جدیدا همش خواب میمونم... ساعت خوابم به شدت به هم ریخته. قدیما دیگه 11 ، 12 اینا میخوابیدم ولی الان زود تر از یک و نیم خوابم نمیبره|:

البته شاید اگه عین بچه ی آدم برم سر جام و چشمامو ببندم اوکی شه، ولی انگار یه چیزی درونم میگه هنوز باید بیشتر بیدار بمونی"-"... نتیجش اینه که فرداش تا لنگ ظهر میخوابم... اه چه وضعیه|:

 

روز بیستم چالشه*-*

گاااد دو سومش تموم شد...

 

پی نوشت: یه نفر باید هزینه های زندگی منو به عهده بگیره. من کلاه قورباغه ای میخوام T-T

پی نوشت: واقعا هیچکدومتون قصد نداره برای من کلاه قورباغه ای بخره؟TT لایت استیک که نخریدید...

پی نوشت: ممکنه من یه قورباغه ببینم و فک نکنم دارم به یوجین نگاه میکنم؟ 

پی نوشت: آیا یوجین زیادی قورباغه نیست؟

پی نوشت: واقعا از نود درصد مشاور های تحصیلی متنفرم. فقط بلدن چرت و پرت بگن و رو مشکلاتی که خودم هزار برابر بهتر میدونم تاکید الکی کنن. سلطان به جای بازگو کردن مشکلات یه راه حل پیشنهاد بده...

پی نوشت: دوباره کوسه شدم...

پی نوشت: آیا شما هم از کسایی هستید که فکر میکنه آمبرلا رو فراموش کردم؟ هه... کور خوندید D":

پی نوشت: تولد کیم لیپـــههه*-* لیپ لیپی لونا یه سال بزرگتر شد خادااا T-T

پی نوشت: بذارید همین جا به موضوع امروز فحش بدم|: @#$@$@$%^$%#

پی نوشت: آناتا نــو کیــــوکووو نـــیییی... واتاشــــی وا... زتــو... ایکـــیترووو....

 

 

-از کسی بپرسید روزش چطور بود. هر طور دل­تان خواست با جواب او شعر بنویسید.

 

پرواز کال یه روز به تاخیر خورد چون بارون خیلی سنگین و پیش بینی نشده ای به صورت ناگهانی شروع به باریدن کرد. گاهی اوقات فکر می کنم شاید همین بارون های شدید و وحشیانه بتونن باعث طغیان رودخونه ی وسط شهر بشن. به هرحال وقتی پرواز کنسل شد، همگی موندیم تو خونه و بابا هم بعد از ناهار مراسم شعر خوانی راه انداخت. وسط خونه با شعر های ناموزون و با صدایی نخراشیده دکلمه اجرا می کرد و ناتی تنها کسی بود که با ذوق تشویقش می کرد و دست می زد براش. 

دیروز یه ایمیل از تریسی گرفتم. می تونم بگم توی فضای مجازی حتی پر حرف تر و گزافه گو تر از واقعیته. چند تا عکس از برند های معروف رنگ برام فرستاده بود که توی شعبه ی جدید وسایل نقاشی دیده بود. زیر هرکدوم توضیحات توماری نوشته بود که واقعا زمان زیادی برد تا بخونم و تحلیل کنم که دقیقا داره از چی حرف می زنه. آخرین عکسی که فرستاده بود از نقاشی ای بود که با آبرنگ کشیده شده بود. یه طرح از غروب خورشید اطراف یه تپه بود که آسمونش پر از ماهی های قزل آلایی بود که پرواز می کردن.

زیرش نوشته بود: وقتی ماهی قرمز های رودخونه رو دیدم به ذهنم رسید که اینو بکشم، تو هم فکر می کنی آسمون شبیه یه رود خونست؟ 

ولی نقاشی نیمه کاره بود. فکر کنم برای همین بود که در ادامه نوشته بود: امروز می خوام دوباره برم به دیدن ماهی ها، شاید اگه نقاشیمو نشون بدم به فکر پرواز کردن بیوفتن، از کجا معلوم یادشون رفته که بلدن برن تو آسمونا؟ به هرحال ماهی ان دیگه، حافظه ی داغونی دارن. هیهیهی!

