۳۶۶ مطلب توسط «Maglonya ~♡» ثبت شده است

قسمت سوم!

 

داداشم حدودا یه هفته پیش یه بازی جدید برای پی اس فور دانلود کرد (که 52 گیگ ناقابل بود^^) نحوه ی بازیش خیلی خیلی شبیه فورتنایته ولی  Damn خیلی سخت تره کنترلش .__. ... اسمش Apex عه ^0^ حالا داشتیم بازی میکردیم، من از یه دختره توش خوشم اومد اسمش Lifeline ّبود... بعد لحظه ای که وارد مچ شد اینجوری بود که:

من: چرا این دختره ناخوناشو یه متر کاشته|: چجوری میخواد با اونا بجنگه؟ 

داداشم: آبجی... به ناخوناش چیکار داری بازیتو کن...

من: آخه چجوری اسلحه گرفته دستش؟

داداشم: *آه*... 

 

بگذریم امروز روز سوم چالشه^^...

 

پی نوشت: من با ناخون دراز دسشویی هم نمیتونم برم"-"

  • ۱۱
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۹ دی ۹۹

    قسمت دوم!

     

    گویا آهنگی که گذاشتم پلی نمیشه. و خب باید بگم... ذره ای برام مهم نیست|:

    دیگه رسما اعصابشو ندارم... میخواد پلی شه نمیخواد نشه|: (والا برای خودم که میاره... با لپ تاپ و تبلت و اینا هم امتحان کردم میاورد نمیدونم چطور برای شما نمیاره ._.)

    بگذریم... 

    امروز روز دوم چالش نویسندگیه. 

    دیروز موضوع تمام روز هارو نگاه کردم... سازنده ی چالش قوه ی تخیل فوق العاده ای داشته به نظرم /._.

     

    پی نوشت: معمولا اول اینجور چالشا کلی حرف میزنم. نمیدونم چرا امروز حرفم نمیاد ._. ...

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۲۸ دی ۹۹

    Memories - Cover by Blue.D

     

    ساخت کد موزیک

    ~Memories - Cover by Blue.D~

    ~Download~

     

     

    Everybody hurts sometimes"
    Everybody hurts someday, ayy ayy
    But everything gon' be alright
    "Go and raise a glass and say, ayy

     

     پی نوشت: بالاخره منم آهنگ گذاشتم... ترجیحا موقع خوندن اراجیفم پلی کنیدش، هر چند وقت یه بار عوضش میکنم^^

    پی نوشت: به شخصه هیچ علاقه ی خاصی به رنگ آبی ندارم. ولی بلو دی همیشه باعث میشه خوشم بیاد ازش...~ 

     

     

  • ۱۵
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۷ دی ۹۹

    قسمت اول!

     

    بعد از این که دیدم بیشتر از یه ماهه که مثل یه مفت خور بی مصرف فقط وقت تلف میکنم و عملا هیچ برنامه ی خاصی رو تو زندگیم دنبال نمیکنم، تصمیم گرفتم یه چالش سی روزه شروع کنم. درسته که صرفا فقط یه چالشه ولی حداقل باعث میشه یه مقدار بهش پایبند باشم و حداقل خودم احساس انگل بودن به خودم نداشته باشم .___. 

    میخواستم برم سراغ چالش ژورنال ولی... نمیدونم فکر کردم الان حال و حوصله ی جواب دادن به اون دست از سوالاتو ندارم. برای همون یه چالش دیگه شروع کردم که احتمال میدم هیچکدومتون انجامش ندادین... بگذریم.

    چالش 30 روزه ی نوشتنه. در واقع مثل نوشتن یه داستانه. خودم فقط سوال روز اولشو دیدم و از بقیش خبر ندارم. فقط فکر کردم چیز جالبیه D": 

    شنبه ی گرانقدرمو با این چالش (و البته امتحان زیستی که عملا تو فرجه ی یک هفته ایش گل لگد کردم و هیچ شکر خاصی نخوردم) شروع مینمایم ^-^

    از همین تریبون از تمام کسایی که خوششون اومده دعوت میکنم که شرکت بنماین /.__. ولی چون میدونم تا اسم نگم کسی توجه نمیکنه، دعوت میکنم از یومیکو - هانائه - کیدو - هانی بانچ - آرتمیس - استلا

    کس دیگه ای هم اگه خوشش اومد دریغ نکنه همتون از طرف من دعوتین D: 

     

    خب امروز روز اولشه^^

     

    پی نوشت: معلومه که حال نداشتم کسایی که دعوت کردم رو لینک کنم؟ .___.

    پی نوشت: امروز فقط نیم ساعت فرصت دارم که امتحان زیستمو بنویسم چون بعدش کلاس دارم ._. شانس...

    پی نوشت: یه جورایی این چالشه منو یاد اون چالش چند کهکشان آن ور تر میندازه D: 

    پی نوشت: هنوز مطمئن نیستم قراره با لحن نوشتاری بنویسمش یا خوانداری... هیچوقت نمیتونم درست حسابی در موردش تصمیم بگیرم ._.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۷ دی ۹۹

    #60

     

    ولی کاش واقعا بفهمید که درونگرا بودن لزوما به معنی یه افسرده ی بدبخت بودن نیست!

    از صمیم قلبم آرزو دارم یه سریاتون درک کنین اینو، که درونگرا بودن صرفا یه خصیصست. یه ویژگی شخصیتیه و نمیگم نمیشه تغییرش داد، ولی با بیماری های ذهنی روانی مربوط به اجتماع گریزی فرق میکنه! 

    من به شخصه آدم درونگرا ای ام. به جز یه سری موارد خاص به هیچ وجه من الوجود دوست ندارم احساس واقعیمو بذارم کف دست طرف مقابلم و سفره ی دلمو براش باز کنم، چه بسا که این "دوست ندارم" در بسیاری از موارد به "نمیتونم" تبدیل میشه! و واقعا خواهشمندم اینو بفهمید که این مورد به این معنی نیست که دارم خودخوری میکنم و به روح و روان خودم آسیب میزنم، نه دلبندم چیزی که اعصاب و روح و روان منو به چوخ میده شمایی هستی که مدام سعی میکنی چیزی که من واقعا هستم رو عوض کنی!....

    من سال های سال با همین ویژگی درونگرایی شیتی زندگی کردم و خودم و شخصیتمو همینجوری که هست دوست دارم و هیچ مشکلی در این که نمیخوام وسط یه گله آدمِِ تا حد زیادی غریبه گیر بیوفتم ندارم!... 

    نمیخوام بگم که اوه مای گاد من آدم بسیار کاملی هستم و اخلاقم هیچ موردی نداره، نه اتفاقا اخلاق های بد و منفی هم دارم، خیلی هم دارم ولی چیزی که ازش مطمئنم اینه که درونگرایی از اون اخلاقیات نیست!

    من به عنوان یه درونگرا از بودن بین آدمای جدید بدم میاد، از بودن توی جمع های شلوغی که تعدادشون نهایتا بیشتر از ۸، ۹ نفره به شدت بیزارم!....

    من وقتی ناراحتم، ناامیدم، احساس بدبختی میکنم یا هر حس منفی دیگه ای دارم ترجیح میدم تو فاصله ی بین در و مبل اتاقم بشینم، هدفونمو بذارم رو گوشم، پتوی بچگیامو بکشم رو پاهام و همراه این که دارم دونه دونه موهای سرمو میکنم آهنگ گوش کنم و گریه کنم! 

    آره این چیزیه که منو آروم میکنه. این چیزیه که باعث میشه حس بهتری داشته باشم و باور کن، باور کن حتی اگه نیازی به درد دل با کسی داشته باشم، خودم میدونم برم با کی حرف بزنم که حس راحتی بیشتری پیدا کنم و خبر جالب این که من به روش خودم در مورد بدبختی هام حرف میزنم!

    لطفا اینو درک کنین...

    درونگرا بودن به معنی افسرده و منزوی بودن نیست. یه درونگرا میتونه یه آدم خیلی شاد و شنگولی باشه همونطور که یه برونگرا میتونه!

    درونگرا بودن به این معنی نیست که از زندگیت لذت نبری، شاد نباشی یا هر کوفت دیگه ای!

    شاید فکر کنین دارین با گفتن این حرف که "یه کم اجتماعی تر باش!" دارین به یه درونگرا کمک میکنین ولی نه... تنها کمکی که از دستتون برمیاد اینه که سکوت اختیار کنین و بذارین جوری که فکر میکنه درسته با مشکلاتش برخورد کنه!...

     

     

    پی نوشت: خیلی بدم میاد از کسایی که درک درستی از این قضیه ندارن...

    پی نوشت: مشخصا این پست خطاب به *همه* نیست پس خیلی خوب میشه اگه هرکی اینو میخونه به خودش نگیره._.

    پی نوشت: جدیدا اینطوری شدم که یهویی تصمیم میگیرم عصبانی باشم. نمیدونم چرا و از دست چه کسی و به کدامین گناه. فقط دلم میخواد عصبانی باشم._. 

    پی نوشت: همچنان درس بلاکم. رسما هیچیم شبیه یه دوازدهمی کنکوری نیست'-'...

    پی نوشت: میگم شما Chuu can do it!! رو نگاه میکنین؟ این چه سوالیه... معلومه که نگاه نمیکنین...

    پی نوشت: کی اینجا بعد از دیدن کامبک جی آیدل کف و خون قاطی کرد؟ من من من من!!! .___.

    پی نوشت: یوکی نماینده ی نورا در دنیای واقعیه^^ فیس هیچکس تاحالا اینقدر شبیه نورا نبوده._.\

    پی نوشت: یوتیوب هم اینجوریه که وقتی واردش میشم یا باید شارژ تبلت به صفر برسه، یا یکی با چکش بزنه تو گیجگاهم وگرنه هیچ روش خاص دیگه ای وجود نداره که بتونم بیرون بیام ازش ._.

     

    ~راستی! تایپ MBTI تون رو بگین همینجا تو کامنتاD= من INFJ ام^^ ~  

  • ۱۰
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۶ دی ۹۹

    #59

    یه بار یه پاراگراف خوندم از یه کتاب، فک کنم اسمش کمدی های کیهانی بود. توش نوشته بود که شخصیت اصلی داشته یه کار بد میکرده و مطمئن بوده که کسی نمیبینتش. هفت سال بعد یه سیگنال دریافت میکنه از یه جای دور، شاید یه کهکشان دیگه. سیگنال میگفت:"من دیدمت!" و طبق محاسبات، اون سیگنال هفت سال قبل فرستاده شده.

     

    به همسایه هامون شک دارم، اگه همیشه نگاهم کنن چی؟...

    همه گاهی کارایی میکنن که نمیخوان کسی بدونه...

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۹ دی ۹۹

    Challenger deep

    کتاب هایی هست که هرگز تمامشان نمی کنم. بازی هایی هست که هرگز تمامشان نمی کنم و فیلم هایی هست که آخرشان را نمی بینم. هرگز.

    گاهی لحظه هایی پیش می آید که به شکل عینی با هرگز رو به رو می شویم و تحملش از توانمان خارج است. 

    یک بار سعی کردم با هرگزِ خارج از توانم مقابله کنم؛ وقتی که متوجه شدم توی مجموعه ی موسیفی ام آهنگ هایی هست که احتمالا دیگر هرگز نمی شنومشان. رفتم سراغ رایانه ام و یک فهرست از تک تک آهنگ ها ساختم، 3628 آهنگ بود که 223/6 ساعت طول می کشید تا تمام شود. چند روز گیرش بودم، ولی بعد حوصله ام سر رفت.

    برای همین حالا افسوس می خورم. برای آهنگ هایی افسوس می خورم که دیگر هرگز به گوشم نمی خورند. برای کلمه ها و داستان هایی که روی صفحه های تا ابد بسته خوابیده اند. برای پانزدهمین سال عمرم افسوس می خورم و این که هرگز، از همین الان تا آخر دنیا، نمی توانم آن طور که باید تمامش کنم. نمی توانم برگردم و دوباره زندگی اش کنم؛ این بار بدون کاپیتان و طوطی و قرص ها و روده های بدون بندکفشِ آشپزخانه ی سفید پلاستیکی. ستاره ها تاریک می شوند و دنیا به آخر می رسد، و این سال بر نمی گردد.

    این همان وزنه ای است که به مچم زنجیر شده و از هر لنگر دیگری سنگین تر است. این هرگز خارج از توانی است که باید باهاش رو به رو شوم. هنوز نمی دانم درونش ناپدید می شوم یا راهی پیدا می کنم تا ازش عبور کنم.

    -چلنجر دیپ از نیل شوسترمن

     

    خب... من برای بار دوم چلنجر دیپ رو خوندم. عادت مسخره ای که دارم اینه که اگه از یه چیزی خوشم بیاد قطعا باید بیشتر از یه بار بخونمش. یا ببینمش. اینم خاطر نشان کنم که بار اول نتونستم چلنجر دیپ رو تا آخر بخونم، ولی خب میدونستم موضوع از چه قراره برای همین وقتی وارد حالتی به نام لایف بلاک شدم تصمیم گرفتم بخونمش. درسته که من مثل کیدن به سمت عمیق ترین نقطه ی دنیا نمیرم... ولی حداقل تا این حد میدونم که اینطور نیست که همیشه و همیشه داخل اتاقم نشسته باشم. احتمالا مغزم همیشه در حال سفره. برخلاف قدیما. نکنه منم مریض روانی ام؟!

    بخوام صادق باشم مدت طولانی ای بود که هیچ کتابی نخونده بودم. بعد از این همه مدت کتاب خوندن و بو کردن ورق های کاهی کتاب خیلی حس خوبی داره... موافق نیستید؟

     

    بگذریم... کتابیه که به شدت پیشنهاد میدم بخونیدش. خودم علاقه ی وافری به کتاب هایی دارم که در مورد افرادیه که بیماری های ذهنی دارن. روح و روان آدم همیشه برام یه چیز عجیب و مرموز بوده که همونقدر که شگفت انگیزه، ترسناکه. درست مثل چلنجر دیپ. یازده کیلومتر پایین تر از سطح دریا... عمیق ترین نقطه روی زمین(=...

     

    حرف خاصی ندارم که بگم تا ترغیب بشید بخونیدش. فقط میگم باید بخونیدش. همین!

    اینم بدونین که این کتاب سه تا جایزه برده.

     

    پی نوشت: در این دوران بلاکی علاوه بر این، النور و پارک رو هم تموم کردم. بخوام صادق باشم اصلا انتظاراتمو برآورده نکرد. فکر میکردم جالب تر باشه... پایانش رو هم دوست نداشتم. شاید چون بیش از حد واقع بینانه نوشته شده بود. شایدم مشکل از منه که همیشه دوس دارم چیزای فانتزی و غیرواقعی بخونم. چیزایی که حتی اگه جادویی هم نباشن، با دنیای واقعی فاصله دارن.

    پی نوشت: سوتی دادن با میکروفون روشن ویژگی ارثی تو خانواده ی ماست. امروز داداشم تو کلاس زبانش سوتی داد^^ 

    پی نوشت: آخرین باری که هیونگ و کیدو رو دیدم 17 آبان بود. یکشنبه دوباره قراره ببینمشون^^ خوشحالم.

    پی نوشت: خیلی دلم میخواست تیکه های بیشتری از کتاب رو بذارم! ولی مطمئنا پست خیلی طولانی میشد. شاید بعدا توی پست های دیگه ای گذاشتمشون^^

     

  • ۹
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۷ دی ۹۹

    Uncanny valley

     

    مغز آدمم اینجوریه که چیز های خوب و کلا خوبی هارو خیلی راحت تر از چیزای دیگه پاک میکنه و به فراموشی میسپاره. اصلا نمیخوام کسی رو متهم کنم... و حتی اگه الان بیاین و از خود من بپرسین که فلانی که بود و چه کرد؟ احتمالا در وهله ی اول کارای بد یا ناخوشایندی که در حقم کرده میاد تو ذهنم. این به معنی کینه ای بودن یا قلبی گره بودن نیست. واکنش طبیعی مغز آدمه.

    یه چیزی هست به اسم غریزه. مثلا وقتی حیوونا یه چیزی میبینن که مغزشون اون چیز رو خطرناک تفسیر میکنه، به صورت غریزی ازش دور میشن. مثل همین کفتر های بزرگواری که همه جا میبینیم. رو سیم برق نشسته باشه و از پایین پق! کنی میترسه و میپره. چرا؟ چون احتمالا خودش یا ننه باباش تجربه ی ناخوشایندی از نزدیک آدما بودن یا پق! کردن آدما دارن. در واقع غریزش اینجوریه. 

    در واقع آدما هم... جانورن دیگه. بخوان نخوان غریزه دارن. این که خاطرات بد راحت تر یادمون میمونن هم یه جور غریزست به نظرم. چون همین خاطرات بد باعث میشه یادت بیاد چقدر سر یه اتفاقی درد و بدبختی و سختی کشیدی و مغزت با یادآوری اونا میخواد تورو ازشون دور کنه... مثلا اگه یکی به من بدی کرده باشه وقتی حرفی از اون "کس" میشه اولش همون کار بدش یادم میاد. چون مغزم احتمال میده طرف دوباره دست از پا خطا کنه پس از یادآوری اینجور خاطرات به عنوان یه عامل بازدارنده استفاده میکنه. جالب نیست...؟!

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۴ دی ۹۹

    Mystical

    ?Garam... What is love

    !?What-

    Heroically giving up your life for someone special! Could that be love? Not even the mighty sun could stand in the way of true love! right?! Throwing yourself into the face of danger! Now that's love!!! I've realized something, we were put into this Earth to love and be loved! isn't that the most amazing thing you've ever heard?!

     

    Mystical-

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۲ دی ۹۹

    #58

    این داستان: آوا و رد دادگی.

     

    *ساعت حدودا هفت صبحه و من بیدارم و به سقف زل زدم*

    *مامانم میاد که بیدارم کنه*

    مامانم: بیدار نمیشی؟

    من: چرا بیدارم...

    مامانم: خب پاشو دیگه.

    من: امروز کلاس دارم. حتما یادم بندازیا.

    مامانم: چه کلاسی؟

    من: کلاس زیست.

    مامانم: زیست...؟! خب ساعت چند؟

    من: یه ساعت دیگه. ساعت 8.

    مامانم: خب تا تو پاشی صبونه بخوری یه ساعت میگذره دیگه لازم نیست من یادت بندازم. پاشو.

    *پا میشم، دندون و دست و صورت میشورم، لباسمو عوض میکنم، کرم میزنم، موهامم میبافم*

    *ده دیقه مونده به هشت*

    مامانم: بیا سریع صبونه بخور کلاست دیر میشه ها.

    من: چه کلاسی؟ "-"

    مامانم: مگه نگفتی کلاس زیست داری؟

    من: کلاس زیست؟ مگه من کلاس زیست میرم؟

    مامانم: 

    مامانم:

    مامانم:

    مامانم: چایی حاضره به هرحال.

     

     

    پی نوشت: هنوز دارم فکر میکنم چرا گفتم کلاس دارم. مدرسه تعطیله و کلاس بیرون هم من فقط زبان و ریاضی و فیزیک میرم. حتی تو برنامه ی مدرسه هم امروز زیست نداریم...

    پی نوشت: پست قبلی سرشار از چسناله بود... ولی باورم نمیشه با این که کامنت هارو بسته بودم بازم تو خصوصی گلوله های پشمک به سمتم پرتاب نمودید... اینقدر خوب نباشید لنتیا((":....

    پی نوشت: حتی اسرا بهم زنگ زد و تلفنی حرف زدیم...

    پی نوشت: این انیمه ی هاناکو-کون رو دیدین؟((":... ببینیدش حتما... عیح

    پی نوشت: بعضی مانهوا ها اینجورین که اصن نمیتونم نخونمشون... اصن آرتشون، موضوعشون، شخصیتاشون... همه چیشون!

    پی نوشت: از آهنگ هایی که جدیدا زیادی تو مخم پلی میشن میشه به Panorama ی آیزوان و ورژن انگلیسی I can't stop me توایس اشاره کرد...

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۹ دی ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: