جاوید بهترین معلم ریاضی دنیاست!

واقعا خدا یه جاوید به تمام افسرده های دنیا که از ریاضی متنفرن بدهکاره!... من واقعا از ریاضی بدم میاد... ولی خب... جاوید باعث میشه اصلا دلم نخواد کلاس ریاضیم تموم شه D":

امروز هم سر کلاس دوباره داشتیم مشتق میخوندیم... و درس به قسمتی رسیده بود که میخواست مفهوم هندسی مشتق رو توضیح بده... اینجوری بود که:

جاوید: ایندی سیز فیکر ایلیوز بی گون بی یره گدیسوز اونان سورا خیاوان دا بی گوجا آرواد گلی سیز دن سوروشی گزم، ببله درس اوخیپسان منه دیه بیلرسن مشتق یانی نمنه؟ جاواب وره بیلجخسوز یا گوریپ گالاجاخسوز بوینی سنمشلار؟

ترجمه: حالا فکر کنید یه روز دارین میرین یه جایی بعد تو خیابون یه پیرزنی میاد ازتون میپرسه دخترم این همه سال درس خوندی میتونی بهم بگی مشتق اصن ینی چی؟ میتونین جواب بدین یا خشک میشین میمونین گردن شکسته ها؟

 

خلاصه که... مراقب پیرزن های رهگذر توی خیابونا باشین.__.!!!

روز یازدهم چالشه^-^ که البته قرار بود دوازدهم باشه|: این ینی خاک تو سر من... عذاب وجدان دارم...

 

پی نوشت: یادتون میاد تابستون کیدو رو به مدت یه هفته بلاک کردم چون به موقع نمیخوابید؟ امروز هم سنتاکو رو بلاک کردم D: البته به خاطر ساعت خواب نبود... خودش میدونه^-^...

پی نوشت: حدودا شهریور ماه بود که من عینکی شدم، و باید بگم شت هنوز عادت ندارم به عینک! انگار روی دماغم به گل میشینه و نمیذاره چشمام هوا بخورن"-"... تازه وقتی ورش میدارم داداشم میگه انگار چشمام کوچیک تر شدن ._.

پی نوشت: میدونم که میدونید که جدیدا از .___. زیاد استفاده میکنم، و باید بگم بله!!!^-^ قراره زخمیتون کنم باهاش (:<

پی نوشت: جدیدا دوباره شروع کردم به خرگوشی بستن چار تا تار مویی که رو سرم مونده ._. چون کوتاهن راحت نمیشه بستشون... مامانم میگه شبیه 5 سالگیم شدم، مخصوصا با اون چتری هایی که دوکیلومتر بالاتر از ابرو هامه|:

 

 

-شما یک اژدها هستید. گنجینه‌تان را توصیف کنید.

 

مدت ها بود که لیام و کیدو رو ندیده بودیم. روزی که با ناتی رفتیم بیرون که بچه هایی که هدف مادرفولادزره قرار گرفتن رو نجات بدیم توی خیابون دیدیمشون. بعدش به پیشنهاد اونا به کال زنگ زدیم و به همین ترتیب ناهار رو بیرون خوردیم و چون تا اون موقع بارون بند اومده بود، تصمیم گرفتیم یه مقدار هم گشت و گذار کنیم. 

از دیدنشون خیلی خوشحال شدم، وقتی کوچیکتر بودم توی کلاس نقاشی کیدو رو شناختم. همیشه کنار هم می نشستیم و می شد گفت تنها دوستم توی اون کلاس بود. هرچند که بعد ها خانوادش با نقاشی کشیدنش مخالفت کردن و دیگه نتونست کلاس هارو ادامه بده ولی چون کال برادر بزرگترشو می شناخت، ارتباطمون کاملا قطع نشده بود. البته تا وقتی که تصمیم گرفتن برن جایی نزدیک کوهستان زندگی کنن. با این که حدودا پنج سال از اون روز ها گذشته بود، تنها چیزی که در مورد کیدو تغییر کرده بود اندازه ی مو هاش بود. حتی به جرئت می تونم بگم توی این سال ها بیشتر از چهار سانتی متر رشد قدی نداشته و همچنان همون قد کوتاهِ ریزه میزه ایه که قبلا بود. 

همیشه می دونستم آدم انزوا طلبی هستم. واقعیت اینه که هیچوقت دلم نمی خواد اطرافم پر از آدم باشه. شاید به این خاطره که در طولانی مدت نظرات منفی زیادی از طرف اطرافیانم گرفتم. از اونجایی که همیشه می تونستم پیام یا تماس های کال رو نادیده بگیرم ولی حضورش رو نه، وقتی که از آمریکا برگشت هم مدام توی ذهنم غر می زدم که چرا تو موقعیتی که نمی تونم خودم رو جمع و جور کنم باید یه نفر دیگه به آدمای اطرافم اضافه شه؟ 

این اواخر چند نفر رو دیدم که مدت ها بود خبری ازشون نداشتم. کال که از آمریکا برگشت، بابا از ماموریت برگشت، خونه ی مادربزرگ رفتیم، آنتونی رو بعد از سال ها دیدیم و حالا هم لیام و کیدو. اگر ماه قبل کسی بهم می گفت که تا چند هفته بعد این آدما قراره برگردن به زندگیم -حتی شده برای یه دوره ی کوتاه، شاید یه هفته یا کمتر- چشمامو می گردوندم و می گفتم: "ایش! ضدحال..." و دعا می کردم که این اتفاق نیوفته. اما اگر بخوام با خودم روراست باشم، خوشحالم که اینجان. درواقع خوشحال نه، راضی. می شه گفت حس مثبتی از حضورشون می گیرم.

یادم می آد ناتی یه بار اژدها های عروسکیشو آورد و ریخت جلوم و مجبورم کرد بازی کنیم. بازیمون داستان احمقانه ای داشت ولی چیزی که توش نظرمو جلب می کرد این بود که اژدهایی که دست من بود تخم طلا می ذاشت و صاحب تمام گنج های کل بازی بود و هرکسی رو که به گنجینه هاش نزدیک می شد، تبدیل به طلا می کرد. 

همیشه به این فکر می کردم که منم مثل اون اژدها یه گنج دارم. و هر دفعه که یادم می افتاد، سعی می کردم بفهمم گنج من چیه؟ چی می تونه اونقدر برام با ارزش باشه که دلم بخواد هر کسی رو که بهش نزدیک می شه تبدیل به فلز کنم؟ قدیما شاید جوابم به همچین سوالی چیزی مثل "خانواده" می بود. ولی بعد از این که بابای واقعیم رو از دست دادم، مفهوم خانواده برام تبدیل به چیز گنگی شد. چون نه می تونم خانواده ی قبلیمو برگردونم، و نه می تونم به خودم بقبولونم که الان هم یه خانواده درست مثل همون قبلی دارم.

یه هرحال... شاید الان دقیقا نشه گفت برای کلود اژدهایی خانواده یه گنجه، ولی مطمئنا با قاطعیت می شه گفت آدمایی که باعث می شن توی قلبم احساس گرما کنم و از بودنشون کنار خودم کفری نشم، گنج من هستن. 

 

 

پی نوشت: حس میکنم کم کم دارم با سوالات خو میگیرم و کمتر اذیتم میکنن و به تفکر کمتری نیاز دارم._.

پی نوشت: اگر کیدو رو نمیشناسید (که بعید میدونم کسی که وب منو میخونه کیدو رو نشناسه ولی به هرحال._.) باید بگم که لیام و کیدو در واقع شخصیت های چالش اونن و راستش نمیدونم چی شد که داستان هامون قاتی شد.___. 

پی نوشت: عکس پست رو دارید؟TT حقیقتا یکی از جذاب ترین خلقت هایی نیست که به زندگیتون دیدید؟TT 

پی نوشت: یکی از شخصیت های قشنگ ترین مانهوا ایه که در حال حاضر دارم میخونم و Damn خیلی کراشه عوضی... خیلی... منم که کلا رو تمام شخصیت های عوضی کراش میزنم پس... آره دیگه اینجوریاست._.

پی نوشت: شاید جالب باشه بدونید که اسم ایشونم کلوده D: