۳۶۶ مطلب توسط «Maglonya ~♡» ثبت شده است

نامه‌ی روز اول

نابی عزیزم.

«آیا من واقعاً می‌ترسم؟»

این سوالیه که وقتی شروع به نوشتن کردم از خودم پرسیدم. راستش رو بگم، از همون لحظه‌ی اول نتونتستم به هیچ موضوع دیگه‌ای فکر کنم و برای همینه که الان اینجام؛ نشستم و احتمالاً در بدترین زمانبندی ممکن، می‌خوام به موضوعی اعتراف کنم که احتمالاً هیچ نیازی به بیانش نیست. 

یه بار یه نفر بهم گفت برای پایدار موندن یه ارتباط انسانی، لازمه که هر دو طرف برای نگه داشتنش تلاش کنن. خودم رو نمی‌دونم، ولی مطمئنم که حداقل تو برای خراب نشدن همه چیز خیلی مایه گذاشتی. و گاهی اوقات این زیاد از حد خوب و ملاحظه‌گر بودنت اعصابم رو به هم می‌ریخت، چون می‌دونستم با احساس واقعی‌ت در تضاده.

من گاهی اوقات خیلی تند مزاج و حق به جانب می‌شم، مخصوصاً در مقابل آدم‌هایی که برام مهمن. ولی با این وجود تو همیشه سعی کردی کنار بیای، دعوا راه نندازی و سعی کنی بهم بگی اشکالی نداره، من کنارتم، من درکت می‌کنم.

«درکت می‌کنم.»

نه درکم نمی‌کردی. هنوز هم نمی‌کنی. ولی این حرف رو بهم می‌زنی چون می‌دونی به شنیدنش نیاز دارم. بعدش دلداریم می‌دی، سعی می‌کنی ناراحتی و عصبانیتم رو کمتر کنی. بذار روراست باشم، بیشتر وقت‌ها موفق هم می‌شی. چون تو زیادی خوب و ملاحظه‌گری.

با این که هیچوقت به این موضوع کوچکترین اشاره‌ای نکردی -چون نمی‌خواستی غصه بخورم. چون دوستم داشتی. هنوز هم داری.- گاهی اوقات توی اعماق نگاهت، اون ته ته‌های لحن مهربونت، می‌تونستم حس کنم متوجه موضوع نیستی. انگار هنوز من رو یه بچه می‌بینی که برای عروسکش گریه می‌کنه. چون من و تو باهم فرق داریم. دغدغه‌هامون زمین تا آسمون متفاوتن. نمی‌تونم بفهمم جای تو بودن چه حسی داره. و شاید برای همین باشه که تو هم نمی‌تونی بفهمی بعضی مسائل چقدر و چطور برای من بزرگن.

شاید مثل همیشه دارم اغرق می‌کنم، شاید دارم زیادی تحلیل می‌کنم. می‌فهمم که به جای غر زدن باید ازت ممنون باشم. برای تمام دفعاتی که احتمالاً توی دلت گفتی «ای بابا. اینم ما رو گیر آورده‌ها.» ولی تمام تلاشت رو کردی که بهم نشون بدی برات مهمم. برای تمام محبتی که بهم داری، برای تمام تلاش‌هات، برای همه چیز. تو آدم فوق‌العاده‌ای هستی. جوری که هیچوقت نمی‌تونم مثلت بشم.

عزیزم، امیدوارم هیچوقت این نامه رو به خودت نگیری. اصلاً امیدوارم هیچوقت نخونیش. چون چیزهایی در موردت هست که نمی‌خوام هیچوقت بدونی. چون همینطوری همه چیز خیلی خوبه؛ و من نمی‌خوام چیزی خراب شه. برای همین بهم قول بده، حتی اگه فهمیدی، تظاهر کن نمی‌دونی. فراموشش کن. فکر کن هیچوقت چنین چیزهایی گفته نشده. 

بیشتر از این حرف نمی‌زنم. ولی حداقل، حالا می‌فهمم چرا از گفتنشون می‌ترسیدم.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱۹ مرداد ۰۲

    #160

    «چرا باید واست مهم باشه اصلاً؟»

    اینو می‌پرسی و من خیلی بهش فکر می‌کنم. واقعاً چرا برام مهمه؟ چرا اینقدر اهمیت می‌دم؟ اینم یکی دیگه از سوالاتیه که نمی‌دونم باید چطوری بهش جواب بدم. از خودم می‌پرسم تو اصلاً از کجا پیدات شد؟ و یه سوالِ دیگه به مجموعه سوالاتِ بی‌پاسخم اضافه می‌کنم. 

    هرچقدر بیشتر فکر می‌کنم، بیشتر نمی‌فهمم. هر چیزی که به تو مربوط می‌شه انگار زیادی سخت و پیچیده و گزنده‌ست. 

    «گزنده»

    راستش خیلی فکر کردم. هیچ توصیف بهتری پیدا نکردم. اما به هرحال اینطوری که نمی‌تونم جوابت رو بدم نه؟ نمی‌شه که بگم برام مهمه چون تو گزنده‌ای. چون مثل زخمی می‌مونی که پوست اطرافشو با رضایت می‌خارونم، قلقلکم می‌اد ولی خونریزی می‌کنم. 

    چی باید بهت بگم؟

    سعی می‌کنم باهات عادی حرف بزنم ولی در نهایت از خودم یه دلقک می‌سازم؟ و بعد تو جوابی می‌دی که به مذاقم خوش نمی‌اد، و بعد تا طلوع خورشید بیدار می‌مونم، بیشتر از همیشه بهت فکر می‌کنم، به خودم می‌گم چقدر ازت متنفرم؛ دیگه نمی‌خوام ببینمت؛ برو به جهنم.

    ولی درست فردای اون روز می‌بینمت. پیراهن سبز لجنی‌تو پوشیدی. سالن خالیه. فقط من و توییم و صندلی‌های زهوار در رفته. نگاهم می‌کنی، گوشه‌ی لبت بالا می‌ره ولی سعی می‌کنی لبخند نزنی. بهم سلام می‌دی. و من در جواب سرم رو تکون می‌دم. نمی‌دونم صدای ضعیفی که از گلوم بیرون می‌اد رو می‌شنوی یا نه؛ ولی به هرحال برام مهم نیست. چون من ازت متنفرم؛ دیگه نمی‌خوام ببینمت؛ برو به جهنم.

    پامو مثل بچه‌ها روی زمین می‌کوبم. به زبونی که نمی‌فهمی می‌گم «دیگه نمی‌خوام ببینمت.» نمی‌دونم می‌شنوی یا نه. نمی‌دونم اهمیت می‌دی یا نه. ولی به خودم می‌گم برام مهم نیست، چون من ازت متنفرم؛ دیگه نمی‌خوام ببینمت؛ برو به جهنم.

