ناله هام روز به روز بیشتر گر میگیرن و حقیقتا خودم رو بیشتر از کسی که باید بشینه و به حرفای تکراریم گوش بده اذیت میکنن.

این اواخر حس میکنم اونقدر ناله هام تکراری بودن که حتی دیگه نمیتونم جوری با کلمات بازی کنم تا اینطور به نظر بیاد که انگار یه مشکل جدیده، زیبا تر این که دیگه حتی حال حوصله ندارم بهشون فکر کنم چون اونقدر پیچیده به نظر میاد که ترجیح میدم مثل گلوله کاموایی که گره خورده بیخیالش بشم تا این که تلاش بی نتیجمو برای باز کردن گره از سر بگیرم...

به هرحال راه حل ها هم کاملا واضح و مبرهن هستن، هرچند که این وسط بازم یه سری چیزا درست نیستن ولی فقط کافیه در سدد اون راه حل ها قرار بگیرم و بعدش بـــوم!! یه سال گذشته و اگه همه چیز اونطور که پیش بینی کردم جلو بره، دیگه توی این گرداب افکار مزخرف دست و پا نمیزنم.

بگذریم!

 

روز دوازدهم چالشه!

حقیقتا قرار بود زودتر بذارمش ولی اینترنتمون قطع شده بود^^

 

پی نوشت: کامبک آیو خیلی قشنگ نیست؟(":

پی نوشت: هرچی بیشتر میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که چقدر خوبه که نمیتونیم زمان رو کنترل کنیم|: هرچند شایدم آدمایی باشن که بتونن. به هرحال حتی اگه زمان جا به جا هم بشه، یا دنیا های موازی با هم قاتی شن، یا اصلا توی یه لحظه ده هزار بار زمان استپ شه. ما که خبردار نمیشیم. پس فکر کردن بهش بیخوده.

پی نوشت: هلیا هنوز بلاکه. چیزی که برام جالبه اینه که تعجب کرده از این کارم. شایدم من واقعا یه آدم مزخرف اجتماع گریزم. راستشو بگین، رو مخم نه؟

پی نوشت: میدونم جمع کثیری از شما حرف گوش نمیده ولی برای بار هزارم دارم تاکید میکنم که Universe لونا بهترین آهنگ آلبومه. میدونم که نمیرید گوش بدید... تباها...

پی نوشت: میک ایت هپن تو یـــوووو میک ایت هپن تــووو یــــووو...

 

 

-اولین خط از رمان موردعلاقه‌تان را انتخاب کنید. اسامی و افعال را جابه‌جا کرده و عوض کنید و خط جدید خودتان را آغاز کنید.

 

هرگز قصد نداشتم زندگی یکی دیگه رو بدزدم.

در واقع اگر نیم نگاهی به زندگی فعلیم بندازین شاید فکر کنین اصلا نیازی نیست که همچین کاری کنم، ولی فکر کنم این اواخر دارم دقیقا همین کار رو می کنم.

بعد از این که اون شب بابا اومد و بهم گفت بالاخره باید در مورد آیندم تصمیم بگیرم، مدام به این فکر می کردم که واقعا می خوام چیکار کنم؟ مسلما از زمانی که فارغ التحصیل شدم –شاید حتی قبل تر- به این قضیه فکر می کردم، ولی نه اینقدر جدی و همه چیز رو با ذکر "هرچه پیش آید خوش آید" می گذروندم در حالی که مطمئن بودم هرچه پیش آید خوش نمی آید.

همین جدی فکر کردن نتیجش این شد که سعی می کردم خودم رو جای بقیه بذارم. به این فکر کنم که آیا می خوام مثل اونا بشم؟ اگه اینطور باشه که راحته، فقط کافیه یه سر نخ رو بگیرم و همون راهی رو برم که اونا رفتن. و مسئله اینه که، کسی نیست که من واقعا بخوام مثل اون باشم. مثل اینه که هیچکدوم از آدم های اطرافم زندگی ای رو ندارن که ایده آل من باشه. یا حتی نزدیکش باشه.

من نمی تونم مثل کال باشم، نه اونقدر خون گرم و خودساخته که بتونم برم یه کشور دیگه، من آدمی نیستم که بتونم خاطراتی که داشتم و جایی که توش بزرگ شدم رو به همین راحتی ول کنم.

نمی  تونم مثل مامان باشم. نمی تونم با اون همه آدم سر و کله بزنم و نگران تک تک جنس های فروشگاه آنلاینم باشم، از شغل های خونگی هم بیزارم. مثل شغل های مصنوعی و ساختگی می مونن. من یه زندگی واقعی می خوام.

نمی  تونم مثل آنتونی باشم، هنوز خودمو نمی تونم جمع و جور کنم چه برسه به نیمه ی گمشده ای که احتمال می دم وجود نداره. کی می خواد با بی عرضه ای مثل من زندگی کنه؟ حتی نمی تونم مثل لیام یا کیدو باشم. نمی دونم چطور توصیفش کنم، ولی اینطور که به نظر می آد دنیا هامون زیادی از هم فاصله گرفته.

