشی اصلاً کشیده بشه. مثلاً ببینید، ونگوگ هنوز یه کشیشه. ولی نویسنده اومده آسمون شب رو جوری توضیح داده که رسماً شب پر ستاره بیاد جلوی چشمتون:))... در صورتی که ونگوگ اینجای داستان اصلاً قلم مو دستش نگرفته-
بیاموز که رنج ببری و شکوه نکنی. بیاموز که بر رنج بنگری و منزجر نشوی.
«در نتیجه آموختهاند که تنها راه زندگی، رعایت کردن سکوت محضه.»
«اما این زندگی چه فرقی با مرگ داره؟»
«این دیگه... ونسان عزیز، به دیدگاه شخص بستگی داره.»
اخلاقیات مانند مذهب است. مخدریست تا چشم مردم را بر ابتذال زندگیشان ببندد.
نوشتن زندگینامهی یه آدم به سبک تحقیقهای مدرسهای شاید خیلی سخت نباشه. اگر هدف فقط نوشتن این باشه که فلانی کی به دنیا اومد و در طول زندگیش چیکار کرد و کی و چطور مرد. اما این که همین زندگینامه رو بخوای به صورت یه داستان بنویسی... خب اوضاع متفاوته. و اگر نظر منو بپرسین حتی سختتر از خلق یه داستان جدید و نوشتنشه.
به خاطر این که تو فقط اجازه داری اتفاقاتی که واقعاً افتادن رو شرح بدی، حق نداری هیچ قسمتی رو تغییر بدی و همه چیز از قبل تعیین شدست. و نویسنده فقط توی قسمت شاخ و برگ دادن به مکالمات و بعضی اتفاقات جزئی حق داره از تخیل و خلاقیتش استفاده کنه و نمیتونه فراتر بره. همونطور که خود نویسنده توی آخر کتاب میگه:"گفت و گوهای داستان بر پایهی اوضاع و احوال داستان با تصور و تخیل بازآفرینی شده اس. در هر داستان واقعی افزودههای خیالی هم هست." و به نظر من یه مقدار حس عجیبی داره که تو نویسنده و خالق اون کتاب باشی ولی هیچگونه کنترلی روی مسیر داستان نداشته باشی:)... نمیدونم، از نظر من تحسین برانگیزه^^
«تمرین چیزیه که با خریدن کتاب حاصل نمیشه. که اگه اینطور بود فروش کتابها سر به فلک میزد.»
«نمیشود ترتیبی بدهی که فاصلهی بیشتری از موضوعت داشته باشی؟ آنگاه با وضوح بیشتری آنها را میبینی، مطمئنم.»
کلام خدا چنان تجملی شده بود که معدنکاوان استطاعت پرداخت هزینهاش را نداشتند.
به غیر از یکی دو مورد که جلوتر میگم، شخصیتها، مخصوصاً خود ونگوگ (و اون دوستای "عجیب غریبش") خیلی خوب توصیف شدن، احساساتشون، طرز فکرشون، ناامیدیها و تلاشها و موفقیتهاشون. به طور که بعد از یه مدت، آدم تقریباً میتونه حدس بزنه فلان شخصیت ممکنه چیکار کنه چون یه جورایی شناختتش و این یکی دیگه از نقاط قوت قلم نویسندست.
«اگر کمی پول به دست بیاورم، دوباره رو به راه میشم.» اما حالا که پول در جیبش بود، خود را از همیشه بدبختتر حس میکرد. خوراک، تسکین داد درد شکم را، اما نه درد تنهایی را که در نقطهای دست نیافتنی از وجودش پنهان بود.
آیا همهی عمر باید گرسنه باشد؟ از یک لحظه آرامش و راحتی خیال در هیچ جای دنیا نصیب نبرد؟
«در دنیا از کشیش جماعت بیخداتر و سنگدلتر پیدا نمیشه.»
همونطور که گفتم، این کتاب یه مصداق بارز از "شگفتانگیز و فوقالعاده" توی نوع خودشه. اما "بینقص" نیست. نکتهای که باعث میشه به جای پنج، چهار ستاره بهش بدم اینه که توی بعضی قسمتها نویسنده یه کم توی استفاده از تخیلش برای شاخ و برگ دادن به داستان زیاده روی کرده.
یکی از بارزترین مثالهاش، شخصیت "ماریا" ست. خب ببینید، جریان اینه که توی یه روز عادی و آفتابی ونسان داره واسه خودش نقاشیشو میکشه، بعد یهو یه خانوم ماریا نامی از ناکجاآباد ظاهر میشه و میگه داداش من سالیان درازیه که شیفته و دلباختهی تو هستم. و بعد از اون ناپدید میشه و دیگه هیچوقت دیده نمیشه:))) خب آخه مرد مومن یعنی که چی؟:))) تازه آخر کتاب خودشم اشاره میکنه که ماریا کلا تخیلی بوده اصلاً وجود خارجی نداشته و "خواننده خود پیشتر به تخیلی بودنِ آن پی برده است."
«درد تنها چیز ابدی و بیانتهای این دنیاست.»
«گمونم، در مورد کارم، بهترین چیز اینه که سعی نکنم همه رو راضی کنم.»
من باید چیزها رو بر پایهی منش و خلق و خوی خودم بیان کنم. من باید چیزها رو اونطور که خودم میبینم بکشم، نه اونطوری که شما میبینین.»
توی یه قسمت از داستان، اینطوریه که ونگوگ برگشته پیش خانوادش. یه مدت برای نقاشی میرفته بیرون و حس میکرده یکی داره نگاهش میکنه. بعد از مدتی کاشف به عمل میاد که بله، دختری به اسم مارگو روز و شب تحت نظر گرفته بودتش چون ظاهرا از ونگوگ خوشش میاومده و این صحبتا. و خب ببینین مارگو واقعی بوده. و ونگوگ هم لحظات خوب و خوشی رو کنارش سپری میکرده. اما از اونجایی که زندگی عاشقانش کلا نفرین شدست دیگه مارگو از قفس میپره و ونگوگ میمونه و تنهاییاش:))) به نظرم در مورد ماریا... انگار نویسنده میخواسته یه چیزی مثل مارگو رو بازسازی کنه. اما خب گند زده. *تمشاخ*
«مارگو تو رو دوست داشت؟»
«بله»
«پس چرا خواست خودشو بکشه؟»
«چون خانوادش نمیذاشتن با من عروسی کنه.»
«خیلی خر بوده. اگه من جای اون بودم، میدونی جای کشتن خودم چیکار میکردم؟ تو رو دوست میداشتم.»
«ولی عاشق شدن که به نظر خیلی آسونه. مشکل اینه که معشوق هم عاشق تو بشه.»
مثلاً ببینین، تصور کنین یه فیلم خیلی باحال و شگفتانگیز دیدین و حالا روی یه شخصیت بدبختی کراش زدین:))) بعد حالا فیلم که تموم میشه، میشینین تصور میکنین که خب اگه من توی این فیلم بودم، با فلان کارم این شخصیت کراش رو نجات میدادم^^ و کلی خیالپردازی در این زمینه که چطوری توی حلق کراشتون فرو میرین^^ (روراست باشیم دیگه، هممون این کارو کردیمXD) و ماریا دقیقاً چنین نقشی داشت! به نظرم تا نخونین نمیتونین درک کنین این قسمت کوتاه مربوط به ماریا چقدر احمقانه بود. بیشتر شبیه این بود که نویسنده دیده زندگی عاشقانهی ونگوگ خیلی ناجور ریده، و پیش خودش گفته خب خدابیامرز تو واقعیت که قسمت نشد ولی بذار حداقل تو یه بخش کوتاه این داستان یه حالی بهش بدم:))) و بعدِ یه فصل یهو یادش میافته عه! نمیتونه این شخصیت رو بیشتر از این قاتی ماجرا کنه چون اصلاً واقعی نیست. و درکل به نظرم میتونست خیلی زیرپوستیتر به این هدفش برسه نه این که از یه شخصیت خیالی یه دلقک بسازه- وای میدونم خیلی در مورد ماریا حرف زدم ولی جدی خیلی بهم فشار وارد کرده بودTT
درد با وی شگفتکارها کرد؛ درد آشنایش ساخت با دیگران. تحملش را نسبت به چیزهای کم ارزش پیرامونش، که بیشرمانه مود پسند جامعه قرار میگیرند، از میان برد. واقعیت و احساس عمیق را فقط در نقاشیهایی میدید که درد را تصویر کرده باشند.
«اگر کشتگر تن زمین رو میشکافه، اینها اجازه میدن که گوشت و پوستشون شکافته بشه. برای تولید حیات هم تن آدمی باید شخم بخوره.» (در مورد فاحشهها)
حالا بیاید نویسنده رو کنار بذاریم و یه کوچولو در مورد خود ونسان ونگوگ حرف بزنیم^^
ایشون یه مثل بارز از اصل "تو هیچوقت نمیتونی حدس بزنی این زندگی در قدم بعدی چه بلایی قراره سرت بیاره." هست. یا شاید هم اصل "تو هیچوقت نمیدونی خودت در قدم بعدی چه بلایی قراره سر خودت بیاری"؟ به هرحال! در واقع اگر به ونگوگی که هنوز یه شاخ شمشاد بیست و یک ساله و یکی از بهترین کارمندای گالری گوپیلِ لندن بود، میگفتن که همین روزا به چه فلاکتی قراره بیفته، واقعاً باورش میشد؟:"))) بعید میدونم.
«اما این زندگی به نظر ناکامل میاد. نمیاد؟ گاهی خیال میکنم که همونطور که قطار و ارابه و وسایل انتقال ما از جایی به جای دیگه توی این دنیا هستن؛ مرضهای تب نوبه و حصبه هم وسایل انتقال ما از یه دنیا به دنیای دیگه ان.»
برای نخستین بار به ذهنش رسید که دعا و انجیل چه سودی میتواند برای آن زن داشته باشد، وقتی که کودکانش از سرما یخ میزنند. خدا در این ماجرا کجاست؟
«دریانورد میدونه که تو دریا چه خطری در انتظارشه، ولی وقتی میاد تو خشکی دلش برای دریا تنگ میشه. مام همینطوریم موسیو. دلمون واسه معدنهامون تنگ میشه. تنها چیزی که میخوایم دستمزد مناسب، ساعت کار منصفانه و حفاظت از خطره.»
(پینوشت: راستش این قسمت منو یاد وضعیت خودمون انداخت.)
یه چیزی که خیلی در مورد شخصیتش برام جالب بود، لجباز بودنش بود. چه در مورد کار و علایقش، و چه در مورد آدما. به شدت لجباز بود که گاهی خوب بود، و گاهی غیرقابل تحمل.
مثلاً تصور کنین میخواین نقاش بشین و کل دنیا داره بهتون میگه که نه! تو نمیتونی! و اصلاً کمر همت بستن که ناامیدتون کنن، آما شما لجبازتر از اونی هستین که اهمیتی به این حرفا بدین:))) خب بله این خوبه. اما موردی هست که مثلاً شما یه نفرو دوست میدارین، اما طرف شما رو دوست نمیداره و در نتیجه، جواب رد میشنوین^^ یه آدم عاقل چیکار میکنه؟ حالا نهایتش یه کم اصرار ولی تهش دیگه ول میکنه طرفو. خب دوستت نداره دیگه. ولی ونگوگ ول کن ماجرا نبود:) و خب گاهی من خودمو جای اون شخصیت مونث ماجرا میذاشتم، جدی خیلی کریپیه که یکی اینطوری گیر بده بهت که نه نامزدتو ول کن بیا با من:))) بعد تو اصلاً از یارو خوشتم نمیاد-
«چه بیمعنی. تو هنوز یک تصویر هم نتوانستهای بفروشی.»
«معنای هنرمند اینه؟ فروش؟ تصور میکردم هنرمند کسیه که دایم در جست و جو باشه، بی این که صد در صد موفق به یافتن بشه. فکر میکردم هنرمند هرگز نمیگه میدونم، پیداش کردم، هنرمند میگه، در جست و جوش هستم، دارم کوشش میکنم، قلباً به دنبالش هستم.»
«بذار تا جایی که میتونیم نقاشی کنیم و خودمون باشیم؛ با همهی نقایص و محسناتمون.»
نکتهی بعدی، که خیلی توجهمو جلب کرد، قسمتی بود که فهمیده بود هنوز خودش رو نمیشناسه، هنوز نمیدونه میخواد توی این زندگی چیکار کنه و تصمیم گرفت مسیر جدیدی رو شروع کنه. و به نظرم واقعاً شجاعانه بود. چیزی نیست که خیلیامون انجامش بدیم.
«چون در تحصیلات رسمی استعداد خوبی ندارم، دلیل نمیشه که تو دنیا به هیچ دردی نخورم. تازه، لاتین و یونانی چه ربطی داره به محبت کردن به همنوع؟»
«مواقع بسیاری پیش خواهد آمد که شما تصور میکتید شکست خودهاید. اما شما سرانجام فرصت خواهید یافت که خودتان را نشان دهید. افکار و احساساتتان را آشکار کنید و همان آشکار کردن، زندگی شما را موجه خواهد کرد.»
من فکر میکنم... پیام کلی کتاب در مورد زیبایی درد کشیدن بود. در مورد این که حتی اگه اون درد نهایتاً تو رو بکشه و از پا دربیاره، همچنان چقدر میتونه زیبا باشه و زیبایی به وجود بیاره. درد میتونه تو رو تبدیل به تو کنه، تو رو میدرخشونه. و اگه این درد نبود، شاید هیچکدوم از این زیباییها هم نبود. به نظرم دیدگاه جامعی نیست، فقط بستگی به این داره که کجای زندگیت و به چه صورتی بهش نگاه کنی.
در هر صورت، واقعاً کتاب قشنگیه. و بشخصه اونقدر از سطر به سطرش لذت میبردم که بیشتر از یه ماه طول کشید تا اون 606 صفحه رو تموم کنم چون واقعاً نمیخواستم تموم شه و این لذت به پایان برسهTT
«وقتی آدم با خودش فکر میکنه، بیرونش هم نشون میده چی فکر میکنه؟ ممکنه آتش بزرگی در وجود آدم شعله بکشه و هیچکس نیاد خودش رو با اون آتش گرم کنه. رهگذرها فقط میبینن که یک باریکهی دود از دودکش بیرون میاد و راهشونو میکشن و میرن. حالا بگو چه باید کرد؟ آدم نباید به اون آتش درونی توجه کنه؟ به خودش ایمان داشته باشه؟ صبر کنه تا زمانی یک نفر بیاد و کنار اون آتش بشینه؟»
«شرافتمندانست که یک انسانو بکشین، فقط چون اعتقاداتش با شما فرق داره؟ چرا نمیذارین من به راه خودم برم؟ مزاحمتون نمیشم. برادرم تنها کسیه که در همهی این دنیا برای من مونده. برای چی میخواین از من بگیرینش؟»
«ما این کار رو برای خیر و صلاحت انجام میدیم. ونسان»