    اما وقتی سینی غذا رو می‌ذارم جلوم، می‌فهمم شکمم پرتر از چیزیه که بخوام غذا بخورم. چون می‌دونی چرا؟ معده‌م پر از پروانه‌ست. این کاریه که تو باهام می‌کنی. با غذام بازی می‌کنم، به خودم می‌گم ای کاش بهت گفته بودم با لباسِ رنگ روشن قشنگ‌تری. و بعد به این فکر می‌کنم که تو واقعاً نگاهم کردی؟ واقعاً چشم‌های گرد و سیاه و قشنگت رو سمتم چرخوندی؟

    چند بارِ دیگه پامو روی زمین می‌کوبم. به خودم سیلی می‌زنم. به خودم می‌گم اهمیتی نداره که چه موهای قشنگی داری. چون من ازت متنفرم؛ دیگه نمی‌خوام ببینمت؛ برو به جهنم.

    یه کم دیگه با غذام بازی می‌کنم. یادم می‌افته چقدر لاغر شدم. یادم می‌افته دو روزه غذا نخوردم و از شدت گرسنگی نمی‌تونم کمرم رو صاف کنم. برای همین تند تند قاشقِ پر از غذا رو توی حلقم فرو می‌کنم. به خودم می‌گم چرا باید اجازه بدم باعث بشی به خودم آسیب بزنم؟ غذا رو تا ته می‌خورم. اما انگار معده‌م بهم می‌گه این دیگه چه کاری بود؟ حالت تهوع دارم. انگار می‌خوام بالا بیارم.

    وقتی دوباره وارد سالن می‌شم، دیگه نیستی. رفتی. یادم می‌افته کوله‌پشتی داشتی. اوه پسر امروز چهاشنبه‌ست. برمی‌گردی شهر خودتون. و من تا چند روز نمی‌بینمت. بهتر. چون من ازت متنفرم؛ دیگه نمی‌خوام ببینمت؛ برو به جهنم.

    هم‌اتاقیم ازم می‌پرسه «دوستش داری؟»

    با اطمینان جواب می‌دم «البته که نه! ازش متنفرم. می‌خوام تیکه تیکه‌ش کنم. اصلاً دیگه نمی‌خوام ببینمش. ازش متنفرم. بره به جهنم.»

    هم‌اتاقیم می‌خنده. «آره. باور کردم.»

    می‌بینی؟ از جواب دادن بهت طفره می‌رم.

    می‌پرسی چرا باید برام مهم باشه؟ عزیزم چطور می‌تونه مهم نباشه؟

    وقتی با اون چشم‌های کوفتی بهم نگاه می‌کنی و ازم می‌پرسی «الان می‌تونم سیگار بکشم؟» 

    می‌گم «نه. گفتم که. بوی سیگار خیلی خیلی اذیتم می‌کنه.»

    می‌خندی. پاکت سیگار رو از جیب شلوارت بیرون می‌اری. احساس می‌کنم توی دلت می‌گی عجب گرفتاری شدیم. و ده قدم دورتر می‌ری. می‌پرسی «هنوز هم اذیتت می‌کنه؟»

    می‌خندم. می‌خندی. و چند قدم دیگه دورتر می‌ری. حالا به قدری دوری که از یه وجبم هم کوچیک‌تر دیده می‌شی. سیگارت رو روشن می‌کنی و بعد از این که سوخت و تموم شد بر می‌گردی. عجیبه. بوی آدامس نعنایی می‌دی. ازم می پرسی تنهام؟ 

    نگاهت می‌کنم. چشم‌هات زیادی برق می‌زنن. موهات رو دادی پشت گوش‌هات. بلندترین پیشونی‌ای رو داری که تا حالا دیدم. 

    «نه. تنها نیستم. الان می‌رسن.»

    «مطمئنی؟ می‌خوای برات اسنپ بگیرم؟»

    «نه ممنون. راحتم. گفتم که. تنها نیستم.»

    می‌گی «باشه» و سوار ماشین می‌شی و می‌ری؛ و من تنها می‌مونم. سردمه و می‌لرزم؛ فکر می‌کنم. به تک تک ثانیه‌های چند ساعتی که گذشت فکر می‌کنم. سعی می‌کنم حرف‌هاتو با صدای خودت یادم نگه دارم. 

    اما خب. تو هیچکدوم این‌ها رو نمی‌دونی مگه نه؟ شاید برای همینه که می‌پرسی چرا برام مهمه. 

    «ای کاش خودم هم می‌دونستم.»

    از این جمله خسته شدم. حالم ازش به هم می‌خوره. سعی می‌کنم دوباره طفره برم و امیدوار باشم بفهمی چه احساسی دارم. 

    «چرا نباید مهم باشه؟»

    می‌پرسی «مگه چه فرقی به حال تو می‌کنه؟»

    دوباره نمی‌دونم چه جوابی بدم. دوباره از خودم یه دلقک می‌سازم. نمی‌دونم چه فکری در موردم می‌کنی. ولی به هرحال بحث رو عوض می‌کنی.

    بابتش ازت ممنونم.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۰۲

    #159

    آخرین پستم برای بیشتر از یه ماه قبله.

    خیلی با پست گذاشتن غریبه شدم، خیلی از فضای اینجا فاصله گرفتم، راستش اصلاً دوست نداشتم اینجوری بشه. توی تمام سال‌هایی که وبلاگ می‌نوشتم، این اولین باریه که اینقدر نسبت به نوشتن و پست گذاشتن بی‌میل شدم. در واقع شاید «بی‌میل» کلمه درستی نباشه، چون دوست دارم که مثل قدیما بتونم ذهنمو اینجا خالی کنم، ولی راستش، نمی‌دونم. انگار فرصتش پیش نمی‌اد. 

    توی این هفت هشت ماه گذشته، به قدری اتفاقات مختلف افتاده که نمی‌دونم دقیقاً از کجا شروع به گفتن کنم، چقدرش رو بگم و چقدرش رو پیش خودم نگه دارم؟ 

    به هرحال هرچی بیشتر می‌گذره، ابراز کردن خودم بیشتر به نظرم ترسناک می‌رسه. نمی‌دونم شاید از بین تمام فضاهای عمومی‌ای که توشون حضور دارم نهایتش فقط زورم به وبلاگ رسید و اینجا آروم آروم سکوت کردم. ولی راستش فکر کنم شاید، به این خاطر بود که همیشه، اینجا بیشتر از هر پلتفرم دیگه‌ای "خودم" بودم.

    و حالا این "خودم بودن" یه مقدار ترسناک شده، طرز نگاه آدم‌ها بهم گاهی اوقات واقعاً منو می‌ترسونه. هرچقدر هم که بگم "چه اهمیتی داره چه فکری می‌کنن؟" در نهایت می‌دونم که اهمیت داره. چون این که در موردت چه فکری می‌کنن، با این که چه رفتاری باهات دارن، ارتباط مستقیم داره. 

    چند شب پیش اتفاقاً با سنتاکو در مورد همین قضیه حرف می‌زدم. یه جورایی دلم برای فازِ دو، سه سال پیشم تنگ شده. اون زمان که تقریباً هر روز از جزئیاتِ کم‌اهمیتِ روزهام می‌نوشتم. این که چه ساعتی از خواب بیدار شدم، صبحونه چی خوردم، سر کلاس چه اتفاقی افتاد، یا چه کتابی خوندم و چه انیمه‌ای دیدم. راستش نسبت به اون روزها خیلی خیلی تغییر کردم. عقایدم، برخوردم با آدم‌ها و داستان‌هاشون، صد البته ظاهرم، سلیقه‌م و خیلی چیزهای دیگه. می‌تونم به جرئت بگم قوی‌تر و مستقل‌تر شدم. درسته کافی نیست؛ -هنوز حتی گواهینامه ندارم. *تمشاخ*- ولی به هرحال تغییر مثبتیه.

    یه نکته‌ای که خیلی در مورد نوشتن تو این مدت اذیتم کرد، در مورد آدم‌های واقعی‌ای بود که اینجا رو می‌خونن. 

    به این نتیجه رسیدم بهتره نذارم پاشون به جایی باز بشه که بی‌شیله پیله در مورد خودم نوشتم. بیشتر چیزهایی که در موردم وجود داره رو... دلم نمی‌خواد بدونن. به جز یه عده‌ که تعدادشون زیاد نیست. و خب شاید نه فقط آدم‌های دنیای واقعی، اون زمانی که زندگیم زیادی ساکن بود و هیچ اتفاق خاصی توش نمی‌افتاد مهم نبود چی می‌نویسم. اما الان حداقل برای خودم، مهمه، چون راستش... نمی‌دونم. عمومی کردن "همه چیز" الان دیگه زیاد جالب نیست. 

    به علاوه‌ی این که خب؛ تا مدت‌ها یه جورایی، احساس گناه می‌کردم شاید؟ 

    روزایی که آدم‌ها رو زندگیشون قمار می‌کردن واقعاً مسخره بود در مورد ساعت خوابم یا علاقه‌ی بی‌حد و حصرم به چایی چرت و پرت بگم. و خب آروم آروم انگار خشک شدم. تلگرام تمایلم به گزافه گویی رو ارضا می‌کرد. هر چرتی به ذهنم می‌رسید رو راحت در حد یکی دو جمله می‌نوشتم. "هر چرتی" به معنی واقعی کلمه.

    و خب خیلی راحت‌تر بود، لازم نبود حتماً هوش و حواسم رو سر طومار نوشتن جمع کنم یا لپ‌تاپ صد کیلوییمو روشن کنم و به فکر عکس و چیزهای دیگه باشم. و وقتی فرصت پست نوشتن رو پیدا می‌کردم، دیگه حرفی برای گفتن نمونده بود. می‌نوشتم، پاک می‌کردم، دوباره و صدباره می‌نوشتم و پاک می‌کردم و تهش هیچی. به درد نمی‌خورد. همون چند جمله‌ای که باقی می‌موند هم توی پیش نویس‌ها می‌موند و خاک می‌خورد.

    رسماً... تبدیل به یک انسان راحت طلب و به درد نخور شدم. 

    به هرحال! ...

    من تقریباً از 12 سالگیم دارم می‌نویسم و الان اواسط 19 سالگیمم. بعد این همه مدت نمی‌خوام بی‌دلیل ول کنمD": ...

    نمی‌دونم این مدت اینجا چه خبر بوده، 48تا ستاره اون بالا می‌بینم. سعی می‌کنم یکی یکی بخونمشون، اگه چالشی چیزی بود شرکت کنمD": ...

    ایهیهی.

     

     

    پی‌نوشت: قبلاً محتوای پی‌نوشت‌هام بیشتر از خود پست بودن. *تمشاخ* هعی جوونیTT

    پی‌نوشت: الان که نطقم باز شده دیگه هی می‌خوام حرف بزنم. از کارایی که شروع کردم و چیزایی که یاد گرفتم و همچنان بی‌مصرف بودنم. *تمشاخ* ولی خب بمونه برای بعد؟

    پی‌نوشت: یه جورایی دلم می‌خواد تشکر کنم و ممنون باشم که تا اینجای پست رو خوندیدTT بوس بهتونTT

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۷ مرداد ۰۲

    #158

    سلام^-^...

    اهم اهم... فکر کنم یه مدته کلاً یادم رفته محتوای این وب از همون اول "روزمرگی" و چیزایی شبیه به این بوده. به قول آرتی، (اگه اشتباه نکنم) انگار یه جایی به خودم گفتم تا چیزی رو حس نکردی در موردش ننویس. و حالا نه می‌تونم حس کنم و نه می‌تونم بنویسم. حالا شاید نه همیشه حس کردن. بیشتر به این فکر می‌کردم که باید یه چیزی بنویسم که حداقل ارزش خوندن داشته باشه. و بعد دیگه هیچی از نظرم ارزش خوندن نداشت. *تمشاخ* 

    به هرحال دوست دارم مثل قدیما جفنگیات بنویسم. چون اینجا همیشه بهم توی مرتب کردن ذهنم کمک کرده، آدم‌هاش هم تا اینجا معمولاً... دوست داشتنی بودن. 

    وقتی اومدم پست رو بنویسم ببشتر قصد داشتم غر بزنمD": ... ولی خب به نظرم بهتره کمتر حرص بقیه رو بخوریم^-^\

    تقریباً از پاییز به این ور بود که آروم آروم حس نوشتنم رفت، که البته دلایل زیادی داشت *گریه* از اون موقع تا الان اتفاقات خیلی خیلی زیادی افتاده و رفت و آمدم با آدم‌ها نسبت به قبل هم بیشتر شده و هم پیچیده‌تر. راستش برای سال چهارصد و یک، یکی از مهم‌ترین هدف‌هام این بود که اجتماعی‌تر باشم؛ سر همین انرژی خیلی زیادی روی زندگی واقعیم و روابطم با "آدم‌ها" گذاشتم. و راستش تا قبل از اون، فکر می‌کردم به حد کافی می‌تونم در این زمینه خودم رو کنترل کنم، به حد کافی در مورد این که چقدر و تا چه حد باید به بقیه اعتماد کنم می‌دونم. ولی در نهایت، اصلاً اینطوری نبود. هرچقدر با آدم‌های بیشتری آشنا شدم و بیشتر خودمو قاتیشون کردم، بیشتر فهمیدم که چقدر همه چیز می‌تونه پیچیده و در هم برهم باشه. خصوصاً این که به بهونه‌‌ی "اجتماعی‌تر بودن" زیادی گاردم رو باز گذاشته بودم.

    تقریباً هر بار به خودم می‌‌گفتم هه. تو چقدر ساده‌ای دختر. آره. ولی به هرحال جریان جالبی بود. آدم واقعاً یه چیزایی رو تو گذر زمان یاد می‌گیره. یه وقت‌هایی هم واقعاً لازمه سرت بخوره به سنگ. به قول سنتاکو تا وقتی توی آب دست و پا نزنی هیچوقت شنا کردن یاد نمی‌گیری.

    امسال از همون شروعش انگار همه چیز زیادی با عجله و سریع سریع داشت اتفاق می‌افتاد. اینقدر که حتی وقت نکردم خودم رو برای نوروز و چمیدونم هدف گذاری و اینجور چیزها آماده کنم. همینجوری فی‌البداهه وارد چهارصد و دو شدم. نمی‌دونم واقعاً قراره چطور بگذرهTT اصلاً همینجوریشم باورم نمی‌شه تقریباً سه ماهش گذشته!

    امسال فارغ‌التحصیل شدن یه سری از دوستامونم دیدیم. حس عجیبی داشت، با فارغ‌التحصیل شدن از مدرسه فرق می‌کرد. منظورم اینه که وقتی باهاشون خداحافظی کردیم، اون یه خداحافظی واقعی بود. چون اکثراً از شهرهای مختلف بودن، بعضی‌هاشون از راه خیلی دوری اومده بودن. و راستش چیزی که باعث می‌شد با دیدن بچه‌ها توی لباس فارغ‌التحصیلی بیشتر touched بشم، تصور این بود که دو سال دیگه، من قراره مثل اونا بشم و باید با همه خداحافظی کنم و بچه‌هایی که الان رسماً باهم یه جا زندگی می‌کنیم رو شاید دیگه نتونم ببینم. هع. غم‌انگیزهTT...

    (راستی باورتون می‌شه؟ سال دوم دانشگاهم تموم شده دیگه! رسماً نصف راه رو اومدمT-T)

    دیگه این که... نمی‌دونم چی بگم*تمشاخ*

    فقط رسماً بزرگ‌تر شدن و تغییر کردن خودم رو دارم حس می‌کنم. حس جالب و تازه‌ای داره. مثل وقتی که تازه کار خونه‌تکونی و تغییر دکور تموم شده، حموم رفتی و با لباس نو نشستی رو تخت و سعی می‌کنی به منظره‌ی جدید عادت کنی.

     

     

    پی‌نوشت: اگه بشه اسمش رو "کار" گذاشت، چند ماه قبل تونستم کار پیدا کنم. ولی در مدت زمان بسیار کوتاهی با صاحب کارم دعوام شد و پرت شدم بیرونXD... عکاسی می‌کردم اگه براتون سوال شد/._. الانم دوباره برگشتم به روزهای طلاییِ بی‌کاری و بی‌پولی^^

    پی‌نوشت: توی فضاهای عمومی زیاد در مورد ت*** حرف نزدم نه؟ خداروشکر البته. تا با چشم خودم نمی‌دیدم باورم نمی‌شد، ولی گاهی اوقات آدم‌های کریپی‌ای پیدا می‌شن. حتی اینجا.

    پی‌نوشت: امتحاناتم هنوز شروع نشدن^-^... الان تو فرجه‌ام و مثلاً باید درس بخونم و تکالیفمو انجام بدم و واحدهای مجازی کوفتیمو پاس کنم. ولی سورپرایز سورپرایزززز^-^... هیچکدومو انجام نمی‌دم تقریباً کل روز مشغول نخ و سوزنمXD... 

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۳ خرداد ۰۲

    #157

    یه بار توی یکی از درس‌هامون در مورد این می‌خوندیم که وقتی یه بچه توی سن کم (کمتر از 11) چاق می‌شه، در واقع تعداد سلول‌های چربی‌ش زیادش می‌شن. برای همین اگه در آینده بخواد وزن کم کنه، خیلی براش سخت می‌شه. ولی آدم‌ها اگه توی سن بالاتر چاق بشن، فقط اندازه‌ی سلول‌های چربیشون بزرگتر می‌شه. برای همین اگه بخوان لاغر بشن، به نسبت راحت‌تره کارشون.

    حالا می‌خوام در مورد یه بچه کوچولوی بی‌نوای فرضی حرف بزنم.

    که خانواده‌ش طرز تفکر مادربزرگی دارن. یعنی معتقدن بچه هرچی تپلی‌تر باشه، خوشحال‌تر و سالم‌تره. خب این بچه وزن اضافه می‌کنه... اولش به نظر چیز خیلی مهمی نیست، ولی بعدش همین مسئله باعث می‌شه وقتی بزرگتر شد، جامعه زیاد تحویلش نگیره، مدام این تفکر بهش القا بشه که "تو چاقی، پس زیبا نیستی" و روابط اجتماعیش، آدم‌هایی که درگیرشون می‌شه، دوست‌هایی که پیدا می‌کنه، اعتماد به نفسش و خیلی چیزهای دیگه تحت تاثیر این قضیه قرار می‌گیرن. شاید حتی تصمیم بگیره جراحی لاغری انجام بده یا چیزهای دیگه. و تمام اینا خارج از کنترل این آدم بودن. اینطوری نبوده که خودش تصمیم بگیره که اینجوری بشه.

    حالا شاید اگه خانواده‌ش تفکرِ به اصطلاح مادربزرگی نداشتن، خیلی از اون اتفاق‌ها نمی‌افتاد. در جریان خیلی از اون اتفاقات قرار نمی‌گرفت و شاید خیلی از اون آدم‌ها رو حتی ملاقات نمی‌کرد. مشخصاً... یه آدم کاملاً متفاوت می‌شد. احتمالاً خانواده‌ش هیچوقت فکر نمی‌کردن اینجوری بتونن کل مسیر زندگی بچه‌شونو عوض کنن. و این فقط یه مثال ساده و پیش پا افتاده‌ست. زندگی به طور مسخره‌ای تحت تاثیر تفکرات و تصمیم گیری‌های آدم‌های دیگه قرار می‌گیره؛ بیشتر وقت‌ها بدون این که ما حتی بدونیم چه تاثیر بزرگ و مهمی دارن رومون می‌ذارن. اون آدم‌ها هم خانواده‌مونن، هم دوست‌ها و فامیل، هم غریبه‌ها، و حتی اون‌هایی که خیلی سال قبل زندگی می‌کردن و حتی از وجودشون خبر نداشتیم. (به هرحال... فرهنگمون رو شکل دادن...)

    چیزی که می‌خوام بگم اینه... 

    این زندگی مال ماست... این منم که دارم زندگی می‌کنم. ولی واقعاً چقدر می‌تونم در موردش تصمیم بگیرم؟ چقدرش دست خودمه؟...

    و فکر می‌کنم جوابش اینه، خیلی کم. 

    و این راستش یه کوچولو... غمگینم می‌کنه. 

    چون شاید حتی اگه واقعاً خودم آزاد بودم که در مورد همه‌شون تصمیم بگیرم، ممکن بود زندگیم بهتر شه؟ اگه از همون اولش آزاد بودم که انتخاب کنم که کجا به دنیا بیام و پدر مادرم کی باشن و تمام این‌ها؛ اون موقع من کی بودم؟ کجا وایستاده بودم؟ اصلاً چقدر می‌فهمیدم که بخوام انتخاب کنم؟

  • ۲۳
  • نظرات [ ۲۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۷ خرداد ۰۲

    #156

    می‌خوام در مورد یک نظریه‌ی کم‌طرفدار حرف بزنم.

    یکی از چیزهای ارزشمندی که در طول سال 1401 یاد گرفتم، در مورد "قضاوت کردن آدم‌ها" بود. این بار نه همون کلیشه‌های تکراری در مورد قضاوت "نکردن"، اتفاقاً در مورد قضاوت "کردن". 

    راستش نمی‌دونم این موجِ «دیگران رو قضاوت نکنیم» دقیقاً از کجا شروع شد یا دقیقاً کی شروعش کرد. ولی اون زمان، خیلی منطقی به نظر می‌رسید. بله زندگی بقیه به ما ربطی نداره. این که چی می‌پوشن و چی می‌خورن و با کی می‌گردن و چیکار می‌کنن کوچکترین ارتباطی به ما نداره. پس اصلاً کی باشیم که «قضاوت» کنیمشون؟ و تصمیم بگیریم چجور آدم‌هایی هستن؟

    خب... حداقل من یکی نتونستم اینطوری زندگی کنم. و فکر می‌کنم واقعاً نمی‌شه آدم‌ها رو قضاوت نکرد. چون به هرحال، هرکسی باید بتونه تصمیم بگیره آدمی که جلو روشه برای معاشرت باهاش مناسبه یا نه؟ لزوماً به این معنی نیست که روی هر کس و ناکسی برچسب خوب یا بد بزنیم. 

    چون آدمی که توی داستان من یه ابر شروره، توی داستان یکی دیگه یه قهرمانه. 

    چیزی که ازش حرف می‌زنم قضاوت در مورد خوب یا بد بودن کسی نیست. در مورد مناسب یا نامناسب بودنشه. بله سبک زندگی و طرز تفکر یه آدم دیگه تا وقتی به کسی آسیب نزنه قابل احترامه، حتی اگر از نظر ما اشتباه باشه. ولی واقعاً معنیش اینه که حق نداریم توی ذهنمون در موردش تصمیم بگیریم؟ من فکر می‌کنم که... چرا حق داریم. 

    این حق داشتن به این معنی نیست که برای کسی تعیین تکلیف کنیم، به این معنیه که به خودمون اجازه بدیم از یه سری افراد بدمون بیاد. و این افراد رو بذاریم توی دسته‌ی افرادی که تا حد امکان باید ازشون دوری کنیم. 

    راستش سال قبل این موقع خیلی به اون اصلِ «هرگز کسی رو مورد قضاوت قرار نده چون تو نمی‌دونی تو زندگیش چی گذشته.» معتقد بودم. و این باعث شده بود بتونم تقریباً با هرچیزی که از هرکسی می‌دیدم کنار بیام. سازش پذیری‌ای که اون زمان داشتم مثال زدنی بود. باعث شده بود بتونم به راحتی هر رفتار سمی و تاکسیکی رو نادیده بگیرم. و حتی بیشتر اوقات روی خودم عیب بذارم. و فکر کنم که چقدر «زود رنج» و «بی‌جنبه» هستم. اما این قضیه باعث نشد بتونم زندگی اجتماعیمو بهتر کنم یا با آدم‌ها خوب باشم. صرفاً فرصت «سوءاستفاده کردن» رو به راحتی در اختیارشون قرار داده بودم. و خب مشخصه که بعدش چه اتفاقی می‌افتاد.

    چیزی که سعی دارم بگم اینه که آدم باید بتونه در مورد رفتارهایی که از بقیه می‌بینه تصمیم بگیره. و بتونه توی ذهن خودش تصمیم بگیره که از نظرش رفتارهای این آدم درست هست یا نه؟ و از روی همین درست و غلط‌هایی که طبق استانداردهای خودش تعیین کرده به این نتیجه برسه که چقدر باید به این آدم نزدیک شه؟ چقدر باید باهاش هم صحبت شه؟ شاید اصلاً لازم باشه دورش رو خط بکشه و حذفش کنه؟

    این اون قضاوتیه که در موردش حرف می‌زنم. این که بتونی در مورد حضور کسی توی زندگیت قاطعانه تصمیم بگیری. 

    فکر می‌کنم حتی اشکالی نداره که پیش خودت بگی «فلانی آدم مزخرفیه.» چون به هرحال اینجوری نیست که همه‌ی آدم‌ها از نظرت نازنین باشن. مشخصاً عده‌ای هستن که استانداردهای برعکس متفاوتی دارن و نمی‌تونی باهاشون کنار بیای. پس اشکالی نداره ازشون بدت بیاد یا حتی متنفر باشی.

     

     

    پی‌نوشت: بله سال جدید داره شروع می‌شه و من نشستم یه گوشه و دلم می‌خواد تا صبح غر بزنم. 

    پی‌نوشت: رنگ کنونی موهامو زیاد دوست ندارم، تقریباً سبز زیتونی شده. دلم می‌خواد باز رنگ کنم ولی خب تاحالا اونقدرررر موهامو رنگ کردم که الان شبیه دسته جارو شدن و خیلی آسیب دیدنTT...

    پی‌نوشت: قالب جدید چطوره؟<": ...

  • ۲۲
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱

    #155

    شاید اگه اسم اون بیست و چهار ساعت تنهایی (یا کمتر) رو «رویایی» بذارم، یه مقدار زیاده روی به نظر برسه. ولی واقعاً هیچ کلمه‌ی بهتری برای توصیفش پیدا نمی‌کنم. حتی شاید اگه به مامان قول نداده بودم، یه روز بیشتر تو خوابگاه می‌موندم. به هرحال توی این مدت، اونقدر روی «ارتباط گرفتن با آدم‌ها» تمرکز کرده بودم که فکر نمی‌کردم بتونم تنهایی دووم بیارم. و حقیقتش، تا لحظه‌ای که ناظم خوابگاه برای حضور غیاب بیاد زیادی غر زده بودم. 

    احتمالاً اگر برای جمع کردن وسایلم مجبور نبودم از جام بلند شم، دوباره می‌خزیدم زیر پتو، بدون این که لباسم رو عوض کنم یا حتی مسواک بزنم، منتظر می‌شدم خورشید طلوع کنه تا با اولین ماشین برگردم خونه.

    ولی از تختم پایین اومدم (تخت بالا می‌خوابم بله)، چای درست کردم و راستش، جمع کردن همه‌ی لباس‌هام، مرتب کردن کمدم، تمیز کردن شیشه‌ها، شستن ظرف‌ها، جاروبرقی کشیدن و مرتب کردن کفش‌ها زیاد سخت نبود. اتفاقاً، خیلی کمتر از چیزی که فکر می‌کردم زمان برد. حقیقتش فکر می‌کردم راهرو‌های خالی و تاریک خوابگاه باید خیلی برام دلگیر باشه. ولی نبود. بیشتر احساس یه شخصیت فانتزی رو داشتم که تصمیم گرفته یه جایی دور از هیاهو و آشفتگی زندگی کنه.

    و بعدش، بارون شدید‌تر شد. هوا سرد بود و لباس خوابم خیلی نازک بود. ولی فکر کردم «این اصلاً بهونه‌ی خوبی نیست. چون این فرصت دیگه پیش نمی‌اد. اگه بچه‌ها اینجا بودن، امکان نداشت بتونم پنجره رو باز کنم.» پس بازش کردم، پرده رو کشیدم چون بیدار شدن با نور خورشید جالب به نظر می‌رسید. و بعد تشکم رو پایین آوردم. دلم می‌خواست رو زمین بخوابم. و خب نمی‌دونم حرف زدن در موردش درسته یا نه. ولی اون شب دقیقاً ساعت دوازده و نیم پیام دادی. و تا دو ساعت بعد هنوز داشتیم حرف می‌زدیم. چیزهای جالبی گفتی، هرچند نتونستم بفهمم چرا این‌ها رو داری برای من تعریف می‌کنی. به قول هیونگ «من که نفهمیدم، ولی انشالله که می‌فهمم.» و بعد از اون یه بار دیگه، اون احساسِ «به درد نخور و حال به هم زن بودن» سراغم اومد، چون انگار دوباره داشتم چرت و پرت می‌گفتم. «شکل یه احمق به نظر می‌رسم؟ یه لطیفه‌ی کسل کننده‌ام؟»

    بعدش هم خوابم نبرد. البته شاید هم به خاطر سرما بود ولی به هرحال صدای بارون ارزشش رو داشت. 

     

     

    پی‌نوشت: روز بعدش با صدای زنگ مامانم بیدار شدم. ساعت نزدیک دوازده بود و من هنوز زیر پتو بودم. بعدش اونقدر هول هولکی پا شدم و جهیدم که نه فرصت شد ناهار بخورم، و نه برگه‌ی خروجمو تحویل نگهبان بدم.

    پی‌نوشت: الان که بهش فکر می‌کنم یه سیب چلوسیده و یه پرتقال رو یادم رفت بخورم و موندن توی یخچال. وای خدا. 

    پی‌نوشت: کم کم می‌خوام از تو غار بیرون بیام. اونقدر کند که نور تند آفتاب چشممو کور نکنه. 

    پی‌نوشت: عید داره می‌اد... و برای سال جدید... به برنامه‌های جدید نیاز دارم. و صد البته یه ماتحت تنگ‌تر.

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۱ اسفند ۰۱

    #154

    از آخرین باری که پست گذاشتم بیشتر از یه ماه می‌گذره. *هه‌هه*

    یادمه اوایل که اومده بودم بیان هر روز پست می‌ذاشتم، گاهی روزی بیشتر از یه دونه. الان تقریباً یادم نمی‌اد اون موقع زندگی چجوری بود، روزهامو چجوری می‌گذروندم یا به چیا فکر می‌کردم و اصلاً دغدغه‌هام چیا بودن. راستش فقط دوسال از اون موقع می‌گذره، و قطعاً توی این دو سال خیلی چیزها عوض شده. اونقدری که اصلاً یادم نمی‌اد روزهایی که به خودم قول داده بودم تغییر نکنم چجور آدمی بودم.

    راستش من همیشه در مقابل "تغییر کردن" گارد می‌گرفتم. و وقتی حتی یه چیز کوچیک و احمقانه عوض می‌شد واقعاً واقعاً عصبانی و ناراحت می‌شدم. دلیلش هم فقط یه چیز بود، من از خودم راضی بودم و نمی‌خواستم کس دیگه‌ای باشم. و فکر می‌کردم اگر چیزی در موردم تغییر کنه من دیگه خودم نیستم. و این خیلی خیلی ناراحتم می‌کرد. 

    شاید به خاطر این بود که از عوض شدن آدم‌های اطرافم ضربه دیده بودم. و واقعاً متوجه این واقعیت نبودم که نمی‌‌شه جلوی این سیر رو گرفت. و همینه که مسیر آدم‌ها رو از هم جدا می‌کنه یا به هم وصل می‌کنه. علاوه بر این که هیچکس نمی‌تونه فقط با یه عده‌ی محدود زندگی کنه و به آدم‌های بیشتر و متفاوتی نیاز داره. 

    در هر صورت من الان اینجام، و خب تقریباً هیچ چیز اونطوری که تصور می‌کردم پیش نرفته. و گاهی اوقات به خودم می‌گم شاید باید دست از این همه فکر کردن در مورد «همه چیز» بردارم. چون واقعاً هیچوقت نه اتفاقات طبق تصوراتم پیش می‌رن و نه مکالمات و نه هیچ چیز دیگه‌ای. تنها نتیجه‌ی تمام این‌ها، زندانی کردن خودم داخل یه حباب متشکل از یه مشت فکر و خیاله که از ترس ترکیدن این حباب هیچوقت جلو نمی‌رم. اینجوریه که از خودم یه ترسو ساختم. 

    شیرین امشب گفت که «چرا امروز اینقدر ساکت شدی؟ همیشه کلی چرت و پرت می‌گی.» 

    حالا کار ندارم حرفش تایید بود یا تخریب، *تمشاخ* ولی چطوریه که چرت و پرت گفتن با بعضیا اونقدر راحته و حتی نیاز به فکر کردن هم نداره اما بعضیای دیگه نه؟

    نمی‌دونم اسمش رو چی بذارم، فاز «من به هیچ دردی نمی‌خورم»؟ یا همچین چیزی. مال وقت‌هاییه که یهو به این فکر می‌کنم «اگه واقعاً به درد نخور و رو اعصاب باشم چی؟» و برای این که کمتر رو مخ بقیه باشم خودم رو از همه هی دورتر و دورتر می‌کنم. گاهی گریه می‌کنم، گاهی هم برای چند ساعت گم و گور می‌شم. و راستش هیچوقت نفهمیدم همه‌ی اینا واقعاً فقط تصورات مسموم خودمه یا حتی درصدی واقعیت داره. 

    دو ماه آخر سال رو رسماً به هیچ کاری نکردن پرداختم و برگه‌های بولت ژورنال نازنینم رو صرف جزوه‌های درب و داغون میکروب شناسی، بهداشت عمومی، محاسبات پخش و پلای برنامه‌ی غذایی، مشق‌های ژاپنی و نقاشی‌های کج و کوله کردم. راستش عمیقاً احساس می‌کردم لازمه که به خودم استراحت بدم، انگار واقعاً به یه دوره‌ی بیکاری و بی‌عاری لازم داشتم تا از خودم بیرون بیام و ببینم توی دنیای اطرافم چی می‌گذره. برای همین بود که اینجا هم زیاد نمی‌نوشتم، شاید هنوز هم نیاز دارم این دوره یه کم بیشتر ادامه پیدا کنه. نمی‌دونم، ولی به هرحال انگار تا یه نقطه‌ای زیادی خودم رو منقبض کرده بودم و دیگه نمی‌تونستم نفس بکشم. و خب با این که این روزها رو هدر دادم، زیاد از دست خودم عصبانی نیستم. احتمالاً بهش نیاز داشتم. و می‌خوام تا عید به این روند ادامه بدم. انگار هنوز خستگیم در نشده و برای بغل کردن بالشتم و خزیدن زیر پتو، غر زدن در مورد صورت و بدنم، مرور کردن چت‌های قدیمی برای بار هزارم، بیدار موندن تا چهار صبح، درس نخوندن و پشت گوش انداختن تکالیفم، ول گشتن توی سالن و قربون صدقه‌ی کراشم رفتن *تمشاخ*... بازم زمان می‌خوام. 

    (هرچند که حس می‌کنم مدتیه که آدم "سطحی"ای شدم. از اونایی که همیشه بهشون چشم‌غره می‌رفتم. اما... نمی‌دونم. درست می‌شم. نه؟)

     

     

    پی‌نوشت: دلم واقعاً برای نوشتن تنگ شده بود. ای کاش مثل قبلاً بتونم بنویسم. 

    پی‌نوشت: موهامو دوباره آبی رنگ کردم. بچه‌ها طوطی صدام می‌کنن. *تمساخ*

    پی‌نوشت: هر وقت اینجا یه چیزایی می‌نویسم و بعد مثلاً جلوی دوستام مزحرف می‌گم با خودم فکر می‌کنم کسی که فقط وبلاگمو خونده باشه احتمالاً اصلاً باورش نشه همچین آدمی باشم. *تمشاخ* نمی‌دونم انگار اینجا یه کم متفاوتم؟ نمی‌دونم.

     

    بعداً نوشت: ایهیهیهی.

  • ۲۲
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۵ اسفند ۰۱

    #153

    من از وقتی سنم کم بود همیشه دندون‌هام مشکل داشتن. همیشه از دندون درد ناله می‌کردم و اگر مدرسه خونه‌ی دوم آدم باشه، دندون‌پزشکی خونه‌ی سوم من بود. یادمه وقتی کوچیک‌تر بودم وقتی دندونم درد می‌گرفت، معمولاً مامانم منو پیش چندتا دکتر مختلف می‌برد و معتقد بود اگر نظر دکتر‌های مختلف رو بپرسیم بهتره. و گاهی اوقات به این فکر می‌کنم شاید مامانم می‌خواست چیزی که از نظر خودش بهتره رو از زبون دکتر بشنوه.

    نمی‌دونم اسمش لجبازیه یا چی، شاید مثل این می‌مونه که بخوای یه عقده‌ای که داخل ذهنته رو آروم کنی، بتونی به تصمیمی که گرفتی اعتماد داشته باشی و بتونی حداقل برای درست بودن فکر یا تصمیمت یه دلیل پیدا کنی. 

    انگار بعضی وقت‌ها مسائل فقط وقتی درست یا غلط به نظر می‌رسن که از یکی دیگه بشنویمشون.

    چند روزیه زیاد دارم به این موضوع فکر می‌کنم. تقریباً هر روز در مورد «یه موضوع خاص» با خیلی‌ها حرف می‌زنم. بیشترشون حرفشون یه چیزه، "احمق نباش لطفاً! البته که جواب نمی‌ده!"

    ولی من باز سراغ آدم‌های دیگه می‌رم تا بالاخره بتونم یکی رو پیدا کنم که بگه حق با منه، بگه تصمیمم درسته و اشتباه نمی‌کنم. و خب دروغ چرا، این تایید رو بالاخره از یکی دو نفر گرفتم. گاهی به این فکر می‌کنم شاید دلیلش این باشه که دنبال مقصر می‌گردم، مثل این که اگر کار اشتباهی کنم، ته دلم بتونم خودمو قانع کنم که نه، تقصیر من نبود، اونا بهم گفتن این تصمیم درستیه. 

    و می‌دونم که واقعاً خیلی احمقانست.

    امشب می‌شه گفت اون تاییدی که دنبالش بودم رو بالاخره با همون قاطعیتی که می‌خواستم گرفتم.

    ژیلا ترم قبل هم‌اتاقیم بود. این ترم اتاقش رو عوض کرد و روابطمون کمرنگ شد. تقریباً نه دیگه با هم حرف زدیم، نه بیرون رفتیم و نه انیمه دیدیم. نه این که واقعاً مشکلی بینمون باشه. فقط انگار موقعیتش نبود. انگار یه چیزی همش این وسط جا می‌افتاد. و راستش رو بگم اصلاً حس خوبی نداشتم چون مدام حس می‌کردم ناراحتش کردم. امشب وقتی رفته بودم تو برف‌ آهنگ گوش بدم، دیدم که اون طرف داره با تلفن حرف می‌زنه. وقتی کارش تموم شد باهم حرف زدیم. و با این که هوا واقعاً سرد بود و دماغمون یخ زده بود، اون لحظات انگار واقعاً گرم بودن. مثل پیدا کردن یه چیز خیلی قدیمی که یادت رفته بود گمش کردی. 

    وقتی «موضوع خاص» رو بهش گفتم، گفت «هی. مگه چقدر اینجاییم؟ در بدترین حالت قراره ضایع شی دیگه.»

    و چیزی گفت که شاید واقعاً نیاز داشتم بشنوم:

    پشیمونی بهتر از حسرته.

    پی‌نوشت: وقتی الانم رو با سال قبل همین موقع مقایسه می‌کنم می‌بینم قبلاً چقدر همه چیز یکنواخت‌تر و روتین‌وارتر بود. از تلاطم الان خوشم می‌اد. حتی اگه مثل یه قایق چوبی بی‌پناه باشم که تو یه طوفان وسط دریا گم شده و نمی‌دونه باید چجوری خودش رو نجات بده.

    پی‌نوشت: پروانه‌ها انگار دیواره‌ی داخلی معده‌مو گاز می‌گیرن. نمی‌‌تونم تصمیم بگیرم حس خوبیه یا بد. ولی در هر صورت دلم براش تنگ شده بود. 

    پی‌نوشت: وضع غذا خوردنم افتضاحه. ارگان‌های گوارشیم به فنا رفتن.

    پی‌نوشت: تا هشتم امتحان دارم. اهه‌هه‌هه. 

     

     

    +درکل فعالیتم خیلی کم شده. ولی تو این مدت بعضیاتون بهم خصوصی دادین، بوس به کله‌ی همتون. راستش خوشحالم کرد. «من فراموش نشدم.» این دقیقاً حسی بود که داشتم.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲ بهمن ۰۱

    ۱۸/۱۰/۱۳۹۸

    این روزها توضیح دادن انگار کار خیلی سختی شده. 

    وقتی موضوع جدی‌ای برای بحث هست حتی صحبت با کسی که با حرفم موافقه هم باز سخته. و حتی همین الان هم برای نوشتن هر جمله با کلمات بازی می‌کنم، می‌نویسم و پاک می‌کنم و باز انگار یه چیزی درست نیست، باز انگار عجیبه، انگار باید پاکش کنم و دوباره بنویسم. باز انگار اشتباهه. ولی این تقصیر کلمات نیست، تقصیر جمله‌ها نیست چون اون‌ها شاید آخرین چیزهای اشتباهِ این روزها باشن.

    *یادم رفت چی می‌خواستم بنویسم.*

     

    چند وقت پیش توی سالن مطالعه‌ی خوابگاه یه دورهمیِ "دوستانه" برگزار شده بود. من فقط چند دیقه تونستم توی اون جمع دووم بیارم، رسماً دعوا شده بود، یه عده می‌گفتن مردم چرا باید با پلیس بجنگن؟ و یه عده دیگه می‌گفتن پلیس چرا باید با مردم بجنگه؟ واقعاً تحمل مزخرفاتی که یه عده ارائه می‌دادن رو نداشتم. و بعدش واقعاً عصبانی و ناراحت بودم و به موضوع خیلی احمقانه‌ای فکر می‌کردم، "چرا مردم نمی‌تونن با هم خوب باشن؟ چرا با هم می‌جنگن و همو آزار می‌دن؟" می‌دونم مسخرست.

    نمی‌دونم تاثیر چی می‌تونه باشه، غم؟ خشم؟ یا یه چیزی شبیه این‌ها؟ ولی هرچی که هست، این روزها نسبت به هر موضوع بی‌ربطی امیدوارتر هستم. بعضی چیزها خیلی قابل لمس‌تر به نظر می‌ان، حتی چیزهایی که شاید هیچوقت نخوام سمتشون برم و فقط تصورشون می‌کنم. 

    قبلاً وقت‌هایی که خیلی ناامید یا خیلی غمگین می‌شدم، خیلی به این که بمیرم فکر می‌کردم. البته فقط در حد همون فکر. (نمی‌دونم مزخرفه یا چی، ولی من زندگی کردن رو دوست دارم، ارزشمنده برام.) و حتی گاهی با جزئیات توی ذهنم برنامه ریزی می‌کردم  که چطوری خودم رو حذف کنم. قبل مردنم چه آهنگی گوش بدم؟ توی نامه‌ی آخرم چی بنویسم؟ چی بپوشم؟ کدوم گوشواره رو بندازم؟ ولی این روزها در اوج غصه‌هام هم حتی نمی‌خوام تصورش کنم. چون هنوز مرحله‌های خیلی زیادی از این بازی کوفتی مونده، مسیرهای نرفته‌ی خیلی زیادی توی این هزارتوی کوفتی هست. و من هزاران چیز ندیده، کتاب نخونده، تجربه‌ی کسب نکرده، و کارهای انجام نشده دارم. و نمی‌تونم تصور کنم که قبل از این که آزاد بشم بمیرم. 

    و نمی‌دونم اون روز کی می‌رسه، روزی که از ته دل بخندیم، و بعد تموم شدن خنده‌ها و پاک کردن اشک‌هامون، بابت جبر زندگیمون غصه نخوریم. همون جبری که باعث شد توی این گوشه‌ی دنیا متولد شیم، بزرگ بشیم و نخ‌های قرمز روحمون به سنگ‌های آبی فیروزه‌ای‌ای که زیر این خاک مدفون شدن گره بخوره. 

    ولی قطعاً اون روز، می‌تونیم از اعماق قلبمون خوشحال باشیم.

     

     

    پی‌نوشت: چند وقت پیش پگاه گفت ای کاش از اول تو فرانسه‌ای سوئیسی جایی به دنیا می‌اومدم و از همه‌ی این کثافت‌ها به دور بودم. ولی جدی، من یکی فکر نکنم دلم بخواد ایرانی نباشم. یعنی... اگر تو فرانسه‌ای سوئیسی جایی متولد می‌شدم، باز هم "من" بودم؟

    پی‌نوشت: تو امتحاناتتون موفق باشین، خوب غذا بخورین و مراقب خودتون باشین3>

  • ۲۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۸ دی ۰۱
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: