این داستان: آوایی که مضحکه ی عام شد.
*چهارشنبست و کلاس ریاضی دارم*
آقای جاوید: وبکم هاتونو روشن کنین وگرنه پرتتون میکنم بیرون.
*حوصله ندارم روسری سر کنم*
*کلاه بلوز چهارخونمو میکشم سرم و بندشم پاپیونی میبندم*
*همه چیز اوکی عه و وبکمم روشنه*
*هوا رفته رفته تاریک شده و منم حوصله ندارم پاشم چراغ روشن کنم*
آقای جاوید: اینجا برای به دست آوردن مشتق باید تابع رو ساده کنیم...
آقای جاوید: میگم آوا احساس نمیکنی اتاقت یه کم تاریکه؟
من: عام...
آقای جاوید: چرا روشن نمیکنی؟
من: همینجوری راحتم.
آقای جاوید: ولی فک کنم اینطوری خوابت ببره، میخوای من بیام روشن کنم؟
من: نه نه لازم نیست.
آقای جاوید: خب پس بذار به بابات زنگ بزنم بیاد روشن کنه فک کنم برا خودت زحمت بشه.
من: *جر خوردم*
آقای جاوید: *واقعا زنگ میزنه به بابام*
همکلاسی هام: *پاره شدن*
آقای جاوید: آره آره... فک کنم خودش حال نداره... یه کم به این بچه رسیدگی کنین. چراغ اتاقش خاموشه...
من:
من:
من:
من: *چرا واقعا زنگ زد؟*
من: *زیر بار نرفتم و همچنان چراغمو روشن نکردم^-^*
پی نوشت: فک میکردم داره تهدید میکنه ولی واقعا زنگ زد به بابام XDD
پی نوشت: آقای جاوید میدونم که اینو نمیخونی... ولی دخترت هنوز پتوی منو پس نداده... من دلتنگ پتومم...
پی نوشت: آقای جاوید از دوستای قدیمی بابامه... و خب... تصور بقیش به عهده خودتون XD
پی نوشت: نیهاهاهاهاهاهااااا داره برف میاد *-*