یکشنبه خونه ی کیدو بودم! (البته فک کنم دیگه میدونستید|:)
وقتی شنبه معلم زبانم گفت روحیم به چوخ رفته و باید یه قرار با دوستام بذارم که سرحال بیام، پیش خودم فکر کردم کلی قراره طول بکشه تا بتونم یه قرار رو هماهنگ کنم و واقعیت اینه که دیگه به کل حال و حوصله ی هماهنگ کردن رو ندارم|: خیلی رو مخمه...
ولی یکشنبه یهو هیونگ پیام داد که میخوام برم خونه کیدو! میای؟
-آرههههD:
بعدشم دست در دست هیونگ رفتیم خونشون... خب XDDD
هیچ غلط خاصی نکردیم حقیقتا. تا ساعت 12 شب فقط داشتیم حرف میزدیم.__. و یه چیزی بگم؟ نود درصد حرفامون به بیان مربوط میشد... حتی کیدو گفت چه باحال میشه اگه یه روز یکی از همین بچه های خودمون یه کافه بزنه و اسمشو بذاره کافه بیان! و دیگه همش بتونیم همو اونجا ببینیم((":
خلاصه که... حضور فیزیکی نداشتید دلبندانم ولی همیشه در قلب و روح ما جاری هستید... آه~
روز هیجدهم چالشه!
پی نوشت: این چه آهنگ مسخره ایه آخه؟ السلام علیکم حبیبی واتس یور نیم||: ...
پی نوشت: راستی فونت وب کیدو و هیونگ رو عوض کردم براشون چون بلد نبودن D: به هرحال خواهش میکنم بابتشTT
پی نوشت: دیشب بالاخره اون رازی رو که روی کتاب هیونگ نسکافه ریختم رو فاش کردم براش... پشت کیدو قایم شده بودم که نزنتم"-"...
پی نوشت: میدونستید کیدو بلد نیست چای درست کنه؟ اف بهش...
پی نوشت: اون روز داشتم به این فکر میکردم که تو میهن تاکید خاصی داشتم روی این که همه ی پستام سرشار از حجم انبوهی گیف باشن. احساس میکردم اینجوری خیلی شاخ تر به نظر میام._. ... بعد الان برای اولین بار دارم تو بیان گیف میذارم سر پستم|: اصن یادم میوفته قدیما چقدر چیز میز آپلود میکردم برای یدونه پست پشمام میریزه... حوصله داشتما|:
-در مورد یک روز معمولی شخصیت اصلیتان بنویسید.
تغییر خاصی در برنامه ی روزانم به وجود نیومده بود ولی احساس متفاوتی داشتم. انگار سرشار از انرژی بودم و آماده بودم که هرکاری انجام بدم. دیگه مثل روز های قبل احساس سستی و خستگی نمی کردم و کمتر از روز های دیگه دلم می خواست برم بیرون و فقط از آدمایی که می شناسم دور بشم. حتی وقتی که صبح زود بیدار شدم و قهوه درست کردم یا وقتی که قلم مو رو برداشتم تا نقاشی شکوفه ی بادوم رو پیش ببرم.
فکر کنم چند ساعت توی همون حالت نشسته بودم و این بار بدون این که هیچ فکر خاصی از ذهنم بگذره تمام تمرکزم رو روی نقاشی گذاشته بودم. حقیقتشو بگم، دلم برای همچین حالتی تنگ شده بود.
حالتی که غرق یه کاری می شم و نمی فهمم که توی دنیای اطرافم چی می گذره. انگار وارد یه جهان دیگه می شم. و حواس پنجگانه مو از دست می دم و حتی متوجه ورود ناتی نمی شم.
نکته ی جالب اینجا بود که حتی مامان و بابا هم متوجه این تغییر ناگهانی شده بودن. بابا راضی به نظر می رسید، شاید فکر می کرد حرف هایی که اون روز زده روم تاثیر گذاشته و باعث شده که بالاخره تصمیم قطعیمو برای ادامه ی زندگیم بگیرم. نمی خوام نا امیدش کنم ولی اشتباه می کنه. حداقل فعلا.
حتی وقتی که با مامان برای خرید بیرون رفتم یا به ناتی اجازه دادم صورتمو آرایش کنه و حتی وقتی که بعد از شستن دندون هام پتو رو کشیدم روی سرم که بخوابم ولی به جاش چشم دوختم به صندوق ورودی ایمیلم -که هیچ ایمیل جدیدی توش نبود، نه حتی از طرف تریسی- هم همینقدر احساس پر انرژی بودن می کردم.
و آرزو می کردم که فردا هم همینطور باشه. دلم نمی خواست دوباره سست شم.
پی نوشت: فقط منم که حس میکنم موضوعش تکراری بود؟