پریروز تولد مادربزرگم بود. برای اولین بار بعد از فوت بابابزرگم آرایش کرد. البته اونم به زور دختر عموم بود. همش می گفت که این کارا چیه و چرا اینقدر برام خرج کردین؟ ولی کاملا می شد فهمید که چقدر خوشحال شدهD":

 

روز دهم چالشه^-^ البته قرار بود یازدهمی باشه... اگه وقت کردم امشب یکی دیگه می نویسم که ترتیب به هم نخوره^^

 

پی نوشت: گاهی اوقات حس می کنم چقدر بیخوده که یه پست سرشار از ناله می ذارم و پست بعدیش یه جوری همه چیز گل و بلبله که انگار نه انگار تا چند ساعت پیش داشتم ناله می کردم._.

پی نوشت: بابای شما هم از فیلتر متنفره؟ من همه ی عکسای تولد مادربزرگمو با فیتلر های جینگول اینستا گرفتم و بابام از همشون متنفره._.

پی نوشت: داداشم اونقدر غرق لست آف آس شده که میاد بهم می گه: خدا هم کارش درسته ها! مارو با گرافیک بالایی طراحی کرده._. ...

پی نوشت: کلاس زبان فردام تعطیل شده... آخ که چقدر شاد شدم...

پی نوشت: بالاخره به آرزوتون رسیدید XD... منم +100 تایی شدم D': 

 

 

-سعی کنید خواننده را قانع کنید که اسطوره‌ی انتخابی‌تان واقعاً وجود دارد.

 

اولین بارون های پاییزی بالاخره داشتن می اومدن. به نظر می رسید امسال نسبت به سال های قبل قراره کمتر بارون بیاد. ناتی وقتی دید که بارون خاک حیاط و برگ های درخت بلوط رو خیس کرده، شروع کرد به بی قراری کردن. چند هقته قبل یه لباس بارونی زرد رنگ سفارش داده بود و دقیقا دیروز به دستش رسید. 

-مامـان مامان! داره بارون می آد!

-خیلی خب ناتی. بارونه دیگه. مگه اولین بارته بارون می بینی؟

ناتی چیزی زیر لب زمزمه کرد. بارونی زردشو پوشید و یه کلاه آبی رنگ گذاشت سرش. شلوار لی کهنه شو هم پوشید. کال که داشت سرامیک کف آشپزخونه رو می سابید گفت: ناتی سرما می خوری. الان وقت بیرون رفتن نیست.

ناتی یه نگاه به مامان انداخت که پشت لپ تاپ نشسته بود و داشت به کار های آنلاین شاپ می رسید و گفت: ببینم کال، بابا کجاست؟

-داره گزارششو تایپ می کنه. بیخودی که ماموریت نرفته.

ناتی با کف دستش کوبید رو پیشونیش: حدس می زدم. 

داشت پوتین هاشو می پوشید. گویا که اون رگ لجبازیش زده بود بیرون و هیچ جوره نمی خواست قبول کنه که نره بیرون. چند روزی می شد که منم برای ولگردی بیرون نرفتم، برای همون پالتوی سیاهمو پوشیدم و کلاه سرم گذاشتم. یه چتر هم برداشتم: منم باهات میام ناتی.

-اوه، یه اضافی!

-اضافی؟ خوشت نمی آد داداشت باهات بیاد؟

شونه هاشو بالا انداخت: مهم نیست.

بارون رفته رفته شدید تر می شد. تمام چاله های وسط راه پر از آب شده بودن و موقع راه رفتن چلپ چلپ صدا می دادن. ناتی هم جفت پا می پرید توشون. چون مطمئن بود پوتین هاش اونقدر بلند هستن که نذارن پاهاش خیس شن.

-ببینم ناتی، الان برای چی اومدیم بیرون؟

-که کدو تنبل بکاریم!

-کدو تنبل بکاریم؟!

-شوخی کردم! باید کلید رو پیدا کنم و برای پر کردن قنددون ست چای خوریم نبات رنگی بخرم.

-منظورت از این کارا چیه؟

یه شی مثلث شکل از کیف کمریش بیرون آورد که یه سوراخ وسطش داشت. به نظر می اومد خودش با گل درستش کرده چون خیلی کج و کوله بود. از داخل سوراخ نگاهم کرد: چون امروز روزیه که مادرفولادزره یه بچه ی جدید انتخاب می کنه، تو به عنوان قهرمان میک شیک بلوبری و من به عنوان دستیارت باید از بچه های شهر محافظت کنیم!

بعد هم خم شد و از بوته ای که همون اطراف بود یه شاخه ی خشکیده کند و محکم گرفت دستش. نمی دونستم کار درستیه یا نه، ولی خندم می اومد. ناتی همیشه همینطوریه. بعضی وقت ها به این فکر می کنم که چقدر می تونه از بقیه ی هم سن و سال هاش متفاوت باشه، و این که وقتی بزرگ بشه چجور آدمی می شه؟

-می گم ناتی، با نبات رنگی و کدو چجوری می خوای جون بچه ها رو نجات بدی؟

-همونطور که کورالین نجات پیدا کرد دیگه. من مطمئنم قدیما خونه ی ما قصر صورتی بوده که خرابش کردن و به جاش یه خونه ی دیگه ساختن. امروز اولین روز پاییزه که بارون می آد و مامان بابا جفتشون دارن با کامپیوترشون کار می کنن، کال هم که مشغوله. تازه عروسک بیبی یودا رو که پشم های سرشو شکل موهای خودم درست کرده بودم هم گم شده. کال گفت شاید دفه ی قبلی که رفتم انباری اونجا جا مونده ولی مامان اونقدر سرش شلوغه که اصلا نمی فهمه که بهش می گم کلید انباری رو بده بهم. اینا همشون نشانه ان. 

-می تونستی به من بگی. من که به حرفات گوش می دم.

-ولی تو اضافه ای!

کم کم شخصیت های کارتون کورالین داشت یادم می اومد. ناتی عاشق کورالین بود و از وقتی دیده بودش تصمیم گرفته بود همه ی دکمه های جهان رو جمع کنه تو اتاقش تا هیچ دکمه ای باقی نمونه که مادرفولادزره بخواد به چشم بچه ها بدوزه. حدس می زنم منظورش از "تو اضافه ای!" هم این بود که من تنها دوستشم.

-هی کلود! یه گربه ی سیاه روی دیواره! این یه نشانه ی خوبه، حتما دارم نجات پیدا می کنم!

-ناتی... تو واقعا فکر می کنی یه دنیای دیگه وجود داره که بخواد با چیز های قشنگش تورو گول بزنه؟

-کلود بس کن. کورالین واقعا وجود داشته. من می دونم.

همینطور که داشتیم به شیرینی فروشی خیابون اصلی نزدیک می شدیم -جایی که امروز صبح مامان و ناتی رفتن که نون صنعتی بخرن- ناتی یهو جیغ زد: پیداش کردم! بیبی یودا رو پیدا کردم!

عروسک بیبی یودا زیر یه درخت خشک شده زیر انبوهی از برگ ها افتاده بود. ناتی اون عروسکش رو خیلی دوست داشت. بعید می دونستم اشتباهی اونجا جا گذاشته باشدش، حدس می زدم که خودش صبح موقع اومدن از قصد اون رو اونجا گذاشته بود که بعدا پیداش کنه.

ناتی راست می گفت بارونی زرد، پوتین های بلند، شی مثلثی که وسطش سوراخ داره، نبات های رنگی، عروسکی که خود به خود جا به جا می شه، گربه ی سیاه و مامان بابایی که سرشون توی کامپیوتره. کورالین واقعا وجود داشت!

 

 

پی نوشت: اولا که آه قلبم... کورالین! دوما این که... کاملا نفهمیدم موضوعش چی می خواد ازم ._. اگه بد برداشت کردم و غلط نوشتم دیگه تقصیر من نیست، می خواست واضح تر اشاره می کرد چی می خواد از جونم|: