۳۶۶ مطلب توسط «Maglonya ~♡» ثبت شده است

Replica - Nagi Yanagi

 

 

ساخت کد موزیک

~Replica - Nagi Yanagi~

~Download~

 

心の中に巡った毒 」

The poison spread through my heart"

「 誰にも言えない秘密がある

"I have a secret that I can’t tell anyone

 

پی نوشت: خب... امیدوارم این دفه بازی در نیاره و درست حسابی پلی شه.

پی نوشت: برید برای صدای ناگی خشتک بدرید، بای^^

 

 

  • ۱۴
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۵ بهمن ۹۹

    قسمت هشتم!

     

    امروز که مثلا میخواستم وارد کلاس های فوق العاده مفیدمون تو شاد بشم یهو دوباره ازم اهراز هویت و این مزخرفات خواست|: 

    *اینم بگم که من با لپ تاپ میرم... اصلا من همه ی کارام با لپ تاپه.__.*

    هیچی دیگه. پیش خودم گفتم واو حالا چه تغییر اساسی ای ایجاد شده که دوباره گیر این مسخره بازیاش افتادیم.__. بعدش دیدم فقط رنگش عوض شده.__. آبی بود شده سبز .___.

    زیبا .___.

     

    روز هشتم چالشه^-^

    یه هفته رسما گذشت._.

     

    پی نوشت: خدا میدونه چقدر از دو دسته چیز بدم میاد. یکیش همین اپلیکشن های بیخود وطنیه که صفر تا صدشون کپی از اپ های خارجیه که فیلتر شدن...|: دومیش هم تبلیغات تلوزیون.__. حتی آهنگ تبلیغات رو هم در اکثر مواقع از آهنگ های خارجی کش میرن و متنشو عوض میکنن.___. خب سلطان یکم خلاقیت به خرج بده خودت.__.

    پی نوشت: همچنان تاکید میکنم که Universe قشنگ ترین آهنگ آلبوم 12:00 لوناست...

    پی نوشت: ایتس آلموست میراکل...^^

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۴ بهمن ۹۹

    قسمت هفتم!

     

    یاح... از فردا مدرسه ها دوباره باز میشن... مدرسه های مجازی و تقریبا به دردنخور توی شاد که تنها چیزی که برام دارن سر درد و اعصاب خوردی و وقت تلف کنیه و از یه طرف هم نمیتونم بیخیالشون شم چون... خب نمیدونم ممکنه دقیقا تو اون روزی که من تصمیم گرفتم به مدرسه اهمیت ندم، مدرسه ما مقام بهترین مدرسه در تدریس آنلاین رو در سطح کشور به دست میاره .___. 

    شانس ندارم که میدونم.___.

     

    پی نوشت: آغا شما میدونستین Not shy ورژن انگلیسی داره؟"-" من امروز فهمیدم"-"...

    پی نوشت: فصل دوم آکادمی آمبرلا خیلی باحال تر از فصل اوله*-*

    پی نوشت: چطوری یه عده میگن سوپ شام نیست؟ .__. من عاشق سوپم .___. ...

    پی نوشت: قابلیت اینو دارم که تا فردا برای عکس پست گریه کنم((":...

    پی نوشت: دلباختگانِ قهرمانِ قهرمانان خودتونو کنترل کنین((":...

    پی نوشت: ببینید من خودم فوجوشی ام.___. ولی انصافا بین تونی و استیو چیزی برای شیپ کردن وجود نداره._. نکنید این کارو._. قباحت داره._.

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۴ بهمن ۹۹

    قسمت شیشم!

     

    خب! حدس بزنین چی؟ داداشم باز داره بازی دانلود میکنه._. این نت بدبخت زخمی شد دست این._. ...

    بگذریم... دیروز یه عالمه برف اومد و از اونجایی که منم جوگیر دو عالمم کاپشن داداشمو که برای تولدش از طرف مامانم کادو گرفته بود رو پوشیدم و جهیدم رو برفا*-*

    اون بدش میاد من لباساشو بپوشم ._. ولی من اصلا اهمیتی به این موضوع نمیدم._. حتی بلوز چهارخونه ی قرمزشم پوشیده بودم|: اونم کلی جیغ جیغ راه انداخت ولی من درش نیاوردم ._. ...

    لباسای داداشم درسته مال اونن ولی مالکیتشون مال منه ._.

    شاید بگین داداشت مگه چند سالشه که لباساشو میپوشی؟ ._.

    و من میگم... یازده سالشه._.

    جالبه که لباسای یک طفل نامعصوم یازده ساله برای من هیفده ساله بزرگه و زار میزنن تو تنم ._. مشکل چیست؟.___.