شاید جالب باشه، ولی حتی به بودن جای مادربزرگ یا پدربزرگ هم فکر کردم. ولی خب نتیجه تفاوتی نداشت، همونطور که انتظار می رفت. من نمی تونم مثل اونا باشم چون زمانه تغییر کرده و خب، سبک زندگی پنجاه، شصت سال پیش دیگه الان واقعا به  درد نمی خوره.

حتی به بابا ی واقعیمم فکر کردم. هرطور حساب می کنم می بینم حتی مثل اون هم نمی خوام باشم. با این که آدم موفقی بود، زندگی و خانواده ی خوبی هم داشت ولی در آخر، اون بود که زد زیر همه چیز، اون بود که باعث از هم پاشیدن زندگی هممون شد، پس نه. هرچقدر هم که برام آدم مهمی باشه، نمی خوام من کسی باشم که به رابطه ها پایان می ده. اونم به بدترین شکل ممکن.

همینطور کل روز فکرم مشغوله. و وقتی که آخر شب قبل از خواب یه بار دیگه به همین مسائل فکر می کنم، این به ذهنم می رسه که من باید راه خودمو برم. لازم نیست زندگی یکی دیگه رو بدزدم یا سعی کنم مثل کسی باشم. همونطور که آدم های اطرافم هم به طرز منحصر به فردی دارن مسیر زندگیشونو طی می کنن. اما این طرز تفکر با وجود عاقلانه و موجه بودنش، باعث می شه برگردم سر خونه ی اول.

 اگه قراره مسیر خودم رو طی کنم، اون مسیر چیه؟ و از کجا باید اول راه رو پیدا کنم؟ و آخر این جاده دقیقا به چی می خوام برسم؟

 

 

پی نوشت: در واقع نزدیک دو ساله که رمان مورد علاقه ی من "ملکه ی سرخ" عه. شاید میدونستید. به هرحال، فکر نمیکنم تا اطلاع ثانوی بتونم داستانی رو پیدا کنم که تا این حد ازش خوشم بیاد یا با احساسات شخصیت اصلیش همدردی و همزاد پنداری کنم. –شاید این مود مال سال پیش بوده باشه و اگه الان همین مجموعه رو میخوندم دقیقا اینطور فکر نمیکردم، ولی همینه که هست، ملکه ی سرخ توی صدر لیستمه. هیچ چیز نمیتونه بیشتر از مر مالی بارو که اون حس پشیمونی و سرزنش و گناه که شبیهش رو خودم تجربه کردم رو بهتر به تصویر بکشه. حداقل برای من که تا الان نتونسته...

پی نوشت: اینو میخواستم بگم که نوشته ی اول این قسمت از ملکه ی سرخ نیست. چون در اصل کتاب ملکه سرخ مال من نبود، از یکی از دوستام قرض گرفته بودمش –و دوبار کامل از اول خوندمش.___.-  که خب طبیعتا الان دستم نیست و نمیدونم جمله اولش چیه|:

پی نوشت: از کتاب "دربار درخشان" استفاده کردم. بین کتابایی که خودم دارم در حال حاضر رمانیه که از داستانش خیلی لذت بردم... بیشتر از بقیه کتابام. جملات اولش اینطوری ان:

هرگز قصد نداشتم زندگی فرد دیگری را بدزدم.

در واقع اگر نیم نگاهی به گذشته ام بیندازید، متوجه می شوید که زندگی قبلی ام هیچ مشکلی نداشت. دختری جوان و سرحال بودم و خیال می کردم زیرکم. عضو یکی از خانواده های اشرافی در آسفرید بودم و از نوادگان یکی از بنیان گذاران کشور محسوب می شدم. اگر ثروت و دارایی خانواده ام به باد نمی رفت بی شک مقام و منزلتی معتبر تر داشتم؛ ولی چاره اش آسان بود. تنها کاری که باید انجام می دادم ازدواجی درست و به جا بود.

پی نوشت: در کل چیزی که باعث شد جذب این کتاب بشم قسمت هایی بود که نویسنده خیلی ریز افکار فمینیستیشو بیان میکرد و در مورد حقوق زنان و این که چقدر پایمال شده حرف میزد. هرچند که الان وضعیت خیلی بهتره و داستان هم تو زمان های قدیم اتفاق می افته. در کل پیشنهاد میدمش، جالبه. ترجمه ی رباب پورعسگر از انتشارات باژ خیلی خوب بودش، (چون با یه نسخه ی ترجمه شده ی دیگه مقایسه کردم میگم، انتشارات دیگه ای که همین کتاب رو ترجمه کرده نصف کتاب رو سانسور کرده.) جلد دومش هنوز ترجمه نشده و تو راهه، و طبق توضیحاتی که پشتش نوشته... مثبت هیژده عه XD