میدونید وقتایی که عملا از شدت به هم ریختگی حال و احوال روحیتون دارین یقین پیدا میکنین که یه بیمار اسکیزوفرنیک بدبخت هستین که چیزی با بستری شدن توی تیمارستان ندارین چی میتونه باعث شه مثل یک انسان متمدن احیا بشید و به زندگی ادامه بدید؟

بله دوستان! آب و هوا!... امروز بعد از مدت های خیلی طولانی هوا ابریه، همونطور که همیشه دوست داشتم... نمیتونم یه روز دل انگیز با هوای ابری رو با حال ناخوش خراب کنم... خیلی جالبه ها، مردم عادی با دیدن نور خورشید و آسمون صاف و اینا سرحال میان و شاد و قبراق میشن بعد من هر وقت هوا ابری و گرفتست اونقدر انرژی پیدا میکتم که میخوام برم دنیا رو فتح کنم.__....

 

روز شونزدهم چالشه!

قبل شروع کردن این چالش یادمه که هی زور میزدم که یه موضوع برای پست گذاشتن پیدا کنم ولی جز چسناله چیزی نبود، الان که سرم با چالش شلوغه کلی موضوع اومد تو ذهنم.___. چرا چنین خب.___.

 

پی نوشت: آغا کامبک اسپا رو دیدین؟ ینی برخلاف Black Mamba اونقدر سافت و زر زری بود که اگه روش نمینوشت Aespa Official MV باورم نمیشد اینا همون اسپا ان|: ...

پی نوشت: زمستونا توی شهر ما همیشه پر از برف و کولاکه... امسال خیلی کم برف باریده تا الان... هق* دلم خیلی برای برف و سرمایی که همیشه میومد تنگ شده]": 

 

 

-آخرین چیزی که لمس کردید قصد دارد شخصیت اصلی را بکشد. توضیح بدهید که چرا.

 

بارونی سیاه رنگمو پوشیدم و چتر برداشتم. پنج شنبه بود. روزی که بعد از ده روز موزه ی هنر مدرن موما باز می شد و مسلما قرار بود که برم. طبق اعلامیه ی رسمی خود موما، آثار جدیدی از هنرمند های معاصر به موزه انتقال داده شدن که هرطور شده دلم می خواست ببینمشون. کوچیک تر که بودم از هنر مدرن خیلی خوشم می اومد. جوری بود که بقیه به همین راحتی ها نمی تونستن درکش کنن و اجرا کردنشون هم به اندازه ی نقاشی های سبک رئال سخت نبود. ولی در آخر خیلی نتونستم توش پیشرفت کنم چون اکثرا فکر می کردن که فقط یه خط خطی به درد نخور به جا گذاشتم که هیچ مفهومی نداره. به هرحال از اونجایی که مثل هر نوگل شکفته ای به دنبال کسب رضایت و تشویق و این چیزا بودم به سبک رئال رو آوردم و میتونم بگم توش موفق واقع شدم. حداقل از نظر خودم. و در سطح خودم...

دیشب ساعت چهار صبح خوابم برد. وقتی بیدار شدم هنوز پشت بوم بودم و رنگ روغن آبی روی قلم مویی که دستم بود خشک شده بود. نقاشی شکوفه ی بادوم رو با تقریب خوبی نصف کرده بودم پس می تونستم از خودم راضی باشم. 

هوا بارونی بود. پوتین های چرمیم رو پوشیدم.

-کجا داری می ری باز؟

-موما.

-چی چی ما؟

-موزه ی هنر مدرن. نگران نباش مامان، نمی رم با غریبه ها تریاک بکشم.

هرچند دوست ندارم به این قضیه اغراق کنم ولی اتفاقی که چند روز پیش توی اتوبوس افتاد مدام از ذهنم رد می شد و به این فکر می کردم که تریسی واقعا می آد؟ یا اگر اومد جایی قراره دنبال من بگرده یا منتظرم بمونه؟ بعدش هم به این فکر می افتادم که اصلا چرا دختر پر انرژی ای مثل اون باید منتظر یه غریبه مثل من بمونه؟ هرچند وقتی که جلوی در دیدمش نظرم کاملا عوض شد.

مثل موش آب کشیده بود. خیس خالی. نوک دماغ و انگشتاش سرخ شده بودن و سعی می کرد با "هـــا" کردن گرمشون. کنه. مطمئن نبودم چرا اونجا وایستاده و نرفته تو.

-عح! بالاخره اومدی، کم کم داشتم نا امید می شدم!

-جدی که نمی گی نه؟ واقعا منتظر من بودی؟

-این اولین باریه که می آم موما. دلم نمی خواست تنها باشم. عه راستی سلام!

-سـ... سلام...

چترمو بستم و رفتیم داخل. چشماش از شدت ذوق برق می زدن. می تونم بگم در مورد تک تک نقاشی ها نظر های فوق تخصصی می داد و هرکدوم رو به شیوه ی خاصی تحسین می کرد. من هم بیشتر از این که فکرمو به سمت نقاشی ها معطوف کنم، به این فکر می کردم که اگه الان یه آشنا منو ببینه که با یه دختر غریبه دارم می گردم چی فکر می کنه. قطعا نمی تونم کسی رو قانع کنم که این سومین باریه که می بینمش. 

-وای اینجارو! نقاشی زن ایتالیایی از جورج کوندو!... خیلی خوشبختم که می تونم از نزدیک ببینمش... اه وایسا ببینم... شیشه عینکم باز کثیف شده...

عینکش رو داد به من که داخل کیفش دنبال دستمال بگرده. اگر قرار باشه جایی نامرتب تر از اتاق من توی این کشور پیدا بشه، مطمئنا اون جای مورد نظر کیف تریسیه. یه کیف پارچه ای گنده که فکر کنم توش همه چیز پیدا بشه. عینکش رو نگه داشتم، اونم داشت وسایلش رو زیر و رو می کرد. هرچی گیرش می اومد رو در می آورد و دوباره می انداختش داخل. مطمئن بودم کارش طول می کشه پس به صورت امتحانی عنکش رو زدم به صورتم. همه چیز رو خیلی نزدیک تر می دیدم؛ سرم داشت گیج می رفت. با این وجود سعی می کردم صاف راه برم.

تریسی بالاخره دستمال رو پیدا کرد، توی دست راستش هم یه مداد مغزی بود. 

-کلود! پیداش کردم!

کفپوش زمین به شدت سُر بود. هم به دلیل صافی بیش از حد کاشی ها و هم به خاطر بارونی که باریده بود. کف زمین کاملا خیس بود و تریسی اصلا به این موضوع توجه نداشت. پس در دو قدمی من پاش لیز خورد و مداد داخل دستش پرتاب شد سمتم. احتمال می دم تریسی توی زندگی قبلیش جان ویک بوده باشه چون اگه عینکش رو نزده بودم مداد مغزی تا ده سانتی متر توی کاسه ی چشمم فرو می رفت و مرگم حتمی بود. جالبه که قبل از حرکت به مامان گفتم نمی رم تریاک بکشم. فرو رفتن مداد توی چشم به هر طریقی خطرناک تر از تریاک به نظر می آد. در هر صورت من و عینک سالم بودیم، ولی تریسی از درد زانوی پاش می نالید و نگاه تمام بازدید کننده های موزه هم روی ما دوتا بود. 

توی این لحظه بیشتر از هرچیزی دعا می کردم که هیچ آشنایی این اطراف نباشه...

 

 

پی نوشت: همانا که به جز جان ویک کسی نمیتونه با مداد آدم بکشه.___. داداش چرا موضوعاتو یهو اینقدر خشن میکنی...