     

    روز شیشم چالشه*-*

     

    پی نوشت: کشمش پلو و ماهی آب پز و آبلیمو از اون ترکیبات سمی مادربزرگ طوره ._. ...

    پی نوشت: میگم دقت کردین شما سر دنبال کننده های من بیشتر از خودم حرص میخورین؟ XD مادیات رو کنار بذارین فرزندانم...^^ من از معروف شدن خوشم نمیاد، اصل من خاکی الملوکم^^ *عینک دودی را میزند و در بخار پشت سرش محو میشود*

    پی نوشت: فصل دوم آکادمی آمبرلا رو شروع کردم*-*... پشمناک تر از فصل اوله ._.

    پی نوشت: تو پست های اول گفتم قراره آدم شم؟ خب... احتمالا بازم گند زدم*-*

    پی نوشت: الان که دارم اینو مینویسم Hitoshizuku ی وکالوید از کایتو و لن و رین دارم گوش میدم... و باید بگم Damn... وکالوید یکی از غم انگیز ترین نوستالژی هامه(=...

    گریه کنم یا زوده؟

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲ بهمن ۹۹

    #63

    این داستان: آوایی که مضحکه ی عام شد.

     

     

    *چهارشنبست و کلاس ریاضی دارم*

    آقای جاوید: وبکم هاتونو روشن کنین وگرنه پرتتون میکنم بیرون.

     

    *حوصله ندارم روسری سر کنم*

    *کلاه بلوز چهارخونمو میکشم سرم و بندشم پاپیونی میبندم*

    *همه چیز اوکی عه و وبکمم روشنه*

    *هوا رفته رفته تاریک شده و منم حوصله ندارم پاشم چراغ روشن کنم*

     

    آقای جاوید: اینجا برای به دست آوردن مشتق باید تابع رو ساده کنیم...

    آقای جاوید: میگم آوا احساس نمیکنی اتاقت یه کم تاریکه؟

    من: عام...

    آقای جاوید: چرا روشن نمیکنی؟

    من: همینجوری راحتم.

    آقای جاوید: ولی فک کنم اینطوری خوابت ببره، میخوای من بیام روشن کنم؟

    من: نه نه لازم نیست.

    آقای جاوید: خب پس بذار به بابات زنگ بزنم بیاد روشن کنه فک کنم برا خودت زحمت بشه.

    من: *جر خوردم*

    آقای جاوید: *واقعا زنگ میزنه به بابام*

    همکلاسی هام: *پاره شدن*

    آقای جاوید: آره آره... فک کنم خودش حال نداره... یه کم به این بچه رسیدگی کنین. چراغ اتاقش خاموشه...

    من:

    من:

    من:

    من: *چرا واقعا زنگ زد؟*

    من: *زیر بار نرفتم و همچنان چراغمو روشن نکردم^-^*

     

     

    پی نوشت: فک میکردم داره تهدید میکنه ولی واقعا زنگ زد به بابام XDD

    پی نوشت: آقای جاوید میدونم که اینو نمیخونی... ولی دخترت هنوز پتوی منو پس نداده... من دلتنگ پتومم...

    پی نوشت: آقای جاوید از دوستای قدیمی بابامه... و خب... تصور بقیش به عهده خودتون XD

    پی نوشت: نیهاهاهاهاهاهااااا داره برف میاد *-*

     

     

  • ۶
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

    قسمت پنجم!

     

    دیشب داداشم 70 گیگ ناقابل رو دوباره قربانی دانلود بازی کرد .___. میشه گفت از تابستونه داره عر میزنه برای The last of us season2 و بالاخره به آرزوش رسیده و خر در چمنش فراوونه^-^

    منم میخوام لست آف آس بازی کنم]=... ولی اصلا وقت ندارم...

    بگذریم، لحظاتی بعد آخرین امتحانم رو میدم، سلامت و بهداشت! و دیگه تمام...

    راستشو بخوام بگم از اونجایی که هر سال موقع امتحانات ترم خیلی در امر درس خوندن جدی میشم فکر میکردم امسال هم قراره تمام عقب موندگی هامو جبران کنم... ولی خب... گند زدم .___. 

    مثل سال های راهنمایی کل روز رو صرف فیلم و سریال و مانهوا کردم .-. ...

    ولی خب دی به پایان رسیده... منم دیگه فرصتی برای لغزش ندارم... حدود 5 ماه و اندی مونده به کنکور... تصورشم رعشه به تنم میندازه...

    خب...

     

    امروز روز پنجم چالشه...

     

    پی نوشت: دیشب مست شده بودم فک کنم .___. حسابی گاتی چَرده بودم .__.

    پی نوشت: اینم خاطر نشان کنم که دیشب تا ساعت 4 صبح بیدار بودم.___.!!!! 

    پی نوشت: سلامت و هویت تنها درسایی هستن که در طول سال تحصیلی حتی نگاهشونم نکردم و امتحاناشونم رو هم با اکتفا به سرچ های گوگل به سرانجام رسوندم ._. 

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

    #62

    نه نه نباید از خودت ضعف نشون بدی.

    الان وقتش نیست.

    نذار دلت به رحم بیاد.

    باهاش مقابله کن، بجنگ، نابودش کن...

    بعد از این همه مدت،

    و تمام احساساتی که پشت سر گذاشتی،

    الان وقت پا پس کشیدن نیست مگه نه؟

     

    من جلوی دوستام مهربونم.

    جلوی معلمم بالغاله رفتار میکنم.

    جلوی خانوادم آدم ساکتی ام.

    چون اگه خود واقعیمو نشون بدم،

    قطعا شکسته میشم.

     

    پی نوشت: از رنگ آبی متنفرم. به جز آبی پاستیلی. و آبی کثیف.

     

  • ۱۲
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

    قسمت چهارم!

     

    تقریبا مطمئنم که یه جن تو خونمون زندگی میکنه.

    که صبحا میاد آلارم تبلتمو خاموش میکنه که خواب بمونم، و چراغ دستشویی رو روشن میذاره که بعد بیدار شدن یه ساعت جلوی در منتظر بمونم که یکی بیاد بیرون تا بتونم برم تو در حالی که کسی تو نیست .____. 

    احتمالا جن مذکور علاقه ی خاصی هم به استفاده ی وافر از هدفونم داره... جدیدا خیلی زود زود شارژش تموم میشه ._. ...

    بگذریم... 

    امروز میخواستم لیوان بشورم ._.

    اسکاچ رو که برداشتم دیدم یه قورباغه ی کوچولو زیرشه"-"...

    جیغ زدم و اسکاچ رو پرت کردم رو سینک "-"

    بعدا فهمیدم قورباغه نبوده "-"...

    کاسبرگ گوجه فرنگی بوده"-"... 

    اصن چرا تو خونه ی ما باید یه قورباغه زندگی کنه|: اونم زیر اسکاچ؟|:

     

    امروز روز چهارم چالشه^^

    امیدوارم بتونم تو نیم ساعت هندل کنم این قسمت رو چون اصلا نمیخوام بعد ساعت 12 پست بشه...

     

    +میدونم که میشه ساعتش رو تغییر داد... ولی خودمو که نمیتونم گول بزنم._.

    یو نو؟|:  *مرز های شاخ بودن را جا به جا میکند*

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۳۰ دی ۹۹

    #61

    قدیم تر ها فکر میکردم واقعا یه مشکلی دارم.

    ولی بعدتر سعی کردم فقط نسبت به این خصلتم بی توجهی کنم تا خیلی خودشو نشون نده. شاید هیچ درک درستی ازش نداشتم که فکر میکردم اگه بهش توجه نکنم مثل جوش های دوران بلوغ خود به خود محو میشه و از بین میره و منم دیگه اینقدر حس چندش و تنفر نسبت به آدمای اطرافم پیدا نمیکنم. خب اشتباه میکردم.

    و جالبه که فقط یه چند ماهی میشه که فهمیدم اینجوریه. نمیدونم، خوبه یا بد؟!

    مثلا اینطوریه که یه چیزی که اصلا هیچ ربطی بهم نداره، ینی اصلا در مورد من نیست، اونقدر شدید بهم برمیخوره که تا مدت ها دلم نمیخواد با اون آدم حرف بزنم.

    در صورتی که اون هیچ اشتباهی انجام نداده... این تقصیر منه که ناجور ترین ناسزا های دنیا بهم برنمیخورن، بعد مثلا یکی بیاد بگه "من از فلان آهنگ خوشم میاد" دیگه دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم .____.

    مهمم نیست طرف کی باشه ها... دوست، غریبه، آشنا، عضوی از خانواده، هرکسی... 

    خوشم نمیاد از این که اینجوری ام... چرا باید در مقابل چیزی که هیچ ارتباطی بهم نداره اینقدر سخت واکنش بدم؟ 

     

     

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۳۰ دی ۹۹

    Unknown

     

    空が青いのは空のせいじゃない

    That the sky is blue is not the sky’s fault

    夕焼けが赤いのも陽のせいじゃない

    That the еvening glow is red is not the sunshinе’s fault

    あなたらしく生きれないとしたら

    If you are unable to live the life that you’d like

    それは優しいあなたのせいじゃない

    That's not the fault of the kind you

     

    ReonNa - Unknown- 

     

     

  • ۱۷
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۹ دی ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: