میبینم که بیان پر از برگ و پر و پشم شده.__. ...

شوک بزرگی بود نه؟"-"...

همه چی گل و بلبل باشه بعد یهویی خطای 404... "-"

حقیقتشو بخوام بگم واقعا احساس خاصی نداشتم... فقط به خودم میگفتم نمیخوام بیان مثل میهن بشه... فک کنم به باد رفتن خاطرات 5 سالم تو میهن پوست کلفتم کرده(=... 

انی وی... فک نمیکنم هیچ سرویس دیگه ای بتونه به پای بیان و امکاناتش برسه. به قول خودش رسانه ی متخصصان و اهل قلمه! کم چیزی نیست"-"... والا(با لحن امپراطور کوزکو)

خب... دیروز با عشق قسمت چهاردهم رو تو Word نوشتم و پس از کپی پیستی زیبا دیدم دکمه ذخیره و انتشار کار نمیکنه"-"... دومین باری بود که پستمو اولش تو ورد مینوشتم بعدش به اینجا انتقال میدادم/.__. خلاصه که هورا^^

 

+نمیدونم شما اون زمان میهن رو دیدین یا نه، ولی سال پیش حدودا آخرای اسفند ماه قاتی کرده بود و پست هارو چرکنویس میکرد ولی ارسالشون نمیکرد.___. تازه یکی دوتا از پست های قبلی منم خود به خود حذف کرد.__. ... از اون موقع به بعد اکثرا اول تو وُرد مینویسم بعدا میارمشون اینجا که چرندیاتم به فنا نرن"-"... گفتم که بدونین"-"

 

انی وی! امروز روز چهاردهم چالشه!

موضوع امروزو دوست میدارم^-^

هرچند دیروز نوشته بودمش"-"

 

پی نوشت: دیروز تولد بلو بود TT... بهش پیام دادم ولی مثل همیشه منو به عنش گرفت و حتی سین نکرد(": هعی... فک کنم فهمیده من همون اسکلِ کله قارچیِ کوتوله ی توی کتابخونه ام که شال گردنشو میذاشت زیر نشیمنگاهش چون صندلی ها خیلی سفت بودن|: ...

پی نوشت: دیروز خیلی روز عجیبی بود... به لحاظ درونی میگما!!!... یه مدت بود کلا چنین حسی بهم هجوم نمیاورد. فک میکردم همش مونده تو تابستون ولی مثل این که اینطور نبیده...

پی نوشت: وای! همکار مامانم یه دختر هم سن من داره، ابتدایی یه سال همکلاسی بودیم. دیروز شنیدم که دبیرستان یه سال جهشی خونده، تو کنکور انسانی99 رتبه برتر شده تازه دو سه سال پیش ازدواج کرده و الانم بچه داره"-----"... چگونه ممکن است..."-"... من هنوز به تخم مرغ میگم توگولو"-"...

 

 

-شخصیت­تان با فرد جدیدی در اتوبوس آشنا می‌شود. نظر او در مورد این شخص در انتهای سفر عوض می‌شود. این تغییر چطور اتفاق افتاد؟

 

بعد از این که دو روز پی در پی بارون بارید، امروز آفتابی بود. از اون آفتاب های کم رمق پاییزی که فقط نور طلاییشون همه جارو پر می کنه و عملا هیچ تاثیری روی دمای پایین و سرد هوا ندارن. بعد از خوردن ناهار تصمیم گرفتم برم بیرون. یه مدت بود که کلا هیچ پولی خرج نکرده بودم و حس کردم که الان وقتشه که برم و وسایل نقاشی جدید بخرم. 

بعد از چند ساعت گشت و گذار با کوله باری از خرت و پرت سوار اتوبوس شدم. باز هم زیادی راه رفته بودم و کف پاهام درد می کردن. اتوبوس خلوت بود. منم خودم رو پرت کردم روی یکی از صندلی های اتوبوس و یه نفس عمیق کشیدم. با خودم فکر کردم مسیر زیادی تا خونه در پیش دارم پس می تونم تا یه مدت توی اتوبوس بشینم و استراحت کنم. برای همین یه نفس عمیق دیگه کشیدم.

-تو همون پسره ی آسمی هستی!

-ببخشید؟!

دختری که با فاصله ی چند تا صندلی از من نشسته بود اینو گفت. وقتی برگشتم سمتش تازه فهمیدم قضیه از چه قراره. این همونی بود که لب رودخونه داشت نقاشی آبرنگی می کشید. موهاش درست مثل همون روز روی شونه هاش ریخته بودن. چتری هاش نامرتب بودن و عینک دایره ایش زیادی برای صورتش بزرگ بود. چند تا کیسه ی بزرگ داشت که گذاشته بودشون روی پاهاش و با یه مداد قرمز توی یه دفترچه که کاغذ های مربعی و کاهی داشت، دیوانه وار چیز هایی می کشید. گویا که دوباره با نفس عمیق کشیدن مزاحم اوقات شریفش شدم.

-من "پسره ی آسمی" نیستم. اصن آسم ندارم.

-خب پس چجوری باید صدات کنم؟

-فک کنم با اسمم.

-خب آخه من اسمتو نمی دونم... اسمت چی... نه نه اولش باید خودمو معرفی کنم بعدا منتظر باشم بقیه اسمشونو بگن، واقعا که کارم چقدر گستاخانست.

پرحرف بود. سریع اومد و روی صندلی کناریم نشست. احساس می کردم زیادی نزدیک اومده. عینکشو صاف کرد و گفت: من تریسی وینسنت هستم! 

-کلود. کلود مینگ.

-مینگ...؟! چه اسم عجیب غریبی داری.

-ممنون که یادآوری می کنی.

-خواهش می کنم! به هرحال از آشنایی باهات خوشبختم آقای مینگ.

-منم باید خانوم وینسنت صدات کنم؟

-راستش هیچ اهمیتی نداره. هرکی یه جور صدام می کنه. منم برام مهم نیست.

-که اینطور. 

زیرلبی خندید. اتویوس کاملا ساکت بود. چشمم ناخوآگاه رفت سمت نقاشی هاش. چیز های عجیب غریبی کشیده بود. از این جهت که هیچ ربطی به هم نداشتن. یه گوشه ی کاغذ یه طرح انتزاعیِ تقریبا شبیه به ویروس کشیده بود و یه گوشه ی دیگه پر از نقاشی شیرینی و کیک بود. پایین ترش چند تا حالت چهره از یه پیرزن چروک و بقیه صفحه هم از طرح گل و حیوون هایی مثل ماهی و کرگدن پر شده بود. 

یهو سکوت رو شکست: ببینم تو نقاشی کردن رو خیلی دوست داری مگه نه؟

-ها؟... منظورم اینه که آره دوست دارم ولی چرا می پرسی؟

-تابلوعه که داری از "کَس آرت" بر می گردی. اونجا فروشگاه وسایل هنری مورد علاقمه.

-می تونم حدس بزنم چقدر از هنر خوشت می آد.

-آره خیلی! سال پیش فارغ التحصیل شدم، یه مدت مردد بودم ولی بعدش مطمئن شدم که باید برم دانشگاه و کارمو ادامه بدم. 

هیچی نگفتم. ولی اون یه ریز حرف می زد. گاهی اوقات به آدمایی که اینطوری روابط اجتماعی خوبی دارن حسودیم می شه: ببینم... هنرمند موردعلاقت کیه؟

-ونگ گوگ. 

-وینسنت ونگوگ! منم همینطور! دوبار سعی کردم نقاشی شکوفه ی بادوم رو بکشم ولی تلاشم کاملا ناموفق بود؛ هیهی.

-عجب. امیدوارم این علاقت صرفا به خاطر تشابه اسمیتون نباشه.

-برو بابا! 

به نظر می رسید اصلا از حرفم خوشش نیومده بود. فک کنم می خواست چیز دیگه ای هم بگه ولی موبایلش زنگ خورد و سریع برداشت. می تونستم بشنوم که یه آدم پیر پشت خطه.

-اوم... آره. نه دارم برمی گردم... ای بابا... نه... باشه... بـاشه... وای باشه دیگه... اوه نه اصلا، حواسم هست. باشه. باشه... باشه دیگه... خدافظ.

قطع کرد. نفس عمیق کشید: مادربزرگم خیلی حساسه. همیشه نگرانم می شه. چون همیشه دارم بیرون ولگردی می کنم. هیهی.

-فک کنم بتونم درک کنم.

-چطور؟ مادربزرگ تو هم خیلی نگرانت می شه؟!

-مامانم. مامانم همیشه وقتی الکی و بدون خبر می رم بیرون نگرانم می شه. فکر کنم کوچکترین اهمیتی برای مادربزرگم ندارم.

-هوم... جالبه.

حالت چهرش تغییر کرد. انگار از اینجا به بعد سعی می کرد زورکی حفظ ظاهر کنه. یه صفحه ی جدید از دفترچه کاهیشو باز کرد و مشغول نقاشی شد و تا ایستگاه بعدی یه کلمه هم حرف نزد. گاهی اوقات زل می زدم به نقاشی هاش. این بار نقاشیش آمیزه ای از چند تا طرح بی ربط نبود.

وقتی اتوبوس وایستاد از جاش بلند شد و گفت: من باید برم! از دیدنت خوشحال شدم آقای مینگ!

-ترجیح می دم کلود صدام کنی.

-باشه! کلود!... پنج شنبه موزه ی هنر مدرن توی موما قراره باز شه بعد از ده روز! اونجا می بینمت، می دونم که می آی!

و قبل از این که در های اتوبوس بسته بشن پرید بیرون و بدو بدو رفت. بار اولی که کنار رودخونه دیدمش به نظرم یه جوایی مرموز اومد. چون معمولا مردم برای نقاشی با آبرنگ نمی رن لب رودخونه. اونم قبل از طلوع خورشید. ولی الان حتی به نظرم غیرعادی تر هم می اومد. چرا ازم پرسید که به نمایشگاه می رم یا نه؟

 

 

پی نوشت: نکاتی هست که باید بگم!

1- هانائه خودتو کنترل کن، انسان باش و با این قسمت مثل قسمت های قبلی برخورد کن دلبندم.

2- Cass Art که اشاره نمودم یکی از خفن ترین فروشگاه های وسایل هنری و نقاشی توی لندنه! بزنین روی اسمش و برین به سایت جایی که رویای رفتنش را در سر میپرورانم... آه~

3- MoMA هم یه موزه ی هنر مدرن توی نیویورکه!... روی اسمش کلیک نموده و به سایتش وارد شوید^-^

پی نوشت: لازمه بگم هنوزم نمیدونم این داستان داره دقیقا تو چه لوکیشنی اتفاق می افته؟ خودم نمیدونم اینا کجا زندگی میکنن|:...