و دقیقا موقع خوندن "هیهیهی!" می تونستم صدای خنده ی سنجاب مانندشو یادم بیارم. 

به هرحال وقتی که بارون قطع شد، ساعت حدودا پنج عصر بود. ناتی از مامان قول گرفته بود که بعد از تموم شدن بارون اجازه بده که دوباره بارونی زرد رنگشو بپوشه و با پوتین های ساق دارش بره بیرون. همراهی ناتی برای این که گم نشه بهونه ی خوبی بود برای رفتن کنار رودخونه. بهتر از ولگردی کردن بود.

ناتی داشت چسب های پوتینش رو می بست. من هم داخل کوله پشتیم رو تا جایی که می تونستم از وسایل نقاشی پر کرده بودم. هرچند مطمئن نبودم قراره باهاشون چیکار کنم.

-ببینم ناتی، این بار داخل کیفتو با چی پر کردی؟

-دوتا شیشه ی مربا، یه مقدار تور ماهی گیری، اکلیل و نبات رنگی. البته ظرف غذام رو هم برداشتم. داخلش پر از تمشک و توت فرنگیه.

-نـــاتی! تور ماهی گیری از کجا آوردی؟

-توی آت و آشغالایی بود که کال انداخته بودتشون توی انباری. بعید می دونم به دردش بخوره. تازه من فقط قرض گرفتمشون. 

چشم هام رو گردوندم. معلوم نبود این بار چه فکری تو سرشه. پرسیدم: این بار می خوای کی رو نجات بدی؟

-نجات نه کلود! داریم می ریم شکار شاهزاده ای! شاهزاده ها توی وقت های بیکاریشون می رفتن شکار، مگه نمی دونستی؟

بعدش هم دوید و رفت. به نظر می رسید اون هم می خواست بره سمت رودخونه. همیشه بعد از این که بارون شدیدی می باره، قورباغه هایی که اون اطراف زندگی می کنن بیرون می آن و می چسبن به لبه های بلوک های سیمانی رنگ آمیزی شده و تا یه مدت همونجا می مونن. 

یه تیکه پارچه از داخل کوله پشتیم در آوردم و انداختم روی صندلی ای که بعد از بارون شدید حسابی خیس بود. ناتی اطراف رودخونه این طرف و اون طرف می دوید. بعد از این که حدودا پونزده دیقه نگاهش کردم فهمیدم تصمیم داره با تور ماهی گیری قورباغه شکار کنه و بندازه داخل شیشه ی مربا. منظورش از شکار، شکار قورباغه بود؟!

همونطور که داشتم می رفتم نزدیک تر که به عنوان یه داداش بزرگتر مراقبش باشم، صدایی اومد که می گفت: چه بچه ی شلوغی!

تریسی بود. گفتم: عح! ترسوندی منو، تو از کی اینجایی؟

-حدودا نیم ساعت پیش. منتظرت بودم.

ابرو ی راستم به صورت ضربانی بالا پایین می رفت. مظطرب بودم: چرا منتظر من بودی؟

-چون می دونستم می آی. 

-باشه ولی به خواست خودم نیومدم.

-کوله پشتیت که حرف دیگه ای می زنه.

گند زدم. باورم نمی شد اینقدر قابل پیش بینی باشم. گفتم: اونارو همین جوری آوردم. خواهرم گیر داد که...

-پس اون خواهرتـــه؟! اصلا شبیه هم نیستید!

-آم... آره... اسمش ناتیه.

-ناتی مخفف ناتاشا؟ 

-نه، ناتی خالی.

تریسی کیفش رو انداخت بغلم و جیغ زنان دوید و رفت سمت ناتی. اولش یه کم با هم حرف زدن، بعدش دوتایی به شکار قورباغه ادامه دادن. گاهی اوقات صداشون اونقدر بالا می رفت که از این فاصله هم می تونستم بشنوم که دقیقا دارن چی می گن. بعد از چندین تلاش ناموفق، بالاخره یه سوژه انتخاب کردن و براش کمین کردن و بعدش ناتی تور رو انداخت بالا سرش. قورباغه ی بدبخت می خواست بپره و فرار کنه ولی تریسی شیشه ی مربا رو برداشت و با یه حرکت سامورایی فرود اومد روی سر قورباغه ی بدبخت.

این فرود افسانه ای با موفقیت شکست خورد. قورباغه توی شیشه ی مربا بود ولی تریسی توی آب افتاده بود و سر و صورتش خیس و پر از جلبک شده بودن. ناتی قهقهه زذ و گفت: کارت عالی بود شوالیه ی شمشیر زن!

تریسی خندید و سلام نظامی داد. از آب بیرون اومد و قورباغه ی زندانی شده رو به ناتی داد. ناتی اکلیل های سبز و صورتی رو از داخل کیفش بیرون آورد و همزمان که داشت اکلیل رو داخل شیشه ی مربا (دقیق تر، روی سر قورباغه ی بدبخت) خالی می کرد گفت:

قورباغه های قور قوری

هم رنگ سبزِ کاکتوسی

اکلیلی ان و دون دونی

با چشمک های پیچ پیچی

تمشک می خوان گیج گیجی!

فکر کنم پنج بار پشت سر هم این شعر ناموزون و احتمالا بی معنی رو خوند و تریسی هم همراهیش کرد. قبل از این که مراسم شکار عجیب غریبشون تموم بشه منم صدا کردن که برم پیششون. و بعد از این که تمام تمشک ها و توت فرنگی هارو انداختیم و حداقل ده تا نبات رنگی خوردیم، قورباغه ی نگون بخت رو که داخل دریای اکلیل غرق شده بود رو انداختیم توی رودخونه. 

هوا داشت تاریک می شد و تریسی ده بار پشت سر هم عطسه کرد. البته نشمردم. ولی زیاد بود. گفت: حتما سرما خوردم. اه... حتی نتونستم نقاشیمو به ماهی ها نشون بدم.

دماغشو بالا کشید. ناتی خیلی از تریسی خوشش اومده بود. کمتر پیش می اومد یکی تو اون سن و سال اینقدر خل و چل باشه. گفت: هی تریسی؛ بازم می شه همو ببینیم؟ 

-برای مراسم تاجگذاری شاهزاده ی قورباغه ای بعدی؟ نه نه... افسانه ها میگن اکلیل سبز و صورتی خوش یمنه، ینی قورموند قراره تا ابد فرمانروای سرزمین قورباغه ها باشه!

-اوه نه! ماموریت امروزمون موفقیت آمیز بود شوالیه ی شمشیر زن! ولی ممکنه از سرزمین عجایب یه ماموریت دیگه بهم بدن، اگه اون موقع بهت نیاز پیدا کنم چی؟

-کلود ایمیل و شماره ی منو داره!

-اوه پس کلود مثل پرنده ی نامه رسون عمل می کنه!

خوشا به سعادتم که نمردم و کفتر هم شدم. تریسی یه بار دیگه عطسه کرد. لباس هاش هنوز خیس بودن. گفتم: مطمئنی می تونی سالم برسی خونه؟

تریسی پالتو ی قهوه ای رنگش رو در آورد و گفت: البته. ممکنه فقط سرما بخورم. اشکالی نداره!

ژاکت کاموایی و کلاهش رو هم در آورد. چون خیس بودن بدتر باعث می شدن سردش بشه. بارونی سیاه رنگمو در آوردم و انداختم رو شونه هاش: بعدا بهم پسش بده. 

شوکه شد. خودمم همینطور. این چه کاری بود که کردم؟!

ناتی خندید: کلود چرا سرخ شدی!

-ساکت باش ناتی! اینا همش تقصیر توعه!

 

 

پی نوشت: هیچ ایده ای ندارم((": خودم بدتر از هرکسی دارم تو این داستان غرق میشم(":

پی نوشت: شما هم احساس میکنید قسمت ها رفته رفته طولانی تر میشن؟"-"

پی نوشت: بخش قابل توجهی از داستان به بحث دیشبم با کیدو و هیونگ برمیگرده! یاح یاح یاح قورموند XD

پی نوشت: کلاه قورباغه ای که تو پی نوشت های اول پست گفتم اینه]": واقعا کسی نیست برام بخرتش؟]: من لازمش دارم]: