جیمجیم عزیزم.
نمیدونم چطوری برات توضیح بدم هفتههای آخر هیجده سالگی چطوری داره برام میگذره. مثل این میمونه که اتفاقهایی که باید در طول سال میافتادن یادشون افتاده که برای رخ دادن زیادی دیر کردن و الان روزهام به قدری شلوغ شدن که از یه لحظه بیکار موندن هم کلافه میشم. مثل این میمونه که ثانیهها دور گردنم پیچیدن و هر لحظه این حلقه داره تنگتر میشه و منو خفه میکنه.
من آدم درونگرایی هستم. اما با این مقدار درونگرایی نمیتونم زنده بمونم و زندگی کنم. برای اون دوره از زندگیم که راحت روی تختم لم میدادم و میخوابیدم و گوش میدادم و تصور میکردم و باقی روز رو پشت میزم مینوشتم و میخوندم و میدوختم و میکشیدم و مینوشیدم خوب بود، راستش فوقالعاده بود چون مثل این بود که در داوودیهای پژمردهی روی میزم هم زیبایی میدیدم. اما متاسفانه، اون روزها تموم شده و من این رو قبول کردم که باید آدم بهتری باشم، یا به بیان سادهتر، کمتر از بقیه متنفر باشم. اما جیمجیم، آدمها منو میترسونن. درست وقتی که سعی میکنم قدمی جلو بذارم، فرش رو از زیر پام میکشن. و من فکر میکنم واقعاً حقم نیست، نبود، نباید اینطوری میشد و نباید فقط من قربانی این ماجرا میشدم. این جور موقعها حتی نمیدونم برداشتن اون قدم کار درستی بوده یا نه.
راستش سنتاکو همیشه بهم میگفت نباید خودِ گذشتهمو برای اشتباهی که کرده سرزنش کنم چون منِ الان فردی متفاوت از منِ گذشتست. منِ گذشته در لحظهای که اشتباه کرده حتماً چیزی احساس کرده، فکری توی سرش بوده و دلیلی داشته، هرچند غیرمنطقی. و من نباید سرزنشش کنم. مامان هم تقریباً همین رو میگه، اگر کسی فرش رو از زیر پات کشید و با سر زمین خوردی، زخمت رو پنهان نکن و هر روز توی آینه به اثر باقی مونده ازش نگاه کن تا یادت باشه برای کی قدم برمیداری.
در هر صورت، بگذریم از این ماجرا چون واقعاً بعد از اینش از دست من خارجه و شاید فقط سازش و خیره شدن به جای زخمِ روی سرم از دستم بر بیاد. هرچند که ترجیح میدم بیشتر بجنگم، انگار آتشی درونم هست که میخواد بزرگتر بشه و گستردهتر. اما بقیه میگن بهتره بنزین روش نریزم چون دودش توی چشم خودم میره.
گفتم هفتههای آخر هیجده سالگی و عجایبش. اما تا اینجا فقط از مسائل تکراری حرف زدم. توی این دو هفته تجربههای جدید زیادی داشتم. و حالا حس میکنم احساسات جدید اما غریبی داره درونم جوونه میزنه. چیزی گستردهتر از شورش هورمونها یا مسائل قورباغهای. و راستش وقتی این موضوع رو به هیونگ گفتم، در جواب بهم گفت ترسناک بود. و من خندیدم و گفتم که نه، ترسناک نیستن و فقط جدیدن. اما الان دارم به این فکر میکنم مگه چیزهای جدید نمیتونن ترسناک باشن؟
جدا از اینها، مدتیه بدون پوشش سر میرم بیرون. آخر هفته شهر خودم بودم، و با کیدو رفته بودیم بیرون. و آدمهایی رو دیدم که به خاطر پوشش انتخابیم تشویقم کردن. اما میخوام از اون خانوم لباس فروشِ خوشقلب بیشتر برات تعریف کنم. که کلی تخفیف داد و گفت که بهم افتخار میکنه. من برگشتم و بغلش کردم، بغض کرده بودم اما اشکم نمیریخت، این بار نمیریخت. و اون خانوم بهم گفت که چرا میلرزی؟ نگران نباش همهی اینها تموم میشه، روزهای خوب میرسن بهت قول میدم. خیلی مراقب خودت باش دختر شجاع. و یا همین امروز، که با مرجان خانم قدم زنان رفتیم زیر بارون تا شکلاتداغ بخوریم. و یه دختر رهگذر که کاپشن سفید پوشیده بود بهم گفت که چه موهای قشنگی دارم.
جیمجیم عزیزم. اتفاقاتی که افتاد بهم ثابت کرد تغییر اونقدرها هم غیرممکن نیست. چیزی که ما تصور میکنیم هم با چیزی که واقعاً هست یا به نظر میرسه هم یکی نیست. و اینبار یه قدم فراتر از امید رفتم، حالا بین اون همه امید، رگههایی از اطمینان هم هست. اطمینان به یه تغییر.
من دلم میخواد تا ساعتها بعد در مورد مسائلی که جسته و گریخته بهشون اشاره کردم باهات صحبت کنم، با جزئیات تمام چیزهایی که دیدم رو تعریف کنم و حتی حرفهای خاله زنکی بزنم و آخرش هم بزنم زیر گریه. اما خب، باید چراغ رو خاموش کنم چون بچهها خوابن، خودم هم بخوابم چون فردا روز شلوغی دارم، و به این فکر کنم که چقدر دلتنگت هستم.
مراقب خودت باش.
مگلونیای تو3>
پینوشت: این روزها بیشتر درس میخونم. استاد مشاورمون کم کم داره ازم خوشش میاد. احتمالاً.
پینوشت: موهام رو صورتی رنگ کردم. اونجوری که میخواستم نشد. اما باز هم صورتیه. و من نگران اینم که با یکی دو بار حموم رفتن پاک شه.
پینوشت: بعضی از دوستام گفتن شبیه لیسای بلکپینک شدم. راستش... نمیدونم.
بعداً نوشت: این روزها برات زیاد نامه مینویسم، امیدوارم حوصلتو سر نبرده باشم.