۳۷۲ مطلب توسط «Maglonya ~♡» ثبت شده است

#174

زندگی همینه.

در حالی که داری به پهنای صورتت اشک می‌ریزی، برای دوستت ایموجی خنده می‌فرستی. وقتی کسی به ذهنش می‌رسه که بپرسه چی شده، حتی حوصله‌ی توضیح دادن نداری. و در حالی که دستمال کاغذی خیس از اشک رو فرو کردی توی دماغت، آرزو می‌کنی که تا فردا صبح مرده باشی.

سامورایی یه بار بهم گفت ای کاش اونقدری عقل تو سرش نبود که بتونه درد بکشه. اون موقع من بهش گفتم درد کشیدن زیباست. نمی‌دونم حق با کدوممون بود، ولی یه وقت‌هایی از ته دلم آرزو می‌کنم کاش این شکلی نبودم. کاش «من» اینقدر ناامیدکننده نبود. اینقدر سست نبود. اینقدر سخت نبود. 

 

پی‌نوشت: دلم برای سامورایی تنگ شده. هر چی هم که بشه، باز هم دلم براش تنگ می‌شه.

پی‌نوشت: «من» نبودن چه حسی داره؟ اینقدر ناامید و سردرگم و کله شق و غیرقابل درک با اشک‌های دم مشک نبودن چه حسی داره؟

پی‌نوشت: همه چیز همیشه دور بوده. نمی‌دونم من کند بودم یا اونا تند، ولی به هرحال هیچوقت نرسیدم. همیشه درحال نفس نفس زدن بودم.

  • ۱۲
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۶ مرداد ۰۳

    #173

    سناریوهایی وجود دارن که انگار فقط و فقط برای یه نمایش عروسکی نوشته شدن. برای چندتا عروسک کوچولوی مفصلی که داخل یه جعبه تکون می‌خورن، جعبه‌ای که نمی‌تونی بری داخلش؛ نمی‌تونی جزئی از داستانش باشی. فقط باید ازش فاصله بگیری، نگاهش کنی، از داستانش لذت ببری، سرگرم بشی، برای دیدنش پول بدی و وقتی که تموم شد، بلند شی و دامنت رو بتکونی و راهت رو بکشی و بری و شاید دیگه هیچوقت برای دیدن یه نمایش تکراری به اونجا برنگردی.

    شاید وقتی رسیدی خونه، وقتی شب شد، وقتی لباس خوابت رو پوشیدی و دندون‌هاتو مسواک زدی و به اهل اتاق «شب به خیر» گفتی و خزیدی زیر پتو، دوباره به اون سناریو فکر کنی. به تک تک دیالوگ‌هاش، به جمله‌هاش، به لحن بیانش و همه چیزش. حتی جزئیات لباس و صورت عروسک‌ها. بعد آروم آروم فکر کنی اگر من هم یه عروسک باشم چی؟ اگر بتونم کوچیک بشم و برم توی جعبه چی؟ بعد سناریوی خودت رو بسازی. تا صبح فکر کنی و فکر کنی و فکر کنی و خواب رو از خودت بگیری. وقتی خورشید بالا اومد و از تختت بلند شدی و رفتی سر کار و زندگی‌ت، باز هم فکر کنی. هر بار جزئیات بیشتری اضافه کنی، گه گداری تغییرش بدی چون فکر می‌کنی این داستانِ توئه، باید جوری باشه که می‌خوای، چون حالا دیگه فقط یه عروسک کوچولو نیستی، شدی شخصیت اصلی یه نمایش خیابونی. نمایشی که مردم برای دیدنش پول می‌دن، روی زمین خاکی می‌نشینن که تو رو نگاه کنن. انگار حالا فقط تو مهمی، فقط تویی که دیده می‌شی، تویی که شنیده می‌شی و تویی که تحسین می‌شی. 

    شاید حواست نیست، شاید هم نمی‌خوای حواست باشه. دوست داری غرق بشی، دوست داری اون حس رو تجربه کنی. برای همین هرچی می‌گذره بیشتر و بیشتر فکر می‌کنی. بعضی وقت‌ها باورت می‌شه، بعضی وقت‌ها هم فقط دوست داری برای اتفاقاتی که هیچوقت قرار نیست بیفتن انتظار بکشی. 

    ولی بیا صادق باشیم. تا کی می‌خوای توی این چرخه‌ی معیوب بی‌انتها سرگردون باشی؟ فکر کنم فراموش کردی که حتی اگر عروسک‌ها میون شیشه شکسته‌ها تنها نباشن، به هرحال عروسکن. ولی تو نیستی.

     

    پی‌نوشت: می‌دونی باید تمومش کنم. فکر کردم تونستم تمومش کنم ولی اشتباه کردم چون مغز لجبازم بلد نیست سناریوهاشو بذاره کنار. شاید هم فقط لجبازه و نمی‌خواد حرف گوش بده. در هر صورت می‌تونم تا پایان امتحانات به خودم وقت بدم. ولی بعدش دیگه نمی‌تونم اینجوری باشم. 

    پی‌نوشت: عزیزم توی خواب زیاد می‌بینمت. هم خواب شب و هم ظهر و هم عصر. تقریباً همیشه حضور داری. ولی درست مثل دنیای واقعی، فقط زیر چشمی نگاه می‌کنی و ساکتی و هیچی نمی‌گی. دروغ نگم یادم رفته صدات چه جوری بود. 

    پی‌نوشت: *آه بلند و طولانی* ولی خب چه فایده؟ حتی توی خواب هم ازم دوری. بعضی وقت‌ها همش دارم دنبالت می‌گردم ولی در نهایت نمی‌تونم پیدات کنم.

    پی‌نوشت: اون روز رو یادم نرفته. توی این سه سال شاید تنها باری بود که... بیخیال. نباید دیگه بهت فکر کنم. ولی دروغ نگم دلم می‌خواد اون لحظه رو تا آخر توی دلم نگه دارم. 

    پی‌نوشت: سال پیش تابستون دوست‌داشتنی و پر تکاپویی داشتم. امسال آرزو می‌کنم پر تکاپوتر باشه. 

  • ۱۳
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۶ تیر ۰۳

    #172

    توی دلم می‌گم ای کاش هر روز مثل اون پنج‌شنبه‌ی به خصوص باشه. 

    دست هم رو بگیریم، سرمون رو روی شونه‌های هم بذاریم و از حرف‌های هم تعجب کنیم، سوتی بدیم، به هم بخندیم، اتفاقات رو تحلیل کنیم و اونقدر حرف بزنیم که رازی باقی نمونه. اونقدر که وقتی فردا صبح چشم‌هامون رو باز کردیم از خودمون بپرسیم چرا این حرف رو بهش گفتم؟

    اونقدر آهنگ گوش بدیم و هم‌خوانی کنیم و برقصیم و برقصیم و برقصیم که بوی عطر شیرین و خنکی که صبح زود زدیم، با بوی عرق بدن‌های داغمون ترکیب شه. اونقدر که روز بعد کف پامون درد کنه و زانوهامون کبود شه و کتفمون تیر بکشه. اونقدر بلند فریاد بکشیم و بخندیم که گلومون درد بگیره. 

     

    خوب که بهش فکر می‌کنم، می‌بینم اون روز واقعاً خوشحال بودم. انگار دیگه نه دغدغه‌ای بود و نه دیگه چیزی مهم بود. فقط من بودم، دوربین کنون قدیمی‌م و بطری‌های آب. دیگه هیچی مهم نبود. هیچکس مهم نبود. جز رقص و آهنگ و باز هم رقص و رقص و رقص توی مینی‌بوسِ درحال حرکت و بد و بیراه گفتن به راننده.

     

    از اون روز به بعد، دیگه نه سامورایی مهم بود و نه کیوراکا. 

    اونقدر که حتی چک کردن پروفایل و دیدن استوری‌هاشون هم، کاملاً عبث و بیهوده‌ست.

     

    پی‌نوشت: تو این مدت انگار تازه شدم. درسته که از فردای همون روز دوباره باید برمی‌گشتم سراغ کارها و گرفتاری‌ها و دغدغه‌های همیشگیم، ولی این بار یه چیزی متفاوت بود. انگار دیگه مریض نبودم. دیگه دلم نمی‌خواست گریه کنم. دوست‌های خوبی دارم و آدم‌های خوبی رو می‌شناسم که کنارشون بهم خوش می‌گذره. برای همین دیگه نیازی نیست سنگ ماجراهایی که ارزشش رو نداره رو به سینه بزنم.

    پی‌نوشت: این روزها زیاد جا به جا شدم و تازه دارم می‌فهمم ساکن و راکد موندن چقدر ذهنم رو فاسد و افسرده و مریض می‌کنه.

    پی‌نوشت: الان کاملاً احساس می‌کنم سبک، و پاک شدم. و خب. آره. ذهنم خالیه. دل سوزوندن برای بقیه سودی به حالم نداشت.

     

    بعداً نوشت: یه نفر هست که امیدوارم ناامیدم نکنه. 

    (هنوز براش اسم نذاشتم، به نظرتون چطوری باید صداش کنم؟)

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۶ خرداد ۰۳

    #171

    اون مثل یه قاصدک غمگین بود.

    متولد شده بود که چیده شه، توی گوشش آرزویی خونده شه، نجوایی بشنوه و به سفر دور و درازی بره‌.

    اما اون روز باد شدیدی می‌وزید. اونقدر شدید که درخت‌ها رو تکون می‌داد و گندم‌ها رو خم می‌کرد. 

    قاصدک کوچولو متولد شده بود تا آرزویی رو برآورده کنه. اما باد اون رو با خودش به آسمون برد. قبل از این که بتونه آرزویی بشنوه.

     

    پی‌نوشت: خب. قاصدک تنها بود. وقتی با جریان هوا این ور اون ور می‌رفت، هیچکس دستش رو نگرفته بود.

  • ۲۵
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت ۰۳

    اگر فردا آخرین روز دنیا باشد.

    وقتی ازم پرسید «اگر فردا آخرین روز دنیا باشه؟» به نظر نمی‌رسید جواب دادن بهش اونقدر سخت باشه. 

    چون اگر بخوام روراست باشم، تمام شب‌هایی که لبه‌ی پشت بوم خوابگاه می‌ایستادم و پایین رو نگاه می‌کردم، به این فکر می‌کردم که اگر قرار باشه فردا خودم رو بندازم پایین، اگر فردا قرار باشه بمیرم، این ساعت‌های باقی مونده رو چیکار می‌کنم؟ 

    همیشه به کوچکترین جزئیات فکر می‌کردم. به رندوم‌ترین چیزهای ممکن. و با این که از ته قلبم مطمئن بودم هنوز وقتش نرسیده که بخوام بپرم، و احتمالاً به این زودی‌ها نرسه، گاهی اوقات که خیلی از زندگی می‌ترسیدم و غم وجودم رو می‌گرفت، یه چیزی ته دلم بهم دلگرمی می‌داد. بهم می‌گفت آروم باشم. به هرحال من تعیین می‌کنم این قصه کی تموم بشه. ولی اگه بخوام فردا تموم شه؟ به عزیزانم چی بگم؟ به خانواده‌م؟ دوست‌هام؟ چه لباسی بپوشم؟ چه گوشواره‌هایی و چه جوراب‌هایی؟ آخرین آهنگی که گوش می‌دم چی باشه؟ آخرین وعده‌ی غذاییم؟ و فکر کردن بهش به طور نادرستی تسلی بخش بود. 

    برای همین فکر کردم خیلی واضحه که اگر فردا روز آخر دنیا باشه، چطوری می‌گذرونمش.

    اما اینطور که بر می‌اد، اشتباه می‌کردم. جواب دادن بهش به این سادگی‌ها نبود. چون من هنوز واقعاً تصمیم نگرفتم بپرم. پس بهش فکر کردم. ساعت‌ها. روزها. هفته‌ها. حتی ماه‌ها. 

    و در کمال تعجب، برای مدت طولانی‌ای، هیچ چیز خاصی به ذهنم نرسید. نمی‌تونستم تصمیم بگیرم آخرین روز دنیا چطور می‌تونه با هر روز عادی دیگه‌ای متفاوت باشه. برای همین صبر کردم؛ برای وقوع یه اتفاق خاص، برای ورود یه شخص خاص. برای ظهور «چیز» خاصی که بتونه آخرین روز رو خاص کنه. بهش معنا ببخشه. باعث بشه وقتی به ثانیه‌های آخر نزدیک شدم، بتونم با خوشحالی چشم‌هامو ببندم و یه نفس عمیق بکشم. چون از ته دلم می‌دونم اگر امروز، آخرین نبود، شاید هرگز «این کار خاص» رو نمی‌کردم.

    اما اون چیز خاص کجا بود؟ الان کجاست؟ اصلاً چی هست؟

    نمی‌دونستم. الان هم نمی‌دونم. مدت‌ها بهش فکر کردم، و گاهی اوقات از این افکار غمگین شدم. چون چیزی فراتر از گفتن «دوستت دارم.»های کلیشه‌ای به خانواده یا دوست‌هام می‌خواستم. چیزی فراتر از «نشون دادن این که چقدر این آدم‌ها برام مهم‌ان.»های فرمالیته می‌خواستم. چون مگه حتماً باید آخرین روز دنیا باشه که این حرف‌ها رو بهشون بزنم؟ مگه نمی‌شه یه روز عادی از حیاط خونه براشون گل بچینم یا براشون گردنبند سنگی یا لواشک و شیرینی بخرم؟ مگه نمی‌شه یه روز عادی بهشون دکمه و بذر گل هدیه بدم یا توی کیفشون نامه بندازم؟ براشون شیر کاکائو ببرم یا تو بیل زدن باغچه و جمع کردن علف‌های هرز بهشون کمک کنم؟ مگه نمی‌شه یه روز عادی ازشون عکس‌های یهویی بگیرم؟ بهشون بگم «چه آرایش خوشگلی!» یا «لباست چقدر بهت می‌اد.»؟ 

    نمی‌دونم. آخرین روز دنیا یا باید اونقدر خاص باشه که مغزم رو بجوشونه، یا اونقدر معمولی که از شدت معمولی بودن غمگینم کنه.

    خیلی طول کشید تا بتونم بنویسم. چون دنبال یه چیز مهم می‌گشتم. نمی‌خواستم غمگین باشم. مطمئن نیستم که الان پیداش کرده باشم، ولی فکر کنم فارغ از تمام اتفاقاتی که افتاده، شخصی هست که بخوام بهش پیام بدم. بهش بگم می‌خوام ببینمش. ازش بخوام تو همین ساعت شب بیاد بیرون. می‌دونم که تعجب می‌کنه، ولی اینم می‌دونم که رد نمی‌کنه. بعدش بدون توجه به غرغرهای نگهبان بدوئم بیرون، برم پیشش. بغلش کنم و ببوسمش؛ و شاید حتی خیلی چیزهای دیگه. احتمالاً گریه می‌کنم. احتمالاً بد و بیراه می‌گم. ولی مهم نیست. به هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌خوام اهمیت بدم. به هیچ پیچیدگی دیگه‌ای نمی‌خوام فکر کنم.

    امروز روز آخره. و چیزی به تموم شدنش نمونده. پس این یه روز، می‌خوام قولم رو بشکونم. می‌خوام یه بار دیگه مو خرگوشی باشم.

     

     

    پی‌نوشت: محمدرضای عزیز تو تاریخ 24 آذر ازم دعوت کرد که توی این چالش شرکت کنم. پس وقتی گفتم خیلی بهش فکر کردم و خیلی طول کشید که بنویسمش، لطفاً این "خیلی"ها رو جدی بگیرید هاها. *تمشاخ*

    پی‌نوشت: گاهی اوقات احساس می‌کنم شاید نوشتن این چیزها درست نباشه. به هرحال امیدوارم پشیمون نشم. 

    پی‌نوشت: نه خب چرا باید پشیمون شم. به هرحال مربوط می‌شه به احساسی که امروز دارم. حتی به غلط.

    پی‌نوشت: یه مدتی می‌شه حال و هوای پست‌هام همشون... این مدلی شدن. یه جورایی دیگه خوشم نمی‌اد. داره خسته‌م می‌کنه. ای کاش کمتر به این قضیه فکر کنم.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۱ ارديبهشت ۰۳

    #170

     

     

    جیم‌جیم عزیزم.

    من بالاخره بعد از یه مدت طولانی، این حقیقت دردناک رو پذیرفتم؛ که تو هیچ جایی منتظرم نیستی. دنبالم نمی‌گردی. آرزو نمی‌کنی یه روز بتونی منو ببینی. سرت گرم زندگی خودته، با دوست‌های خودت وقت می‌گذرونی و درگیر کار و مشغله‌ی خودتی. شاید هیچوقت اندازه‌ی من دلتنگ نبودی. اندازه‌ی من انتظار نکشیدی. اندازه‌ی من عشق نداشتی و احساس نکردی.

    می‌دونی روزها و شب‌های زیادی بود که با گریه و بی‌قراری  و تجزیه تحلیل‌های فرازمینی برای من گذشت. کلافگی و آشتفتگی و شوریده حالی پررنگ‌ترین حسی بود که در طول خیلی از روزها احساس کردم. فقط به این خاطر که لبریز از احساسات اغراق شده و محبت بی‌حد و حصر بودم. عشقی که هیچ مخاطبی نداشت. کسی نبود که بخواد یا بتونه بپذیرتش. 

    من فکر می‌کردم تو رو می‌شناسم. دست کم «می‌تونم» بشناسم. می‌تونم دنبالت بگردم، می‌تونم پیدات کنم، دستت رو بگیرم و بهت بگم «بیا با هم بریم.» فکر می‌کردم بالاخره یه روزی نگاهم می‌کنی و اشک‌هایی که روی گونه‌هام سر می‌خوره رو می‌بوسی. اون وقت بهت می‌گم چقدر دوستت دارم و می‌خندی و می‌ذاری دستم رو لای موهات ببرم.

    ولی تو نبودی، نیومدی و ناشناخته موندی. و من تمام اون شب‌ها رو تنها بودم. تمام اون احساسات آروم آروم از سوراخ سنبه‌های رگ‌های اکلیلی قلبم بیرون می‌ریختن، داخل ریه‌هام پر می‌شدن و از چشم‌هام بیرون می‌ریختن و من برای پاک کردنشون دستمال کاغذی نداشتم. اون وقت‌ها انگار یه طوطی داخل سرم نشسته بود که بیشتر از یه کلمه بلد نبود؛ «چرا.»

    چرا جیم‌جیم؟ واقعاً چرا؟

    چرا حداقل دلیلش رو نمی‌تونم بفهمم؟ از استفاده کردن از عبارت‌ها و الفاظ قدیمی خسته شدم. این بار دیگه برای روایت ماجراها حتی ناراحت نمی‌شم. فقط خسته‌ام عزیزم. کلافه و درمونده‌ام. انگار تمام این مدت معلوم نبود دارم دنبال چی می‌گردم. دلم می‌خواست بیای و پیدام کنی، دستم رو بگیری، بگی اتوبوس درحال حرکته و مسیر طولانی، سرت رو بذار روی شونه‌م و بخواب. دلم می‌خواست کفش‌هام رو در بیارم، دستت رو بگیرم و بخوابم. و مطمئن باشم اگه چشم‌هامو ببندم، ناپدید نمی‌شی.

    ولی تو هیچوقت نبودی. خیلی دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم. حتی نمی‌دونستم کجا باید برم. برای همین گم شدم. برای همین گریه کردم. مثل بچه کوچولویی که توی شلوغ‌ترین بازار شهر فرنگ، مامانش رو گم کرده، بادکنکش ترکیده و بستنی ذوب شده‌ش افتاده زمین و عروسکش رو هم توی خونه جا گذاشته. 

    جیم‌جیم من فقط نمی‌دونستم باید با اون حجم از عشق و محبت چیکار کنم. قلبم دیگه جا نداشت. نمی‌تونستم بیشتر از این نگهش دارم؛ چون اونقدر اونجا مونده بود که دیگه داشت می‌گندید. شیرینیش دلم رو می‌زد و گرماش باعث می‌شد کاغذ دیواری کپک بزنه. هر لحظه بیشتر می‌شد، هر روز لبریزتر می‌شدم. برای همیت منتظرت موندم. نیومدی. دست به کار شدم. سعی کردم خودم پیدات کنم ولی پیدا نمی‌شدی. گم شدم. طول کشید تا پیدا شم. ولی دوباره گول خوردم، دوباره گم شدم. دوباره مامانم رو گم کردم و بادکنکم ترکید و بستنیم زمین ریخت و عروسکم توی خونه جا موند.

    دوباره گریه کردم. اونقدر گریه کردم که دستمال کاغذی‌هام تموم شدن. به این فکر کردم که اگه هیچوقت اشک‌هام رو نبوسی چی؟ اگه توی زندگی بعدیم روی گونه‌هام خال‌های متقارن واقعی نداشته باشم چی؟ 

    درد داشت عزیزم خیلی درد داشت. ولی خب. دیگه چیکار می‌تونستم کنم؟ جز این که رهات کنم و دیگه در موردت رویا پردازی نکنم؟ 

    گاهی اوقات فکر می‌کنم اگه فرصتی پیدا می‌کردم که نشون بدم واقعاٌ درونم چه خبره، چه اتفاقی می‌افتاد؟ اگه فقط در قلبم رو باز می‌کردم که واقعیت رو ببینی چه اتفاقی می‌افتاد؟ اون موقع چیکار می‌کردی؟ ممکن بود قبول نکنی؟ ممکن بود جدی نگیری؟ ممکن بود مسخره‌م کنی؟ ممکن بود باور نکنی؟ یا حتی بدتر... ممکن بود اصلاً متوجهش نشی؟ درکش نکنی؟ بپرسی «با من کاری نداری؟» و بعد بری و گم و گور بشی؟

    فکر کنم ممکن بود. به احتمال زیاد همین اتفاق می‌افتاد. ولی در هر صورت، جدا از احتمالات و شاید و اگرها... بیا واقعیت رو ببینیم. من تلاشم رو کردم. نشد. بابت دوست داشتنی نبودنم خیلی غصه خوردم ولی نهایتاً فکر می‌کنم شاید خیلی هم تقصیر من نباشه. برای همین تصمیم گرفتم تمام اون احساساتی که گفتم رو بریزم داخل یه صندوقچه، درش رو قفل کنم و کلیدش رو بندازم کف دریا. 

    اونجوری شاید اگه یه روزی غواصی یاد گرفتی تا بری برای شکار ستاره‌ی دریایی، بتونی پیداش کنی و بهم برش گردونی. 

     

     

    پی‌نوشت: منتظر اون روز نیستم. انتظار کشیدن مسمومم می‌کنه. 

  • ۲۱
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۳

    هر قدر هم که طول بکشد، ارزشش را دارد.

    نفس‌های زمستون دیگه به شماره افتاده و دیگه چیزی نمونده که تموم شه و جای خودش رو به یه بهار جدید، و یه سال جدید بده. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم نمی‌دونم باید در مورد سالی که گذشت و سالی که داره می‌اد چی باید بگم، جز این که چهارصد و دو -حداقل- برای من، چقدر غیرمنتظره و غیرقابل پیش‌بینی جلو رفت. 

    قطعاً فروردین سال قبل، ممکن نبود حتی به ذهنم خطور کنه که در طول این سال، چقدر قراره بشکنم، گریه کنم، ناامید شم و به فنا برم. قطعاً لحظات خوب هم بوده، خیلی هم بوده. روزهای زیادی خوشحال بودم و خیلی از ته دل خندیدم. ولی با این وجود وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم سال چهارصد و دو، بیشتر از هر چیزی، بهم بی‌قراری داد. 

    «بی‌قراری»...

    و با این که قاعدتاً این بی‌قراری چیز لذت‌بخشی نبوده، بابتش ممنونم. اونقدر سخت و سوزناک بود که نمی‌خوام دوباره به اتفاقاتی که افتاده فکر کنم، ولی وقتی می‌بینم چقدر باعث رشد، تغییر و تکاپوی من شدن، می‌فهمم که باید بابتشون سپاس‌گزار باشم. 

    معمولاً نزدیک سال جدید، از برنامه‌هام، هدف‌هام و لبخندهایی که در طول این سال داشتم حرف می‌زنم و آرزوی موفقیت و شادکامی برای بقیه می‌کنم، از همین چیزهای فرمالیته. ولی امسال فکر کنم باید یه کم متفاوت‌تر باشه.

    راستش فکر می‌کنم واقعاً دارم بزرگ می‌شم. هدف‌ها و برنامه‌هام هرچی جلوتر می‌ره، شخصی‌تر می‌شن و یه جورایی کمتر دلم می‌خواد توی فضای عمومی وبلاگ صراحتاً در موردشون صحبت کنم. اگر هم بگم یه کوچولو خرافاتی هستم و از بلند بلند اعتراف کردن بهشون می‌ترسم، واقعاً دروغ نگفتم. 

    دلم برای سالی که گذشت تنگ نمی‌شه، چون بیشترش با بی‌قراری و گریه و ناامیدی گره خورده بود. تازه امسال بیست سالم شد و رسماً دیگه دوران نوجوانیم تموم شده:"| *غم*... ولی با این وجود، همین بی‌قراری‌ها نهایتاً باعث شدن نه تنها *تصمیم* بگیرم که وقت تغییره، بلکه واقعاً برای این تغییرات، *قدم*‌های واقعی بردارم.

    فکر کنم سال چهارصد و سه باید سال مهمی برای من باشه. امیدوارم همه چی به خیر بگذره و تا عید سال بعد دووم بیارم و همونطور که عدد 403 توی ذهنم انگار زرد و درخشانه و به خورشید نگاه می‌کنه، در واقعیت هم همینطور باشه. (بخدا توان ندارم یه سال دیگه به فنا برم ولم کنین اصن می‌خوام بخوابم.)

    عیدتون مبارک^^

  • ۱۸
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۹ اسفند ۰۲

    #169

    «خوبه پس چیزی وجود نداره.»

    این حرف رو می‌زنی و نمی‌دونم توی ذهنت چی می‌گذره. نمی‌دونم دوست داری چی بشنوی، نمی‌دونم وقتی بعد از مدت‌ها نوتفیکشن پیامم رو می‌بینی چه حسی بهت دست می‌ده. نمی‌دونم پیش خودت چه فکری می‌کنی؛ ازت نمی‌پرسم چون فکر می‌کنم برام مهم نیست، ولی بخوام راستش رو بگم، خیلی گیجم. می‌ترسم. ولی فکر کنم یه چیزهایی وجود داره سامورایی. هنوز هم وجود داره.

    وقتی ازم می‌پرسی «چرا؟»، من هم همین رو از خودم می‌پرسم؛ واقعاً چرا؟ چرا دارم این کار رو می‌کنم؟ بعد از این همه مدت برای چی اینجام؟ دارم چیکار می‌کنم؟

    نمی‌دونستم، هنوز هم نمی‌دونم. 

    باهام حرف می‌زنی، برام «داستان» تعریف می‌کنی، یه داستان خیلی قدیمی با جزئیات عجیب، از تاریخ‌ها و روزها و ساعت‌ها می‌گی، از اتفاقاتی که افتاده، از احساساتی که از چشم من پنهون مونده، و هر چیز دیگه‌ای که برای کامل شدن داستان لازمه. قسم می‌خوری، معذرت خواهی می‌کنی و بهم عذاب وجدان می‌دی. اونقدر صادق و مهربونی که دست‌هام می‌لرزه، قلبم ذوب می‌شه، استخون جناغمو سوراخ می‌‌کنه و هُری بیرون می‌ریزه. 

    با خودم فکر می‌کنم چطوری باید بهت بگم این داستان یه وجه دیگه هم داره؟ چطور باید بگم من هم یه معذرت‌خواهی بهت بدهکارم؟ نمی‌دونم سامورایی. نمی‌دونم. 

    می‌پرسم «دوست داری چطوری باشه؟» و وقتی جواب می‌دی، تازه می‌فهمم چقدر دلم برای «ایول» گفتنت تنگ شده. 

    دقیق‌تر که فکر می‌کنم، می‌بینم صدات رو نمی‌تونم به ذهنم بسپرم، جزئیات کمی از صورتت یادم می‌مونه و وقتی می‌گی «زندگی خیلی عجیبه.» حتی بیشتر از قبل افسوس می‌خورم. ناراحتم که حتی یک بار هم سعی نکردم صورتت رو نقاشی کنم. 

    از خودم می‌پرسم چطور اینقدر بی‌تفاوت بودم؟ به داستانی که تعریف کردی فکر می‌کنم، یه بار دیگه از خودم می‌پرسم اگر من راوی این داستان بودم، چطوری روایتش می‌کردم؟ هرچی بیشتر فکر می‌کنم، آشفته‌تر می‌شم. سعی می‌کنم خودم رو تبرئه کنم، توی ذهنم با اتفاقاتی که افتاده بازی می‌کنم، به در و دیوار مغزم می‌کوبم تا حداقل بتونم خودم رو قانع کنم. دروغ نگم یه چیزهایی به ذهنم می‌رسه. ولی چه فایده. واقعاً چه فایده؟ وقتی که نه می‌تونم چیزی رو عوض کنم، و نه می‌تونم بهت بگم چی تو سرم می‌گذره، مخصوصاً وقتی می‌گی «احساس می‌کنم حاوی پیام‌های زیادی هستی ولی رو نمی‌کنی.»

    ای کاش وقتی اینطوری با قلبم بازی می‌کنی از خودت بپرسی وقتی داری در مورد عجیب بودن زندگی حرف می‌زنی، وقتی داری بهم می‌گی همه چیز تموم شده، وقتی با زبون بی‌زبونی بهم می‌فهمونی تمام فرصت‌هامو از دست دادم، دیگه چطوری می‌تونم از پیام‌های رو نشده‌م، رونمایی کنم؟ 

    سامورایی من حتی خودم رو نمی‌فهمم. نمی‌تونم ذهنم رو جمع کنم و به این موضوع فکر کنم، چون اشتباهه. نباید روی چیزی اسم بذارم، نباید ببینمت، نباید نگاهت کنم. نباید توی فکرم باشی و نباید برای رسوندن پیام‌های رو نشده، جمله سازی کنم. این کلمات نباید به تو برسن. 

    عزیزم من عصبانی‌ام، ناراحتم و از خودم بدم می‌اد. چون ناخواسته اوضاع رو خیلی خیلی پیچیده کردم؛ ناخواسته بود چون احمق بودم. حقیقتی که جلوی چشمم بود رو نمی‌خواستم ببینم. برای همین همه چیز رو خراب کردم و حالا بابت احمق بودنم از خودم عصبانی‌ و ناراحت و متنفرم. 

    چیزهایی هست که درک نمی‌کنم. وقتی می‌گی «خواستم حس بدی بهت نداده باشم.» با خودم فکر می‌کنم نکنه تو هم حاوی پیام‌های بیشتری هستی ولی رو نمی‌کنی؟ ولی خب حتی اگه اینطوری باشه هم، دیگه چه اهمیتی داره؟ به هرحال که چیزی قرار نیست تغییر کنه، چون می‌دونی چرا؟ 

    «زندگی خیلی عجیبه.»

    زندگی واقعاً خیلی عجیبه. 

    هنوز این ور و اون ور می‌بینمت. چشم‌های ریزت، صورت کشیده و پیشونی بلندت. حالت راه رفتنت یه کم عجیبه و تقریباً همیشه لباس‌های تیره می‌پوشی، با کفش‌های سفید. 

    راستش، نمی‌دونم وقتی منو می‌بینی چه احساسی بهت دست می‌ده. وقتی فردای اون شب جلوی نگهبانی دیدی که ساک و چمدون دستمه و دارم برمی‌گردم خونه، وقتی صدای تق‌تق بوت‌های پاشنه‌دارم رو شنیدی و رفتی کنار، وقتی اون شب با دوستت داشتی می‌خندیدی و از کنارم رد شدی، وقتی جشنتون تموم شد و از آمفی تئاتر اومدی بیرون، وقتی توی راهرو سعی می‌کنی نگاهم نکنی یا وقتی موقع پر کردن لیوان آب اتفاقی کنار هم می‌ایستیم؛ چی تو فکرت می‌گذره؟ 

    امیدوارم که هیچی. حتی خود من هم، دارم تمام سعیم رو می‌کنم که برای این ماجرا یه پایان بنویسم، دیگه از پشت نگاهت نکنم و کولی بازی در نیارم. دیگه نلرزم، گریه نکنم و به عقب برنگردم. 

    چون خرگوش کوچولو گم شده. و منم دیگه هیچوقت موهامو خرگوشی نمی‌بندم.

  • ۱۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۱ اسفند ۰۲

    #168

    سامورایی عزیزم.

    نه دوست دارم حاشیه برم، و نه مقدمه چینی کنم یا توضیح اضافه بدم. چون راستش زیادی خسته‌ام، قلبم خیلی تند می‌تپه و افکارم رو نمی‌تونم کنترل کنم. ولی بذار صادقانه یه چیزی رو بهت بگم. وقتی ویلی ازم پرسید «اصلاً می‌دونی رفتار درست چطوریه؟»، بهش گفتم «احتمالاً نمی‌دونم.» ولی دروغ گفتم. می‌دونستم. دیده بودم. تو همیشه همینقدر مهربون بودی.

    ای کاش نبودی. 

    ای کاش مثل بقیه‌شون اینقدر نگران نبودی که نکنه یه وقت دلم رو بشکونی؛ یه وقت ناراحتم کنی؛ یه وقت از دستت عصبانی بشم یا بخوام بهت دری وری بگم و ازت متنفر باشم. ای کاش مثل بقیه‌شون بودی. تحقیرم می‌کردی، مسخره‌م می‌کردی، بهم حس بدی می‌دادی و از حرف زدن باهات پشیمونم می‌کردی. ای کاش کاری می‌کردی که می‌تونستم ازت متنفر باشم. بهت فحش بدم و کله‌ی بزرگ و صورت درازت رو مسخره کنم. 

    اونجوری بابت اتفاقاتی که افتاد اینقدر افسوس نمی‌خوردم. 

     

    امیدوارم منو ببخشی. مسائلی بود که نتونستم بهت توضیح بدم و شاید هیچوقت متوجه‌شون نشی. چون احتمالاً همون بهتر که ندونی. ولی کاش می‌شد بهت بگم چقدر متاسفم. چقدر احساس گناه می‌کنم و چقدر از شنیدن معذرت خواهی‌هات ناراحت و شرمسار بودم؛ هستم در واقع. 

    متاسفم؛ نباید اینقدر دیر می‌کردم.

     

    پی‌نوشت: قضا و قدره به هرحال. شاید اصلاً درستش هم همینه و هنوز متوجه نیستیم. امیدوارم شاد و خوشحال باشی چون واقعاً لیاقتش رو داری.

    پی‌نوشت: حتی نمی‌تونم درست فکرمو جمع کنم و یه نامه‌ی درست حسابی برات بنویسم. این چند روز خیلی پریشونم و غم‌انگیزه که حتی نامه‌ای که برات نوشتم هم، اونقدر که باید خوب نیست. متاسفم. 

  • ۲۲
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۳ اسفند ۰۲

    #167

    مافوران عزیزم.

    اگر اشتباه نکنم بیست و پنج آذر، روزی بود که باهات آشنا شدم. 

    راستش خیلی حرف برای زدن دارم. از این که چقدر این دنیا عجیب و به هم ریخته‌ست، و در عین حال منظم و حساب شده، اونقدر که گاهی اوقات، از رخ دادن اتفاقاتی که به نظر «شانسی» می‌رسن، از صمیم وجودم شگفت‌زده می‌شم.

    ولی بیا فعلاً در مورد تو حرف بزنیم. من و تو.

    اون روز دقیقاً پنجاه و نه دقیقه حرف زدیم. و من همون ثانیه‌ی اولی که صدای گرمت رو شنیدم، بی‌اختیار گریه کردم. چون راستش واقعاً فکر نمی‌کردم به این راحتی متوجه بشی اصلاً چرا اومدم پیشت، دروغ چرا، احساس می‌کردم قراره پشیمون شم، مثل همیشه به خودم بگم بیخیال. درست می‌شه. شونه‌هامو بندازم بالا؛ از اتاق بند و از خوابگاه بزنم بیرون و برگردم پانسیون خودمون. یه بسته دستمال کاغذی بردارم و تا صبح زیر پتو بی‌حرکت بمونم. اگه لازم شد گریه کنم. اگه لازم شد آهنگ گوش بدم. و تا صبح حالم از خودم به هم بخوره.

    می‌دونی مافوران، من فکر می‌کردم ازم متنفر باشی. اصلاٌ امید نداشتم همه چیز خوب پیش بره. ولی ویلی بهم گفت بهتره دست از فکر کردن جای آدم‌ها بردارم. و راست هم می‌گفت. من زیادی تحلیل می‌کنم. زیادی خودم رو جای همه می‌ذارم. حتی افرادی که نه دیدمشون و نه می‌شناسمشون. اونقدر تحیلیلشون می‌کنم که بی‌راهه می‌رم. و بعد به نقطه‌ای می‌رسم که خط درست یا غلط اونقدر پخش شده که اصلاٌ دیده نمی‌شه. دیگه نمی‌تونم واقعیت‌ها رو از توهمات خودم تشخیص بدم. و بعد می‌دونی بهترین راه حلم برای این موقعیت چیه؟ دقیقاٌ. رفتن زیر پتو و گریه کردن و آهنگ گوش دادن و از خودم متنفر بودن.

    ولی اینجوری پیش نرفت.

    تو شروع کردی به حرف زدن و صدای گرم و لحن گیرات، تو همون ثانیه‌های اول منو به گریه انداخت. انگار به قول ویلی، مائو کوچولوی درونم بالاخره یه گوشه‌ی امن پیدا کرد. صداشو می‌شنیدم که می‌گفت «بالاخره. بالاخره فهمیدی. بالاخره پیداش کردی.»

    اشک‌هام رو پاک می‌کردم، حرف‌هاتو ادامه می‌دادی و من دوباره گریه می‌کردم. وقتی ازم خواستی برات توضیح بدم چی شده، خیلی بلند هق‌هق کردم. چون راستش تو حرف‌هایی زدی که هیچکس بهم نزده بود. حرف‌هایی که انگار یه چیزی درونم منتظر بود تا یه روزی، یه جایی، از کسی بشنوه. حرف‌هایی که خودم هم نمی‌دونستم داره احساساتم رو شخم می‌زنه.

    ازت می‌خوام از ته وجودت بپذیری که اشتباه نکردی. کسی که اشتباه کرده تو نیستی. یکی دیگه‌ست. بهت قول می‌دم.

    وقتی اینجوری می‌نویسمش، خیلی ساده، پیش پا افتاده و احمقانه به نظر می‌رسه. ولی حرفم رو باور کن، واقعاٌ هیچوقت کسی این رو بهم نگفته بود. آدم‌های اطرافم؛ دوست‌هام و خانواده‌م، احتمالاٌ از سر دوست داشتن بود که بهم می‌گفتن اشتباه کردم. احتمالاٌ از سر دوست‌داشتن بود که می‌گفتن «این؟ واقعاٌ این؟ احمق نباش. چطور ممکنه!» و شاید مائو کوچولوی درونم، واقعاً نیاز داشت که یکی روی سرش دست بکشه، و بهش بگه بهش باور داره. می‌دونه که اشتباه نکرده. 

    و خب من متاسفم که یه کم زود قضاوت کردم. چون واقعاٌ چطور ممکن بود همون بار اول همه چیز رو بتونی درک کنی؟ حتی چیزهایی که هنوز در موردشون حرفی نزده بودم؟ 

    البته که همینطوره! اون احمق اعتماد به نفستو با خاک یکسان کرده! چه انتظار دیگه‌ای از خودت داری؟

    ولی حالا بذار در مورد اون احمق یه چیزی بگم. احتمالاً باید ازت معذرت خواهی کنم چون کاری که گفته بودی رو نتونستم انجام بدم. می‌دونی، اینجوری نبود که تواناییش رو نداشته باشم، فقط نمی‌تونستم. یه چیزی همش داخلم فرو می‌ریخت، همش می‌گفت «حیفه... حیفه...» و مائو کوچولو ریز ریز اشک می‌ریخت. و من فقط سعی می‌کردم با مسخره بازی و جوک ساختن از چیزی که چهار ستون بدنم رو به لرزه می‌ندازه، فراموش کنم که در واقع چقدر برام سخته. 

    برای همینه که ازت معذرت می‌خوام. چون بهت گفتم این کارو می‌کنم ولی حالا زدم زیرش. 

    ولی تو درک می‌کنی مگه نه؟ این بار هم دستتو رو سرم می‌کشی و بهم می‌گی مقصر نیستم. مگه نه؟

     

     

    پی‌نوشت: چرا مافوران؟ چون انگاری یه شال گردن پف پفی مادربزرگی داشتی دور گردنت، اونقدر پف پفی و گرم که حتی صدات رو هم گرم می‌کرد.

    پی‌نوشت: منتظرم.

  • ۱۵
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۴ بهمن ۰۲
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: