بیاید واقعا وانمود کنیم اتفاقی نیوفتاده^^
ولی واقعا اگه قرار باشه من همین امسال بمیرم، قطعا روز مرگم چهارشنبه خواهد بود. ینی چهارشنبه ها جوری سرم با یه عالمه کلاس شلوغه که اصلا فرصت نفس کشیدنم ندارم اون وسط...
این اواخر هم رفتار های Panic طورم به صورت غیرقابل توجیهی افزایش پیدا کرده... رسما عین دیوونه ها شدم و اصن به قول خواهر هیونگ "وهشی می شم و قاتی می کنم"...
میدونم هی دارم توی این چالشه وقفه میندازم و هر شب به صورت مداوم نمینویسمش، ولی به هرحال امروز روز پونزدهمشه.
پی نوشت: نپرسید چرا، چون منم نمیدونم چرا!
پی نوشت: مامانم مطمئنه که داره یه روانی توی خونه نگه میداره...
پی نوشت: اونقدر بی اعصابم که امشب رو اصلا نمیخواستم چیزی بنویسم... ولی بعدش نظرم عوض شد... یاح
پی نوشت: انتقام گرفتن حس باحالی داره نه؟... برای من که فقط همون لحظست. بعدش عذاب وجدان ولم نمیکنه.
پی نوشت: یکی دیگه از بدی های عینک داشتن اینه که وقتی گریه میکنی پشت عینکت کثیف میشه...
-ویژگیهای آخرین برنامهای که استفاده کردید یا آخرین وبسایتی که به آن سر زدید را بنویسید.
-تریسی وینسنت.
تا وقتی برسم خونه چندین بار این اسم رو با خودم تکرار کردم. به من گفت اسم عجیب غریبی دارم ولی خودش هم دست کمی نداشت. به نظرم آدمای بیست یا سی سال پیش همچین اسمی روی بچشون می ذارن. به هرحال وقتی رسیدم خونه چیز هایی که خریده بودم رو گذاشتم روی تختم. لباس هامو پرت کردم توی کمد و بعدش سریع وارد ویکی پدیا شدم و سرچ کردم: وینسنت ونگوگ.
وقتی داشتم این همه در مورد خرید وسایل نقاشی ول خرجی می کردم دقیقا نمی دونستم که قراره باهاشون چیکار کنم یا صرف کشیدن چه نقاشی ای کنمشون. ولی حالا کاملا مطمئنم که می خوام شکوفه ی بادوم رو بکشم.
وقتی برای اولین بار این نقاشی رو دیدم، فکر کردم طرح شکوفه های گیلاسه. برای همین در لحظه شروع کردم به گریه کردن چون منو یاد بابام می نداخت. بابای واقعیم.
در هر صورت، وقتی که خوب نقاشی رو برانداز کردم و در مورد داستان هایی که پشتش هست یا تاریخ تموم شدنش و سایر چیزای مرتبط باهاش خوندم، موبایل رو گذاشتم جلوم و شروع کردم به کشیدن طرح اولیه روی بوم.
-یه نقاشی جدید؟ دوباره؟
کال دم در اتاقم وایستاده بود: چیزی لازم داری؟
-کلود لطفا... تو هنوز نقاشی اون دختره رو تموم نکردی...
-کال خواهش می کنم. الان این مهم تره. اول باید اینو بکشم.
و بعد هم نقاشی اصلی رو از موبایلم نشونش دادم. وقتی کنجکاو شد که چرا اینقدر یهویی تصمیم گرفتم یه نقاشی معروف رو کپی کنم، بهش در مورد ونگوگ توضیح دادم و وقتی دیدم که می خواد بیشتر هم بدونه، دوباره ویکی پدیا رو باز کردم و بیشتر و بیشتر براش خوندم. یکی از نکته های جالب در مورد ویکی پدیا اینه که وقتی می ری توش، روی کلمه های لینک شده کلیک می کنی و وارد یه صفحه دیگه می شی، بعدش بازم با کلمات لینک شده ی جدید مواجه می شی و دوباره صفحه های جدید و جدید و جدید پشت سر هم هی باز می شن و تا مدت ها داخلش مشغول می شی.
این بار هم همینطور بود. تا ساعت ها داشتیم توی ویکی پدیا گشت می زدیم، تا جایی که نقاشی و رنگ هایی که تازه خریده بودم به کل فراموش شدن.
پی نوشت: بله، آخرین سایتی که رفتم توش ویکی پدیا بود. و حدس بزنین چرا رفتم توش؟ بله، که در مورد مرگ های غیرعادی که از قرون وسطا تا الان رخ دادن بخونم.___.
پی نوشت: هیچ میدونستین یه بار یه زن روستایی به خاطر برخورد ادرار مرده؟ انگار بدبخت داشته توی چمنزار قدم میزده، بعد هواپیمایی که از همون آسمون رد میشده به صورت اتفاقی مخرن ادرارش باز میشه و ادرار مسافران محترم میریزه رو این خانومه.___. حالا شاید بپرسید خب پس چطور شد که مرد؟ و منم میگم تا این ادراره از آسمون بیاد و به پایین برسه یخ میزنه و تبدیل به یه قندیل خیلی تیز میشه و زارت فرو میره تو قلب این بدبخت.___. خدا بیامرزتش^^