۳۷۲ مطلب توسط «Maglonya ~♡» ثبت شده است

#63

این داستان: آوایی که مضحکه ی عام شد.

 

 

*چهارشنبست و کلاس ریاضی دارم*

آقای جاوید: وبکم هاتونو روشن کنین وگرنه پرتتون میکنم بیرون.

 

*حوصله ندارم روسری سر کنم*

*کلاه بلوز چهارخونمو میکشم سرم و بندشم پاپیونی میبندم*

*همه چیز اوکی عه و وبکمم روشنه*

*هوا رفته رفته تاریک شده و منم حوصله ندارم پاشم چراغ روشن کنم*

 

آقای جاوید: اینجا برای به دست آوردن مشتق باید تابع رو ساده کنیم...

آقای جاوید: میگم آوا احساس نمیکنی اتاقت یه کم تاریکه؟

من: عام...

آقای جاوید: چرا روشن نمیکنی؟

من: همینجوری راحتم.

آقای جاوید: ولی فک کنم اینطوری خوابت ببره، میخوای من بیام روشن کنم؟

من: نه نه لازم نیست.

آقای جاوید: خب پس بذار به بابات زنگ بزنم بیاد روشن کنه فک کنم برا خودت زحمت بشه.

من: *جر خوردم*

آقای جاوید: *واقعا زنگ میزنه به بابام*

همکلاسی هام: *پاره شدن*

آقای جاوید: آره آره... فک کنم خودش حال نداره... یه کم به این بچه رسیدگی کنین. چراغ اتاقش خاموشه...

من:

من:

من:

من: *چرا واقعا زنگ زد؟*

من: *زیر بار نرفتم و همچنان چراغمو روشن نکردم^-^*

 

 

پی نوشت: فک میکردم داره تهدید میکنه ولی واقعا زنگ زد به بابام XDD

پی نوشت: آقای جاوید میدونم که اینو نمیخونی... ولی دخترت هنوز پتوی منو پس نداده... من دلتنگ پتومم...

پی نوشت: آقای جاوید از دوستای قدیمی بابامه... و خب... تصور بقیش به عهده خودتون XD

پی نوشت: نیهاهاهاهاهاهااااا داره برف میاد *-*

 

 

  • ۶
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

    قسمت پنجم!

     

    دیشب داداشم 70 گیگ ناقابل رو دوباره قربانی دانلود بازی کرد .___. میشه گفت از تابستونه داره عر میزنه برای The last of us season2 و بالاخره به آرزوش رسیده و خر در چمنش فراوونه^-^

    منم میخوام لست آف آس بازی کنم]=... ولی اصلا وقت ندارم...

    بگذریم، لحظاتی بعد آخرین امتحانم رو میدم، سلامت و بهداشت! و دیگه تمام...

    راستشو بخوام بگم از اونجایی که هر سال موقع امتحانات ترم خیلی در امر درس خوندن جدی میشم فکر میکردم امسال هم قراره تمام عقب موندگی هامو جبران کنم... ولی خب... گند زدم .___. 

    مثل سال های راهنمایی کل روز رو صرف فیلم و سریال و مانهوا کردم .-. ...

    ولی خب دی به پایان رسیده... منم دیگه فرصتی برای لغزش ندارم... حدود 5 ماه و اندی مونده به کنکور... تصورشم رعشه به تنم میندازه...

    خب...

     

    امروز روز پنجم چالشه...

     

    پی نوشت: دیشب مست شده بودم فک کنم .___. حسابی گاتی چَرده بودم .__.

    پی نوشت: اینم خاطر نشان کنم که دیشب تا ساعت 4 صبح بیدار بودم.___.!!!! 

    پی نوشت: سلامت و هویت تنها درسایی هستن که در طول سال تحصیلی حتی نگاهشونم نکردم و امتحاناشونم رو هم با اکتفا به سرچ های گوگل به سرانجام رسوندم ._. 

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

    #62

    نه نه نباید از خودت ضعف نشون بدی.

    الان وقتش نیست.

    نذار دلت به رحم بیاد.

    باهاش مقابله کن، بجنگ، نابودش کن...

    بعد از این همه مدت،

    و تمام احساساتی که پشت سر گذاشتی،

    الان وقت پا پس کشیدن نیست مگه نه؟

     

    من جلوی دوستام مهربونم.

    جلوی معلمم بالغاله رفتار میکنم.

    جلوی خانوادم آدم ساکتی ام.

    چون اگه خود واقعیمو نشون بدم،

    قطعا شکسته میشم.

     

    پی نوشت: از رنگ آبی متنفرم. به جز آبی پاستیلی. و آبی کثیف.

     

  • ۱۲
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

    قسمت چهارم!

     

    تقریبا مطمئنم که یه جن تو خونمون زندگی میکنه.

    که صبحا میاد آلارم تبلتمو خاموش میکنه که خواب بمونم، و چراغ دستشویی رو روشن میذاره که بعد بیدار شدن یه ساعت جلوی در منتظر بمونم که یکی بیاد بیرون تا بتونم برم تو در حالی که کسی تو نیست .____. 

    احتمالا جن مذکور علاقه ی خاصی هم به استفاده ی وافر از هدفونم داره... جدیدا خیلی زود زود شارژش تموم میشه ._. ...

    بگذریم... 

    امروز میخواستم لیوان بشورم ._.

    اسکاچ رو که برداشتم دیدم یه قورباغه ی کوچولو زیرشه"-"...

    جیغ زدم و اسکاچ رو پرت کردم رو سینک "-"

    بعدا فهمیدم قورباغه نبوده "-"...

    کاسبرگ گوجه فرنگی بوده"-"... 

    اصن چرا تو خونه ی ما باید یه قورباغه زندگی کنه|: اونم زیر اسکاچ؟|:

     

    امروز روز چهارم چالشه^^

    امیدوارم بتونم تو نیم ساعت هندل کنم این قسمت رو چون اصلا نمیخوام بعد ساعت 12 پست بشه...

     

    +میدونم که میشه ساعتش رو تغییر داد... ولی خودمو که نمیتونم گول بزنم._.

    یو نو؟|:  *مرز های شاخ بودن را جا به جا میکند*

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۳۰ دی ۹۹

    #61

    قدیم تر ها فکر میکردم واقعا یه مشکلی دارم.

    ولی بعدتر سعی کردم فقط نسبت به این خصلتم بی توجهی کنم تا خیلی خودشو نشون نده. شاید هیچ درک درستی ازش نداشتم که فکر میکردم اگه بهش توجه نکنم مثل جوش های دوران بلوغ خود به خود محو میشه و از بین میره و منم دیگه اینقدر حس چندش و تنفر نسبت به آدمای اطرافم پیدا نمیکنم. خب اشتباه میکردم.

    و جالبه که فقط یه چند ماهی میشه که فهمیدم اینجوریه. نمیدونم، خوبه یا بد؟!

    مثلا اینطوریه که یه چیزی که اصلا هیچ ربطی بهم نداره، ینی اصلا در مورد من نیست، اونقدر شدید بهم برمیخوره که تا مدت ها دلم نمیخواد با اون آدم حرف بزنم.

    در صورتی که اون هیچ اشتباهی انجام نداده... این تقصیر منه که ناجور ترین ناسزا های دنیا بهم برنمیخورن، بعد مثلا یکی بیاد بگه "من از فلان آهنگ خوشم میاد" دیگه دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم .____.

    مهمم نیست طرف کی باشه ها... دوست، غریبه، آشنا، عضوی از خانواده، هرکسی... 

    خوشم نمیاد از این که اینجوری ام... چرا باید در مقابل چیزی که هیچ ارتباطی بهم نداره اینقدر سخت واکنش بدم؟ 

     

     

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۳۰ دی ۹۹

    Unknown

     

    空が青いのは空のせいじゃない

    That the sky is blue is not the sky’s fault

    夕焼けが赤いのも陽のせいじゃない

    That the еvening glow is red is not the sunshinе’s fault

    あなたらしく生きれないとしたら

    If you are unable to live the life that you’d like

    それは優しいあなたのせいじゃない

    That's not the fault of the kind you

     

    ReonNa - Unknown- 

     

     

  • ۱۷
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۹ دی ۹۹

    قسمت سوم!

     

    داداشم حدودا یه هفته پیش یه بازی جدید برای پی اس فور دانلود کرد (که 52 گیگ ناقابل بود^^) نحوه ی بازیش خیلی خیلی شبیه فورتنایته ولی  Damn خیلی سخت تره کنترلش .__. ... اسمش Apex عه ^0^ حالا داشتیم بازی میکردیم، من از یه دختره توش خوشم اومد اسمش Lifeline ّبود... بعد لحظه ای که وارد مچ شد اینجوری بود که:

    من: چرا این دختره ناخوناشو یه متر کاشته|: چجوری میخواد با اونا بجنگه؟ 

    داداشم: آبجی... به ناخوناش چیکار داری بازیتو کن...

    من: آخه چجوری اسلحه گرفته دستش؟

    داداشم: *آه*... 

     

    بگذریم امروز روز سوم چالشه^^...

     

    پی نوشت: من با ناخون دراز دسشویی هم نمیتونم برم"-"

  • ۱۱
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۹ دی ۹۹

    قسمت دوم!

     

    گویا آهنگی که گذاشتم پلی نمیشه. و خب باید بگم... ذره ای برام مهم نیست|:

    دیگه رسما اعصابشو ندارم... میخواد پلی شه نمیخواد نشه|: (والا برای خودم که میاره... با لپ تاپ و تبلت و اینا هم امتحان کردم میاورد نمیدونم چطور برای شما نمیاره ._.)

    بگذریم... 

    امروز روز دوم چالش نویسندگیه. 

    دیروز موضوع تمام روز هارو نگاه کردم... سازنده ی چالش قوه ی تخیل فوق العاده ای داشته به نظرم /._.

     

    پی نوشت: معمولا اول اینجور چالشا کلی حرف میزنم. نمیدونم چرا امروز حرفم نمیاد ._. ...

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۸ دی ۹۹

    Memories - Cover by Blue.D

     

    ساخت کد موزیک

    ~Memories - Cover by Blue.D~

    ~Download~

     

     

    Everybody hurts sometimes"
    Everybody hurts someday, ayy ayy
    But everything gon' be alright
    "Go and raise a glass and say, ayy

     

     پی نوشت: بالاخره منم آهنگ گذاشتم... ترجیحا موقع خوندن اراجیفم پلی کنیدش، هر چند وقت یه بار عوضش میکنم^^

    پی نوشت: به شخصه هیچ علاقه ی خاصی به رنگ آبی ندارم. ولی بلو دی همیشه باعث میشه خوشم بیاد ازش...~ 

     

     

  • ۱۵
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۷ دی ۹۹

    قسمت اول!

     

    بعد از این که دیدم بیشتر از یه ماهه که مثل یه مفت خور بی مصرف فقط وقت تلف میکنم و عملا هیچ برنامه ی خاصی رو تو زندگیم دنبال نمیکنم، تصمیم گرفتم یه چالش سی روزه شروع کنم. درسته که صرفا فقط یه چالشه ولی حداقل باعث میشه یه مقدار بهش پایبند باشم و حداقل خودم احساس انگل بودن به خودم نداشته باشم .___. 

    میخواستم برم سراغ چالش ژورنال ولی... نمیدونم فکر کردم الان حال و حوصله ی جواب دادن به اون دست از سوالاتو ندارم. برای همون یه چالش دیگه شروع کردم که احتمال میدم هیچکدومتون انجامش ندادین... بگذریم.

    چالش 30 روزه ی نوشتنه. در واقع مثل نوشتن یه داستانه. خودم فقط سوال روز اولشو دیدم و از بقیش خبر ندارم. فقط فکر کردم چیز جالبیه D": 

    شنبه ی گرانقدرمو با این چالش (و البته امتحان زیستی که عملا تو فرجه ی یک هفته ایش گل لگد کردم و هیچ شکر خاصی نخوردم) شروع مینمایم ^-^

    از همین تریبون از تمام کسایی که خوششون اومده دعوت میکنم که شرکت بنماین /.__. ولی چون میدونم تا اسم نگم کسی توجه نمیکنه، دعوت میکنم از یومیکو - هانائه - کیدو - هانی بانچ - آرتمیس - استلا

    کس دیگه ای هم اگه خوشش اومد دریغ نکنه همتون از طرف من دعوتین D: 

     

    خب امروز روز اولشه^^

     

    پی نوشت: معلومه که حال نداشتم کسایی که دعوت کردم رو لینک کنم؟ .___.

    پی نوشت: امروز فقط نیم ساعت فرصت دارم که امتحان زیستمو بنویسم چون بعدش کلاس دارم ._. شانس...

    پی نوشت: یه جورایی این چالشه منو یاد اون چالش چند کهکشان آن ور تر میندازه D: 

    پی نوشت: هنوز مطمئن نیستم قراره با لحن نوشتاری بنویسمش یا خوانداری... هیچوقت نمیتونم درست حسابی در موردش تصمیم بگیرم ._.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۷ دی ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: