۳۶۶ مطلب توسط «Maglonya ~♡» ثبت شده است

قسمت پونزدهم!

 

 

بیاید واقعا وانمود کنیم اتفاقی نیوفتاده^^

ولی واقعا اگه قرار باشه من همین امسال بمیرم، قطعا روز مرگم چهارشنبه خواهد بود. ینی چهارشنبه ها جوری سرم با یه عالمه کلاس شلوغه که اصلا فرصت نفس کشیدنم ندارم اون وسط...

این اواخر هم رفتار های Panic طورم به صورت غیرقابل توجیهی افزایش پیدا کرده... رسما عین دیوونه ها شدم و اصن به قول خواهر هیونگ "وهشی می شم و قاتی می کنم"...

 

میدونم هی دارم توی این چالشه وقفه میندازم و هر شب به صورت مداوم نمینویسمش، ولی به هرحال امروز روز پونزدهمشه.

 

پی نوشت: نپرسید چرا، چون منم نمیدونم چرا!

پی نوشت: مامانم مطمئنه که داره یه روانی توی خونه نگه میداره... 

پی نوشت: اونقدر بی اعصابم که امشب رو اصلا نمیخواستم چیزی بنویسم... ولی بعدش نظرم عوض شد... یاح

پی نوشت: انتقام گرفتن حس باحالی داره نه؟... برای من که فقط همون لحظست. بعدش عذاب وجدان ولم نمیکنه.

پی نوشت: یکی دیگه از بدی های عینک داشتن اینه که وقتی گریه میکنی پشت عینکت کثیف میشه...

 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۵ بهمن ۹۹

    #65

     

    .I don't even let him finish

    ?How long I live my life afraid of wfat-ifs

    .I'm tired of living without really living

    .I'm tired of wanting things

     

    چهارتا جمله ی بالا از کتاب Five feet apart عه... اولین رمانی که به صورت رسمی به انگلیسی خوندم... شاید یه مقدار مسخره باشه که خودم رو با آدم هایی مثل استلا و ویل مقایسه کنم. گاهی اوقات حس می کنم فقط دارم شلوغش می کنم. ولی راستش، کل کتاب یه ور، این دوتا جمله یه ور((=... 

    خسته شدم از زندگی کردن بدون این که واقعا زندگی کنم...

    می دونم این معضلاتو خودم دارم برای خودم درست میکنم... بازم افتادم توی همون گردابی که هرسال می افتم توش. کلی فکر یهو هجوم می آرن سمتم، چیزایی که کنترل هیچکدومشون دست من نیست و شاید اصلا مهم هم نیست... ولی همیشه اذیتم می کنن... چند ماه پیش یه جعبه درست کردم، روش نوشتم Black box! و بعدش به خودم گفتم هر فکر مزخرفی که به سمتم اومد رو می نویسم و فقط می ندازمش تو بلک باکس... ولی می دونین کنترل ذهنتون و افکاری که از شیار های مغزتون نشتی پیدا می کنن کی از همیشه سخت تر می شه؟ این که برن سراغ جسمتون... شروع کنین به زخم و زیلی کردن خودتون... این که نتونین جلوی لرزش های عصبیتونو بگیرین... اون موقعست که حتی اگه ذهنتون بیخیال شه اثرش هنوز رو بدنتون هست... و با هربار نگاه کردن بهش هی یادتون می افته... هی یادتون می افته تا وقتی که فقط بخواین برین یه دنیای دیگه، شاید یه ستاره یا اصلا یه کهکشان دیگه که توش نه شما کسی رو می شناسین و نه کسی شمارو می شناسه...

    آره می دونم بازم دارم شلوغش می کنم... چون واقعا آدمی نیستم که تو زندگیش اونقدرا مشکل داشته باشه... مشکل خود منم... مشکل منم که اینجوری هر لحظه رو برای خودم زهر می کنم... برای همینه که حتی رفتن به یه کهکشان یا ستاره ی دیگه هم نمی تونه مشکل رو حل کنه چون به هرحال این منم که مشکلم... 

    نمی خوام درد و بلای بقیه رو انکار کنم و بگم فقط منم که با خودم درگیرم... نه اصلا... ولی عصبی می شم وقتی می بینم همه دارن رو به جلو حرکت می کنن و من فقط یه گوشه نشستم و دارم با خودم می جنگم... 

     

  • ۱۹
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۱۴ بهمن ۹۹

    قسمت چهاردهم!

     

    میبینم که بیان پر از برگ و پر و پشم شده.__. ...

    شوک بزرگی بود نه؟"-"...

    همه چی گل و بلبل باشه بعد یهویی خطای 404... "-"

    حقیقتشو بخوام بگم واقعا احساس خاصی نداشتم... فقط به خودم میگفتم نمیخوام بیان مثل میهن بشه... فک کنم به باد رفتن خاطرات 5 سالم تو میهن پوست کلفتم کرده(=... 

    انی وی... فک نمیکنم هیچ سرویس دیگه ای بتونه به پای بیان و امکاناتش برسه. به قول خودش رسانه ی متخصصان و اهل قلمه! کم چیزی نیست"-"... والا(با لحن امپراطور کوزکو)

    خب... دیروز با عشق قسمت چهاردهم رو تو Word نوشتم و پس از کپی پیستی زیبا دیدم دکمه ذخیره و انتشار کار نمیکنه"-"... دومین باری بود که پستمو اولش تو ورد مینوشتم بعدش به اینجا انتقال میدادم/.__. خلاصه که هورا^^

     

    +نمیدونم شما اون زمان میهن رو دیدین یا نه، ولی سال پیش حدودا آخرای اسفند ماه قاتی کرده بود و پست هارو چرکنویس میکرد ولی ارسالشون نمیکرد.___. تازه یکی دوتا از پست های قبلی منم خود به خود حذف کرد.__. ... از اون موقع به بعد اکثرا اول تو وُرد مینویسم بعدا میارمشون اینجا که چرندیاتم به فنا نرن"-"... گفتم که بدونین"-"

     

    انی وی! امروز روز چهاردهم چالشه!

    موضوع امروزو دوست میدارم^-^

    هرچند دیروز نوشته بودمش"-"

     

    پی نوشت: دیروز تولد بلو بود TT... بهش پیام دادم ولی مثل همیشه منو به عنش گرفت و حتی سین نکرد(": هعی... فک کنم فهمیده من همون اسکلِ کله قارچیِ کوتوله ی توی کتابخونه ام که شال گردنشو میذاشت زیر نشیمنگاهش چون صندلی ها خیلی سفت بودن|: ...

    پی نوشت: دیروز خیلی روز عجیبی بود... به لحاظ درونی میگما!!!... یه مدت بود کلا چنین حسی بهم هجوم نمیاورد. فک میکردم همش مونده تو تابستون ولی مثل این که اینطور نبیده...

    پی نوشت: وای! همکار مامانم یه دختر هم سن من داره، ابتدایی یه سال همکلاسی بودیم. دیروز شنیدم که دبیرستان یه سال جهشی خونده، تو کنکور انسانی99 رتبه برتر شده تازه دو سه سال پیش ازدواج کرده و الانم بچه داره"-----"... چگونه ممکن است..."-"... من هنوز به تخم مرغ میگم توگولو"-"...

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۹

    Everyday I Love You - ViVi Feat. Haseul

     

    ساخت کد موزیک

    ~Everyday I Love You - ViVi (Feat. Haseul)~

    ~Download~

      

    I love you, I need you
    이대로 영원히 너의 품에
    I love you, I need you
    이렇게 너에게 반한거야

     

    پی نوشت: حقیقتا زیادی پاستیل نیست؟ 

    پی نوشت: وی وی بی نقصم... یه آدم چطور میتونه این همه صورتی و سافت و مارشمالو باشه؟ میخوام بذارمش لای نون خامه ای بخورمش.

    پی نوشت: انشاالله که پلی شه... من آخرش پیر میشم سر این معضلات پلی شدن و نشدن آهنگ|:

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۱ بهمن ۹۹

    قسمت سیزدهم!

     

    تکاپو رو حس میکنم.

    انگار یه داستانیه که داره لحظات پایانیشو طی میکنه. راستش رو بگم از سست بودن تو چنین موقعیتی بیشتر از سست بودن تو هر موقعیت دیگه ای بدم میاد. گاهی اوقات که یادم می افته قبلا چطوری بودم و الان چطوری شدم یه مقداری سرخورده میشم. ولی خب کاریشم نمیشه کرد. چیزیه که شده و تنها راه حل اینه که به سر اون چند صفحه ی باقی مونده یه خاکی بریزم که به فنا نره...

     

    امروز روز سیزدهم چالشه!

     

    پی نوشت: دیروز بعد از یه مدت خیلی خیلی طولانی God of war بازی کردم. یادش به خیر، بار آخری که بازیش کرده بودم هنوز پی اس فور نداشتیم پس برمیگرده به حدودا دو سه سال قبل... هعی... دلم برای کریتوس تنگ شده بود((": کچل^^ ولی از حق نگذریم خیلی سخت شده"-"... 

    پی نوشت: پست قبلی همتون اون پی نوشتمو که میگفت آیا من آدم رو مخی هستم؟ رو ایگنور کردید... خجالت بکشید... واقعا که... من جدی ام...

    پی نوشت: تنها دو قسمت از فصل دوم آکادمی آمبرلا مونده... ای خدا... اصلا دلم نمیخواد تموم شه(":...

    پی نوشت: داداشم اونقدر رگباری چیز میز دانلود کرد که الان تا آخر هفته فقط 5 گیگ نت مونده برام|:... منی که میانگین مصرف روزانم از دو گیگ بیشتره|: 

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۱ بهمن ۹۹

    قسمت دوازدهم!

     

    ناله هام روز به روز بیشتر گر میگیرن و حقیقتا خودم رو بیشتر از کسی که باید بشینه و به حرفای تکراریم گوش بده اذیت میکنن.

    این اواخر حس میکنم اونقدر ناله هام تکراری بودن که حتی دیگه نمیتونم جوری با کلمات بازی کنم تا اینطور به نظر بیاد که انگار یه مشکل جدیده، زیبا تر این که دیگه حتی حال حوصله ندارم بهشون فکر کنم چون اونقدر پیچیده به نظر میاد که ترجیح میدم مثل گلوله کاموایی که گره خورده بیخیالش بشم تا این که تلاش بی نتیجمو برای باز کردن گره از سر بگیرم...

    به هرحال راه حل ها هم کاملا واضح و مبرهن هستن، هرچند که این وسط بازم یه سری چیزا درست نیستن ولی فقط کافیه در سدد اون راه حل ها قرار بگیرم و بعدش بـــوم!! یه سال گذشته و اگه همه چیز اونطور که پیش بینی کردم جلو بره، دیگه توی این گرداب افکار مزخرف دست و پا نمیزنم.

    بگذریم!

     

    روز دوازدهم چالشه!

    حقیقتا قرار بود زودتر بذارمش ولی اینترنتمون قطع شده بود^^

     

    پی نوشت: کامبک آیو خیلی قشنگ نیست؟(":

    پی نوشت: هرچی بیشتر میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که چقدر خوبه که نمیتونیم زمان رو کنترل کنیم|: هرچند شایدم آدمایی باشن که بتونن. به هرحال حتی اگه زمان جا به جا هم بشه، یا دنیا های موازی با هم قاتی شن، یا اصلا توی یه لحظه ده هزار بار زمان استپ شه. ما که خبردار نمیشیم. پس فکر کردن بهش بیخوده.

    پی نوشت: هلیا هنوز بلاکه. چیزی که برام جالبه اینه که تعجب کرده از این کارم. شایدم من واقعا یه آدم مزخرف اجتماع گریزم. راستشو بگین، رو مخم نه؟

    پی نوشت: میدونم جمع کثیری از شما حرف گوش نمیده ولی برای بار هزارم دارم تاکید میکنم که Universe لونا بهترین آهنگ آلبومه. میدونم که نمیرید گوش بدید... تباها...

    پی نوشت: میک ایت هپن تو یـــوووو میک ایت هپن تــووو یــــووو...

     

  • ۹
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۰ بهمن ۹۹

    قسمت یازدهم!

     

    جاوید بهترین معلم ریاضی دنیاست!

    واقعا خدا یه جاوید به تمام افسرده های دنیا که از ریاضی متنفرن بدهکاره!... من واقعا از ریاضی بدم میاد... ولی خب... جاوید باعث میشه اصلا دلم نخواد کلاس ریاضیم تموم شه D":

    امروز هم سر کلاس دوباره داشتیم مشتق میخوندیم... و درس به قسمتی رسیده بود که میخواست مفهوم هندسی مشتق رو توضیح بده... اینجوری بود که:

    جاوید: ایندی سیز فیکر ایلیوز بی گون بی یره گدیسوز اونان سورا خیاوان دا بی گوجا آرواد گلی سیز دن سوروشی گزم، ببله درس اوخیپسان منه دیه بیلرسن مشتق یانی نمنه؟ جاواب وره بیلجخسوز یا گوریپ گالاجاخسوز بوینی سنمشلار؟

    ترجمه: حالا فکر کنید یه روز دارین میرین یه جایی بعد تو خیابون یه پیرزنی میاد ازتون میپرسه دخترم این همه سال درس خوندی میتونی بهم بگی مشتق اصن ینی چی؟ میتونین جواب بدین یا خشک میشین میمونین گردن شکسته ها؟

     

    خلاصه که... مراقب پیرزن های رهگذر توی خیابونا باشین.__.!!!

    روز یازدهم چالشه^-^ که البته قرار بود دوازدهم باشه|: این ینی خاک تو سر من... عذاب وجدان دارم...

     

    پی نوشت: یادتون میاد تابستون کیدو رو به مدت یه هفته بلاک کردم چون به موقع نمیخوابید؟ امروز هم سنتاکو رو بلاک کردم D: البته به خاطر ساعت خواب نبود... خودش میدونه^-^...

    پی نوشت: حدودا شهریور ماه بود که من عینکی شدم، و باید بگم شت هنوز عادت ندارم به عینک! انگار روی دماغم به گل میشینه و نمیذاره چشمام هوا بخورن"-"... تازه وقتی ورش میدارم داداشم میگه انگار چشمام کوچیک تر شدن ._.

    پی نوشت: میدونم که میدونید که جدیدا از .___. زیاد استفاده میکنم، و باید بگم بله!!!^-^ قراره زخمیتون کنم باهاش (:<

    پی نوشت: جدیدا دوباره شروع کردم به خرگوشی بستن چار تا تار مویی که رو سرم مونده ._. چون کوتاهن راحت نمیشه بستشون... مامانم میگه شبیه 5 سالگیم شدم، مخصوصا با اون چتری هایی که دوکیلومتر بالاتر از ابرو هامه|:

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۸ بهمن ۹۹

    قسمت دهم!

     

    پریروز تولد مادربزرگم بود. برای اولین بار بعد از فوت بابابزرگم آرایش کرد. البته اونم به زور دختر عموم بود. همش می گفت که این کارا چیه و چرا اینقدر برام خرج کردین؟ ولی کاملا می شد فهمید که چقدر خوشحال شدهD":

     

    روز دهم چالشه^-^ البته قرار بود یازدهمی باشه... اگه وقت کردم امشب یکی دیگه می نویسم که ترتیب به هم نخوره^^

     

    پی نوشت: گاهی اوقات حس می کنم چقدر بیخوده که یه پست سرشار از ناله می ذارم و پست بعدیش یه جوری همه چیز گل و بلبله که انگار نه انگار تا چند ساعت پیش داشتم ناله می کردم._.

    پی نوشت: بابای شما هم از فیلتر متنفره؟ من همه ی عکسای تولد مادربزرگمو با فیتلر های جینگول اینستا گرفتم و بابام از همشون متنفره._.

    پی نوشت: داداشم اونقدر غرق لست آف آس شده که میاد بهم می گه: خدا هم کارش درسته ها! مارو با گرافیک بالایی طراحی کرده._. ...

    پی نوشت: کلاس زبان فردام تعطیل شده... آخ که چقدر شاد شدم...

    پی نوشت: بالاخره به آرزوتون رسیدید XD... منم +100 تایی شدم D': 

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۷ بهمن ۹۹

    #64

    از این مکانیسم مسخره ی مغزم متنفرم. متنفرم از این که یهویی تصمیم میگیره رو مود نباشه. متنفرم از این که هیچ دلیل مشخصی برای رفتار های احمقانم ندارم. زندگی شیتیم افتاده روی یه روتین مزخرف. هی شب میشه، هی صبح میشه هی دوباره شب، صبح، شب، صبح و الی آخر!...

    بدم میاد از این که اینجوریه. قبلا حداقل یه دلیل مسخره ای وجود داشت برای توجیهش، قبلا میگفتم آره این دلیل باعث این مود به درد نخوره ولی الان هیچی نیست!...

    یهو به خودم میام میبینم ساعت هاست که هیچی نیست، انگار که یکی اومده و این ساعت هارو ازم دزدیده و رفته بدون این که من تلاشی برای پس گرفتن حقم کنم...

    متنفرم از این که اینقدر حساسم... متنفرم از این که هر شب فقط به خودم میگم خب که چی؟ آخرش که چی؟ گیرم که اصلا فلان چیزم اینجوری شد، فلان کسم اونجوری شد، که چی؟ که چی؟ که چــی؟ 

    چی میخوای از جون این زندگی که فقط ۱۷ سال و ۴ ماه ازش گذشته؟ آخرش میخوای به چی برسی؟ و بعدش همه ی اهداف بلند مدتی که در طول روز همش تو ذهنم براشون خیال پردازی کردم در یک ثانیه تبدیل به چیزی مثل شن میشن و با یه فوت ساده پخش میشن و میرن تو سوراخ سمبه ها، جوری که دیگه نشه جمعشون کرد.

    بدم میاد که نمیتونم هیچی رو کنترل کنم... بدم میاد از این که انگار این وسط هیچ کاره ای نیستم و ناخودآگاهی که نمیدونه داره کدوم وری میره افسارمو گرفته دستش... 

     

    پی نوشت: آره میدونم امروز برای چالش پست نذاشتم... باورم نمیشه زدم زیرش. ولی خب به جهنم. امروز واقعا روز مزخرفی بود. خیلی مزخرف. 

    پی نوشت: ای کاش گفتن یه سری چیزا به همین راحتی بود. مطمئنم کسایی اطرافم پیدا میشن که بتونن درکم کنن یا راهنماییم کنن، ولی من اصلا نمیتونم توضیحش بدم.

    پی نوشت: از همزادم متنفرم... میدونم همه ی این اتفاقات تقصیر اونه... اونه که داره احساساتشو از یه دنیای دیگه برام میفرسته چون تنهایی نمیتونه تحمل کنه... ای کاش یکی مجبورش کنه دست نگه داره...

     

    بعدا نوشت: خیلی خوب میشد اگه فقط کافی بود برم جلوی آینه وایستم و بگم"یه شایعه شنیدم؛ که میگه کمتر گند میزنی به زندگیت" و بعدش همه چی به همین راحتی تموم میشد.

     

  • ۱۴
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۷ بهمن ۹۹

    قسمت نهم!

     

    داداشم واقعا روانیم کرده اونقدر که روز و شب در مورد لست آف آس حرف می زنه... پیرم کرده به مولا.

    امروزم که کلاس شیمیم تعطیل شد... منم گرفتم خوابیدم و باقی زنگ های مدرسه رو سپردم دست خدا^-^...

    هام... آره دیگه...

     

    روز نهم چالشه^-^

    یه چیزی رو از همین تریبون بگم! الان خیلیاتون این چالشو شروع کردید... هیچی دیگه ذوق مرگ شدم((":

    فدایتان^^

     

    پی نوشت: یه حس گندی وجود داره به این صورت که احساس میکنی هیچ کاری از دستت برنمیاد و نمیتونی چیزی رو عوض کنی، و واقعا هم همینطوره، خیلی مزخرفه و منم دقیقا تو اون نقطه قرار دارم الان ولی مگه مهمه اصلا؟ فقط کافیه بگیرمش به چپ و راستم مگه نه؟

    پی نوشت: مزخرف تر از درد پریود اون حالت ضربانیه که تو شکم به وجود میاد. هیچ جوره نمیتونم تحملش کنم...

    پی نوشت: خدایا! من عاشق کلاوسم... XDD یه دیوانه ی ردی به تمام معناست XDD داداشم میگه اگه منم تو سال 1963 بودم احتمالا یکی از پیروان فرقش میشدم.__. ولی نه... اونقدرام تباه نیستم.___.

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۵ بهمن ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: