جیم‌جیم عزیزم.

مدتیه برای نوشتن این نامه دست دست می‌کنم. اما ذهن و قلبم اونقدر سرشار از احساسات و اتفاقات و یاد آدم‌های مختلفه که نمی‌دونم از چی باید برات بنویسم، چطوری برات تعریف کنم. راستش تو منو خوب می‌شناسی، من آدم ناشکری نیستم. قدردان تک تک نعمت‌هایی هستم که دارم. حتی زشت‌ترین‌ها و آزاردهنده‌ترین‌هاش. اما باور کن، قبل از شروع تمام این ماجراها همه‌ی ما دردها و غصه‌های خودمون رو داشتیم چون می‌دونستیم این زندگی اونطوری نیست که باید باشه. علی رغم وجود تمام لحظه‌های شیرین و قشنگ. و این منو آزار می‌داد چون احساس می‌کردم یه چیزی درونم هست که هر روز داره بیشتر هدر می‌ره. اما من الان خیلی بیشتر ناراحت هستم، خیلی بیشتر اشک می‌ریزم، قلبم خیلی خیلی بیشتر درد می‌کنه و به طرز غیرقابل باوری عصبانی هستم. چون این بار چیزی که واقعاً هدر می‌ره "یه چیزی توی درونمون" نیست، شیره‌ی روح و زندگی‌های ارزشمندمونه. روز‌ها و لحظه‌هایی در آینده که قبل از این که بهمون داده بشه، ازمون گرفته شد. 

جیم‌جیم خیلی درد داره. واقعاً می‌گم. چون من همون آدمی هستم که توی اوقات فراغتش پرونده‌های جنایی واقعی رو می‌خونه، می‌بینه، گوش می‌ده و از دیدن عکس آدم‌های مرده و تکه‌های بدن و استخون‌هاشون هیجان‌زده می‌شه. اما دیدن عکس جنازه این بار فرق داره. دیدن صورت‌های خونین و کبود این بار فرق داره. هیچ هیجانی توش نیست. فقط درد و غم و خشمه. و شاید حتی فراتر از چیزی که بشه توی کلمات گنجوند. چون می‌دونم می‌تونستم جای هرکدوم از آدم‌های گمنامی باشم که توی تاریکی به زیر خاک می‌رن. و تصور این که چه چیز‌هایی رو از دست می‌دم و آدم‌های اطرافم چیکار می‌کنن و چه داستان‌هایی پشت چرایی و چگونگی مرگم گفته می‌شه، از ذهنم بیرون نمی‌ره. برای همینه که با هر اسمی که این روزها دهن به دهن می‌چرخه، گریه می‌کنم و واکنش هورمون‌هام طوریه که انگار عضوی از خانواده‌مو از دست دادم. 

این روزها تا دلت بخواد به آدم‌ها توضیح دادم، بحث کردم، دعوا کردم؛ قابل درکه که بیشترشون کلاً نفهمیدن یا نخواستن بفهمن. و تحملشون از یه نقطه به بعد از کاسه‌ی صبرم فراتر بود و برای همینه که الان دیگه به قانع کردن کسی دامن نمی‌زنم. فقط دور می‌شم، بلاک می‌کنم یا در بدترین حالت، حرصم رو فرو می‌دم و به نصیحت‌ها و پیشنهاداتی که ذره‌ای برام ارزش ندارن به کوتاه‌ترین حالت ممکن جواب می‌دم تا فقط از سرم باز کرده باشم. راستش من فکر می‌کردم به اندازه‌ی کافی توی انتخاب کردن اطرافیانم حساسیت به خرج دادم. اما تا الان از بعضی‌ها چیزهایی دیدم و شنیدم که باعث می‌شه از خودم بپرسم "واقعاً چه فکری پیش خودم کردم که اسم این آدم رو گذاشتم «دوست» «گوگولی» «سافت» «دوست‌داشتنی» «قابل احترام» و خیلی چیز‌های دیگه؟"

جیم‌جیم من در خسته‌ترین و بلاتکلیف‌ترین حالت ممکن امیدوارترینم. گاهی حتی نمی‌دونم دقیقاً به چه رخداد یا چه تغییری امیدوارم، تمام ایده‌ای که دارم به یه مشت حدس و گمان خلاصه می‌شه که گاهی اونقدر واقعی به نظر می‌رسن که انگار در فردایی جریان دارن که می‌تونم لمسش کنم، و گاهی اونقدر ساده‌لوحانه که احساس احمق بودن بهم دست می‌ده. اما همونطور که گفتم، امید دارم. مثل این می‌مونه که یه چیز نورانی توی قسمتی از قلبم داره می‌درخشه و بهم می‌گه پایان شب سیه سپیده. می‌دونم که هیچوقت هیچ‌جای این کره قرار نیست از مشکلات پاک بشه چون تا وقتی زیبایی هست، زشتی وجود داره. چیزی که ازش حرف میزنم، فردایی قشنگ‌تره. نه قشنگ‌ترین فردا. 

راستی، امشب یه خواب عجیب دیدم. نمی‌دونم معنیش چی می‌تونه باشه، یا اصلاً آیا معنایی داره یا نه. اما ماجرا از این قرار بود که با مامان و جمع کوچکی از فامیل‌ها برای مناسبت خاصی رفته بودیم مسافرت. جایی کنار دریا، چیزی مثل خلیج. یه نقطه‌ی خاص روی کره‌ی زمین. اما به دلایل واضحی، شگفتی اون دریا به شدت آسیب دیده بود. اکوسیستمش به هم ریخته بود و خیلی جالب بود که آسیب‌های زیست محیطی‌ای که به دریا وارد شده بود رو یه خرس قهوه‌ای که مایو‌ی قرمز پوشیده بود داشت بهم توضیح می‌داد. یه دوست خلبان هم داشت. و من بعدش یادم نیست که دقیقاً چه اتفاقی افتاد، اما وقتی که آب به خاطر جذر و مد عقب رفت، شورشی روی شن‌های ساحل راه افتاد. و صحنه ناگهان پر از پلیس‌هایی شد که لباس‌های سبز و سفید و آبی پوشیده بودن. پلیس‌هایی که جون مردم رو نجات می‌دادن. و در نهایت هم نذاشتن من بمیرم. 

در هر صورت، دوباره توی نقطه‌ای هستم که در مورد موضوعاتی، دست و غلط‌ها رو نمی‌تونم تشخیص بدم. حتی گاهی اوقات به این فکر می‌کنم که چقدر ممکنه منفور باشم. اما تمام چیزی که می‌دونم، اینه که منم مثل خیلی‌های دیگه طبق چیزی عمل می‌کنم که به نظرم در اون موقعیت درست‌ترینه. و بر همین اساس به جلو حرکت می‌کنم.

ممنون که به حرف‌هام گوش کردی. این روزها خیلی مراقب خودت باش.

 

مگلونیای تو 3>

 

 

پی‌نوشت: یه عکس دیدم از یه دیوار نوشته که می‌گفت "به اندازه‌ی تمام ظلم‌های «اسمش رو نبر» دوستت دارم." و من علاوه‌ بر این، دلتنگت هم هستم.